آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گور بابای لاغری (سمانه خادمی)

گور بابای لاغری (سمانه خادمی)

سمانه خادمی تا همین هفت هشت ماه پیش، من دختر چاق یا بهتر بگویم خیلی چاقی بودم که به قول مادرم هیچ شانسی برای ازدواج نداشتم. او می‌گفت هیچکس دلش نمی‌خواهد کوتوله‌ای مثل من در کنارش قِل بخورد. تازه اگر چنین مردی هم وجود می‌داشت، قطعا با جوش‌های قرمز روی گونه و دماغم نمی‌توانست کنار […]

گور بابای لاغری (سمانه خادمی)

سمانه خادمی

تا همین هفت هشت ماه پیش، من دختر چاق یا بهتر بگویم خیلی چاقی بودم که به قول مادرم هیچ شانسی برای ازدواج نداشتم. او می‌گفت هیچکس دلش نمی‌خواهد کوتوله‌ای مثل من در کنارش قِل بخورد. تازه اگر چنین مردی هم وجود می‌داشت، قطعا با جوش‌های قرمز روی گونه و دماغم نمی‌توانست کنار بیاید. وقتی می‌گویم جوش، اصلا منظورم آن دانه‌های ریز توی صورت بعضی‌ها نیست که بیشتر صورتشان را نمکی هم می‌کند. منظورم آن دانه‌های چرکی بزرگی است که مجبور بودم برای از بین بردنشان روزی یک کپسول بزرگ راکوتان بخورم که آن هم پدر کبدم را درآورده بود و دکترم مجبور شده بود که قطعش کند. اینها را می‌گویم که بدانید در آن روزها من چه حالی داشتم. دکترم می‌گفت مشکل جوش‌های من هورمونی است و باید لاغر شوم تا هورمون‌هایم تنظیم شوند. حق با دکترم بود. من مجبور بودم لاغر شوم اما نه برای جوش‌های چرکی چندش‌آورم، نه برای کیست‌های فراوان تخمدانم، نه برای متلک‌های درشتی که توی خیابان بارم می‌کردند و نه حتی برای پیدا کردن شوهر و این مزخرفات؛ که البته برای همه‌ی اینها هم بود. اما دلیل اصلیش مادرم بود. من یک مادر صد و ده کیلویی دارم با یک پوستر بزرگ شهاب حسینی توی اتاقش، که حالش از خودش و زندگی‌اش به‌هم می‌خورد. از خودش برای اینکه یک عمر سرش را مثل کبک زیر برف کرد، از شوهرش برای اینکه با یک دختر شصت کیلویی ریخت روی هم و ترکش کرد و از من که به قول خودش زشت‌ترین دختر روی زمین هستم. البته من به او حق می‌دادم. وقتی آدم در چهل و هفت سالگی تنها دستاورد زندگی‌اش این باشد که خودش و دخترش روی هم به اندازه یک خانواده چهارنفره وزن داشته باشند، قطعاً افسرده می‌شود. برای همین هم بود که من و مادرم، هر شب قبل از خواب تصمیم می‌گرفتیم که از فردا رژیممان را شروع کنیم و هر صبح بدون آنکه تصمیم شب قبلمان را به روی خودمان بیاوریم، تا می‌توانستیم صبحانه می‌خوردیم. حتی گاهی سر اینکه چه کسی لقمه آخر نیمرو را بخورد، با هم بحث می‌کردیم و دست آخر او فداکارانه لقمه آخر را به من می‌بخشید و پشت‌بندش به هیکلم بد و بیراه می‌گفت. استدلالش این بود که خودش اگر صد و ده کیلو باشد چندان اهمیتی ندارد چون او جوانی‌اش را کرده، شوهر کرده و بچه‌دار شده. او می‌گفت من شبیه یک بوفالوی تنها هستم که با آن وضع به بیست سالگی هم نمی‌رسم. اما بگذارید راستش را بگویم من به خاطر مادرم هم نبود که باید لاغر می‌شدم. من باید لاغر می‌شدم تا آن نقش را بگیرم. راستی یادم رفت بگویم که من قصد دارم در آینده بازیگر شوم و تا به حال یکی دوجایی هم تست داده‌ام و یک‌بار هم، دور از چشم مادرم‌ توی یک فیلم کوتاه سیاهی لشکر بوده‌ام. مادرم می‌خواهد که من درس بخوانم ولی من از دانشگاه رفتن متنفرم و می‌خواهم یک روز که نقش اول فیلمی شدم که بازیگر روبه‌رویم شهاب حسینی بود، بروم عکس روی جلد مجله‌ام را بگذارم زیر تابه نیمروی صبحانه مادرم و او را غافلگیر کنم. چون تقریبا مطمئنم مادرم شهاب حسینی را از من هم بیشتر دوست دارد. من آدم خیال‌بافی نیستم و برای همه‌ی اینها هم که گفتم برنامه دارم و چیزی که می‌خواهم برایتان بگویم این است که من هشت ماه پیش با کسی آشنا شدم که قرار بود فیلمی بسازد که نقش اولش را من بازی کنم. می‌دانم که الان با خودتان فکر می‌کنید، من یک احمق زودباورم، که گول یک شارلاتان سینمایی را خورده‌ام اما باید بگویم هیچ‌کس حق ندارد مرا احمق فرض کند. چون من نسبت به همه همسن و سال‌های خودم خیلی بیشتر سرم می‌شود و محض اطلاعتان، آن آقا هم یکی از فیلمسازان مطرح بود که به خاطر بعضی مسایل، نمی‌توانم اسمش را اینجا بیاورم. داستان از آن روزی شروع شد که من، آن آگهی جذب بازیگر نوجوان دختر را در روزنامه دیدم. بعد از ظهر همان روز در دفتر سینمایی‌شان تست دادم و در کمال ناباوری از میان هزار و پانصد دختری که تست داده بودند قبول نشدم. شما نباید به حرف من بخندید. چون من به کار خودم ایمان دارم. مشکل من برای قبولی همان چیزهایی بود که برایتان گفتم. دختری که آنها انتخاب کردند، صد و هفتاد سانتی متر قد داشت و وزنش کمی بیشتر از یکی از ران‌های من بود و لامصب با آن پوست شفاف و سفیدش، هیچ شانسی برای هیچ کس نگذاشت. بعد از آن قضیه، چون بیشتر از قبل احساس بدبختی می‌کردم، شروع کردم به بیشتر خوردن. یک جور تنبیه برای خودم در نظر گرفته بودم که بیشتر عذاب بکشم. روزی پنج وعده غذا می‌خوردم. با کلی نوشابه و پنیر. کارم به جایی رسیده بود که به جای میان وعده، سس مایونز با نان می‌خوردم. در عرض یک ماه، پنج کیلو اضافه کردم و نزدیک بود در اثر انسداد عروق قلبی بمیرم و واقعا به بیست سالگی نرسم. تا آنکه آن تلفن جانم را نجات داد. تلفنی از طرف همان آقای فیلمساز، که خواست، فردای آن روز به دفترش بروم. در آن لحظه، من با تکه بزرگی از ته‌دیگ ماکارونی در دست، هیچ چیز نمی‌توانستم بگویم، به جز آنکه گوشی را بگذارم و مثل زق‌زقو‌ها بزنم زیر گریه و بدون آنکه چیزی به مادر نا‌امیدم بگویم، بدوم سمت اتاقم. فردای آن روز، در حالی که به سختی دکمه تنگ‌ترین شلوارم را به کمک گن بستم و به زور انواع و اقسام کرم پودر و پن‌کک، جوش‌هایم را پوشاندم و یک جفت کفش کرم پاشنه بلند، از مادرم کش رفتم، به آن دفتر فیلمسازی رفتم. آقای کارگردان یک مرد لاغر حدودا پنجاه ساله بود که ریش پروفسوری داشت و عینک گرد زده بود. به من گفت، همان روزی که مرا دیده، به ذهنش رسیده، فیلمی بسازد که من نقش اولش را بازی کنم. برایم توضیح داد که آن مقدار حس بکر بودن و معصومیتی که در چشم‌هایم دیده، چنان تحت تاثیرش قرار داده که تا به حال در هیچ کس دیگری ندیده. باور کنید راست می‌گویم. اگرچه آن روز، هیچ کس دیگری بجز من و آن آقا، در آن دفتر نبود که بیاید شهادت بدهد، ولی او همه اینها را به من گفت. حتی گفت که من به نظرش، آن‌قدرها که فکر می‌کنم، چاق نیستم و چه خوب می‌شد اگر آن کفشهای مسخره را هم به‌پا نمی‌کردم. نمی‌توانید تصور کنید که من در آن لحظات، چه احساسی داشتم و به چه سختی توانستم، خودم را کنترل کنم. از من خواست که برایش از خودم و زندگی‌ام بگویم و مرا نشاند روی یکی از آن صندلی‌های پایه بلند و من سیر تا پیاز زندگی‌ام را برایش گفتم. از خودم، مادرم و حتی پدرم که پنج سال بود ندیده بودمش. از سختی‌هایی که کشیده بودیم و آرزوهایی که داشتم. او هم خودکاری توی دستش بود و پشت سر هم می‌نوشت. موقع خداحافظی از من پرسید:

«فکر می‌کنی بتونی در عرض حدود پنج ماه بیست تا سی کیلو وزن کم کنی؟»

قول می‌دهم خودش هم در آن لحظه نمی‌دانست چه می‌گوید. من سال پیشش، در موفق‌ترین حالت از سخت‌ترین رژیمی که وجود داشت، توانسته بودم، تنها پانزده کیلو، درهفت ماه کم کنم. با این همه، توی چشم‌هایش نگاه کردم و بدون آنکه به چیز دیگری فکر کنم، گفتم بله، می‌توانم. لبخندی زد و آرام زد روی شانه‌ام و گفت:

«من روت حساب می‌کنم. فعلا برو، هر وقت پیش‌تولید فیلم جدید را شروع کردیم، خبرت می‌کنم.»

آن روز که از آن دفتر بیرون آمدم، دقیقا، همان لحظه‌ای که پایم را از در گذاشتم بیرون، با خودم عهد کردم، تا فیلمبرداری شروع بشود، باید آن بیست تا سی کیلو را کم کنم. حتی اگر می‌مردم هم، می‌خواستم آن کار را بکنم. البته دقیقا نفهمیدم، بیست کیلو یا سی کیلو، چون فرق این دو، حداقل دو ماه جان کندن بیشتر بود. با خودم، سر بیست و پنج کیلو شرط بستم. و چون نمی‌دانستم، فیلمبرداری دقیقا کی شروع می‌شود، به خودم همان پنج ماه را فرصت دادم. توی راه، فقط به این فکر کردم که بالاخره کسی پیدا شد، که مرا، خود واقعی‌ام را، از زیر آن بشکه‌ای که دور تا دورم را گرفته بود، ببیند. برای لاغر شدن، سخت‌ترین رژیم ممکن را انتخاب کردم. رژیمی که تا آن روز جرات گرفتنش را پیدا نکرده بودم. تصمیم داشتم چهل و پنج روز طوفانی را با آن شروع کنم. رژیم آب‌درمانی که در آن به جز آب و گهگاه چای کمرنگ، هیچ چیز دیگری نباید خورده می‌شد. چهل و پنج روز تمام چنان بلایی بر سر خودم آوردم که چند باری مادرم مجبور شد، با زور قاشق غذا را توی حلقم فرو کند و من نگذاشتم و دست آخر کارم به سرم کشید. سردرد و سرگیجه‌های شدید و طولانی، حالت تهوع دایمی و افت فشار خون را به جان خریدم، تا اینکه در پایان چهل و پنج روز، هفت کیلو وزن کم کردم. بعد از آن رژِیم آب کرفس به مدت ۴۵ روز دیگر و بعد رژیم پروتئین، به مدت یک ماه و بعد رژیم کالری‌شماری و مدیترانه‌ای به صورت ترکیبی، به مدت دو ماه، که نتیجه همه‌ی آنها به همراه روزانه یک ساعت پیاده‌روی تند، مرا از نود و پنج کیلو، به هفتاد کیلو رساند. چیزی که در خواب هم نمی‌توانستم ببینم. همان روزها بود که جوش‌هایم کوچکتر و کمتر شدند و چشم‌هایم، از حالت خطی، به حالت گرد در آمدند. مادرم جوری مرا نگاه می‌کرد که انگار یک بیماری واگیر دارم که البته مطمئن بودم از حسادت است. دیگر هیکلم طوری شده بود که می‌توانستم لباس‌های بهتری بپوشم و اوضاع کیست‌هایم هم بهتر شده بود. تا اینکه بالاخره روزی که منتظرش بودم، فرا رسید و از طرف آقای کارگردان با من تماس گرفتند و خواستند به دفترشان بروم. مانتوی قشنگی را که برای آن روز خریده بودم، تن کردم و به راحتی دکمه‌ی شلوارم را بستم. و بدون آرایش به آنجا رفتم. با خودم فکر کردم کارگردان چه ذوقی می‌کند از دیدن من و چقدر اراده و قدرتم را تحسین خواهد کرد. وقتی وارد اتاقش شدم، دقیقا همان اتفاقی افتاد که فکرش را می‌کردم. تا مرا دید از جا بلند شد و آمد سمتم. در حالی که چشم‌هایش داشت از حدقه بیرون می‌زد، سرتاپایم را، برانداز کرد. دهانش از تعجب بسته نمی‌شد. چند بار پشت سر هم گفت:

«تو چی‌کار کردی؟ تو چی‌کار کردی، دختر؟»

من هم که مثل مدل‌های توی تلویزیون یک دستم را زده بودم به کمرم و با لبخند به او نگاه می‌کردم، گفتم: «دیدید که تونستم. در عرض شیش ماه بیست و پنج کیلو.»

«وای، دختر، تو چی‌کار کردی!»

«اگر شما بخواید، بازم می‌تونم کم کنم.»

و دوباره خندیدم. اما او هنوز دهانش باز بود. دوباره گفتم: «من هر کاری رو که بخوام، از پسش برمی‌آم.»

«دختر خوب… دختر خوب… آخه چرا؟»

بعد آقای کارگردان یک پایش را مثل بچه‌ها کوبید روی زمین و با کلافگی گفت: «من گفتم تو الان وزن کم کنی؟ آره؟ مگه نگفتم صبر کن پیش‌تولید شروع بشه بعد. من چی گفتم بهت آخه؟»

«منظورتون چیه؟ بله، شما همینو گفتید. دقیقا گفتین، می‌تونی تو پنج ماه بیست تا سی کیلو کم کنی؟»

لبخند مضحکی زد و گفت: «آره، آره، گفتم، ولی تو اشتباه فهمیدی.»

بعد با سرعت رفت سمت میزش و جزوه‌ی بزرگی را از روی آن برداشت و آورد سمت من و گفت: «ببین، این فیلمنامه‌س. دو سه هفته پیش، تمومش کردم. پدرم دراومد تا نوشتمش. یه شاهکار واقعیه. در مورد توئه. نگاش کن. در مورد خودته.»

فیلمنامه را گرفتم اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم. همان‌طور سرسری آن را ورق زدم و گفتم: «‌من اصلا نمی‌فهمم شما چی می‌گین.»

آقای کارگردان دست مرا گرفت و نشاند روی صندلی روبروی خودش و گفت: «من که گفتم، می‌خوام داستان زندگی تو رو بسازم. به نظرت، من برای چی می‌خواستم، این کارو بکنم؟ تو الان با بقیه چه فرقی داری؟ هان؟»

«آخه شما خودتون…»

«آره من گفتم. ولی منظورم آخر فیلم بود. من می‌خواستم آخر فیلم، تو یکی دوتا سکانس، تو رو نشون بدم که تونستی لاغر بشی.»

اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. گیج شده بودم. حرف‌هایش را توی ذهنم مرور کردم. هرکس دیگری هم جای من بود، همان فکر را می‌کرد. بعد بی‌خودی شهاب حسینی با آن ریش مسخره‌اش آمد جلو چشمم. رژیم آب درمانی، که پدر کلیه‌ام را درآورده بود. آن‌همه بیسکوییت ساقه طلایی و سالاد و آب کرفسی که خورده بودم، مثل اسب جلوی چشمم رژه رفتند.

«خب این یعنی چی؟»

«دختر خوب، تو از یه فیلمنامه صد صفحه‌ای، هشتاد صفحه‌شو ریختی دور. حالا من با این بیست صفحه چی‌کار کنم آخه؟»

از کلمه دختر خوب، داشت عقم می‌گرفت. گفتم: «خب حالا من باید چیکار کنم؟ تکلیف من چیه؟»

«نمی‌دونم. تو که احتمالا نمی‌تونی تو دو ماه دوباره بشی نود و پنج کیلو؟»

این را گفت و خندید. خنده چندش‌آوری داشت، تابه حال به آن دقت نکرده بودم. مخصوصاً آنکه ریش پروفسوری زشتش را هم زده بود و صورتش شبیه سیرابی شده بود. خواستم با مشت بکوبم توی صورتش و دندانهایش را بریزم توی دهنش. گفتم: «حتما یه راهی هست. مطمئنم می‌شه یه کاریش کرد.»

«چی کارش کنم، عزیزم. ها؟ تو بگو چی کارش کنم؟ این یه فیلمنامه خاصه. من واسش یه دختر خیلی چاق می‌خوام.»

خیلی چاق را طوری گفت که انگار از یک بیماری خطرناک حرف می‌زد. هر لحظه بیشتر از قبل دلم می‌خواست آن مشت را نثارش کنم. گفتم: «با گریم نمی‌شه کاریش کرد؟ من واسه اینکه لاغر شم، خیلی زحمت کشیدم.»

«اگر می‌خواستم گریم کنم به نظرت بازیگر دیگه‌ای نداشتم به جز تو؟»

می‌خواستم بگویم مرده‌شور خودش را با آن فیلمنامه صدصفحه‌ای مزخرفش ببرد. مرتیکه هرچه می‌گفتم، یک چیزی جوابم را می‌داد. کلا نمی‌خواست بفهمد من در چه شرایطی گیر کرده بودم. دلم می‌خواست، همانجا روی میزش بالا بیاورم. از خودم و از شهاب حسینی بدم آمده بود. چند لحظه‌ای همانجا نشستم و وقتی دیدم چیزی نمی‌گوید و خودش را با ورق‌هایش سرگرم کرده، از جا بلند شدم. داشتم می‌رفتم سمت در، بلند داد زد: «قبول کن تقصیر خودت بود. لااقل قبلش یه سوال می‌پرسیدی.»

باید برمی‌گشتم و یک چیزی بارش می‌کردم. ولی حرف‌هایش به طرز وحشتناکی منطقی بود و همان بیشتر حالم را بد می‌کرد. از آنجا که بیرون رفتم، حالم به قدری بد بود که می‌خواستم خودم را پرت کنم زیر ماشین. از آن بدتر مادرم بود که مطمئن بودم، از این موضوع کلی خوشحال می‌شود. از دکه روزنامه‌فروشی بزرگترین بسته چیپسی را که داشت، خریدم و کنار خیابان منتظر تاکسی شروع کردم به خوردن. مثل دیوانه‌ها مشت مشت چیپس توی حلقم می‌کردم. بعد از شش ماه رژیم سگی، طعم شورش تنها چیز خوشایند برای من بود. همان‌طور دیوانه‌وار چیپس می‌خوردم که یکهو یک ماشین مدل بالا جلویم ترمز کرد. خشکم زده بود. اولین بارم بود که کسی جلو پایم می‌ایستاد. با آنهمه چیپس توی دهانم، زل زدم به قیافه‌ی پسر جوانی که راننده‌اش بود. چند ثانیه‌ای توی چشم‌های هم نگاه کردیم. فکر کنم می‌خواست راهش را بکشد برود که یکدفعه مثل برق‌گرفته‌ها بسته چیپس را پرت کردم گوشه خیابان و با آن دست‌های چرب و نمکی در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بعد در حالی که باقی‌مانده چیپس توی دهانم را قورت می‌دادم، بدون آنکه به پسر نگاه کنم، گفتم: «می‌شه خواهش کنم راه بیفتی.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۷
ارسال دیدگاه