آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بچه عوض شده است(۱۹۲۵) (لونیجی پیراندللو)

بچه عوض شده است(۱۹۲۵) (لونیجی پیراندللو)

لوئیجی پیراندللوبرگردان: بهمن فرزانه تمام شب صدای آن فریادها را به گوش شنیده بودم. در نیمه‌های شب بین خواب‌وبیداری، دیگر تشخیص نمی‌دادم که آن‌هم فریاد بشری است یا نعره‌هایی حیوانی. صبح روز بعد از طریق زن‌های همسایگی مطلع شدم که آن‌همه جیغ‌وداد و فریاد دیوانه‌وار از دهان مادری خارج‌شده بود.( زنی به نام سارا لونگو […]

بچه عوض شده است(۱۹۲۵) (لونیجی پیراندللو)

لوئیجی پیراندللو
برگردان: بهمن فرزانه

تمام شب صدای آن فریادها را به گوش شنیده بودم. در نیمه‌های شب بین خواب‌وبیداری، دیگر تشخیص نمی‌دادم که آن‌هم فریاد بشری است یا نعره‌هایی حیوانی. صبح روز بعد از طریق زن‌های همسایگی مطلع شدم که آن‌همه جیغ‌وداد و فریاد دیوانه‌وار از دهان مادری خارج‌شده بود.( زنی به نام سارا لونگو ) مادری که وقتی به خواب فرورفته بود پسربچه سه‌ماهه او را دزدیده و به‌جای او پسربچه دیگری را به‌جای او گذاشته بودند.
-دزدیده اند؟ چه کسی ممکن است آن بچه را ربوده باشد ؟
-“زن‌ها” !
-زن‌ها؟ کدام زن‌ها ؟
برایم توضیح دادند که “زن” ها جادوگرانی بودند که همانند اشباح شبانه به پرواز درمی‌آمدند.
حیرت‌زده پرسیدم:
-یعنی می‌خواهید بگوئید که مادر هم این‌طور ساده‌لوح است که آن را باور کرده است ؟
آن زن‌های همسایگی چنان در غم خود غرق‌شده بودند که از آن حیرت من حتی رنجیده‌خاطر هم شدند. به روی چهره من دادوبیدادی راه انداختند. کم مانده بود به من حمله‌ور شوند. چون می‌گفتند که با شنیدن فریادهای خانم لونگو همگی نیمه برهنه از بستر بیرون زده و سراسیمه خود را به خانه زن رسانده بودند و دیده بودند ( بله ، به چشم خود دیده بودند) که بچه عوض‌شده بود. همان‌جا در پایین تخت ، روی کاشی‌های کف زمین، بچه خانم لونگو مثل شیر سفیدرنگ بود. مو طلائی مثل طلای واقعی. درست به شکل و قواره ((مسیح کوچولو)) و این بچه دیگر که آنجا روی زمین افتاده بود در عوض سیه‌چرده بود . سیاه مثل یک‌تکه جگر، زشت هم بود. به یک بچه میمون شباهت داشت. مادر که شیون‌کنان گیسوانش را از جای می‌کند برای آن‌ها تعریف کرده بود که در خواب صدای گریه‌ای را شنیده و از خواب پریده بود . بازوی خود را در جستجوی بچه در بستر دراز کرده بود ولی از بچه خبری نبود. آن‌وقت باعجله از بستر خارج‌شده و چراغ را روشن کرده بود و آنجا روی کف زمین به‌جای فرزند خود ، آن هیولای کوچولو را دیده بود. چنان ترسیده و مشمئز شده بود که حتی جرات نمی‌کرد به او دست بزند.
نباید فراموش کرد که بچه خانم لونگو هنوز قنداقی بود . اگر یک بچه قنداقی برحسب اتفاق از بغل مادرش لیز خورده باشد و بر زمین سقوط کند مگر می‌توانست آن‌قدر دور به زمین پرت شده باشد . پاهای کوچولویش هم به سمت بالای تخت قرارگرفته بود. به‌عبارت‌دیگر به نحوی معکوس سقوط کرده بود. آیا امکان داشت ؟
درنتیجه بسیار واضح بود که ” زن”ها شبانه پای به خانه خانم لونگو گذاشته و بچه را عوض کرده بودند. یعنی آن بچه خوشگل را ربوده و از روی خصومت آن بچه زشت را درجای او گذاشته بودند. بچه‌ها را باهم عوض کرده بودند.
آه که آن جادوگران چه بلاهایی بر سر مادرهای فلک‌زده می‌آوردند! بچه‌ها را از گهواره‌ها بیرون کشیده و آن‌ها را در اتاق دیگری روی یک صندلی جای می‌دادند.
در عرض یک شبانه‌روز، پاهای بچه‌ها را کج می‌کردند. چشم های بچه‌ها را لوچ می‌کردند.
یکی از زن‌های همسایگی سر دختربچه‌ای را در بغل داشت به‌سرعت به‌طرف من چرخاند و گفت: ببینید! اینجا را تماشا کنید!
می‌خواست به من نشان دهد که در پس گردن دخترک یک‌مشت زلف به هم چسبیده بود. انگار آن را با چسب به آنجا چسبانده بودند. خدا بدور ! نه می‌شد آن را قیچی کرد و دور انداخت و نه می‌شد تا آن ” گیس” را از هم گسست و باز کرد. بدون شک دختربچه جان می‌داد و می‌مرد. مرگ او حتمی بود. به نظر سر کار چه می رسه؟ گیس!
((گیس)) آن جادوگران که برای دخترک بنده بافته‌اند. بله ، شب‌های خود را آن‌طور می‌گذراندند. از بافتن ” گیس” ها روی سر دختربچه‌های، مادرهای بدبخت لذت می‌برند و تفریح می‌کنند.
در مقابل آن‌همه مدرک قابل‌لمس، اصرار ورزیدن پوچ و بیهوده بود. امکان نداشت تا آن خرافات را از سر آن‌ها بیرون کشید. داشتم نگران حال آن طفل معصومی می‌شدم که داشت قربانی خرافات آن‌ها می‌شد.
من تردیدی نداشتم که بدون شک در طی شب واقعه بدی رخ‌داده است . چه می‌دانم، مثلا چیزی شبیه فلج اطفال که بچه‌ها را تغییر می‌دهد.
از آن‌ها سوال کردم که اکنون آن مادر می‌خواهد چه کند؟ چه خیالی در سر دارد؟ در جواب به من گفتند که به هزار زور و مشقت جلوی او را گرفته بودند. چون می‌خواست خانه را ترک کرده و در جستجوی فرزندش آواره شده و زمین و زمان را وجب‌به‌وجب عقب او بگردد. بله. دیوانه‌وار! یعنی به معنی واقعی”دیوانه” !
-آن طفل معصوم دیگر که آنجا افتاده چه خواهد شد؟
-نه می‌خواهد نگاهی به او بیندازد و نه اینکه صحبتی در آن مورد بشود! گوشش بدهکار نیست.
یکی از آن زن‌های همسایگی، دستمالی را به شکل قیف تاکرده بود تا شبیه پستان یک زن بشود و از آن طریق نان را در آب خیس کرده و با شکر مخلوط و به حلق آن بچه ریخته بود تا از گرسنگی هلاک نشود.
به من اطمینان خاطر بخشیدند که پس از گذشتن آن ترس و چندش اولیه، از روی خیرخواهی هم که شده، هر یک از آن‌ها به‌نوبت از آن بچه مراقبت کنند. چیزی که درواقع نمی‌شد در آن از روزهای اول از آن مادر چنان انتظاری داشت. نه! وجداناً امکان‌پذیر نبود.
-ولی نمی‌باید کاری بکند که بچه از گرسنگی تلف شود. غیرازاین است؟
داشتم فکر می‌کردم که شاید صلاح در این باشد که آن جریان عجیب را به شهربانی گزارش داد. همان شب مطلع شدم که خانم لونگو برای مشورت نزد زنی به نام وانا اسکوما، رفته بود. زنی که می‌گفتند با آن “زن‌های جادوگر” رابطه‌ای مخفیانه دارد. می‌گفتند در شب‌هایی که باد می‌وزید از روی سقف خانه‌های مجاور او، آمده و او را صدا می‌کردند تا او را همراه خود به ” گردش ” ببرند . آنجا روی صندلی راحتی خود می‌نشست، لباس بر تن کفش به پا. درست مثل یک عروسک عظیم‌الجثه . ولی ” روح ” او راه می‌افتاد و به گردش می‌رفت. خدا می‌داند که همراه آن جادوگرها به کجا پرواز می‌کرد. خیلی‌ها بودند که حاضر بودند شهادت بدهند که آن جادوگرها از روی سقف خانه آن‌ها او را صدا می‌کردند تا همراه ببرند: خاله جان وانا! خاله وانا! آن مادر برای مشورت نزد این وانا اسوا رفته بود. که در ابتدا ( واضح است ) نخواسته بود چیزی به او بگوید ولی بعد، زن آن‌قدر جز و لابه و التماس کرد که زنک فالگیر به زبان بی‌زبانی به او حالی کرد که او بچه را به چشم خود دیده است .
