آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » و… برنخاست! (انوشه منادی)

تقدیم به داریوش سقازاده که نیست

و… برنخاست! (انوشه منادی)

انوشه منادی : زانوکوب شد سرفرود آورد تا پیش خاک. همه‌اش همین بود؟ تیزی ریزریگ بر پوست کشکک زانو فرو رفته و سیخ سیخ می‌زد. صورت یک وجب از خاک پیش رو بالابود و بوی ترشیده‌ی زردآب معده پیچید به دماغ و فرو رفت توی مغزش… چرا؟ سهم او از خوشی… چقدر بود؟ گرما پس […]

و… برنخاست! (انوشه منادی)

انوشه منادی :

زانوکوب شد سرفرود آورد تا پیش خاک. همه‌اش همین بود؟ تیزی ریزریگ بر پوست کشکک زانو فرو رفته و سیخ سیخ می‌زد. صورت یک وجب از خاک پیش رو بالابود و بوی ترشیده‌ی زردآب معده پیچید به دماغ و فرو رفت توی مغزش… چرا؟ سهم او از خوشی… چقدر بود؟ گرما پس گردن‌ش نشسته بود. دور بود از محوطه و گنبد و بارگاه. دور بود از اتوبان… بر سقف ماشین‌ها نور تابیده‌ی خورشید چسبیده بود و می‌رفت یا می‌آمد، فرق نداشت در هر دو سو بود و تا بی‌نهایت بود. خورشید جایی رسیده بود که کمترین سایه داشت. چرا… و هزار چرای دیگر دست از کله‌ی خراب و آشفته‌اش بر نمی‌داشت… کف دست برخاک گذاشت و انگار بر پهنه استفراغ خود سجده کرد. سایه‌اش، خودش بود نه کمتر نه بیشتر.

توى این حیص و بیص، عدل پیرزن باید دل‌پیچه بگیرد. از مستراح بزند بیرون، پله‌ را نرم نرمک طى کند، گند و بوى تازه‌ بپراکند به هواى راهرو. و تا یک مشت، استخوان و چروک را بالا ببرد جان به سرش می‌کرد. حرص می‌خورد. پشت در، مریم با هولِ داخل آمدن بی‌قرار منتظر بود تا بگشاید در. حالا پیرزن بر هر پله باد ناغافل در می‌کرد، انگار، فشار از زیر یارى می‌داد. اگر مریم بشکن‌هاى صاحبخانه را بشنود توی ذوقش می‌خورد و گم و نیست می‌رود، هیچ به هیچ. آن همه موس موس کردن و زگیل شدن برای جلب نظرش مالیده. دوبار پای بساط کتابفروشی آمده بود و بار سوم گیرداده بود. تصویر انگشتان بلند و کشیده و ناخن‌های صورتی تمیز و پوست سفید پنبه‌ای، از همان دیدار اتفاقی اول در مغزش حک شده بود. بند بند انگشتان و دو پنجه‌ی گشوده منتشر شده بود توی کله‌اش و جای چیزهای دیگر را اشغال کرده بود. حالا پشت در بود. حواس جمع نبود و چشم چپ و راست می‌پراند. همین که پیرزن پاگرد پله را پیچید، پرید توی راهرو و در را گشود. مریم تند نیم‌تنه داخل کشید و داریوش پا از لته در پس کشید تا داخل شود. صداى ذکرخواندنِ لرزانِ پیرزن پیچیده بود به دیواره صاف و نخودىِ راه‌پله و خم پاگرد. مریم یله به در نفسى عمیق بیرون داد. توى قاب سیاه چادر، لبخندى گذرا به لب‌هاش نشست.

ـ کسی توی کوچه بود؟

مریم سر تکان داد. نه. داریوش کنار کشید و اشاره کرد به مسیر. کف دست به حجم سیاه چادر، فشار داد تا لمس مهره‌هاى سفتِ ستونِ پشت. مریم تنه جلو کشید. لیزىِ چادر سرید مثل ماهى توى پنجه‌اش. این امتناع ازلمس بیشتر مشتاق‌ش می‌کرد. فهمید مریم فرق دارد با خیابان گردها.

