آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سِنجِه (فرهاد کشوری)

سِنجِه (فرهاد کشوری)

فرهاد کشوری: هراسان توی رختخواب نشست. پتو را تا روی زانوها کنار زد. از خوابی که دیده بود، دلش مثل مرغ سرکنده پر و بال می‌زد. به گل‌های تیره‌ی پرده‌ی پنجره نگاه کرد. تند سرش را پایین انداخت و نگاهش را گریزاند تا ریزش نور مرده‌ی چراغ حیاط را بر گل‌های تیره‌ی پرده نبیند و […]

سِنجِه (فرهاد کشوری)

فرهاد کشوری:

هراسان توی رختخواب نشست. پتو را تا روی زانوها کنار زد. از خوابی که دیده بود، دلش مثل مرغ سرکنده پر و بال می‌زد. به گل‌های تیره‌ی پرده‌ی پنجره نگاه کرد. تند سرش را پایین انداخت و نگاهش را گریزاند تا ریزش نور مرده‌ی چراغ حیاط را بر گل‌های تیره‌ی پرده نبیند و دلش آرام بگیرد: “قرص ام را خوردم؟ یادم نرفته، نه… در حیاط باز بود. بازِ باز. شب، تاریک و بی‌ماه بود. پس چراغ کوچه؟ سوخته بود. در حیاط باز نباشه؟ قفلش کردم. مثل هر شب…. دو دفعه کلید را چرخوندم. اسب سیاهپوش… درِ اتاق؟ قفله. قفلش کردم و کلیدش به ….”
خیس عرق دست برد و از روی پیراهن، ‌کش آویخته به گردنش را گرفت. انگشت‌هایش پایین سرید. سر بلند کرد و گل‌های تیره‌ی پرده را دید. انگشت اشاره‌اش را بر کلید کشید. بعد دستش را پایین برد و گذاشت روی پتو: “چرا تراب؟ تراب که مرده! همین را می‌خواست به من بگه؟ افسار اسب را گرفته بود ومی‌کشید. اسب سیاهپوش بود و در بازِ باز بود. اما من که در را….”
صدای تیک و تاک ساعت دیواری را می‌شنید. پتو را کنار زد و بلند شد رفت جلو پرده ی پنجره ایستاد. “اگر اتاق جفتی را داده بودم کرایه، حالا تنها نبودم. پس خسرو؟… وقتی می اومد اتاق نمی‌‌خواست؟”
دست لرزانش را پیش برد و پرده را کنار زد. هراسان از صدای حلقه‌های فلزی دور چوب پرده، دستش را به سینه فشرد. از بالای ضربدر چسب کاغذی روی شیشه ی یک لنگه ی پنجره، به تیرگی یکپارچه ی برگ های درخت زیتون نگاه کرد. سر چرخاند به طرف در حیاط و دست‌ها را بر کف سرد پنجره گذاشت: “در بسته. نه اسبی هست و نه هم تراب…. “
چند لحظه بعد دست‌ها را از کف پنجره برداشت و سنگینی‌اش را روی پاهای لرزانش انداخت. نگاهش را از در بسته حیاط گرفت و به درخت زیتون و دیوار تاریک آن‌سوی باغچه نگاه کرد. پرده را کشید و رفت روی تشک نشست. شانه‌ها را به خنکای دیوار داد. عرق تنش خشک شده بود. دست اش را توی تاریکی جلو برد و کشید روی تشک، لبه ی پتو را گرفت و تا روی سینه کشاند: “نصف قرص نخورم؟… نه، فقط صبح وشب، حالا که نصفه شبه. کوپ کوپ دل امونم نمی‌‌ده. خواب بوده. ترس نداره. پس چرا پاهام می‌لرزه؟ اسب سیاهپوش چرا؟ پیغام تراب چه بود؟ اگر خواب عروسی ببینی بده، نه عزا. تازه خواب زن چپه. هر چه ببینی برعکس می‌شه. چه دلی داری خسرو؟ بی‌خبر رفتی و هول‌ و ولا انداختی به جونم و انتظار به چشم هام. ساعت چنده؟”
صفحه ساعت را در تاریکی نمی‌دید و صدای تیک تاکش را می‌شنید. نگاهش به گل‌های تیره‌ی پرده افتاد، تند سربرگرداند و به دیوار تاریک روبه رویش نگاه کرد. تا گل‌های تیره‌ی پرده را می‌دید درخت زیتون به ذهنش می‌آمد و بعد اسب سیاهپوش و تراب که افسار اسب را می‌کشید و دور درخت زیتون می گرداند.
