آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز (سال ۱۹۸۰)

مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز (سال ۱۹۸۰)

گفتگو: آدام نوسیتر ترجمه: بهنام رشیدی : گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۲ در کلمبیا به دنیا آمد. کتاب او با عنوان «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد و داستانهای دیگر» در سال ۱۹۶۸ در آمریکا به چاپ رسید. به دنبال آن «صد سال تنهایی» (۱۹۷۰)، «طوفان برگ و داستانهای دیگر» (۱۹۷۲)، «پاییز پدرسالار» (۱۹۷۶)، «ارندیرای […]

مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز (سال ۱۹۸۰)

گفتگو: آدام نوسیتر

ترجمه: بهنام رشیدی :

گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۲ در کلمبیا به دنیا آمد. کتاب او با عنوان «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد و داستانهای دیگر» در سال ۱۹۶۸ در آمریکا به چاپ رسید. به دنبال آن «صد سال تنهایی» (۱۹۷۰)، «طوفان برگ و داستانهای دیگر» (۱۹۷۲)، «پاییز پدرسالار» (۱۹۷۶)، «ارندیرای بی‌گناه و داستانهای دیگر» (۱۹۷۸) و «ساعت شوم» (۱۹۷۹) چاپ شدند.

مصاحبه‌ی پیش رو به وسیله‌ی آدام نوسیتر در دوم دسامبر ۱۹۷۹ انجام شده است.

از اینجا شروع می‌کنم چگونه نوشتن را آغاز کردید؟

گارسیا مارکز: از طراحی.

 طراحی؟

گارسیا مارکز: وقتی خیلی کوچک بودم، قبل از اینکه بتوانم بخوانم و بنویسم، داستانها را به صورت کارتون طراحی می‌کردم.

و بعد به همین شیوه ادامه دادید و روزنامه‌نگار شدید. حس می‌کنید چگونه آموزش شما در عرصه‌ی روزنامه‌نگاری بر نویسندگی‌تان تاثیر گذاشته؟

گارسیا مارکز: فکر می‌کنم این دو زمینه همدیگر را کامل می‌کنند. کار کردن به عنوان یک روزنامه‌نگار به صورت روزانه به شما اجازه می‌دهد تا رها شوید و آن بخش از وجود کم‌رویتان در نویسندگی را از دست بدهید. در آغاز کار روزنامه‌نگاری و قصه‌نویسی این یک واقعیت است و در ادامه به جایی می‌رسید که می‌بینید روزنامه‌نگاری همین کار را با شما کرده: شما را قادر ساخته تا به سادگی و به صورت روزانه با نوشتن خو بگیرید. بعد هم قصه برای روزنامه‌نگاری به شما ایده می‌دهد. بنابراین این دو مکمل یکدیگرند.  نکته‌ی خیلی مهم این که روزنامه‌نگاری حرفه‌ای بود برای گذران زندگی و پول در آوردن وقتی که می‌نوشتم. طی مرور زمان، داستان مرا قادر ساخته تا کیفیت ادبی کار روزنامه‌نگاری خودم را هم اصلاح کنم و روزنامه‌نگاری کمک کرده تا از وقایع روزانه آگاه شوم که این مسئله به داستان‌نویسی من هم کمک کرده است. طی مرور زمان ادبیات و روزنامه‌نگاری که تا بدین جا فعالیتهایی موازی بوده‌اند با هم همسو می‌شوند. در حال حاضر من به دنبال ترکیبی هستم که مشابه آن چیزی است که ترومن کاپوتی با «در خون سرد» انجام داد. این تنها یک نمونه است و آن را یک تاثیر تلقی نمی‌کنم. مسئله‌ی ایده‌آل در حال حاضر این خواهد بود که واقعه‌ای را در زندگی روزانه پیدا کنم که بتوانم با آن از نقطه نظر ادبی برخورد کنم تا اثبات کنم تفاوت‌ اندک است، فاصله‌ی خیلی کمی میان ادبیات و روزنامه‌نگاری وجود دارد.  همچنین می‌خواهم ثابت کنم که وقایع روزانه، یعنی آن واقعیت روزانه نیز همان ارزش ادبی را دارد که بر فرض مثال شعر دارد.

آیا این به واقع آن چیزی است که هم اکنون به آن مشغولید؟

گارسیا مارکز: در حال حاضر به چنین واقعه‌ای برخورد نکرده‌ام تا روی آن کار کنم. پس آنچه هم‌اکنون انجام می‌دهم نوشتن داستانهای کوتاهی است که بر اساس تجارب حقیقی زندگی آمریکای لاتین تبارهایی است که در اروپا زندگی می‌کنند. من با این وقایع روبرو هستم، این تجارب نه از نقطه نظر ژورنالیستی یا سرگذشت و شرح حال، بلکه خیلی ساده از نقطه نظر ادبی که به آنها ارزش ادبی می‌دهد. در هر حالت، در تمامی کتابهایم، در طول تمام کارهایم، می‌توانم نشان دهم که حتی یک خط، یا یک جمله نیست که بر پایه‌ی زندگی واقعی نباشد. من مشکل اصلیم را فقدان تخیل می‌دانم. اگر زندگی به من یک واقعیت مسلم ارائه ندهد، نمی‌توانم از خودم چیزی بسازم. من کاملا مشتاق و قادرم تا این مسئله را اثبات کنم. خط به خط، جمله به جمله و در تک تک کارهایم این مسئله را نشان دهم. اگر زمان داشتم کتابی به فرم شرح حال و سرگذشت می‌نوشتم که در آن به سر منشأ کوچکترین واقعیات و ماجراجویی‌ها در کتاب‌هایم می‌پرداختم. در این صورت این کتاب به من اجازه می‌داد تا با تمام منتقدان و تحلیلگران کتابهایم شوخی کنم که می‌گویند واقعیات هیچ ربطی به نوشته ندارند.

چگونه محبوبیت خارق العاده‌ی کتاب «صد سال تنهایی» بر نویسندگی شما تاثیر گذاشت؟ فکر کنم شکاف عمیقی در این میان موجود است: «پاییز پدرسالار» از لحاظ سبک و مضمون بسیار متفاوت است.

گارسیا مارکز: طوفان برگ را می‌شناسید؟

بله.

گارسیا مارکز: مطمئن نیستم که مردم متوجه این موضوع شده باشند اما احساس می‌کنم که رابطه‌ی نزدیکی میان «طوفان برگ» و «پاییز پدرسالار»، اولین و آخرین کتابهای من وجود داشته باشد. حرفهای زیادی در این باره گفته شده که «صد سال تنهایی» اوج تمام کارهایی بوده که پیش از این چاپ شده. من احساس می‌کنم که اوج کارهای من تا به اینجا «پاییز پدرسالار» بوده است. کتابی که از ابتدا دنبال آن بوده‌ام «پاییز پدرسالار» بوده. حتی قبل از «صد سال تنهایی»، آغاز به نوشتن آن کردم، اما حس کردم چیزی مثل دیوار مرا از وارد شدن به این اثر باز می‌دارد.  آن چیز که مرا باز می‌داشت «صد سال تنهایی» بود. بر این باورم که هر کتاب حکم شاگرد را برای کتاب بعدی دارد. از یک کتاب تا کتاب بعدی پیشرفت دیده می‌شود اما این پیشرفت است که می‌تواند در یک جهت یا جهت دیگر باشد. در واقع پیشرفته نه! بلکه از یک کتاب تا کتاب دیگر یک تحقیق صورت می‌گیرد. در پرانتز باید بگویم در فرآیند تکاملی و تحقیقی خود من، بر این باورم که تنها یک کتاب است که از همه بهتر است و آن هم « کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد». گاهی اوقات به شوخی می‌گویم، اما واقعا هم به آن باور دارم که باید و مجبور بودم که «صد سال تنهایی» را بنویسم تا مردم «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» را بخوانند.