مریم صاف رفت کنار میز تلویزیون نشست. چشم چرخاند. خانه مستطیلى دراز و باریکِ دو اتاقِ تو در تو بود با بالکن سرپوشیده. اگر دو نفر کفِ آن پهلو به پهلو دراز می‌شدند، بیخ به بیخ دیوار می‌چسبیدند. پشت شیشه دودىِ میز، نوارهاى آموزش زبان انگلیسى ردیف بودند. کنج دیوارِ روبه‌رو، یک مشت کتاب تلنبار بود. داریوش تند خم شد و زیر پیرهن و شورت، جوراب‌هاى مچاله را برداشت و پرت کرد توى بالکن. کنار کتاب‌ها، فنجانِ چینىِ سفید با نقش قایق بادبانى سرخ در تلاطم امواج آبى دریا، شیشه نسکافه و واکمن زرد سونى درهم بودند. واکمن ضد آب و سوزاک، سوغاتِ سفر قبرس بود. مریم کتاب بازمانده را برداشت، به جلدش خیره شد. داریوش در تقلاى جمع و جور کردن ششدانگ حواس به زن داشت.

ـ سرگذشت هکلبرى فین… خوندیش؟

ـ نه.

ـ این کتاب سى سال پیش چاپ شده کلى قیمت داره.

مریم کتاب را بست سُرش داد کنار کتاب‌هاى دیگر.

ـ تو سه شماره نسکافه درست می‌کنم حالت جا میاد اینجورى.

آب ریخت توى فنجان، دو شاخه سفید را به پریز وصل کرد سر دیگر سیم را که نیم دایره‌اى سربى بود داخل فنجان گذاشت.

ـ چیزى گفتى؟

ـ پرسیدم برق نداره؟

شانه به آسودگى تکان داد:

ـ قهوه‌جوش برقى ساخت ژاپن از خارج خریدم.

مریم ابرو بالا برد و خط لب پایین کشید. داریوش به دل ذوق‌زده‌اش گفت، وقتى یخِ طرف آب شد، درباره واکمن ضد آبِ دو نفره حرف می‌زنم؛ زیر دوش، دو نفر می‌توانند از شنیدن یک آهنگِ دلخواه هم‌زمان، چند جور لذت ببرند و…

ـ چى گفتى؟

مریم چادر روى شانه کشید.

ـ پرسیدم جانماز ندارى؟

دستپاچه و گیج دید بختک صاف به ملاجش چنگ انداخته.

ـ نه.

مریم چادر پایین کشید، لوله‌اش کرد و از وسط تا زد. برخاست رفت به بالکن. مثلا آشپزخانه بود با روشویى و خرت و پرت. آستین بالا زد. سفیدى نرم و تراشیده ساعد و بازو، توى روپوش سرمه‌اى درخشید. گور پدر بختک. برگشت کتاب را از سر راه پس زد و در را قفل کرد. هفده دقیقه منتظر ماند. کلید چراغ را زد. در سیاهىِ هوار شده چرخشِ تند و سیاهِ سر مریم را دید.

ـ روشن کن وگرنه جیغ می‌کشم از تاریکى می‌ترسم.

چراغ را روشن کرد و این بار زیر نور چراغ او را می‌بوسید.

چشمان درشت. سفیدی چشم که از گوشه مجرا رگ زده بود تا کنارِ گردى مردمک که رنگِ دیگر داشت. عسلى، سیاه، آبى، سبز. اما نى نى همه‌ی چشم‌ها سیاه است و در مرکز تمام رنگ‌ها می‌نشیند، گاه کوچک و گاه بزرگ و می‌توان انبساطش را دید در حرکت مواج نور. روسرى موهاى مشکی‌اش را پوشانده بود و طره‌هاى بیرون مانده تابى ملایم داشت همین تاب انگار کل گیسو را می‌نمایاند. چشم‌ها قهوه‌اى بود آغشته به بازتاب رنگ موها. بینى کشیده صاف و رنگِ پریده پوست و صورت استخوانى و سردش. از پسِ خط به قاعده لب می‌شد ردیف دندان‌هاى سفید و درشت را ندیده دید. خیره شدن به این چهره و معطلِ نگاه ماندن، امیدوارکننده نبود. اما حسِ خوشایند آشنایى و همدلى در این مجموعه بود با سکوتِ مسلط در خیره ماندن به نى نى چشم و باز عبور انرژى نگاه با غم و شادى و یا نگرانى و ترس و گاه اعتماد و آرامش. در کنار یکدیگر دراز کشیده بودند و با احساس حرکتِ سر خیره می‌شدند به سکوت حاکم بر صورت‌هاشان! بعدِ سى و یک سال، نصیبى برد که فقط لذت بود. آرامشی به اندازه دنیا.،.نرمی کف دست زیر قفسه سینه سمت راست شکم، ایستاد. سر بلند کرد تا بهتر ناهمواری و درهم پیچ بودن زخم و اثر سوختگی را ببیند.

ـ این همه گوشتِ مچاله و چروک مال چیه؟

ـ کنار تانکر سوخت، سینه‌خیز دنبال سوراخ موش بودم. خمپاره خورد وسطش بعد من رفتم جهنم.

زمان مثل برق و باد می‌رفت. رفته بود. گنگ و خواب‌زده، رج محکم دندان‌هاى سفید مریم، سرخى خسته چشم‌هاى میشى و بافه مشکى گیسوان او را در اختیار داشت. آن قدر زیاد بود که بختکِ از دست دادن این همه، مور مورى سرد بر پوست و دلش نشاند. اما گرماى نرم تنى به تنش پیچیده بود تا التهاب مزمنِ دل را آرام کند. تا کى؟… زنى کنارش بود که دو سال شوهردارى کرده بود. بچه‌دار نمی‌شد. شوهر طلاقش داده بود و برگشته بود ماهشهر. حال چرخکار بود توى پاساژ عدالت. با خاله‌اش هم‌خانه بود و از ترس شوهر خاله آنجا تنها نمی‌ماند. دو سال بزرگتر بود. تَهِ نگاه آشنا شده زن، یارى همراه می‌دید. با طلوع خورشید در خواب سحر غرق شد و سنگ از دل واکند. مریم مانده بود براى او. پیدا شده بود و باید می‌ماند. زن نیم‌خیز شد، بی‌اختیار مچ دستش را گرفت. پنجه‌اى کوچک لاى موهاش لولید. چشم باز نکرد تا خوش و بشِ خیال نپرد. طرف‌هاى لنگ ظهر از آسمان به خانه برگشت. بیدار شد. حضور زن غبار از همه چیز روبیده بود. رخت‌هاى چرک، ظرف‌هاى کثیف، شسته و جابه‌جا شده بود. با زمین‌گیر شدنِ تنش، گرسنگى آمد. برای خرید ناهار برخاست. موقع رفتن در را قفل کرد. مبادا بپرد. به پرنده‌اش توى قفس لبخند زد. دو پرس چلوکباب اساسى. ناهار در سکوت خورده شد. به چشم‌هاى زن مات می‌ماند و جویدن یادش می‌رفت. مریم بیشتر از همه‌ی چشم‌هایی که دیده بود وراندازش می‌کرد و دلش می‌رمید در آن چشم. پوست شفافِ گونه، لاله نرم گوش و موهاى پرکلاغى؛ آن قدر مشکى که زیر تابش نور رگه‌هاى سبز و مسى می‌تاباند.

ـ چى گفتى؟

ـ گوشات سنگینه؟ گفتم بعد از ظهر بریم زیارت… این جوری راحت نیستم باید حلال بشیم به هم… می‌فهمی؟

ـ ها؟… باشه… هر طور راحتی… هستی پس …

خندیدند. هردو چشم در چشم.

از خاکریز اتوبان همراه مسافران اتوبوس واحد سرازیر شدند. پیچیدند توى تونل زیر گذر و هواى خنک‌ش بعد، محوطه باز با چمن فلکه و پیاده‌رو، و گرماى سوزنده آفتاب. همه جا نوساز و نیمه ساز بود. کنار جدول سیمانى، شیر آب داخل چاله‌اى می‌جوشید. کوچک و بزرگ با کاسه و لیوان آب می‌بردند یا به سر و صورت می‌زدند. داریوش،کمى جلوتر، زیر کفِ دست سایه‌ی سیاه سفید، چشم‌هاى زنى را خیره به خود دید. به حجم لرزانِ سایه مریم نزدیکتر شد. زن چادر گشوده و پا باز، سینه چاکِ گرما، زلف افشان توى مقنعه با کاکلى زرد. مریم رو به گنبد طلایىِ تازه ساز و مناره‌هاى زرکوب داشت، لب‌هاش تکان می‌خورد. چشم زن دور می‌زد، می‌گریخت، نه چندان دور، ناشیانه بی‌توجه نشان می‌داد. با نزدیک شدن‌شان، به سیاق فقیرانه عرضه کالا، در اتصال دو نگاه لبخند زد. بر رطوبت گرم صورت زن و در حدقه لرزان چشم‌ها، کم‌خوابى بود و زیاد خوابگىِ تیره رنگِ طوق چشم. آغشته به آرایش غلیظ، پنهان آشکار در قرص صورتِ سفید و مقنعه سیاه. تُندى نگاه ترساندش. زن بال چادر باز بسته کرد و چشم پراند به هیکل مریم که یک سرِ سایه جلوتر بود. رو چرخاند سوى گنبد و بارگاه. نوار سیاه آسفالت پیچیده بود به چپ و راست. از کنار تانکر آب، وارد بوى تعفن غلیظ شدند که دور تا دور ساختمان چهارگوش و خاکسترى قاطى هوا بود. جلوى در، صف طویل آدم‌ها، پلاستیک آب یا قوطى کنسرو به دست، منتظر بودند خیره به هوا و زمین، توى زلِّ گرما پا به پا می‌شدند. آرنج مریم را فشار داد تا راه کج کنند و میانبُر بزنند، دور شوند از حجم متعفن و تیزىِ نگاهى که پس کله‌اش چسبیده بود. روى چمن سبز و دراز و زیر قواره‌اى سایه نشستند. ازدحام آدم‌ها وگُله گُله خانواده‌ها پراکنده بودند زیر درخت‌هاى لاغر و جوان دور حوضِ پر آب جلوى صحن، زوّار درهم می‌لولیدند. آمد و شدى بی‌وقفه. سایه را مال خود کرده بودند و در و بى در گپ می‌زدند.

ـ گناه یعنى…

ـ ها؟… آها تو دنیا گناه وجود نداره. بلندتر حرف بزن.

ـ کفر میگى.

ـ البته در جامعه ما، نه به طور کلى.

ـ حرف‌هاى قلنبه سُلنبه میزنى.

ـ گوش کن سال‌ها کارم خرید و فروش کتابه. توى پیاده‌رو جلوى دانشگاه، هر کتاب رو اول می خونم بعد می‌فروشم.

ـ اما مثل اینکه اهل تقوا نیستى.

ـ چیزى گفتى؟

زن به گوش‌هایش اشاره کرد.

ـ اینم مربوط به جنگه؟

ـ آره همش هفده سالم بود.

مریم گوشه کنار چادر را به چنگ و دندان گرفت و برخاست. رفت بین جمعیت دور حوض. لکه سیاه چادرش بین همه سرها و تن‌ها مال او شده بود. کیف دستى مریم را باز کرد و بویید، بوى گلاب، بوى باغچه خانه‌شان توى سرش پر شد. داخل لایه‌هاى کیف، سفیدىِ جانماز بود و دیگر هیچ، چشم روى آدم‌ها چرخاند انتظار خوش نشست به دلش. زن با طراوت پوست صورت برگشت، اخم کم‌رنگى چشم‌ها و نگاهش را جدى کرده بود. روبه‌رو نشست، سر پایین گرفت، نوکِ شصت را دانه دانه به بیست و هشت بندِ انگشت‌هاش زد، کف دست به دعا بالا برد و زیر لب به زمزمه می‌خواند. بعد کیف را گشود و جانماز را بیرون آورد. معذب شده بود و یکباره مریم برایش غریب و دست‌نیافتنى می‌نمود، مثل همه زن‌ها. دل و سرش را زیر و رو کرد، همه ناگفته‌ها هوار شد و زبان نمی‌چرخید. خِنگ بازى خفتش را چسبید، لال شده بود.

زن چادر کیپ به کیپ گرفته بود و همچنان دور می‌شد. نفسى عمیق کشید، خواست لودگى کند، دهان باز کرد. پنجه‌اى به شانه‌اش چسبید. زیر چشم نگاه پراند، پشتِ دست، پر مو بود. دلش ریخت. لرزید. تند رو گرداند، رنگ ماشى دو ستون پا و هیکل مرد هوار شد روى سرش. آن سوتر، مریم دست و هیکل پس می‌کشید از سیاه چادری که چنگ انداخته بود و می‌کشیدش. در حجم درهم پیچ سیاهی دو چادر لکه‌ی زردکاکلی به چشم‌ش خورد و صداى آه ناله کوتاه مریم، توى گوش سالمش فرو رفت و دیگر نتوانست زل به چشم‌هاى مهربانش شود.

 داخل اتاقک فلزى، خیس عرق شد. اولین مشتِ ناغافل روى جناق سینه نشست، دل و روده از حلقش بیرون زد. ضربه‌هاى بعدى فقط تکانش می‌داد. کت و کولش را می‌کوبیدند. زانو چفت کرد تا محفوظ باشد. نفس و سوى چشم‌ها پس افتاده بود.

«گفتم خوب پس فایده‌اش چیه که یاد بگیرى کار درست بکنى، وقتى کار درست دردسر دارد و کار غلط دردسر ندارد. و نتیجه‌اش هم یکی‌ست؟ گیر کردم. جوابش را نداشتم. گفتم دیگر سر خود را درد نیارم. بعد از این همیشه هر کارى بیشتر راه دستم بود همان کار را می‌کنم. وجدان بیشتر از همه چیز توى شکم آدم جا می‌گیره.»

سر تکاند تا دنیا از چرخش بایستد. کانکسِ دراز موج برمی‌داشت با لکه سیاه زن که آن ته، کنار تختخواب، قاطىِ بوىِ عرقِ تن و بوى پیاز نشسته بود. حالِ تهوع چنگ می‌زد و پس می‌رفت. قُل قُلِ صداىِ خود را شور مزه شنید:

ـ دیشب با هم بودیم.

جنازه‌اش را از صندلى کَند. صاف ایستاد. خطوط صاف شدند. پوستِ چرب و عرق کرده و پلشتِ مرد و هیکل قناسش روبه‌رو بود. پای کلفت و کوتاه چپ را بی تاب می لرزاند. آن دیگرى خوش خوشک پنجه پشتِ گردن گره زده بود، خیره بود به انحناى اندام مریم که چادر را سفت پیچده بود بر خودش و زیر سیاهى چادر می‌لرزید.

پا از خانه فلزى بیرون گذاشت. سفید سیاه دو چشم را دور و نزدیک خیره دید. خونابه تفِ پرملات روى خاک خشکِ گرمازده تیرماه انداخت. و کنده‌کوب شد روى خاک و سایه خود.

تمام… ۱۳۹۶                   


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه