آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کودک وکولی (عباس خاکسار)

کودک وکولی (عباس خاکسار)

عباس خاکسار دریک ظهر گرم مرداد ماه بود که آمد. در حیاط خانه نشسته بودم و به سفارش مادرم، آب را با شیلنگ روی کف سیمانی حیاط می‌پاشیدم تا برای عصر که پدر از کار در پالایشگاه به خانه می‌آمد، حیاط خنک باشد. دهانه‌ی شیلنگ را با انگشت گرفته بودم و با پاشیدن آب به […]

کودک وکولی (عباس خاکسار)

عباس خاکسار

دریک ظهر گرم مرداد ماه بود که آمد. در حیاط خانه نشسته بودم و به سفارش مادرم، آب را با شیلنگ روی کف سیمانی حیاط می‌پاشیدم تا برای عصر که پدر از کار در پالایشگاه به خانه می‌آمد، حیاط خنک باشد. دهانه‌ی شیلنگ را با انگشت گرفته بودم و با پاشیدن آب به چهار گوشه‌ی حیاط و دیوار آجری و گاهی پاشیدن آب به هوا، برای خودم رنگین‌کمان می‌ساختم و خودم را سرگرم می‌کردم. پشنگه‌های آب در هوا تا به آن بخش سیمانی حیاط که هنوز در آفتاب بود برسند به نظرم هزار رنگ می‌گرفتند. زرد، قرمز، آبی…

آن‌قدر سرگرم آب‌بازی و رنگارنگی قطرات و پشنگه‌های آب بودم که آمدنش را به حیاط متوجه نشدم. درِحیاطِ خانه را که نیمه‌باز بود به‌آرامی پس زده بود و آمده بود روی لبه‌ی سیمانی برآمده‌ی پرچین کوتاه باغچه‌ نشسته بود، با مَشکی چرمی و خالی از آب، که آن را بین دو زانویش در دست گرفته بود و از پشتِ بُرقِع سبزی که به صورت داشت نگاهم می‌کرد.

 با آن‌که برقع، بیشتر صورتش را پوشانده بود ولی درشتی و زلالی چشم‌هایش گیرایی خاصی داشت. جوری نگاهم می‌کرد که انگار برادر کوچکش را نگاه می‌کند. از این که سر و پا خیس مقابلش ایستاده بودم و شورتِ کوتاه و زیرپوشِ رکابی‌ام به بدنم چسبیده بود احساس شرم کردم. شیلنگ آب را رها کردم و حوله بلند روی طناب رخت را دور خودم پیچدم. خندید و به آرامی برخاست و سر شیلنگ آب رها شده در حیاط را توی دهانه مشک چرمی‌اش گذاشت.

از زیر برقع، که گونه‌ها و بینی‌اش را پوشانده بود تنها دو چشم و کمی از لب و چانه‌اش پیدا بود. وقتی مشک چرمی‌اش را که از پوست بُز بود، بُزی بی‌سر اما با چهار دست و پایی کوتاه، از آب پر کرد، با دقتی خاص و به‌آرامی سر آن را با نوار چرمی آویخته به مشک گره زد. لحظه‌ی بلند شدن، با دست چند پیمانه آب هم به سر وگردنش پاشید و پس از نوشیدن آب، از زیرهمان برقع، تبسمی کرد و مشکش را به دوش گرفت و به طرف در حیاط رفت.

باریک و بلند بود و در لباس محلی بندری، اندامش کشیده‌تر و زیباتر به نظر می‌آمد.

شب‌های تابستان که با بچه‌های کوچه و محله دور هم می‌نشستیم، بیشتر از آمدن کولی‌ها حرف می‌زدیم و این‌که اگر بچه‌ی کوچکی پیدا کنند او را می‌دزدند و با خود می‌برند. همیشه درآخرهای فصل تابستان در مرداد و شهریور ماه پیدایشان می‌شد. مادرم می‌گفت برای چیدن خرمای نخل درختان خرما و چِرداغ گرفتن شیره از خرما به آبادان می‌آیند و بعد ازخرماچینی و چرداغ، دوباره به ولایت خودشان برمی‌گردند.

خانه‌ی ما درست مقابل قبرستان یهودی‌ها بود در محله‌ی کارگرنشین جمشیدآباد. کولی‌ها همیشه چادرشان را درست پشت قبرستان یهودی‌ها که نزدیک به نخلستان‌های بزرگ خرما بود بر پا می‌کردند. آن یکی‌ دو ماهی که کولی‌ها آنجا بودند ترس خاصی توی دل و جان ما بچه‌های کوچه بود که نکند یکی از ما را بدزدند.

شب‌ها، در این یکی دو ماه تابستان، بازیِ رفتن به پشت قبرستان یهودی‌ها و «دیدمت‌بازی» را تعطیل می‌کردیم. این هراس جدا از شایعه‌ی دزدیدن بچه‌ها، ناشی از حوادثی بود که یکی دو بار هنگام دیدمت‌های شبانه، برای یکی دوتا از بچه‌ها پیش آمده بود. دیدن اشباحی بلند و لاغر و سیاه که در پشت قبرستان نزدیک چادرهای کولی‌ها دیده بودند. می‌گفتند در حالی که از پشت قبرستان با شتاب می‌دویدیم ناگهان آدم یا اشباح یا اجنه‌هایی را دیدیم که به طرفمان سنگ پرتاپ می‌کنند یا برای گرفتن ما به سمت ما هجوم می‌آوردند.

شب آن ظهر مردادماه، آمدن آن دختر کولی به حیاط خانه برای پر کردن مشک خالی آبش، خواب از چشمم ربوده بود. با اینکه در چشم و چهره و اندام او هیچ نشانه‌ای از آن‌چه بچه‌های کوچه می‌گفتند ندیده بودم ولی ترس از دزدیده شدن رهایم نمی‌کرد.

روز بعد هنگام آب پاشیدن به حیاط، با وسواسی کودکانه در خانه را بستم. دوباره مشغول بازی با آب و رنگین‌کمان‌سازی بودم که شنیدم چند تقه به در حیاط زده شد. با کنجکاوی و کمی دلهره در را باز کردم، خودش بود. با همان چشمان روشن زلال و مهربان و برقع سبز روی صورت. کنار رفتم. آمد به حیاط و دوباره رفت روی همان پرچین کوتاه لبه‌ی باغچه نشست و مشک خالی آب را بین دو زانویش گذاشت.

این بار نگاهی به اطراف کرد و انگار آشناتر با من و خانه، لبخندی زد که بیشتر در چشم‌هایش نمایان بود تا لب‌ها، که زیر برقع کامل دیده نمی‌شدند. بعد با نگاهی مهربان به من، که سر شیلنگ آب را به دست داشتم و نگاه به آبی که از شیلنگ روی کف سیمانی حیاط ولو می‌شد، به نرمی برخاست و سر شیلنگ آب را در دست گرفت. ابتدا کمی آب نوشید و بعد سر آن را به دهانه خالی مشک گذاشت. وقتی شکم و گردن و چهار دست و پای کوتاه بز پر شد، رو به من و با خنده، روی شکم بر آمده از آب بز، چند تقه زد و مثل دفعه‌ی قبل گردن مشک را محکم گره زد. هنگام برخاستن و دادن شیلنگ به دست من، به شوخی با انگشت چند قطره آب هم به سمت من پاشید و بعد با تبسمی بر لب‌ها و نگاهی مهربان و خواهرانه، از حیاط بیرون رفت.

شب که شد وقتی حادثه این دو بار آمدن دختر کولی به خانه را برای بچه‌ها تعریف کردم و از نگاه مهربان و حرکات آرام و دوست داشتنی‌اش گفتم، همگی گفتند «دام است و قصد دزدیدنت را دارد.»

آن شب نیز هنگام خواب، آن‌هم بعد از شنیدن حرف‌های بچه‌های کوچه، چهره دختر کولی در تمام طول شب با من بود با احساسی دوگانه. این‌که او از جنس همان اشباح یا اجنه‌هایی بود که در شب هجوم می‌آوردند، یا همین بود که دیده بودم، دختری باریک و بلند با نگاهی معصوم و خواهرانه در ظهر تابستان.

ظهر فردای آن شب، دیگر تمام حواسم پاشیدن آب برای ساختن رنگین‌کمان و یا خنک‌کردن حیاط برای آمدن پدر نبود. بلکه دیدن و آمدن یا نیامدن دختر کولی بود. حسی مرموز و ترس‌خورده از جنس همان حرفِ بچه‌ها‌ی کوچه، به درونم راه پیدا کرده بود. ترس گول خوردن و دزدیده شدن. در همین حس و حال بودم که سه ضربه کوتاه و آرام این بار هم به در زده شد. کمی مکث کردم در باز کردن یا نکردنِ درِ حیاط. صدایی ظریف با لحنی ساده و دوستانه گفت: «منم، در را باز کن.»

در را که باز کردم، نگاهش مهربان‌تر از دو بار قبل شده بود. انگار می‌خواست پیوند دوستی را، بیشتر گره بزند. رفت روی پرچین کنار باغچه نشست و شیلنگ آب را به دست گرفت. کمی خسته بود و عرق‌کرده. برای اولین بار برقعش را از صورتش برداشت و چند مشت آب به صورتش پاشید. چهره‌اش بدون برقع زیر شیار و قطرات آب مهربان‌تر و زیباتر بود. بازیگوشانه، با دست چند قطره آب روی گلبرگ‌های ابریشمی قرمز و زرد گل‌های جعفری توی باغچه پاشید و صورتش پر شد از خنده و مهربانی. بعد باحوصله و به‌آرامی سر شیلنگ آب را در دهانه‌ی مشک گذاشت و چند نفس تازه کشید. انگار خستگی و گرما را از تنش بیرون می‌کرد. مشک پر شده بود و داشت سر می‌رفت، که باخنده سر شیلنگ را برداشت و به سمت من گرفت. دهانه‌ی مشک را که محکم بست اشاره کرد به دستشویی که کنار در حیاط بود و گفت نیاز به دستشویی دارد.

در فاصله‌ی همین رفتن و بازگشتن او بود که دوباره آن حس مرموز وگفته‌های بچه‌ها، «که با دوستی و نگاه مهربانش قصد فریب و دزدیدنت را دارد »، چون خوره به جانم افتاد. در لحظه‌ی کوتاه پیش‌آمده سریع به آشپزخانه رفتم و کارد آشپزخانه را برداشتم و به حیاط آمدم و کارد را در دل مشک آب فرو کردم و به سمت اتاق دویدم و با ترس از پشت شیشه‌ی پنجره، منتظر به حیاط نگاه کردم. دختر کولی بیرون که آمد با ندیدن من در حیاط ناباورانه به اطراف نگاهی انداخت و بعد به سمت مشک آب رفت. کارد درست گلوی بُز را شکافته بود و آب قُل قُل، مثل خونی که از گلوی بزی سر بریده بیرون بزند از گردن مشک آب بیرون می‌زد.

دختر کولی گلوی بریده مشک را که دید، چهره‌اش دگرگون شد. مضطرب و باعجله مشک را چون کودکی در آغوش گرفت. چند قطره اشک روی گونه‌هایش سُرخورد و روی مشک چکید. قسمت پاره شده مشک را برای بیشتر خالی نشدن به دندان گرفت و بعد از کمی مکث با نگاهی معصومانه و پرسش‌گرانه به پشت شیشه اتاق خیره شد. انگار در جستجوی من بود برای فهم این جنایت. وقتی بُرقعش را روی صورت می‌کشید و از حیاط بیرون می‌رفت، چند دانه اشک هنوز روی گونه‌هایش باقی مانده بود.

بعد از آن روز، دیگر از آن دختر کولی خبری نشد اما من، روزهایی چند و شاید سال‌هایی بسیار در هر تابستان، با شرم و عذاب وجدانی کودکانه که رهایم نمی‌کرد، در حیاط خانه را بازِ باز می‌گذاشتم با شیلنگ رها شده با آب، و می‌رفتم پشت شیشه‌ی پنجره اتاق می‌ایستادم، تا شاید پیدایش شود و به همان آرامی بیاید روی لبه‌ی بر آمده‌ی پرچین کوتاه باغچه‌ی حیاط بنشیند و با چشمان درشت و زلالش، خواهرانه نگاهم کند. ولی تیر و مرداد می‌گذشت و تابستان تمام می‌شد و کولی‌ها می‌آمدند و پس از چندی چادرشان را بر می‌داشتند و می‌رفتند، اما دختر کولی دیگر به حیاط خانه‌ی ما نیامد.

اردی‌بهشت۹۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۸
ارسال دیدگاه