-او را به چشم دیدید ؟ در کجا ؟
بله ، او را دیده بود ولی نمی‌توانست بگوید در کجا او را دیده است . ولی او باید خیالش آسوده باشد چون بچه درجایی که بود در رفاه و آسایش بود . البته به‌شرط این‌که او به بهترین نحو از آن بچه دیگر مواظبت کند . هرچقدر بیشتر به این بچه رسیدگی می‌کرد حال‌وروز بچه خودش درجایی که بود بهتر می‌شد .
چقدر عقل و شعور آن جادوگر را تمجید کردم . کسی که درعین‌حال هم ” ظالمانه ” رفتار می‌کرد و هم ” خیرخواهانه ” . خرافات آن مادر را تنبیه کرده . او را مجبور ساخته بود تا به خاطر مهر و محبت فرزند دور دست خود ، از اشمئزاز از این بچه ی دیگر جلوگیری کند. احساس چندش نکند که برای تغذیه او پستانش را دردهان او فرونکند. به او امید بخشیده بود که احتمالا روزگاری بچه اصلی خود را به چشم خواهد دید. بچه‌ای که اگر او اکنون نمی‌توانست او را ببیند، چشمان دیگری او را می‌دیدند. همان‌طور که درواقع بود یعنی خوشگل و تندرست.
آن عقل و شعور آن‌طور در آن واحد ظالمانه و خیرخواهانه به‌هرحال دلیل این را هم دربر داشت که برای ملاقات‌های خانم لونگو هرروز جوابی حاضر و آماده داشت. گاه می‌گفت که بچه را به چشم دیده است. گاه می‌گفت (اغلب) که نه، او را ندیده است. به‌هرحال با آن ‌همه راست و دروغ، از عقل و شعور او چیزی کاسته نمی‌شد . از طرفی هم خود من گرچه همیشه او را زنی عاقل به‌حساب آورده بودم ولی دلیل این هم نمی‌شد که آن جادوگر، جادوگر نباشد.
جریان بدان منوال پیش می‌رفت تا این‌که شوهر خانم لونگو سوار بر یک کشتی بادبانی از کشور تونس بدان جا وارد شد.
او دریانوردی بود که هرچند صباحی را در بندری می‌گذراند. امروز اینجا، فردا درجایی دیگر. دیگر وقت نداشت به همسر و فرزندش رسیدگی کرده و مراقب آن‌ها باشد. همسر خود را یافت که بسیار لاغر شده و انگار عقل و شعورش را ازدست‌داده بود. بچه هم؛ پوست‌واستخوان. یک شکل دیگر شده بود. قابل شناختن نبود. همسرش به او گفت که هردوی آن‌ها سخت بیمار شده بودند. مرد هم سوال دیگری نکرد .
اقبال بد پس از سفر مجدد شوهر آغاز شد . خانم لونگو این مرتبه واقعا بیمار شده بود بار دیگر تنبیه‌شده بود . آری ، بار دیگر آبستن شده بود .
حال، در آن موقعیت ( او همیشه ماه‌های ابتدایی حاملگی را بسیار سخت می‌گذراند) دیگر نمی‌توانست مثل هرروز به سراغ آن خانم اسکوما، برود . خودش را به همین نحو راضی نگاه می‌داشت تا آنچه را که از دستش برمی‌آمد برای آن بچه فلک‌زده انجام دهد تا بلکه آن فرزند ازدست‌رفته هم زندگی مرفهی را در برداشته و چیزی کم و کسر نداشته باشد. فکر می‌کرد که بخت از او روی برگردانده است. چقدر در مورد او بی‌انصافی شده بود .
