آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » یکی از همان روزها (فتانه عبدالحسینی)

یکی از همان روزها (فتانه عبدالحسینی)

فتانه عبدالحسینی دندان‌هایم به هم می‌خورد. وارد کوچه که شدم جلوی در نفس عمیقی کشیدم. از در حیاط وارد شدم. اتاقکی گوشه حیاط بود. از جلوی آن که رد شدم، سربازی بیرون آمد و گفت: «موبایل دارین؟» دستم را در کیفم کردم و موبایلم را به او دادم. گرفت و یک شماره به من داد. […]

یکی از همان روزها (فتانه عبدالحسینی)

فتانه عبدالحسینی

دندان‌هایم به هم می‌خورد. وارد کوچه که شدم جلوی در نفس عمیقی کشیدم. از در حیاط وارد شدم. اتاقکی گوشه حیاط بود. از جلوی آن که رد شدم، سربازی بیرون آمد و گفت: «موبایل دارین؟»

دستم را در کیفم کردم و موبایلم را به او دادم. گرفت و یک شماره به من داد. از پله‌ها بالا رفتم. در شیشه‌ای باز بود. وارد سالنی شدم. در اولین اتاق، زنی با چادر نشسته بود. لباس فرم بر تن داشت که نشان نیروی انتظامی روی آن بود. نامه را نشانش دادم. گفت: «چی کار کردی؟ ضرب و جرح بوده؟ بار چندمته؟»

پرسیدم: «بار چندمم!»

گفت: «برو تو سالن بشین صدات می‌کنم.»

وارد سالن بزرگی شدم که به ردیف در آن صندلی چیده بودند. یک سمت سالن اتاقک‌هایی به چشم می‌خوردند که به هم راه داشتند و در هر کدام یک افسر با لباسی سبز رنگ نشسته بود. از پشت شیشه هر کدام از افسرها دیده می‌شدند. محوطه سالن شلوغ بود. یک مرد لاغر را آورند که بلوز و شلوار سیاه کهنه و کثیف به تن داشت؛ پشت سرش زنی که چادری نصفه‌نیمه سرش بود، سلانه سلانه راه می‌رفت و آدامس می‌جوید. آنها را در دو اتاق جدا که سمت دیگر سالن بود انداختند. بعد از چند  لحظه صدای مرد بلند شد. «نه به قرآن.» و بعد صدای فریادی بلند. قلبم از جایش کنده شد.

در ردیف اول نشستم تا بهتر بتوانم افسرهای آن طرف پیشخوان را ببینم. به این فکر می‌کردم چطور رفتار کنم که مشکلم بیشتر نشود؟ نیلوفر گفته بود که اگر سر وقت بروم و جوابهایم درست و دقیق باشد زیاد اذیتم نمی‌کنند و کارم راحت‌تر حل می‌شود. برگه‌ای که هفته پیش یک مامور جلوی در خانه آورده بود، دستم بود. نگاه کردم ببینم کس دیگری متهم هست یا نه. بیشترشان شاکی بودند. پسر جوانی که ماشینش را دزدیده بودند مثل زنبور این طرف و آن طرف می‌رفت. یک لحظه بالای سر من ایستاد.

مردی از او پرسید: «ماشینت چی بود؟»

پسر جوان گفت: «پراید، ماشین بابام بود. دم در خونه رفتم و برگشتم نبود.»

زنی میانسال که حدود شصت سال داشت از سرقت گردنبدش حرف می‌زد. آمد و کنارم نشست. به من نگاه کرد. به او لبخند زدم. پرسیدم: «تو روز روشن چه جوری گردنبندتون رو دزدیدن؟»

گفت: «یه موتوری بود. گردنبند را از تو گردنم قاپ زد و رفت.»

گفتم: «صدمه‌ای که بهتون نزد؟»

گفت: «هلم داد خوردم زمین، خیلی ترسیدم.»

سرم را به نشان تایید تکان دادم و نگاهش کردم. مردی به سمتش آمد و با او مشغول حرف زدن شد. دوباره نفس عمیقی کشیدم. دلم شور می‌زد. گوشه چشمم می‌پرید. دستم را روی آن گذاشتم. قلبم داشت فشرده می‌شد. به خودم گفتم این هم یک تجربه است. پشیمان شدم از اینکه نخواستم کسی همراهم باشد. ولی به چه کسی می‌گفتم. خانواده‌ام که نمی‌دانستند. جز یکی دو تا از دوستانم، بقیه خبر نداشتند. نیلوفر گفته بود می‌آید ولی با او هم تماس نگرفتم. خودش هم زنگ نزد.

اسمم را که صدا زدند، به آن سمت رفتم. مردی با سن بالا نشسته بود. رو به رویش پشت شیشه نشستم. پرونده‌ام جلویش بود. گفت: «امیر داوری کیه؟»

گفتم: «شوهرمه.»

گفت: «ازت شکایت کرده… کتکش زدی؟ گزارش یه مامور رو پروندته. از پزشک قانونی هم برگه گرفته. همه‌ش اینجاس.»

گفتم: «جناب، اول اون به من حمله کرد و منم از خودم دفاع کردم. به زور منو چسبونده بود به دیوار. فقط می‌خواستم خودم رو از دستش خلاص کنم.»

«کتکت زد؟»

«منو محکم نگه داشته بود و به دیوار فشارم می‌داد.»

«از پزشک قانونی نامه داری؟»

«نه، اصلا فکر نمی‌کردم شکایت کنه. جناب، من بار اولمه همچین جایی میام… نمی‌خواستم کار به اینجا بکشه.»

«تو که دیدی زنگ زد به پلیس؟ چطور فکر می‌کردی شکایت نکنه؟»

«فکر کردم فقط می‌خواد منو بترسونه. اصلا باورم نمی‌شد اینجوری کنه.»

افسر در حالی که با خودکار سرش را می‌خاراند گفت: «حالا که اینجایی. ازت شکایت کرده. نوشته که… شما… سیما سرابی بازم سابقه‌ی کتک‌کاری داشتی و گفته جنون آنی داری… درخواست دیه نکرده. خواسته بفرستیمت روانپزشک… می‌ری؟»

«من مشکلی ندارم. می‌رم، ولی من مقصر نبودم. خودش شروع کرد. من فقط از خودم دفاع کردم.»

«به هر حال ازت شکایت شده. کِی می‌تونی بری؟»

«کجا هست؟»

«پشت پارک شهره. فردا می‌تونی؟»

«سرکار می‌رم، ولی مرخصی می‌گیرم.»

«بیا این نامه رو باید با خودت ببری.»

«خب چه اتفاقی می‌افته؟»

«جواب نامه می‌ره دادسرا. قاضی حکم می‌ده.»

دندان‌هایم را به هم فشار دادم و نامه را گرفتم. همان مسیری که آمده بودم را برگشتم. تا سرکوچه که رفتم یادم افتاد موبایلم را نگرفته‌ام. برگشتم آن را گرفتم و زنگ زدم به نیلوفر. صدای نیلوفر خیلی بلند بود. گوشی را از گوشم فاصله دادم. گفتم: «منو فرستاده پزشک قانونی. اونجا باید روانپزشک منو ببینه.»

«خب برو.»

«می‌ترسم، نیلوفر!»

«از چی می‌ترسی؟»

«می‌دونی که چه جور آدمیه. کلی این ور اون ور دست داره. یک عالمه آشنا داره. می‌ترسم اونجا هم دست داشته باشه.»

«احتمالش کمه، چون باید پارتی کلفت داشته باشه تا بتونه اونجا هم اعمال نفوذ کنه. به هر حال باید بری. چاره‌ای نیست. بچه‌ها کجان؟»

«پیش مادرشه. زنگ زدم گفتم بچه‌ها رو برگردونن. گفتند ما بچه‌ها رو پیش یک زن دیوونه نمی‌فرستیم.»

نیلوفر پشت تلفن مکث کرد و گفت: «خب از حالا برچسب می‌زنن تا راستی راستی دیوونه‌ات کنن. حواست رو جمع کن. باید خیلی قوی باشی.»

«در مورد قفل در. گفتی از دوست وکیلت می‌پرسی.»

«خونه به اسمشه؟»

«آره.»

«اگر قفل عوض کنی شکایت کنه بیچاره‌ت می‌کنن. این چند وقته تنها نباشی بهتره. اگر خواست کاری کنه، شاهد داشته باشی. این آدم غیرقابل پیش بینیه.»

مسیر را تا خانه پیاده برگشتم. تمام دست و پاهایم کرخت شده بودند. نمی‌توانستم تمرکز کنم و به یک چیز فکر کنم. همه چیز در سرم بود و انگار هیچی نبود. به خودم گفتم چرا باید با مادر بچه‌هایش این کار را بکند؟ بعد به این فکر کردم وقتی پای پلیس و شکایت را وسط می‌کشد هر کار دیگری هم ازدستش برمی آید. دلم لرزید. اشک در چشمانم جمع شد. به در خانه رسیده بودم. کلید در خانه را پیدا نمی‌کردم. اشکهایم را پاک کردم و وارد خانه شدم. در را قفل کردم. روسریم را گوشه‌ای پرت کردم و با همان لباس روی مبل نشستم. پتویی که از شب قبل آنجا بود را دور خودم گرفتم. عکس بچه‌ها روی میز کنار دستم بود. یک هفته بود از آنها خبر نداشتم. اشکم آن‌قدر تند می‌آمد که نمی‌توانستم نگه‌شان دارم. صدایی ازسمت در شنیدم. به آن جهت نگاه کردم. صدای باز کردن قفل در خانه بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه