آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مورچه‌‌ها (فاخته حسامی‌فرد)

مورچه‌‌ها (فاخته حسامی‌فرد)

فاخته حسامی‌فرد از بچگی عادت داشتم. به خانه‌ی مادربزرگم که می‌رسیدم، صاف می‌رفتم سر ظرف شکر. ظرف را برمی‌داشتم و با یک قاشق راه می‌افتادم دور حیاط بزرگ خانه‌ی مادربزرگ. زمین پر از لانه‌ی مورچه بود. به هر لانه که می‌رسیدم، یک قاشق شکر می ریختم درِ لانه و آرام می‌نشستم به تماشا. هر از […]

مورچه‌‌ها (فاخته حسامی‌فرد)

فاخته حسامی‌فرد

از بچگی عادت داشتم. به خانه‌ی مادربزرگم که می‌رسیدم، صاف می‌رفتم سر ظرف شکر. ظرف را برمی‌داشتم و با یک قاشق راه می‌افتادم دور حیاط بزرگ خانه‌ی مادربزرگ. زمین پر از لانه‌ی مورچه بود. به هر لانه که می‌رسیدم، یک قاشق شکر می ریختم درِ لانه و آرام می‌نشستم به تماشا. هر از گاهی سری به لانه‌ها می‌زدم و می‌دیدم شکرهای کدام لانه زودتر تمام می‌شود. این کار یک ساعتی طول می‌کشید. کم‌کم همه‌ی مورچه‌های لانه دور شکرها جمع می‌شدند و ‌هیچ‌کدام دورتر نمی‌رفتند. تند تند شکرها را به داخل می‌بردند و دوباره برمی‌گشتند. بازارشان که حسابی گرم می‌شد، سنگ کوچکی روی لانه می‌گذاشتم. مورچه‌ها پریشان می‌شدند. بعضی‌ها دانه‌ی شکر را رها می‌کردند و همین‌طور دور سنگ می‌چرخیدند. بعضی‌ها هنوز دور شکرها پرسه می‌زدند و خبر نداشتند چه بلایی سرشان آمده. خدا رحمت کند مادربزرگم را. همیشه می‌گفت نکن! آوارگی بد دردیه. نکن!

روز اول عید بود. همه، خانه‌ی مادربزرگ جمع شده‌بودیم. شکر را ریخته‌بودم و سنگ را هم گذاشته بودم. می‌خندیدم و به مورچه‌های سرگردان نگاه می‌کردم. سر ظهر بود. نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید که مورچه‌ها پراکنده شدند. زانوهایم خشک شده‌بود. برای این‌که دامنم کثیف نشود، روی پنجه‌ی پا نشسته‌بودم. دامن را زیر پایم جمع کرده‌بودم و همین‌طور به لانه و شکر نگاه می‌کردم که یک دفعه احساس کردم مورچه‌ای به من خیره شده است. خنده‌ام گرفت. خم شدم و نگاهش کردم. مورچه سر جایش ثابت مانده بود. هر چه سرم را جلوتر می‌بردم، مورچه بزرگ‌تر می‌شد. یک لحظه خشکم زد. مورچه، به اندازه‌ی یک بند انگشت شده‌بود. سرم را کشیدم عقب و نگاه کردم. دستم را در هوا نگه داشتم. حس کردم مورچه کل کف دستم را می‌پوشاند. دست و پایش کش آمده‌بود و تنه‌‌ی قهوه‌ای‌اش اندازه‌ی یک کف دست شده‌بود. نفسم گرفت. مورچه حرکت کرد. همان‌طور نشسته، خودم را عقب کشیدم. مورچه به سمتم می‌آمد. صاف در چشمانم نگاه می‌کرد و جلو می‌آمد. نزدیک‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. زبانش را بیرون می‌آورد و کرک‌های روی دست و پایش را لیس می‌زد. شاخک‌هایش را در هوا تکان می‌داد و قدم به قدم جلو می‌آمد. روی زمین نشسته‌بودم و از ترس عقب عقب می‌خزیدم. او همان‌طور جلو می‌آمد و حالا دیگر به اندازه‌ای شده‌بود که دندان‌هایش را می‌توانستم ببینم. چشمانش خیلی بزرگ‌تر از صورتش بود. پیش می‌آمد و هر از گاهی با دستش، مایع لزجی را از روی دماغش پاک می‌کرد. پاهایم توان بلند شدن نداشت. پشتم به دیوار خورد. همان‌جا نشستم. مورچه ایستاد. دوباره راه افتاد و نزدیک‌تر آمد. سرش، اندازه‌ی یک توپ بسکت‌بال شده‌بود.  صدای فس‌فس نفس‌هایش را می‌شنیدم. تمام تنم عرق کرده‌بود. صاف در چشمانم نگاه کرد و بو کشید. زبانش را درآورد و کرک‌های بلند روی پایش را لیسید. دوباره به من نگاه کرد و بو کشید. ناگهان صدایی شنیدم. مورچه با صدای بلند گفت: «بیست و سه سال و شش ماه و هفت روز دیگه، بچه‌های بچه‌های بچه‌های بچه‌های بچه‌های بچه‌های بچه‌های بچه‌های ما، میان سراغت. وقتی تو خاک گذاشتنت، نوبت اونا می‌شه. از نوک انگشتات شروع می‌کنن. ریز ریز می‌کنن و می‌برن تو لونه‌شون. بعد می‌رن سراغ لبات، گوشات، چشمات. چه سوروساتی راه بندازن برای خودشون. هیچ‌کس هم در لونه‌شون سنگ نمی‌ذاره.»

صدا خوابید. سرم گیج می‌رفت. همه جا برایم سیاه شده بود. مورچه پشتش را به من کرده‌بود و همان‌طور که از من فاصله می‌گرفت، کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دستم را به لبه‌ی دیوار گرفتم و بلند شدم. صدایی در گوشم پیچید: «هیچ وقت فراموش نکن! بیست و سه سال و شش ماه و هفت روز دیگه!»

سمّ مورچه از دستم می‌افتد. چشمم به قطار مورچه‌ای می‌افتد که بی‌حرکت در امتداد پودر سفید افتاده‌اند. دقیقا بیست و سه سال و شش ماه و شش روز از آن روز می‌گذرد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۶
ارسال دیدگاه