آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خوابیده بودیم (حسین ملکی)

خوابیده بودیم (حسین ملکی)

حسین ملکی: خوابیده بودیم. زیر نور ماهی که کامل نبود. نصف تاریکش صورت من را تاریک کرده بود و نصف روشنش صورت تو را روشن. برگ‌های شبنم زده را روی پاهایت کشیده بودی و همین طور پشت به من، دست‌هایت را بالش سرت کرده بودی و موهای فندقی‌ات را، یک وری ریخته بودی روی شانه‌های […]

خوابیده بودیم (حسین ملکی)

حسین ملکی:

خوابیده بودیم. زیر نور ماهی که کامل نبود. نصف تاریکش صورت من را تاریک کرده بود و نصف روشنش صورت تو را روشن. برگ‌های شبنم زده را روی پاهایت کشیده بودی و همین طور پشت به من، دست‌هایت را بالش سرت کرده بودی و موهای فندقی‌ات را، یک وری ریخته بودی روی شانه‌های مرمری‌ات. تنت را چقدر صیقل داده بودند که لباس رویش ننشسته بود و فقط مانده بود برگ‌ها و تو. گفتم بگو تو. گفتی من. و من، مبهوت این همه زیبایی از بالا به پایین رفتم و از پایین به بالا آمدم تا چشم‌هایم همه‌ی تن‌ات را کشف کنند. کجا بودی؟ چقدر دیر آمدی؟: چقدر دیر آمدم؟
همه‌ی این شب‌ها که باید می‌آمدی و نیامدی. همه‌ی این صبح‌ها که باید می‌بودی و نبودی. نبودی. تو این زمینی نبودی. زمین صخره‌ها و سنگ‌ها. خشکی‌ها و دریاها. باران‌ها و بادها.
باد روی آب موج می‌انداخت و با موهایت بازی می‌کرد که گرفتمشان. همینطور روی مخمل‌شان دست کشیدم و سه ردیف تا پایین کمرت جدا کردم. بافتمشان. دو تا زیر یکی رو. عطر تن‌ات در هوا پخش می‌شد و سینه‌ام را پر می‌کرد. چقدر بویت آشناست. همانی است که سال‌های سال در مغزم می‌پیچید. همانی که در عطر زنبق‌ها و نرگس‌ها و شقایق‌ها دنبالش می‌گشتم اما پیدایش نکرده بودم. کجا بودی؟ می‌دانی چقدر منتظرت بودم؟:
چقدر منتظرم بودی؟
همه‌ی عمر. همه‌ی این شب‌ها که صبح شد و نبودی. همه ی این صبح‌ها که شب شد و نیامدی. نیامدی. تو این زمینی نبودی. زمین ماه‌ها و ماهی‌ها.
ماهی‌ها آمده بودند روی آب و همین که می‌توانستند برای لحظه‌ای سرشان را بیرون بیاورند، بیرون می‌آورند و زل می‌زدند به تو. گفتم بگو تو. گفتی من. و من خوابیده بودم کنارت. روی غنچه‌ی اطلسی که در امواج پیش می‌رفت. می‌رفتیم آنجا آسمان آغاز می‌شد و دریا به آخر می‌رسید. زانوهایت را روی شکمت جمع کرده بودی و مثل ماهی که کامل نبود، خوابیده بودی. انگار مدلِ تابلوی نقاشی باشی و نقاش مجذوب خوابیدنت، هی روی کمرت تاش بزند تا هرگز بلند نشوی و من موهایت را ببافم. دو تا زیر یکی رو. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. چقدر حرف بود که باید برایت می‌زدم. از آن حرف‌ها که دوست داری پوف کنی روی هوا تا ابر شود و بعد چکه چکه بچکد روی سرت تا روی دلت تلنبار نشود. همه‌ی دلتنگی‌ها، دوری‌ها، تنهایی‌ها. همه‌ی آن حرف‌ها که روی کاغذ نوشته بودم تا به یکی مثل تو بگویم. مثل تو نه، خود تو. تو مثل نداری. و اِلا این همه آدم در زندگی من آمده و رفته بود، پس چرا یکی مثل تو نبود؟ این همه شخصیت روی کاغذ خلق کرده بودم، پس چرا یکی مثل تو نشد؟ تو این زمینی نبودی. زمین داستان‌ها و نشانه‌ها. این همه سال روی کاغذ نوشتم و خط زدم تا تو را خلق کنم، اما همیشه ناقص مانده بودی. چه خوب شد که آمدی. اگر امشب هم نمی‌آمدی، یعنی دست‌های من، چند وقت دیگر باید در حسرت لمس پرهای طاووسی‌ات می‌ماند؟
بال‌های کبوتری‌ات را باز کردم و همین طور کش آوردم تا مثل ماهی که کامل نبود، نیم دایره شد. بستمش و دوباره بازش کردم. بوییدمش و زل زدم به نقش‌های رنگی که رویش حک شده بود. تصویر جوانکی قلم به دست، پشت کاغذ‌ها و کتاب‌هایش که انگار دنبال چیزی بگردد، از صندلی بلند شده بود و از پر اول به پر دوم آمده بود. از دوم به سوم، چهارم، پنجم و همینطور آمده بود تا در پر آخر، کنار چیزی که دنبالش می‌گشت، زیر نور ماهی که کامل نبود و شناور روی غنچه‌ی اطلسی در دریا، دراز کشیده بود. پرت را بستم و نگاهم افتاد به سفیدی گردن‌ات و موهای ریز آن. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم پلک بزنم و سحر باطل شود. می‌ترسیدم حرف بزنم و همه چیز محو شود. می‌ترسیدم. دست بردم تا دنباله‌ی موهایت را ببافم که برگشتی. دو تا زیر و نتوانستم گره‌ی رویی را بزنم. این بار رو به من خوابیدی. به پهلو. با گردن کجی که یک دستت را تکیه گاهش کرده بودی و دست دیگرت را محافظ بال‌هایت، خوابانده بودی روی کمرت. کجا بودی؟ می دانی چقدر دنبالت گشتم؟
چقدر دنبالم گشتی؟
همه‌ی عمر. همه‌ی این دریاها را. همه‌ی داستان‌ها و رمان‌ها را. همه‌ی کد ها و نشانه‌ها را. تو با همه فرق داری. غریبی، ولی از سال‌ها پیش می‌شناسمت انگار. از همان جوانی که اولین رمان را نوشتم تا تو را پیدا کنم. از همان موقع که دومین رمان را نوشتم تا شبیه اولی نشود و تو را گم کنم. از همان موقع که سال‌ها ننوشتم تا یک روزی تو را درست بنویسم. از لا به لای دست نوشته‌هام که تصویر گنگ تو را فریاد می‌زنند. از همان قدیم تو را می‌شناسم. از صدای نفس‌هات که با دهان کنارم می‌کشی و حُرمش را می‌ریزی توی صورتم.
لب‌هایت روی هم چفت نشده بودند. باز مانده بودند. جوری که انگار می‌خواستی بگویی تو. گفتم بگو تو. گفتی: من. و من همینطور زل زدم به مژه‌هایت که در هم گره خورده بودند. حالا پرز بین ابروهات را می دیدم و لرزش نفس‌هات و پریدن رگ شقیقه‌هات. فرورفتم توی صورتت. خزیدم روی گونه‌ات و از میان سینه‌ات سر بر آوردم که نگاهم کنی. کاش بیدار می شدی؟ اما انگار یک عمر نخوابیده بودی و حالا زیر نور ماه، یک دم فرصت پیدا کرده بودی که چشم‌هایت را روی هم، هم بگذاری و فارغ از دریا و ماه و ماهی‌ها بخوابی. یک عمر دنبالت گشتم نبودی، حالا که با پای خودت آمدی، خوابیده‌ای؟ چرا؟ چون فرشته‌ها در خواب معصوم تر اند؟
همیشه در تصوراتم ناقص می‌آمدی. سر داشتی ولی صورت نداشتی. تن داشتی ولی جان نداشتی. سر و تن داشتی ولی روح نداشتی. همیشه آنچه را که باید می‌داشتی، نداشتی. تو این زمینی نبودی. یادت هست یک بار بعد از تبعید، بعد از آنکه ریشه های نوشتنم خشک شده بود، بعد از آنکه شب، خسته از باغبانی باغچه‌های مشتری‌ها برگشتم، کلافه آمدم تا در گوشه‌ی دست نویس رمان اولم، رمانی که شخصیت اولش تو بودی، بِکِشَمت اما نتوانستم؟ نمی دانستم چشم‌هایت چه شکلی است. نمی‌دانستم لب‌هایت، گونه‌ات، بینی‌ات، ابروهایت چه شکلی است. و همان موقع بود که از پشت میزم بلند شدم و یک عمر به دنبال تو، گشتم دنبال همه ی زن‌هایی که می‌شناختم. از آشناها و همسایه‌ها بگیر تا غریبه ها و هم دانشگاهی‌ها. فکر کردم لااقل باید شبیه یکی‌شان باشی، اما نبودی. تو مثل نداری. تو این زمینی نیستی. زمین آشناها و غریبه ها.
تو را مثل ما دیمی خلق نکرده‌اند. همه چیزت اندازه دارد. پلک‌هایت اندازه دارد. ابروهایت اندازه دارد. گونه‌هایت، دهانت، لب‌هایت اندازه دارند. تو از گِل نیستی. از آتش هم نیستی. از سنگی انگار. سنگت را خوش تراش داده‌اند. صورتگرت با تیشه افتاده به جان ریشه‌ات و تراشیده‌ات. تراشیده و صیقلت داده. صیقلت داده و تراشیده‌ات. تا این شدی. چیزی شبیه ما و نه مثل ما. تو مثل نداری. پلک‌هایت شبیه ماست و نیست. ابروهایت شبیه ماست و نیست. گونه‌هایت، دهانت، لب هایت شبیه ماست و نیست و نیست و نیست. تو این زمینی نیستی. زمین روزمَرگی‌ها و روز مُردگی‌ها.
بعضی حس‌ها تمام سلول‌های آدم را زنده می‌کنند و حالا تو بعد از این همه سال و برای اولین بار تمام سلول‌های من را زنده کرده‌ای. این چه احساسی است؟ شاید خوشحالی، از پیدا کردن کسی که از جوانی در میان آدم‌ها و افسانه‌ها و رمان‌ها دنبالش گشته‌ای اما پیدایش نکرده‌ای، سعی کرده‌ای خودت بیافرینی‌اش اما نتوانستی و بعد در خواب، وهم، رویا، مستی، نمی‌دانم کجا، پیدایش می‌کنی. کجاییم؟ برزخیم؟ یا در خیال نویسنده‌ای جان گرفته‌ایم؟ یا بالاخره تو در نوشته‌های من شکل گرفته‌ای؟ یا شاید هم من در خواب تو دارم زندگی می‌کنم، که چشم‌هایت را بسته‌ای و بیدار نمی‌شوی؟ پس خدا کند بیدار نشوی. اما دلم می‌خواهد برایت تعریف کنم. چه چیز را؟ یادم نمی‌آید. شاید همین که تو اینجایی و من بوی تنت را نفس می‌کشم، یعنی همه‌ی حرف‌ها، همه‌ی دلتنگی‎ها تمام شده است. می‌دانی، داستان من داستان مردی است که قایق داشت اما در خشکی زندگی می‌کرد و دریا نداشت. بال داشت اما شوق پریدن نداشت. صدا داشت اما جرأت فریاد کشیدن نداشت و غیر از تو همه چیز داشت اما یک روز همه چیزش را به امید تو تنها گذاشت. خاکش را. خاطراتش را. خانواده‌اش را. خواب‌هایش و خلاصه همه چیزش را.
دست کردم توی جیبم تا چیزی پیدا کنم. نشانه ای، سرنخی، کاغذی، دست خطی که هر روز برای تو می‌نوشتم اما جیبی نداشتم. لباسی تنم نبود. برهنه در خواب ملکه‌ای زندگی می‌کردم که یک عمر دنبالش می‌گشتم. یا برهنه خواب ملکه ای را می‌دیدم که هیچ وقت ندیده بودم و این می‌ارزید به خواب هفت پادشاه. هفت پادشاه که نه، هفتصد پادشاه. ملکه‌ی من کجا بودی؟ چقدر دیر آمدی؟ می دانی چقدر در نبود تو زندگی نکرده‌ام؟
چقدر در نبود من زندگی نکرده‌ای؟
همه‌ی عمر. همه‌ی آن سال‌ها که نوشتم. همه‌ی آن سال‌ها که ننوشتم. همه‌ی این سال‌های تبعید. همه‌ی این پنجاه و اندی سال که نفس کشیدم. همه شاهدند. همین دریا، همین ماهی که کامل نیست، همین ماهی‌ها که سرشان را از آب بیرون گرفته‌اند، همین غنچه‌ی اطلسی که ما رویش خوابیده‌ایم، همین باد. همه شاهدند که من در نبود تو چقدر زندگی نکرده‌ام. دلم می‌خواهد نوازشت کنم. دستی را که محافظ بال‌هایت گذاشتی به دستم می‌گیرم و کف دستت را می‌چسبانم کف دستم. انگشتانت را حلقه می‌کنم در انگشتانم و همینطور که خوابیده‌ام، خودم را به تو نزدیکتر می‌کنم. گل آبی کوچولویی که به جلوی موهایت زده‌ای را باز می‌کنم و می‌گذارم در نسیم بهاری، موهایت رشته رشته روی صورتت نقش بندد و بعد دانه دانه، رشته ها را جمع می‌کنم پشت گوشت. شخصیت اول داستان من می شوی؟ داستان که نه، رمان. می خواهم از تو کتاب‌ها بنویسم. شخصیت اول رمان‌های من می شوی؟
می‌گویی من؟ و من همینطور که لب‌هایت می‌گویند تو و هنوز بسته نشده‌اند که بگویند من، هوس می‌کنم لب‌هایم را به لب‌هایت برسانم اما می‌ترسم. می‌ترسم پیش از آنکه آنها را بوسیده باشم، دیگر نتوانم نفس بکشم و به دنیای مردگان برگردم. این همه منتطرت بودم، این همه دنبالت گشته‌ام، این همه در نبودت زندگی نکرده‌ام، این همه راه آمده‌ام. از کجا؟ نمی دانم. شاید از میان قصه‌ی جادوگری پیر که مردمان شهر را گمراه می‌کند یا مادربزرگی که نوه‌های چموشش را به زور خواب می‌کند یا شهرزادی که از ترس جانش برای شهریارش قصه‌ی شبانه تعریف می‌کند. می‌ترسم. می‌ترسم بغلت کنم و از جادوی خواب به دنیای زندگان پرتاب شوم. می‌ترسم بیدارت کنم و به دنیای مردگان برگردم. چه کار کنم؟ تو بگو. می‌خواهم فریاد بکشم. می‌خواهم گریه کنم. می‌خواهم هیچ حرکتی نکنم و فقط تماشا کنم و همه چیز را به ذهن بسپارم. تا اگر تو در خواب من بودی و بیدار شدم، بنویسمت. بنویسم خوابیده بودیم. زیر نور ماهی که کامل نبود.نصف تاریکش صورت من را تاریک کرده بود و نصف روشنش صورت تو را روشن. برگ‌های شبنم زده را روی پاهایت کشیده بودی و همین طور پشت به من، دست‌هایت را بالش سرت کرده بودی و موهای فندقی‌ات را، یک وری ریخته بودی روی شانه‌های مرمری‌ات. تنت را چقدر صیقل داده بودند که لباس رویش ننشسته بود و فقط مانده بود برگ ها و تو.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۹
ارسال دیدگاه