در ابتدا از روی غم و غصه، شیر در پستان‌هایش رقیق و آبکی شده بود. حالا هم که آبستن شده بود دیگر قادر نبود بچه را شیر بدهد. پس انصافی وجود نداشت؟ همان‌طور که این بچه داشت این‌طور رقت‌انگیز بزرگ می‌شد آیا بچه خود او هم می‌بایستی به همان حال بزرگ می‌شد ؟ سر کوچولوی این بچه،گاه روی یک شانه‌اش و گاه روی شانه دیگرش تکیه داده و خم می‌شد . پاهایش هم داشتند کج می‌شدند .
در همان حال، شوهرش از تونس برای او نامه‌ای نوشت که در طی سفر رفقایش برای او آن افسانه ” زن‌ها ” را تعریف کرده بودند. جریانی که هرکسی به‌جز خود او به آن واقف بود. به شک افتاده بود که واقعیت این قضیه غیرازآن بود. یعنی این‌که بچه مرده بود و همسرش از یتیم‌خانه بچه دیگری را به خانه آورده بود تا جانشین آن دیگری شود. داشت از راه دور فرمان می‌داد که او باید هر چه زودتر بچه را به یتیم‌خانه مسترد کند چون او اصلا دلش نمی‌خواست که در خانه خود یک بچه حرامزاده بزرگ کند. ولی پس از مراجعت شوهر از سفر خانم لونگو آن‌قدر به او التماس کرد که مرد عاقبت رضایت داد که بچه را در خانه نگاه‌دارند. ( از روی ترحم هم نبود ) خود زن هم بالاجبار آن بچه را تحمل می‌کرد . چون نمی‌خواست به آن بچه دیگر صدمه‌ای وارد شود .
پس از تولد دومین بچه، کارها خراب‌تر شد. چون خانم لونگو طبعا کمتر از سابق به بچه خود فکر می‌کرد و درنتیجه آن‌طور که بایدوشاید از آن بچه دیگر مراقبت و مواظبت نمی‌کرد. بچه‌ای که ” مال خودش نبود ” .
البته با او بدرفتاری نمی‌کرد. هرروز صبح به او لباس می‌پوشاند و او را در پشت در خانه، در خیابان می‌نشاند. روی یک صندلی گهواره‌ای که با مشمع آستر شده بود. یک‌تکه نان و یا یک سیب کوچولو هم جلویش می‌گذاشت.
آن طفل معصوم هم با آن پاهای کج و قوس‌دار سر جای خود بر جای می‌ماند. سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند. با آن موهای کثیف و گردوخاک گرفته. گاه‌به‌گاه بچه‌های ولگرد کوچه قورباغه‌ای را به‌صورت او پرت می‌کردند. او هم بازویش را بالا می‌برد تا از خود دفاع کند. جیک هم نمی‌زد. به سختی موفق می‌شد تا پلک چشمانش را که همیشه درد می‌کردند روی چشمان نیمه‌باز خود، اندکی باز نگه دارد. مگس‌ها هم مدام او را آزار می‌دادند. بچه کثیفی بود.
زن‌های همسایگی او را فرزند جادوگران می‌نامیدند. اگر اتفاقا بچه‌ای به او نزدیک می‌شد تا از او سوالی بکند، پسرک فقط به او نگاهی می‌انداخت و قادر نبود جوابی بدهد. شاید هم اصلا سوال او را درک نمی‌کرد. مثل بچه‌های بیمار فقط با تبسمی مبهم جواب می‌داد و با آن تبسم، چین‌هایی در چشم و دهانش بیشتر نمایان می‌شد.
خانم لونگو به دم در می‌آمد. نوزاد خود را در بغل داشت. سرخ و سفید، چاق‌وچله ( مثل آن بچه دیگر ) نگاهی رقت‌انگیز به آن طفل بدبخت می‌افکند. این بچه فلک‌زده به چه دردی می‌خورد؟ سپس آه می‌کشید.
-آه که چه مشقتی است ! دل آدم ریش می‌شود.
آری، هنوز هم گاه‌به‌گاه به آن بچه دیگر فکر می‌کرد و قطره اشکی می‌ریخت. حال، او دیگر پیش آن وانا اسکومای فالگیر نمی‌رفت. فقط آن زن سری به او می‌زد تا اخباری را به گوش او برساند. خبر اینکه بچه او خوشگل و تندرست و سعادتمند داشت در رفاه و آسایش می‌زیست.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه