آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خسوف (عباس خاکسار)

بخشی از رمان منتشر نشده ی"سرگردان میان ماه وگور"

خسوف (عباس خاکسار)

عباس خاکسار: وقتی دیدیم ماه را، از درون تیغه های اریب وار پنجره ی کوچک سلول انفرادی/ جمعی می شود تماشا کرد، از شادی روی پا بند نبودیم.زاویه ی اریب و برش به شکلی بود، که اگر روی دوش کسی می رفتی و سرت را درون قاب پنجره می کردی و از پائین به بالا، تحت زاویه ی اریب ورقه های فلزی به بیرون […]

خسوف (عباس خاکسار)

عباس خاکسار:

وقتی دیدیم ماه را، از درون تیغه های اریب وار پنجره ی کوچک سلول انفرادی/ جمعی می شود تماشا کرد، از شادی روی پا بند نبودیم.
زاویه ی اریب و برش به شکلی بود، که اگر روی دوش کسی می رفتی و سرت را درون قاب پنجره می کردی و از پائین به بالا، تحت زاویه ی اریب ورقه های فلزی به بیرون نگاه می کردی؛ می توانستی تکه های بریده بریده شده ای از آسمان را، ببینی.
این که چرا بعد از مدت ها امشب متوجه ی این موضوع شدیم، ربط داشت به خبری که مجید آن روز هنگام بردن او به دستشویی شنیده بود.
مجید گفت: برای رفتنِ به دستشویی، وقتی در صفِ نوبت چشم بسته ایستاده بودم، از رادیوی کوچک نگهبانی که به گمانم در همان نزدیکی روشن بود شنیدم که گوینده ی خبر، در اواخر اخبار ِنیم روزی اضافه کرد که، بر اساس اطلاعات رصد خانه های نجومی، در شب سه شنبه، یک ماه گرفتگی کامل صورت خواهد گرفت، که در برخی کشورها، از جمله کشور ما ایران نیز، قابل روئیت است.”بعد از صحبت مجید، حسن گفت : شگون نداره، دیدن ماه هنگام گرفتگی کامل خوش یمن نیست. آن هم برای ما و در پس این همه مصیبت.”
مجید، که بهم خوردن تعادل روانی حسن را در این یک ماهه ی اخیر باهم بودن در سلول جمعی، یک نوع بازی رایج حساب شده برای جلب توجه بازجوها می دانست، و از روز خوابی ها و شب زنده داری های او پاک کلافه شده بود؛ برای تسویه حساب با او، با لحنی کنایه آمیز گفت: آخر گرفتگی ماه و یا خورشید چه ربطی به خوب و بد و حال و زندگی ما دارد، که حالا شگون داشته باشد یا نه! و از کی تا حالا جنابعالی طالع بین شده ای و شغل کارمندی را کنار گذاشته ای. نکند این ها از ثمرات روز خوابی و شب زنده داری های اخیر است.”
حسن که از کش دادن موضوع و آسمان ریسمان بافتن ها، بی میل به نظر نمی رسید، با ظاهری تا حدی عصبانی گفت: درسته، وقتی تو، به عنوان نمونه ی یک دانشجوی این مملکت، نسبت به سنت ها واعتقادات مردم، این گونه بیگانه باشی، معلوم است کار ما و این مُلک، به از این جا بدتر هم خواهد کشید.”هوشنگ، مهندس ارشیتک، که از این بگوی ومگوی مکرر و همیشگی مجید و حسن به تنگ آمده بود، به عنوان اعتراض و هم ختم قائله گفت: آ آ ..انگار این موش وگربه بازی شما دو نفر تمامی نداره” وسپس به ارزیابی موقعیت و محورهای اتاق و این که احتمالا از کدام زاویه ی اتاق امکان روئیت ماه ممکن می باشد، مشغول شد.
من گفتم: بعد ها، شاید خاطره ی این خسوف، در این سلول و این بند و این زمان، برای خودش حکایتی شود.”
هوشنگ، انگار که به دنبال بهانه ای برای پیگیری بیشتر خبر بود، با شنیدن حرف های من، با اطمینان بیشتری به برنامه ریزی پرداخت.
تا شب سه شنبه، دو شب مانده بود. حسن در برنامه ی روزانه اش هیچ تغییری نداد. طبق روال این یک ماهه ی اخیر به کمک قرص های مسکن و خواب آوری که پنهانی طی این مدت جمع آوری کرده بود، روزها می خوابید و شب ها را بیدار می نشست. با آه و ناله و ذکر دعا و نجواهایی که درست شنیده نمی شد ولی خواب را از ما می گرفت.
مجید می گفت: این ادا و اطوار او، فقط برای عصبانی کردن ما و ثابت نمودن به آن هاست که بگوید، بله! برای من همه چیز تمام شده، حتی تحمل دیدن قیافه ی این یاران قدیم را هم ندارم و الخ…”
هوشنگ گفت: “همه اش این نیست، بخش مهم مسئله، قضیه ی شکست است. چیزی که تاثیرش در همه ی ما هست. منتها با کمی تغییر. مثلا مجید برای تو، که هنوز زندگی معنای خاص و مشخص اش را در شکل زن و بچه و مسئولیت ناشی از حفظ و حمایت از آن ها نیافته، طبیعی است که گریه های حسن را در شب برای دختر دوساله اش و مشکلات زن و بچه هایش، یک بازی سیاسی بدانی، اما این نوع نگاه و داوری، ساده ترین نوع برخورد با انسان ودنیای اوست.”
مجید گفت: “این ها همه بستگی دارد به آن “کل”. وقتی به آن “کل” که اساس زندگی تاریخی ماست شک کردی، برای توجیه می شود این جزئیات را عَلم کرد. زن. بچه ها. خانواده. مسئولیت زندگی و…همگی مستمسکی می شوند تا به راحتی نگویی کشیدن مشکل است. دیگر نمی توانم این چهار دیواری لعنتی را تحمل کنم و این آدم ها را ببینم.”
حسن، با همان تاکید از نوع مجید روی واژه ی “کل”، گفت: مگر “کلی” مانده، هرچه بود شعار بود و ذهن پردازی. اگر “کل”ی هست همین لاله و بابک و نسترن من است، که دنیای مرا می سازد.. زن و بچه هایم.”
هوشنگ که سرگرم تکمیل دفتر نقاشی برای بچه هایش بود، رو به من کرد و گفت: مسیر را تا حالا خوب آمده ام ؟ از ابتدای شکل گیری هستی شروع کرده ام. ابتدا یک صفحه ی تمام سیاهی مطلق. صفحه ی بعد آن انفجار بزرگ و منظومه شمسی. و بعد زمین و باران و گیاه و حیوان و انسان و عصر قدیم. حالا مانده ام در ادامه ی مسیر، پایان هزاره ی میانه، قرون وسطی را چگونه نشان بدهم.” گفتم: کمی مشکل است. باید شکلی باشد واقعی که برای ذهن کودکانه ی آنان هم قابل فهم باشد.” گفت: برای همین از تو پرسیدم. از تجربه ی معلمی ات می خواهم کمک بگیرم.”
مجید گفت: ماشین وکارخانه وشهر دود گرفته.”
حسن گفت: باز دوباره همان حرف ها. بگذار بچه ها زندگی خودشان را داشته باشند. خودشان انتخاب کنند.”
هوشنگ که عصبانی شده بود گفت: بحث بر شناخت است نه انتخاب. وتازه کدام انتخاب؟ در دنیایی که حتی برای خواب ورویا های آدم ها برنامه ریزی می کنند، دم از انتخاب زدن یک نوع تجاهل و اغفال خود و دیگران نیست؟
من گفتم: می توانی منظومه ی شمسی را ترسیم کنی، با چهره ی انسانی متفکر و یک علامت سئوال بزرگ !
هوشنگ گفت: سوژه ی جالبی است ولی باید روی آن حسابی کار کنم.
حسن گفت: وقتی به قرن بیستم رسیدی، به خصوص اواخرش. یک انفجار بزرگ را نشان بده، یعنی پایان جهان. و قال قضیه را بکن.
مجید گفت: این طبیعی است از همین جا که شروع کرده ای، به آنجا هم خواهی رسید.” و به حسن نگاه کرد.
حسن گفت: یعنی تو سر انجام بهتری برای آن در نظر داری؟
هوشنگ گفت: حالا ما کجا، قرن بیستم کجا. ما هنوز در قرن شانزده و هفده و در آستانه ی گذار از سنت به تجدد اش مانده ایم.
من گفتم: یا می تواند طرحی باشد از دو چهره، از برونو درمیان شعله های آتش وگالیله در زنجیر و کره زمین، زمینی که در دست های آنان چون توپی انگارمی چرخد.
هوشنگ گفت: طرح گنگ وسمبلیکی نیست؟
حسن گفت: چرا برونو؟ گالیله که بهتر است. اوست که به باور خود خط بطلان می کشد. و تازه چند نفر فکر می کنی برونو و اقدام او را بشناسند.” و به مجید نگاه کرد.
مجید گفت: مسئله برونو نیست. مسئله انگیزاسیون است. و به نظر من باید سنبل گذر از قرون وسطی را با شکستن ابزار انگیزاسیون نشان داد.
حسن گفت: یعنی حضرت آقا هنوز بعله.” و بعله را خیلی کشیده گفت.
شب شده بود. از نورگیر سقف اتاق تلالو چند ستاره دیده می شد. هوشنگ گردن کشید و از روی شانه ی مجید سرش را توی قاب پنجره کرد.
هنوز نیامده بود. دیشب بین ساعت هشت و نُه بود که دیده شد. با چهره ای گداخته و محجوب. حتی بدون آن لکه های کم رنگ ابری که همیشه برگونه هایش بود.
هوشنگ وقتی او را دید تاب نیاورد. از روی شانه ی مجید سُر خورد و در حالی که به کف اتاق می رسید مرا صدا کرد و گفت: از میان شکاف ورقه های فلزی توانسته است تمامی چهره آن را ببیند. روشن با حاشیه باریکی از نوری آبی و بنفش در اطرافش. و اینکه، تا حالا این قدر زیبا و موزون او را ندیده بود.”
می گفت: وصف اش مشکل است. باید حتما آن را دید. آن قرص روشنِ روشن را”
طرحی که من هرچه تلاش کردم و از جدار شکاف های اریب وار دریچه به آسمان نگاه کردم، در دیدنش موفق نشدم و بعد، که نوبت به مجید هم رسید، همان تکه های جدا شده ای را دید که من دیده بودم. تکه های گُر گرفته ی آتشینی که هرچند از جنس ماه بودند ولی گویا هیچ گاه هیات کامل و واحدی نداشتند.
حسن رغبت چندانی به دیدن ماه نداشت.
به حساب و ارزیابی هوشنگ، امشب هم، باید درهمین حدود و ساعت، از قاب پنجره ی دیوار اتاق، قابل روئیت باشد. و به تجربه ی شبِ قبل، سه ساعت بعد، اگرپشت به حاشیه ی دیوار جنوبی اتاق می چسباندی و قسمتِ شمالی نورگیر سقف را نگاه می کردی، شاید می توانستی عبور چند دقیقه ای آن را دوباره ببینی.
این بار مجید بود که روی دوش من، سرش را توی قاب پنچره داخل کرد.
هوشنگ گفت: هست؟ می بینی؟
مجید گفت: آری و نه !
من گفتم : زودتر، شانه ام تحمل ندارد.
باربعد، هوشنگ که سبک تر بود روی شانه ی مجید ایستاد و سرش را به نحوی ماهرانه میان پنجره متناسب با زاویه ی اریب ورقه های فلزی بالا و پائین کرد.
گفتیم: هست؟ همه یک باره و هم صدا.
گفت: آری، نیمه ای آزاد و نیمه ای پنهان، شاید دربند. نیمه ای روشن مثل شب قبل، ونیمه ای تاریک، که انگار از جنس ماه نیست.
و بعد از مکثی کوتاه، آهسته و در خود ادامه داد” اگرشب قبل به تمامی ندیده بودمش، امشب، باورم نمی شد که باید کامل باشد.”
از شانه ی مجید که پائین سُرید خسته بود و گرفته. ما هم.
حسن گریه می کرد. خفیف و پنهان.
بعد از سکوتی طولانی بود که هوشنگ گفت: تا آن هنگام که بخواهد از نورگیر سقف اتاق عبور کند باید، تمامی صورتش گم شده باشد. پنهان و گم شده باشد در تاریکی خسوفی، که کامل شده است.” و ساکت شد.
ما هم ، همچنان ساکت بودیم و گرفته.
در تمام آن ساعات، همگی چشم مان به نورگیر سقف اتاق بود، با جسمی تمام اندیشه شده، که تابوت یاد ها، خاطره ها وآرزوی های راز گونه هر یک از ما بود.
ساعت از نیمه های شب گذشته بود. از نورگیر سقف سلول جز لحظه ی کوتاهی از دیدن نوری اسیر در انبوه ابرهای سیاه متلاطم، چیزی احساس نکردیم. و تازه این احساس اندک در دیدن گذار سریع نور ، تصوری بود که از گفته های هوشنگ، در ما راه یافته بود.
در سکوت شب و گریه های فروخورده ی حسن بود که صدای خر خر نفس بریده ای، همراه با ناله و زوزه، سالن و اتاق را پر کرد.
همه مات همدیگر را نگاه می کردیم.
از سر و صدای درون سالن دستگیرمان شد که دوباره حادثه ای باید اتفاق افتاده باشد.
مجید طبق معمول، خودش را از جداره ی دیوار اتاق بالا کشید و از کانال تهویه هوا، گوش ایستاد.
صدای خرخر نفس بریده ای که حالا به وضوح شنیده می شد، با پچ پچ توی سالن و رفت و آمدهای تند و سریع در هم آمیخته بود.
بعد از آن در مقابل پرسش های مکرر ما بود که مجید گفت: در اتاق مجاور یکی از بچه ها با تکه ای از قوطی کنسروی که در دستشویی پیدا کرده بود، گلوی خود را بریده است.
گفتیم: یعنی..؟
گفت : به گمانم.
و من در خیال خود، سیمای انسانی را تصور می کردم که در خاموشی شب، به سقف سلول خیره شده است و در جستجوی چیزی، سعی دارد یادها، خاطره ها و آرزوهای گم شده اش را سامانی بخشد. اما در سیاهی وهم آلود اتاقی که بی شباهت به گور نیست چیزی نمی یابد، جز شی برنده ای که ناخودآگاه به گلو می کشد. و به  دنبال آن خراش نازک پوستی که با خون آمیخته می شود. و بعد جنون طغیان کرده ی به یاس نشسته ای که بی پروا و بی مهابا، تیغ بر رگ ها می کشد و دیگر، قطره قطره، نه ! جوی باریک و زلالی از خون، که با هر نفس رها شده ، شتک می زند و روی در و دیوار سلول پاشیده می شود. … و بعد خلوت خلسه آور خوابی که سرشار و پر از یاد ها ، خاطره ها و آرزوهای وهم گونه است.
تا دم دم های صبح، در خواب و بیداری ، همگی ، چشم مان به نورگیر سقف اتاق بود، در حسرت روئیت ماه یی، که آن شب، دیده نشد.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۸
ارسال دیدگاه