“سیگار هم ندارم. شاید چند پوک می‌زدم، کمی آروم می‌گرفتم. برزو هم سه ماهه نیومده سراغم. شاید همین روزها بیاد، کی می‌دونه؟ تراب چرا افسار اسب سیاهپوش را ‌کشید و آورد تو حیاط؟ در حیاط باز بود. تراب افسار اسب سیاهپوش را کشید و آورد تو حیاط و یکراست رفت سراغ باغچه و درخت زیتون. اسب سیاهپوش را گرداند دور درخت زیتون. من کجا بودم؟ گمونم جلو در باز تو اتاق بودم، پس چرا من را ندید؟ هرچه می‌خواستم صدا بزنم تراب! نمی‌‌تونستم. انگار لال شده بودم. چارستون بدنم از ترس افتاده بود به لرز. ترسیده بودم. از چه؟… خوب، از اسب سیاهپوش… خواب زن چپه، قدیمی‌ها، پدر مادرهای ما که حرف الکی نمی زدن؟ پا پیش گذاشتم. گمونم یک قدم، از در زدم بیرون و ایستادم. هر چه می‌خواستم تراب را صدا بزنم، صدام از گلوم در نمی اومد. دست‌هام را می‌خواستم ببرم بالا. شاید اشاره‌ی دست‌هام را ببینه، باز هم نتونستم. انگار طلسم شده بودم. بعد داشتم می‌افتادم، از بس پاهام می‌لرزید و جون به بدنم نبود. گفتم خدایا پس چرا من را نمی‌‌بینه؟ بعد خیس عرق بیدار شدم. اگر اتاق جفتی را کرایه داده بودم؟ برزو گفت مادر می‌خوای یک کرایه نشین خوب برات پیدا کنم؟ هم‌صحبت پیدا می‌کنی. با در و دیوار که نمی‌شه حرف بزنی. شاید خسرو تا ده سال دیگه هم نیومد. ده سال؟ … ده روز دوری خسرو برای من یک عمره، تو می‌گی ده سال؟ چرا بی‌خبر رفت؟ همین روزها می آد. کلید در حیاط را که داره. شاید کلید را گم کرده باشه. چرا از دیوار اومد؟…یواش در را باز می‌کنه و می آد تو. رو پنجه‌ی پاها می آد، عادتش را می‌دونم. بعد یک مرتبه صدا می‌زنه مادر! فکر قلب من که نیست. شاید کلید را گم کرده؟ حالا کلید را گم کرده و زنگ در خرابه، با دست نه، با ریگ و سنگ هم نمی‌تونه بزنه به در؟ چرا از دیوار؟… شاید همین روزها در را باز ‌کنه و بگه مادر من اومدم. پس دستمال زردرنگ؟ اگر بگه مادر کو دستمال زردرنگی که می گفتی؟… تو این مدت که نبودی، برزو که چند ماه به چندماه می‌اومد سر می زد، تازه خودش هم با این وضع روزگار، مگر چقدر می‌تونست به من کمک کنه. با باد هوا که نمی‌شه زندگی کرد، اول انگشتر را فروختم و بعد دستبند. اما اتاقت را به هیچ کس کرایه ندادم. دست هم بهش نزدم. همون‌طور که بوده، همه‌چیز سر جای خودشه. کتاب هات تو کمد جاکتابی و رختخوابت پهن کرده رو تخت. فقط گوشه‌ی تاقچه‌ کمی سوخته. شب‌های جمعه یک شمع نذر می‌کنم و روبه روش سر تختت، می‌نشینم تابسوزه و آب بشه. پیغام تراب؟ تراب “سِنجِه” شده بود تا تو را که تازه هفت سال ات شده بود “سِنجِه بُر” کنه. مریض بودی و تب ول ات نمی کرد.. بابات سینی را جلوت گرفته بود. تو پیشونی را به سینی چسبونده بودی. تراب دو قوطی خالی به پاهاش بسته بود. لباس هاش را پشت و رو پوشیده بود و یک قوطی حلبی چهار لیتری به جای کلاه سرش گذاشته بود. تیر و کمون را گرفته بود رو به زمین. برای چه رو به زمین؟ بعد فریاد زد: “های ی ی!” چارستون بدنم از فریادش لرزید. یک پا جلو یکی عقب به طرف ات اومد. نوک تیر را به طرف سینی گرفت. خداکرم گفت: “سلام، سلام آسِنجِه!” تراب گفت: “علیک سلام آِسنجِه!” تراب ایستاد. تو از ترس خودت را جمع کرده بودی پشت سینی. تراب گفت: “درد می‌ریزم به جونت! مرگ می آرم به خونه‌ت!” نوک تیر را رو به سینی گرفت و کش کمون را ول کرد. تیر خورد به سینی و افتاد جلو پای بابات. پس چرا افسار اسب سیاهپوش را گرفته بود؟… خوب چوپون بوده. این مال سال ها پیشه. اومده بود شهر و کاروبارش گرفته بود. می‌گفت همه چیز خریدوفروش می‌کنه. من دیگه نپرسیدم چی خرید و فروش می کنه. کنار پل نمره یک داشتم یک پیرهن کارکرده ی شِلِشی می‌خریدم برات که دیدمش. تراب داد زد: “می‌زنم جایی که سپر نباشه! می‌بارم جایی که پناه نباشه!” خداکرم گفت: “تیر روبه روت! تش روبه روت!” نوک تیر باز هم به سینی خورد. تراب داد زد: “دلم را انداختم به کوه سیاه!” خداکرم گفت: “جونت را بگذار به کوه سیاه!” تراب گفت: “رحمم را ریختم به آب رود!” خداکرم گفت: “عمرت را بنداز به آب رود!” دفعه هفتم که تیر به سینی خورد، تیروکمون از دست تراب افتاد. به پشت افتاد رو زمین. همه رفتیم بالا سرش. چشماش مثل مرده‌ها زل زده بود و بی‌حرکت به آسمون نگاه می‌کرد. گفتیم: “سِنجِه مرد، درد را برد! سِنجِه مرد، درد را برد!” پس چرا تراب با اسب سیاهپوش آمد؟ کرم را فرستاد دنبالم. گفت: “بابام بیمارستان بستری شده، گفته بیا بالا سرم.” با خودم گفتم: “تراب چکارم داره؟”
وقت ملاقات، پرسون پرسون رفتم تا از یکی از فراش‌های بخش پرسیدم: “تراب غلامی کدام اتاقه؟” گفت چه نسبتی باش داری؟ گفتم قوم و خویشیم. گفت: “خدابیامرزش.” گفتم: “مرد؟” گفت: “سرِظهر مرد.”
از بیمارستان زدم بیرون و رفتم سردخونه. در سردخونه بسته بود و کسی اونجا نبود. رفتم قبرستون کَلگِه. خاکش کرده بودن. رو مزارش پتو پهن کرده بودن و رو پتو چند شاخه گل. زن ها دور مزار نشسته بودن و گریه می‌کردن. نشستم کنار مزار، گفتم اومدم تراب! چه می‌خواستی به من بگی؟ صنوبر گفت سکته‌ی دوم را کرده بود واز سی‌سی‌یو آورده بودنش تو بخش، گفت مروارید را خبر کنین بیاد بالا سرم. گفتم چکارش داری، به من بگو. گفت می‌خوام از سر تقصیرم بگذره. برای چه باید از سر تقصیرش بگذرم؟ صدای پا بود؟… صدا از تو حیاط بود. یک هفته پیش هم خودت بودی که اومده بودی؟ وقتی که از خواب پریده بودم و خیس عرق رفتم پشت پنجره و بعد برگشتم، نشستم رو تشک صدای پات را شنیدم. گفتم نکنه دزد باشه؟ اگر دزد بود چکار کنم؟ دزد اگر بیاد پشت در و بفهمه پیرزنی تنهام شاید بگذاره و بره. از ترس نرفتم پشت پنجره. رو کردم به در و گفتم خدایا خودم را به تو سپردم. بعد دیگه صدایی نشنیدم. هرکس بود پشت در ایستاده بود. پشت در چه می‌کرد؟ گفتم: “مادری تنهام که چشم انتظار پسرشه. اسم پسرم خسروِ. اگر تو پسرمی بگو و بعد با انگشت بزن به شیشه‌ی پنجره تا بلند بشم بیام پرده را بزنم یک‌طرف و ببینمت… اگر پسرم نیستی برو و من را با دل خودم تنها بگذار. حرفی نزدی. ساکت ایستاده بودی. بعد از پشت در گفتی: “مادر من پسرتم، خسرو.” با انگشت به شیشه زدی. پس چرا صدات عوض شده بود؟ هوای بیرون سرد بود. شاید سرما خورده بودی. بعد صدای پات را شنیدم. پرده را زدم یک‌طرف. دیدمت رفتی به طرف دیوار. دیوار تاریک بود. دست بردم کلید را از رو سینه‌م گرفتم به دست و قفل در را باز کردم و از میون در گفتم دیدمت خسرو! منتظر بودم تا جوابی بشنوم. اما نه، انگار با دیوار روبه روم بودم. چرا از من فرار کردی؟ سردم شد. رفتم در حیاط را باز کردم. چراغ کوچه سوخته بود و توی کوچه تاریک پرنده پر نمی زد. در حیاط را قفل کردم. برگشتم رفتم به طرف جایی که از دیوار بالا رفته بودی. بیای تا پشت در و دیدارت را از مادرت دریغ کنی؟ تو چه فرزندی هستی؟ شیر من مگر شیر نبود؟ بو گذاشتم به دیوار. بو گذاشتم به جای کفش هات که سریده بود رو سنگ های دیوار. بو گذاشتم جایی که سینه‌ ت ساییده بود به دیوار. چرا اسب سیاهپوش؟ برگشتم رو به درخت زیتون. نه اسبی بود و نه تراب. صنوبر گفت بهش گفتم مگر چه کردی که مروارید از سر تقصیرت بگذره؟ چشماش را بست. حالا خواب بود یا بیدار نمی‌دونم. چند دقیقه‌ای گذشت. چشم‌ها را باز کرد و گفت مروارید؟ گفتم کرم را فرستادم دنبالش، بعد از ظهر می آ ملاقاتت. گفت خسرو… بعد دیگه هیچی نگفت. گفتم خودت را ناراحت نکن، ناراحتی دشمن قلبه، بخواب. ناهار آوردن، نشست و تکیه داد به بالش تا ناهارش را بخوره. یک دفعه افتاد رو پهلو. زیر بغلش را گرفتم و تکیه‌ش دادم به بالش و خانم پرستار را صدا زدم. بردنش به اتاق سی‌سی‌یو و بعدش… “چه پیغامی داشت تراب؟ پس چرا اسب سیاهپوش را می آره تو حیاط و می‌گردونه دور درخت زیتون؟ چرا ساقه ی درخت زیتون سیاه پوشه؟ جز مرگ… خواب زن چپه، مگر نمی‌دونی که قدیمی‌ها نگفته نگذاشتن. شاید اسب مال یک سواره، مسافر می آ، شاید برزو. چرا بی‌زین؟ پس چرا سیاهپوش؟ چرا دور درخت زیتون می‌گرده؟ درختی که خسرو کاشته… صدای پای کی یه؟ انگار کسی از رو دیوار پرید تو حیاط؟
پتو را کنار زد. بلند شد رفت پشت در. “این دفعه دیگه نمی‌‌گذارم بری. اگر با این قلب دردمند بدوم و پاهات را بگیرم و از دیوار بکشمت پایین، نمی‌‌گذارم بری. دستت را می‌گیرم و می‌گم چرا از من فرار می کنی پسرم؟”
از پشت در گفت: “مگر چند دفعه می‌تونم شاهد اومدن و رفتنت باشم و نبینمت؟”
لرزش لبانش نمی‌گذاشت راحت حرف بزند. چند لحظه خاموش ماند و بعد گفت: “صدای پاهات را شنیدم… از دیوار پریدی تو حیاط، الآن در را باز می‌کنم. شاید گرسنه باشی؟ من که پابه‌پای تو نمی‌‌تونم بدوم؟”
دست توی یقه برد و کلید را میان انگشت ها گرفت. خم شد. چند بار کلید را به قفل زد تا کلید توی سوراخ قفل افتاد. قفل را باز کرد. کسی پشت در نبود. به دیوار تاریک آن سوی درخت زیتون نگاه کرد. از درگاه بیرون زد. توی ایوان ایستاد. صدا زد: “خسرو!… خسرو! اگر این اتاق را کرایه داده بودم… خسرو اتاق نمی‌خواد؟”
رفت کنار باغچه رو به درخت زیتون ایستاد و گفت: “خودم صدای پات را شنیدم. هر جا هستی فقط یک کلام حرفی بزن.. چرا از من فرار می کنی؟ حرف برزو حقیقت نداره. گفته بود تو دیگه نمی‌آی، مگر ممکنه؟ پس یک هفته پیش چه؟ همین امشب؟”
رفت جلو دیوار آن سوی باغچه، جایی که خسرو شبی که صدای زنگ در حیاط را شنید، از دیوار بالا رفت و فرار کرد. گفت: “از همین جا رفتی. این سنگ‌ها بوی تو را می‌دن. شایدباز هم اومدی. همین‌جا می‌نشینم و تکون نمی‌خورم. تا دستات را بگذاری رو دیوار و پاهات را بیاری پایین. وقتی اومدی پایین می‌گیرمت تو بغل ام و سیر می بوسمت و سرت را می‌گذارم رو سینه‌م و ازت می‌پرسم، پس چرا از دیوار می آی؟ حالا کلیدت را گم کردی و زنگ در خرابه، هیچ سنگی به این دنیا نیست؟
پشت به دیوار روی پاهایش نشست. آرنج‌ها را بر زانوها فشرد. چانه را توی گودی دست‌‌ها گذاشت و به درخت زیتون خیره ماند.
شهریور ۱۳۷۵ شاهین شهر
-۱ سِنجِه، از دیوان شاه مازندران در شاهنامه فردوسی


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۸
ارسال دیدگاه