آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » تابوت همی رخنه کناند از منفذ تابوت (انوشه منادی)

اشاره: در این داستان تا حد امکان رسم الخط نویسنده عینا رعایت شده است از آن جمله اند: شخصا = شخصن و جدا = جدن و قطعا و... امید آنکه روزی نوشتار فارسی هم به یک وحدت نظر برسد و به الگوی یکسان و قابل خواندن و آسان برای عموم تبدیل شود.

تابوت همی رخنه کناند از منفذ تابوت (انوشه منادی)

انوشه منادی: حالا باید بگویم چگونه مُردم. این شرح کل ماجراست. بدون آنکه براى بهتر خواندنش دستى در آن برده باشم و از روز اولِ ماجرا شروع می‌کنم گرچه روز اول براى هر کس معنایى دارد! عذاب‌آورترین لحظه آن یا تمام لحظات آن زمانى است که تو نفس می کشى، راه می روى و گرسنه می شوى اما […]

تابوت همی رخنه کناند از منفذ تابوت (انوشه منادی)

انوشه منادی:

حالا باید بگویم چگونه مُردم. این شرح کل ماجراست. بدون آنکه براى بهتر خواندنش دستى در آن برده باشم و از روز اولِ ماجرا شروع می‌کنم گرچه روز اول براى هر کس معنایى دارد! عذاب‌آورترین لحظه آن یا تمام لحظات آن زمانى است که تو نفس می کشى، راه می روى و گرسنه می شوى اما باید بدانى که مرده‌اى. و دیگر در هیچ کجاى دنیا حضور ندارى. گیریم یک نفر با شناسنامه و پاسپورتِ تو، به جاى تو رفته باشد به گذرنامه هم مهر ورود زده‌اند. حالا مرگ و زندگی‌ات بسته به این مُهر مانده. اگر مهرِ ورود تأیید شود پس قطعاً در اینجا مرده‌اى و اگر نشود شرى دیگر به پا خواهد شد که شده است و در آن با تو یعنى من مثل دستمال کاغذى یا چیزى پست‌تر از آن رفتار خواهند کرد. چطور باید زنده بودنم را در قید یک شىء بدانم. آن مهر گرد که یک مشت حروف لاتین و گیریم به اسم یک جمهورى فدرال و یا دولت معظم یا یک گورستان رویش قید شده باشد. فقط امیدوارم بتوانم واقعه مرگم را به همان صورت که اتفاق افتاده بنویسم. از اولین ماجرا تا به امروز، سه ماه می‌گذرد. در چند مرحله توانستم تمام قضیه را کشف کنم. و در هر مرحله سوراخ‌هاى بیشترى از شبکه فلزىِ زندانى در آن، کور شد و این اتاقک تورى تبدیل به یک تابوت شد با لته‌هاى سیاه بی‌هیچ منفذ. باید اعتراف کنم بخشى از این سوراخ‌ها، با همین دست‌هاى لرزان کور شد. گمان داشتم دارم بازشان می‌کنم. این را همه می‌دانند که گرفتار شدن در بیابان چه معنایى دارد. اگر اتوبوسى باشد و گروهى مسافر که همه دوست و آشنا باشند و در زمان گرفتارى مشکل مشترک همه را به سوى هم بکشاند و بوى رقیق رفاقت بپراکند بیشتر از زمان حرکت. این که روى وقایع راه رویم یا به آن دقیق شویم دو مقوله جداست. در حقیقت ما همه یا شاید فقط من از روى وقایع راه رفتیم و توجهى به جوانب آن نکردم. این یعنى بستن چند سوراخ مربع از آن اتاقک تورى. آدم در عین حال که داخلش است احساس انفرادى ندارد زیرا منظر دید گسترده و پیش رو از تمام جهات باز می‌نماید. البته شاید هر کس دیگر جاى من بود یا ما بود همین‌طور فکر و رفتار می‌کرد. ما در بیابان با ناجیان خود روبه‌رو شدیم. حالا می‌فهمم انگار دستى از غیب آن ماشین بی‌شماره با چهار سرنشین را فرستاد تا ما را نجات دهد. در آن وضع همه لبخند زدند و تشکر فراوان کردند و هزاران دعا نثار فرشتگان غیبى نمودند. ما همه یقین داشتیم که خرابى اتوبوس و انحرافش به سوى دره و پریدن راننده به بیرون، حادثه‌اى بیش نبود. راننده جماعت اهل همه جور خلاف هستند و حساب خمارى و نئشگى برایشان همیشه گشوده است. سرزنش‌هاى شماتت‌بار ما اصل ماجرا را مخدوش کرد و شخصن دیگر فکرش را هم نکردم. بقیه را نمی‌دانم. اما به عینه دیدم و یا شنیدم که بقیه هم دیگر فکرش را نکردند. گذاشتند حادثه گم شود در پسله ذهن‌شان. خدا را شکرگزار شدند در رفع خطر از جانشان. اما من دارم شروع مرگ را می‌نویسم و بقیه هنوز در ذهن‌شان امیدوارند به ادامه زندگى. تا کى؟ این را نمی‌دانم. آنها نیز نمی‌دانند، شترکى از راه می‌رسد و جلوى در خانه‌شان یا در پیاده‌رو و یا در صورت باز بودن در حیاط، پشتِ اتاق خوابشان می‌نشیند. اعتراف می‌کنم در طى این همه روز اصل واقعه را نفهمیدم و پس از گذشت ده‌ها روز تازه ذهن ابله و تنبل، نخ تسبیح را از این دانه‌هاى پراکنده می‌گذراند و همه را مجموع می‌کند. گمانم خواننده باید فیلمنامه‌اى را متصور شود که شروعش با حادثه طراحى شده شما فرض کنید اهل طایفه‌اى هستید که باید گم و نیست شود. دشمنانِ قبیله شما در اولین اقدام با حادثه رانندگى شروع می‌کنند. پس از پایان این صحنه دو تأثیر واقع می‌شود. اول اینکه پس از گذراندنِ حادثه، در دل هزاران بار شکر کردیم براى زنده بودن. سر به زندگى عادى سپردیم. اما آنچه مرا از بقیه جدا کرد، توجه خاص رقیب بود. گویى در مرکز دایره‌اى نشسته بودم، نقطه وسط سیبل و داشتم با دستِ خود سوراخ‌هاى شبکه تورى را گل مالى می‌کردم البته این را دیگران نیز انجام می‌دهند و تابوت‌شان چه زمانى حاضر می‌شود معلوم نیست. اما زمانى که به اعمال خودآگاه شدم، سعى کردم آنچه را مسدود بود بگشایم. ولى دیگر دیر شده بود و روز به روز منفذها بسته می‌شد و سوراخ‌هاى نورانى کمتر. تابوتى بی‌منفذ. با پر شدن شبکه تورى جهان را سیاهى خواهد گرفت اولین حادثه یعنى به زعم درک آن موقع، اوایل تابستان بود و ماجراى دوم بعد از آن روى داد. حالا دیگر می‌شود حساب دقیقش را به بی‌حساب تمام وقایع یومیه گذاشت. گمان نداشتم روزى مجبور شوم اینها را به یکدیگر مربوط سازم. حالا هیچ امیدى ندارم حتى نمی‌دانم این چند خط را فرزندانم می‌خوانند یا نه. اصلا به دستشان خواهد رسید. نمی‌دانم. شاید بعد از پایان این اعتراف‌نامه که وصیت‌نامه هم هست، همه‌اش را پاره کنم. دیگر فرقى نمی‌کند حالا اگر یک نفر از این قافله در حرکت جدا شود و به دیار باقى بشتابد جایى آب از آب تکان نخواهد خورد. اما در مقابل نیروى نوشتن تاب مقاومت ندارم. گرچه در همین لحظه به عنوان یک مرده خود را به رسمیت می‌شناسم. گمانم فقط در قلب همسرم و روح فرزندانم زنده‌ام یادى که تا ابد همراهشان خواهد بود و این را هیچ بنى بشرى نمی‌تواند از آنها بگیرد. در نامه‌ام قطعن خواهم نوشت که سه روز پس از غیبتِ مجدد متن نامه را به جراید بسپارند تا چاپ شود و همه بخوانند و بدانند چگونه یک نفر پیش از مرگ، مُرد و پذیرفت فقط یک ناظر ساکت باشد. انتظارى براى فرا رسیدن مرگ عزیز و واقعى، بزرگوار و مهربان. چیزى که حالا برایم دست‌نیافتى و فتح‌نشدنى است. در فراقش مویه می‌کنم و آتش حرمانش روحم را می‌سوزاند. در هیچ لحظه از عمرم اینگونه با این معشوق مواجه نشده بودم. جدن مرگ چه نعمتى است. عمرى را در کفران آن می‌گذرانیم عالم همه گنگ خواب دیده…
همه چیز مثل یک کابوس است. وقتى که از دره‌اى سقوط می کنى اما هرچه می‌افتى نمی‌افتى، تنها فقط لحظه سقوط کش می‌آید تا بی‌نهایت و تنها در کابوس‌هایمان زمان به این معنا به درازا می‌انجامد. لحظه واقعیت به اندازه پلک زدن دوام دارد و با سرعت می‌گذرد اما درون ذهن با ظرفیت وحشتناکش، زمان در اختیار و سیال باقى می‌ماند. هرچه سقوط می کنى نمی رسى و عرق سردِ تن و لرزه دل بیدارت می‌کند. و بعد زمانِ واقعى به جاى حقیقى خود بازمی‌گردد. جهان با حواس ملموس می‌شود. حتى اگر تنها باشى و در تابوتى به قواره هیکلت محبوس مانده باشى. اما این همه مقدمه‌اى بود بر اصل ماجرا. مطمئنم به اوضاع فعلی‌ام ربط خواهد داشت :
حالم از همه چیز به هم می‌خورد. خانم بچه‌ها در گوشى مرا به حواس پرتى و چیز یعنى فراموشى متهم می‌کنند. همیشه با من چیز می‌کنند، مثل یک بیمار رفتار دارند و منم چیز می‌کنم، به رفتارشان می‌خندم البته در چیز، توى دلم. چرا اینجورى؟ براى اینکه چیز نشوم… نرنجم و این مرض حاد نشود. اما به رفتارشان چیز می‌کنم، می‌خندم و همه جزئیات را در چیزم، مغزم ثبت می‌کنم. کم کم خسته شدم و سر به چیز، بیابان گذاشتم. رفتم ییلاق کوهستانى که راهى به دسترس نداشت. در این فصل جولانگاه گرگ‌ها و شغال‌ها بود. اندک آذوقه و توشه براى چند روز چیز کردم. دو روزش را تخت خوابیدم، روز سوم زنده شدم و میل به خوابیدن در من براى ابد نابود شد از کله سحر تا بوق سگ راه رفتم و با دار و درخت، کوه و صخره راز و نیاز کردم. دو گرگ قهوه‌اى دورادور، مراقبم بودند و از اینکه چیز نداشتم، جرأت نزدیک شدن نمی‌یافتم. معلوم بود می‌خواهند کمین بزنند و این لقمه لذیذ را از دست ندهند. به خداى احد و واحد ترس نداشتم. آماده بودم در صورت درگیر شدن یا چیز شوم یا مغلوب. شاید شکم گرسنه‌اى را شاد کنم. اما گرگ‌ها انگار از بوى تنم چیز شده بودند. یعنى شک دارم. به هر حال قسمت نبود. سه روز دیگر ول گشتم تا آذوقه تمام شد. بعد از یک روز مقاومت چیز شدم و برگشتم و این شروع ماجرا بود حالا فکر می‌کنم اى کاش چیز می‌شدم خوراک گرگ‌ها. افتخارش بیشتر بود. چیز بود بهتر از خواندن خبر مرگت در ستون حوادث بود. مردى در ییلاق توسط دو گرگ گرسنه خورده شد:
من می‌گویم شاید به همین واقعه ختم نشده باشد و قبل‌تر از همه اینها چیزى بود که حالا به دست فراموشى غبار گشته است اما در همین غبار اشباحى سرگردان می‌لولند. گاه شمایل می‌یابد و اکثرآ با دیدن یا شنفتن در من زنده می‌شود. اما قطعن اصل ماجرا و یا شاید شروعش اینجا باشد که می‌نویسم. سعى می‌کنم به عنوان یک واقعه درست توضیحش بدهم.
اولین بار همین جورى الکى شاهد بودم. گمانم بعد از سال‌ها، آن روز صبح اصلن حوصله کار کردن نداشتم. آن هم توى یک وجب جا با بوى گند سطل آشغال و پس‌مانده غذاهای روز قبل. همین که در آبدارخانه را می‌گشودم بوی گندى به مشام می‌رسید. تا رفت و روب کنم تا همه بیایند ساعتى طول می‌کشید. به هر حال همه کارها را انجام دادم. جارو، شستشو، دستمال کشیدن و جمع کردن ته سیگارهاى مشتری‌هاى بانک حتى دو تا نان سنگک هم براى رئیس و معاون و منشی‌هاشان خریدم با چند مثقال پنیر. کارها که راست و ریس شد به رئیس گفتم ناخوش احوالم و اجازه مرخصى بدهد. بنده خدا حرفى نداشت و مرخصى هم رد نکرد. دهانم تلخ بود و مسیر خانه را بى هیچ هوش و حواس برگشتم. سال‌هاست که دیگر حوصله نگاه کردن به مردم را ندارم، اصلا چیزى از خیابان و اتوبوس واحد و حتى پیاده‌رو عریض و طولانى محل کار، به یادم نمی‌آید. فقط حساب کتاب‌هاى معوقه، شمارش روزها تا پایان ماه، جمع ساعات اضافه‌کارى و… همین مزخرفات که پراکنده‌اند سرتاسر زندگى سگی‌ام. راستش از دست زن و بچه‌هام خسته بودم. اینکه هر روز گرسنه‌اند و مرتب لباس می‌خواهند و اجاره منزل، برج به برج مثل برق از راه می‌رسد. اوایل شروع کار اوضاع بهتر بود و می‌شد با کمى اضافه‌کارى سوراخ سنبه‌ها را پر کرد و گاهى هم سرى به کافه‌اى زد. حالا دریغ از یک بسته سیگار، هیچ‌وقت پول یک بسته در جیبم نیست و اگر هم باشد، لزومات و ضروریات واجب‌ترند. گفتن این چرندیات ابلهانه است. حالا که فرصتى دست داده جزئیات روشن‌ترى به یادم می‌آید. ساده‌ترین‌شان مرغ بود. هر ماه پس از دریافت حقوق، مواد غذایى می‌خریدم. معمولا سه مرغ هم قاطى بقیه چیزها بود. سه مرغ براى یک ماه. آن هم در خانواده‌اى شش نفره. اما حالا به یاد می‌آورم که ما هیچ وقت کسر نمی‌آوردیم و تا پایان ماه، هفته‌اى دو بار خوراک مرغ می‌خوردیم. من احمق تازه به صرافت افتاده‌ام که از کجا می‌آمده. اگر آن روز صبح به روال همیشگى سر به زیر میز ماندم و پس از پیچیدن به کوچه خودمان، سر بلند نمی‌کردم، نمی‌دیدم و کار به اینجاها کشیده نمی‌شد. جایى که براى فرا رسیدن مرگ لحظه شمارى می‌کنم. هیچ کس باور نمی‌کرد آن هم در مورد من. اگر توى سرش بزنی صدا از سنگ در می‌آید اما از او نه! باید اول با وسیله‌اى کند سه سه سوراخ در بدنم به وجود بیاورند. زخم‌هایى که منجر به مرگِ زودهنگام شود و پس از نیم ساعت، جلاد گردنم را ببرد تا خون‌هاى ریخته شده حلال شود تویى که نمی‌دانم کیستى و این نامه به هر دلیل به دست تو می‌رسد ـ دیگر فرزندى ندارم تا چشم به راه یا انتظار مانده باشد. حالا دیگر چه فرق می‌کند که من پس از مدت‌ها فکر متوجه شده‌ام اشتباه بود همه چیز. خودم را مستحق این مجازات می‌دانم و قلبن راضی‌ام به مردن شاید روح نجات یابد:
الان بعد از این ماجرا برویم سر اصل مطلب. شاید با کنار هم گذاشتن جزئیات به راه‌حلى دست یافت. این پسر جوان و بشاش پسر عموى داماد بود که از پدر یکى و مادر دو تا به دنیا آمده بود. نزد هم تنى بودند. گرچه روزگار ناتنى خوانده بودشان. با کمى دقت شباهت‌هاى ناپیداى هم‌خونى پیدا بود. جزئیات صورت‌ها در عین متفاوت بودن در جمع شباهتى را بی‌هیچ معنى می‌ساخت، پشتِ لب بلند و ابروهاى مشکى پیوسته، قوس ابرو و کشیدگى پلک‌ها، حالا گیریم رنگ چشم‌ها هر دو عسلى باشد. در توصیف این خرده‌ریزها منظورِ خاص ندارم شاید بشود گفت در سرنوشت تناسخ وجود دارد. پسرعمو اول از شروع ماجرا گفت. ماجرایى که پنج سال طول کشید و سه بار نامزدى به هم خورد و هرچه بود این دو عاشق و معشوق، سال‌ها در فراق یکدیگر سپرى کردند. تا اینکه مقدمات برگزارى مراسم عروسى شروع شد. البته پیش‌قدم خانواده عروس بود و همان‌ها براى مراقبت از ناموس‌شان هزار مانع و شرط گذاشته بودند. همه اینها گذشت تا اینکه آنها رسمن اعلام کردند تا یک ماه دیگر باید مراسم برگزار شود و در غیر اینصورت مالیده. داماد به تکاپو افتاد. بدبخت فلک‌زده آه در بساط نداشت. پدرش مریض و خرج خانواده بر دوش. خلاصه در روز عروسى، پس از صرف ناهار عروس را به آرایشگاه بردند و داماد همراه پسر عمو از خانه بیرون رفت. ساعتى بعد پسر عمو تنها به خانه بازگشت و در جواب پرسش‌ها که داماد را می‌پرسیدند. جواب داد که کنار بندر از هم جدا شدیم، داماد گفته بود که می‌خواهد کمى در کنار ساحل قدم بزند و تنها باشد و به زودى باز می‌گردد. حالا در این دو روز که تدارک عروسى بوده و عاشق و معشوق قدیمى فرصت گپ و گفت داشته‌اند چه گذشته، هیچ کس نمی‌داند یا آنها که می‌دانند فقط از روى رفتار ظاهرى آن دو در ملاء عام قضاوت می‌کنند. تا غروب از داماد خبرى نشد. عروس در آرایشگاه منتظر ماند و پدر و عمو و پسرعموها به جستجوى داماد رفتند. در گوشه خلوتِ ساحل، جنازه‌اش را حلق‌آویز یافتند با یادداشتى در جیب که هیچ کس از مضمون آن باخبر نشد. مهمانان به جاى همراهى عروس به حجله، او را تا قبرستانِ بندر مشایعت کردند. حالا شما بگویید که چطور می‌شود از همه اینها چشم‌پوشى کرد و تنها به این حادثه بسنده کرد و گفت شاید اصل ماجرا از اینجا شروع شده باشد:
سر محل دکه‌اى گل‌فروشى هست که تا ده شب باز است و عاقله مردِ ما، مدتى است عادت کرده، شب به شب، شاخه‌اى گل براى همسرش هدیه ببرد. گل‌فروش شهادت داد که ساعت هشت و نیم یک شاخه میخک سفید به مرد فروخته و آن شب باران نم نم می‌بارید و عاقله مرد در فاصله گل‌فروشى تا خانه مفقود شد و هرگز به خانه نرسید. ده روز بعد، ماشینش را در یکى از میدان‌هاى اصلى شهر یافتند و جنازه‌اش را در کنار اتوبان. با کارد کشته شده بود. حتى پول‌هاى داخل جیبش دست نخورده مانده بود. تا شناسایى جسد و یافتن خانواده‌اش، پلیس جنازه را به سردخانه تحویل داده بود. حالا هیچ کس حتى فرزندانش هم نمی‌دانند که چه شد. بدتر از همه نمی‌دانند چه کنند. مراسم تدفین برگزار کنند یا بی‌سر و صدا جسد تکه پاره شده پدر را به گورستان بسپارند. خوب اگر شما بودید چه می‌کردید؟ حتى اگر میخک سفید را خشکیده در جیب بغلِ کت یافته باشید. آنچه مسلم است براساس ماجراهاى این چنینى، تا ابد می‌توان نوشت و هر بار اول خط بود و نتوانسته باشم اصل ماجرا را توضیح داده باشم. اما تنها چیزى که برایم اهمیت دارد نوشتن است. فعلا می‌نویسم تا شاید دستى پیدا شود و این اوراق را بگشاید و بخواند. فقط به این امید با آرامش بیشترى به سوى مرگِ واقعى می‌روم و تنها روزنه امید و آرامشم همین است. چرا که اگر به هر علتى مرگ مرا فرا نگیرد، دیگر قادر نیستم در میان زنده‌ها قدم بزنم. وحشت این کار پشتم را می‌لرزاند. تنها آدمى در موقعیت من لذت مردن را می‌فهمد. مرگ. مرگِ دوست داشتنى. خداوند مرا ببخشاید. آمین.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۸
ارسال دیدگاه