و با در نظر گرفتن تغییر سبک میان دو کتاب «صد سال تنهایی» و «پاییز پدرسالار»، این تغییر سبک را به دو دلیل ساده یافتم. نه! در واقع به سه دلیل. اول از همه اینکه بعد از نوشتن «صد سال تنهایی» رهایی و آسودگی حس می‌کردم و کمتر از قبل از دست زدن به ماجراجویی ادبی می‌ترسیدم. دوم این که «پاییز پدرسالار» برای نوشتن، کتاب بسیار پر هزینه‌ای بود. عملا به مدت هفت سال هر روز می‌نوشتم. در روزهای بخت و اقبال، می‌توانستم سه خط به همان صورتی که دوست داشتم بنویسم. بنابراین، در واقع «صد سال تنهایی» سرمایه‌ی مالی برای «پاییز پدرسالار» بود. دلیل سوم بر وجود رویکردی متفاوت در «پاییز پدرسالار» این بود که مضمون اثر این را می‌خواست. بر خلاف سبک خطی موجود در «صد سال تنهایی» یا کتابهای دیگر، «پاییز پدرسالار» به داستان دیگری درباره‌ی یک دیکتاتور تبدیل می‌شد و داشت به داستانی بسیار بلند تبدیل می‌شد که بسیار خسته کننده‌تر از آن چیزی که به واقع بود، شده بود. تمام منابع ادبی که در «پاییز پدرسالار» استفاده کرده بودم، و در میان آن خطاهای فاحش گرامری اسپانیولی دیده می‌شد، مرا قادر ساخت تا در فضایی کمتر حرف بیشتری بزنم تا با نفوذ بیشتری در تمام جوانب کار نفوذ کند. چون شما وقتی سوار آسانسورید، مستقیم پایین نمی‌روید بلکه به صورت مارپیچی حرکت می‌کنید.

رابطه میان «طوفان برگ» و «پاییز پدرسالار» این است که هر دوی این آثار دارای موضوع یکسانی هستند. هر دو داستان مونولوگ‌هایی درباره‌ی یک نعش هستند. وقتی «طوفان برگ» را نوشتم، تجربه‌ی ادبی و نویسندگی‌ اندکی داشتم. می‌خواستم راهی پیدا کنم که از آن طریق داستان درونی یک فرد را بگویم. در آن زمان تنها دو مدل پیدا کردم که در این راه به من کمک کنند. یکی «گور به گور» فاکنر بود. کتاب مجموعه‌ای است از تک‌گوییهایی که در آن هر تک‌گویی پس از نام هر یک از شخصیتهای آن تک‌گویی می‌آید. من روش فاکنر را دوست داشتم اما این واقعیت را نمی‌پسندیدم که او باید به هر یک از شخصیتها به دقت اشاره می‌کرد. فکر می‌کنم که شخصیت داستانی باید طی تک‌گویی خودش خودش را بشناساند. الگو و مدل دوم خانم دَلُوِی بود. گرچه متوجه شدم که تکنیک تک‌گویی درونی کار ویرجینیا وولف به آموزش ادبی فوق‌العاده‌ای نیازمند است، که من در آن زمان فاقد آن آموزش بودم. من بین این دو مدل همزیستی‌ای یافتم، یک فرمول برای تک‌گویی که به شما اجازه می‌دهد تا شخصیتها را بدون ذکر نام‌های آنها بشناسانید. البته که این مسئله یک محدودیت است، زیرا برای جلوگیری از پریشانی مجبور بودم تا تنها با سه شخصیت سروکار داشته باشم. من یک پیرمرد را انتخاب کردم که صدایش قابل تشخیص بود چون پیر بود؛ و صدای دخترش هم خیلی راحت تشخیص داده می‌شد. ترکیب این تک‌گویی‌ها و راهنمایی خواننده، رویکرد من در طرح ریزی رمان شد. بیست و پنج سال بعد، با پنج کتابی که نوشته بودم و امنیتی که حاصل از نقطه نظرات درباره‌ی رمان «صد سال تنهایی» بود، می‌توانستم در ماجراجویی‌های «پاییز پدرسالار» غرق شوم بدون اینکه از شکستن سرم واهمه داشته باشم. در این اثر چند تک‌گویی وجود دارد و اهمیتی ندارد که چه کسی صحبت می‌کند. این وضعیت به دنبال بیست سال جستجو حاصل شده بود و یک تک‌گویی جمعی بود. کسی که در این کتابها صحبت می‌کند، کل اجتماع است. همه افراد در آن حضور دارند. آنها تنها به سادگی کلمات را از یکی به دیگری منتقل می‌کنند. اهمیتی ندارد که چه کسی صحبت می‌کند.

که این مسئله با موضوع همخوانی دارد. چون رمان تا‌ اندازه‌ی زیادی سیاسی است.

گارسیا مارکز: من حس می‌کنم که موضوعی مثل این را نمی‌توان به روشی دیگر مطرح کرد. من می‌توانم برای شما درباره‌ی فرمول دیگری صحبت کنم که برای «پاییز پدرسالار» مد نظر داشتم و از آن استفاده نکردم.

خواهش می‌کنم بفرمایید!

گارسیا مارکز: خیلی سال پیش از نوشتن «صد سال تنهایی»، شروع کرده بودم به نوشتن «پاییز پدرسالار» به صورت یک تک‌گویی ساده و خیلی بلند از یک دیکتاتور که محاکمه شده بود. اولین خط کتاب این بود: «قبل از اینکه شروع کنیم، آن نورها را از اینجا دور کنید!» آن تک‌گویی مرا قادر ساخت تا تمام زندگی دیکتاتور را مورد کنکاش قرار دهم، اما با این حال مشکلات زیادی داشت. اول این که من تنها در معرض یک نقطه نظر قرار می‌گرفتم و آن هم از آن دیکتاتور بود. همچنین در معرض سبک و سیاق دیکتاتور قرار داشتم و بدتر از همه در برابر سطح فرهنگی دیکتاتور قرار می‌گرفتم که خیلی سطح پایین بود. درست مانند بقیه‌ی دیکتاتورها. بنابراین البته که به کارم نیامد چون در قیاس با جامعه‌ی زیر دست دیکتاتور، آن چنان راغب نبودم تا بدانم که دیکتاتور چه فکر می‌کند.

چه چیز در تاریخ آمریکایی‌های لاتین تبار وجود دارد که شما احساس می‌کنید خود را برای استحاله‌ی ادبی وام می‌دهد؟ تمام کارهای شما به طور خاص در تجربه‌ی آمریکای لاتین قرار گرفته‌اند ولی با این حال محبوبیت بین‌المللی نیز کسب کرده‌اند. این امر را به چه چیزی نسبت می‌دهید؟

گارسیا مارکز: من دشمن تمام تفکرات نظری هستم. آنچه درباره‌ی منتقدان شگفت‌انگیز است این است که چگونه از یک منظر، که آن را نقطه‌ی شروع می‌نامند، همه نوع نتیجه‌گیری می‌کنند. برای مثال، منتقدان به من می‌گویند که کتابهایم ارزش جهانی دارند. این واقعیت که کتابها در سرتاسر جهان محبوبیت دارند شاید بتواند این امر را اثبات کند. اما اگر روزی بفهمم که چرا کتابهایم مقبولیت جهانی دارند دیگر قادر به نوشتن نخواهم بود یا تنها مجبور خواهم شد تا برای دلایل صرفا تجاری بنویسم. من احساس می‌کنم که کار ادبی باید با صداقت کامل انجام شود و برای اینکه با صداقت بنویسیم باید ضمیر ناخودآگاه و ناشناخته‌ی بزرگی داشته باشیم. همینگوی از چیزی سخن می‌گفت که آن را توده یخ شناور می‌نامید. چون روی سطح آب فقط یک دهم این توده را می‌بینید. اما آن یک دهم آنجاست چون نُه دهم مابقی زیر آب بوده و آن یک دهم را بالا نگاه می‌دارد. حتی اگر می‌توانستم تمام جوانب ناخودآگاه کارم را مورد کنکاش قرار دهم، این کار را نمی‌کردم. این احساس را دارم که چیزی شهودی باعث محبوبیت کارهای من است. وقتی یک نویسنده چیزی را می‌نویسد که به واقع برای مردم اتفاق افتاده، مردم سراسر دنیا می‌خواهند تا درباره‌ی آن بدانند، بدون در نظر گرفتن فرهنگ، نژاد یا زبان. من بر این باورم که انسان مرکز عالم است و این بدان معناست که او تنها چیزی است که اهمیت دارد. وقتی خیلی جوان بودم، یادم می‌آید که مصاحبه‌ای با فاکنر خواندم که می‌گفت بر این باور است که انسان فناناپذیر است. در آن زمان درست منظور فاکنر را نفهمیدم. اما حالا متقاعد شده‌ام که فاکنر درست می‌گفته. وقتی از نقطه نظر فردی نگاه می‌کنید، می‌بینید که انسان با مرگ پایان می‌یابد. اما اگر از نظرگاه گونه‌ی بشر نگاه کنید، می‌فهمید که گونه‌ی بشر جاودانه است. این عقیده‌ی استوار به وضوح به یک باور سیاسی منتهی می‌شود و نیز به باوری ادبی منتج می‌شود و هر کس این عقیده را داشته باشد می‌تواند ادبیاتی بنویسد که ارزشی جهانی دارد.

می دانم که گفتید کتابهایتان بر اساس واقعیتند، اما آیا آنها از لحاظ ساختار تحت تاثیر فولکلور و داستانهای جن و پری هستند؟ لااقل شباهتی یافت می‌شود.

گارسیا مارکز: فولکلور نه. فولکلور کلمه‌ای است که سخت تعمید شده است. نباید بدین شیوه از آن استفاده کرد. فولکلور واژه‌ای است که انگلیسی‌ها استفاده می‌کنند تا تجلی مردمان یا فرهنگهای دیگر را توصیف کنند که شاید اصلا تجلی آن مردم هم نباشد. فولکلور به جهانگردی منتهی می‌شود. من ترجیح می‌دهم هرگز درباره‌ی فولکلور صحبت نکنم. فولکلور با افسانه‌های مردمی تفاوت دارد. در واقع تاثرات اصلی من از افسانه‌ی مردمی است. هر افسانه‌ی مردمی سیر تکاملی ادبی خود را دارد و دو واقعیت را به هم پیوند می‌دهد. تمام کتابهای من منشا در واقعیت دارند اما مشخصا با استفاده از آن افسانه‌های مردمی. من نمی‌دانم که این واقعیت دارد که مردگان برخی اوقات از قبرهای خود بیرون می‌آیند یا نه. اما این واقعیت دارد که بعضی از مردم به این موضوع باور دارند. اگر شما این عقاید را اضافه کنید، می‌توانید یک جهان تازه خلق کنید.

پس تفاوت میان فولکلور و افسانه این است که فولکلور دارای عنصر رواداری و مداراست؟

گارسیا مارکز: بدتر از آن. تجاری کردن.

وقتی آمریکایی‌ها به آمریکای لاتین فکر می‌کنند، به آن به مثابه‌ی اقلیمی بسیار مذهبی می‌نگرند و من به آن چیزی در کارهای شما علاقه‌مندم که به نظرم می‌آید در آن مذهب سازمان‌یافته تنها نقش کوچکی بازی می‌کند.

گارسیا مارکز: آمریکایی‌ها درست فکر می‌کنند که مردمان آمریکای لاتین بسیار مذهبی هستند، اما اگر شما فکر می‌کنید که این مردم به صورت افراطی طرفدار کاتولیک یا بودیسم یا هر نوع مذهب رسمی دیگر هستند، اشتباه می‌کنید. مردم آمریکای لاتین بسیار مذهبی هستند چون در حالت ترک‌شدگی زندگی می‌کنند. برای سالیان سال، آنها انتظار آمدن نیرویی طبیعی را کشیده‌اند و نیرویی که آنها به انتظار آنند شاید درون خود آنها باشد. اما تا زمانی که این نیرو را کشف کنند، مجبور خواهند بود تا به نوعی حمایت مذهبی تکیه کنند. کتابهای من با همین نوع مذهبیت عجین است. به طور کلی، مذهب اصلی به همان نحو که در کتابهای من می‌بینید، مذهب کاتولیک است اما آنچه که عرضه می‌کنند نابسندگی مذهب برای پاسخگویی به پرسش‌هایی است که شخص از خود می‌پرسد.

شما خودتان انتخاب کردید که کلمبیا را ترک کنید و از آن پس به نوعی زندگی کوچ‌نشینی را برگزیده‌اید. چرا چنین است و آیا چشم‌اندازی که از این راه به دست آورده‌اید به کارتان کمک کرده است؟

گارسیا مارکز: من کلمبیا را به دلایل واقعا نه چندان مهم و جدی ترک کردم. من تصمیم به ترک کشورم نداشتم. وقتی خیلی جوان بودم، پس از اتمام اولین کتابم مشکلات سیاسی داشتم تنها مشکلاتی بودند که فقط در کلمبیا داشتم. پس آرام آرام از کشورم دور شدم. این به واقع یک تصمیم نبود. تنها پس از گذشت سالها بود که فهمیدم خارج از کشورم زندگی می‌کنم. این واقعیت که کلمبیا را ترک کردم تاثیر زیادی روی من گذاشت، نه تنها از نقطه نظر ادبی، که از نقطه نظر فردی نیز چنین بود. از اروپا نظرگاهی کاملا متفاوت کسب کردم و این موضوع نه تنها درباره‌ی نگاهم به آمریکای لاتین، بلکه درباره‌ی چیستی کل آمریکا بود. از آن نقطه نظر فهمیدم که اگرچه من از یک کشور بخصوص آمده‌ام، مهمترین چیز این است که تعلق به کل آن قاره دارم. از اروپا کل آمریکا را می‌دیدم که شامل ایالات متحده مانند یک کشتی بزرگ می‌شد، یک کشتی بزرگ اقیانوس‌پیما که قسمت مسافرنشین درجه‌ی یک و دو داشت با انبارها و سرداب‌های جدا و بخشهای مخصوص دریانوردان و توام با بی‌عدالتی‌های بزرگ بین قسمتهای مختلف کشتی. بر این باور بودم که اگر کشتی غرق شود همه‌ی مردم با هم در کلمیبا غرق خواهند شد. من تنها مردم کلمبیا را می‌شناختم. در اروپا وقتی در یک کافه می‌نشستم کل قاره‌ی آمریکا را می‌دیدم. وقتی از خارج به این قاره نگاه کنید، تمام مرزهای آمریکا و آمریکای لاتین محو خواهند شد و تمام کشورهای آن سوی اقیانوس یک جور دیده می‌شوند.

آیا می‌توان یک قدم فراتر رفت و از تمام مرزهای ملی و جغرافیایی فراتر نگریست؟ یا اینکه تجربه‌ی یک آمریکایی از شخص دیگر کاملا متفاوت است؟

گارسیا مارکز: نه من نمی‌توانم فراتر بروم. فقط تا همین حد. من همیشه آگاهم که در آن کشتی متعلق به طبقه‌ی توریستها هستم. سارتر می‌گفت که آگاهی طبقاتی هنگامی آغاز می‌شود که شما بفهمید نمی‌توانید طبقه‌تان را تغییر دهید نمی‌توانید از یک طبقه به طبقه‌ی دیگر بروید. اما اگر برگردم به پرسش شما، باید بگویم که آمریکایی‌ها به طور حتم به هم می‌رسند. این فرآیندی است تاریخی که نمی‌شود جلوی آن را گرفت. دست آخر کل قاره یکی می‌شود. این فرآیندی است مشهود و آشکار از دگرگونی فرهنگی. تلاشهای آگاهانه‌ای از سوی ایالات متحده صورت گرفته تا فرهنگی خاص را به آمریکای لاتین حقنه کند. من این روشهای تحمیل فرهنگی را دوست ندارم و همین طور جوانب مختلف این فرهنگ را نمی‌پسندم، مگر آن جوانبی که به نظر من مهمتر هستند. برای مثال، من آن تاثیری را که موسیقی آمریکای لاتین از موسیقی جز وام گرفت را می‌پسندم. ولی وقتی مردم می‌گویند درخشش زندگی کوکاکولاست را دوست ندارم. این همان چیزی است که در زبان اسپانیایی به آن تبلیغات می‌گویند. اما به هر حال نمی‌توان دیواری در این بین کشید تا مانع جریان فرهنگی در آمریکای لاتین شد. به گونه‌ی مشابه، ایالات متحده هم نمی‌تواند دیواری ایجاد کند تا جلوی چیزهایی را بگیرد که در جریانی مخالف حرکت می‌کنند. حتی با منابع بزرگی که ایالات متحده از آن برخوردار است، نتوانسته جلوی زبان اسپانیولی رایج و روزافزون در این کشور را بگیرد. نامزدهای ریاست جمهوری باید به این نکته توجه کنند که روز به روز به تعداد اسپانیایی‌ها و آمریکای لاتین تبارهایی که در این کشور رای می‌دهند، افزوده می‌شود. وقتی یک نویسنده‌ی آمریکای لاتین به این کشور می‌آید، روزنامه‌نگاران آمریکایی برای مصاحبه نزد او می‌روند. اینها تنها نشانگانی از این ترکیب هستند که اتفاق خواهد افتاد اگر از نقطه نظر بسیار وسیع تاریخی به آن نظر بیندازیم. این فرآیند، بسیار دراماتیک است، روندی دشوار برای هر دو کشور، ولی قطعی است. به شخصه خوشحالم که این اتفاق می‌افتد. اروپا روز به روز کمتر مرا جذب می‌کند.

حتی با این وجود که آخرین داستانهای خود را در آنجا طرح ریزی می‌کنید؟

گارسیا مارکز: این داستانها آنچه را سعی در بیان آن دارم نشان خواهند داد. بعد از سالها تجربه در اروپا، مردم آمریکای لاتین فهمیده‌اند که حقیقتا نمی‌توانند به اروپا برسند.

یکی از مهمترین دلایل این دگرگونی فرهنگی، شکوفایی آمریکای لاتین در عرصه نویسندگی طی سی سال گذشته بوده است. آیا شما خودتان را بخشی از این پیشرفت ادبی اسپانیولی می‌دانید یا همان طور که قبلا گفتید تحت تاثیر فاکنر و وولف بوده‌اید؟ دوست دارید خودتان را در بافت بین‌المللی وسیعتری ببینید؟

گارسیا مارکز: من فاکنر را نویسنده‌ی آمریکای لاتین می‌بینم.

 چرا؟

گارسیا مارکز: چون او از خلیج مکزیک می‌نویسد، از لوئیزیانا و کتاب‌های فاکنر پر است از عنصر سیاه. من خودم را بیش از دیگر نویسندگان آمریکای لاتین، بین‌المللی نمی‌دانم. همه‌ی ما بیش از این که تحت تاثیر هم باشیم، تحت تاثیر فاکنر بوده‌ایم آنهایی که از فاکنر تاثیر نپذیرفته‌اند تحت تاثیر نویسندگان دیگر، معمولا همینگوی بوده‌اند.

گفته می‌شود «صد سال تنهایی»، «دون کیشوت» ادبیات آمریکای جنوبی است، که مخاطب می‌تواند در آن پیشرفت یکنواخت ادبیات اسپانیا را مشاهده کند. آیا با این موضوع موافقید یا فکر می‌کنید که در نویسندگان آمریکای لاتین یک چیز خیلی خاص موجود است؟

گارسیا مارکز: می‌خواهم اینجا مطلبی را اصلاح کنم. منظورم این نبود که فاکنر نویسنده‌ی آمریکای لاتین است. او نویسنده‌ی جزایر کاراییب است. البته که من فکر می‌کنم ادبیات آمریکای لاتین شاخه‌ای از ادبیات اسپانیاست. حس می‌کنم رابطه‌ی میان این دو شبیه رابطه‌ی است که ایالات متحده با انگلستان دارد. لحظاتی در ادبیات اسپانیولی دیده می‌شود که تشخیص اینکه چه کسی اسپانیایی است یا آمریکایی لاتین تبار خیلی دشوار است. در هر حالت، همه‌ی ما در نهایت اعقاب سروانتس و میراث‌دار شعر اسپانیا هستیم. چیزی که همواره این ادبیات را تحت تاثیر قرار داده این است که دو راه در این بین وجود دارد. به همان‌ اندازه که اسپانیایی‌ها، لاتین تبارهای آمریکا را تحت تاثیر قرار داده‌اند، عکس آن هم صادق است. یک یکپارچگی در گسترش ادبیات اسپانیایی به چشم می‌خورد که شروع آن از اولین شعر بی‌نام و نشان بوده و تا ادبیات آمریکای لاتین امروز ادامه دارد. از این جهت، من بخشی از این جریان بزرگ هستم، به همان صورت که خودم را جزئی از جریانی نمی‌دانم که با شکسپیر یا با فیلدینگ آغاز شد، گرچه شاید هم تحت تاثیر آنها قرار گرفته باشم. همچنین بر این باورم که متاثر از تئاتر کلاسیک یونان بوده‌ام.

شما از نوشته‌ای در «آنتیگون» برای طوفان برگ استفاده کردید.

گارسیا مارکز: احساس می‌کنم که ردپایی از سوفوکل در تمام آثار من هست. به خاطر چیزی که در ابتدای صحبت گفتم یعنی اینکه مسئله‌ی اصلی هر نویسنده‌ی بزرگ اتفاقاتی است که برای مردم می‌افتد.

من مطمئن نیستم که به این پرسش بتوان پاسخ داد، اما می‌توانید بگویید که چه چیز جریان ادبیات اسپانیایی را توصیف و تعریف می‌کند؟

گارسیا مارکز: خیلی پیچیده است. به پرسشی پیچیده، من هم پاسخی پیچیده می‌دهم و برای سئوال قلنبه سلنبه، جواب من هم بالطبع به همان صورت خواهد بود. ارزش اصلی ادبیات اسپانیایی جستجو برای هویت است.

پس چه تفاوتهایی میان نویسندگان معاصر آمریکای لاتین و نویسندگان اسپانیا می‌بینید؟ گفته می‌شود نویسندگان آمریکای لاتین بارورتر و تخیلی‌تر هستند.

گارسیا مارکز: در هر حالت، به دلیل گسترش دو جغرافیای متفاوت و دو کشور مختلف و آنچه که برای آمریکای لاتین و اسپانیا روی داده، متفاوت است انشعاب آشکاری میان این دو به چشم می‌خورد. امروزه نویسندگان اسپانیایی هنوز هم درگیر خروج از درام جنگ داخلی و باتلاق رژیم فرانکو هستند. در حالیکه، در آمریکای لاتین سالهاست که جنبشهای سیاسی و اجتماعی متفاوتی وجود داردـ و این جریانها نویسندگان را مجبور کرده تا از خود بپرسند «ما کی هستیم؟». ادبیات یک محصول اجتماعی است، حتی اگر جزئیات و بسط آن فردی باشد. من نمی‌توانم فکر کنم که نویسنده‌ی آمریکای لاتین امروز به عنوان مثال به نوشتن اثری مانند «هملت» فکر کند. یا برای آن موضوع، نویسنده‌ای اسپانیایی بتواند اثری مثل «پدرو پارامو»ی خوان رولفو را بنویسد. علی‌رغم تفاوتهای موجود میان آمریکای لاتین و اسپانیا که به دلیل وجود وقایع تاریخی و سیاسی مشخصی پدید آمده‌اند، ادبیات اسپانیولی به عنوان یک کل هنوز هم یک پیوستگی مشخص دارد. شاید ادبیات آمریکای لاتین نسبت به ادبیات اسپانیا غنی‌تر و جالب‌تر باشد. اگرچه در قرون وسطی اسپانیا تحت تاثیر اعراب بود عاملی که هنوز هم منعکس است و تا ابد هم در آمریکای لاتین انعکاس خواهد داشت ولی آمریکای لاتین متضمن عنصر سیاه بزرگ و حضور مهاجران زیادی است از سرتاسر دنیا. گفته می‌شود که ملل خطه‌ی آمریکای لاتین از زائدات اروپا تشکیل شده‌اند. البته که این موضوع آمریکای لاتین را متفاوت می‌سازد، ولی جای هیچ سئوالی نیست که تنها یک فرهنگ متحد اسپانیولی وجود دارد.

دوست دارم سئوال ساده‌تری بپرسم و آن هم اینکه کدام نویسندگان معاصر را تحسین می‌کنید؟

گارسیا مارکز: تعداد و تنوع این نویسندگان زیاد است. چون دلایل و انگیزه‌های متفاوتی برای تحسین آنها دارم. هر موقع چنین سئوالی را از من می‌پرسند، می‌ترسم یا اسم آنها را اشتباه بگویم و یا فراموش کنم خیلی از این نویسندگان را نام ببرم. بعضی اوقات می‌ترسم آنچه درباره‌ی دیگر نویسندگان می‌گویم بیش از آگاهی من درباره‌ی آنها تاثیرگذار باشد. در بافت آمریکای لاتین، کسی که بیش از همه تحسینش می‌کنم و کمتر از همه هم نوشته، خوان رولفو از مکزیک است. نظر شما درباره‌ی گراهام گرین چیست؟

بعضی از رمان هایش را خیلی دوست دارم.

گارسیا مارکز: من نام او را ذکر کردم چون تنها رمان‌نویس انگلیسی زنده است که به ذهنم رسید. فکر می‌کنم او یکی از بزرگترین رمان‌نویسان قرن حاضر است. اما نویسندگان خوب انگلیسی این روزها زیاد نیستند. دستاوردهای نویسندگان قرن نوزده این کشور درخشان‌ترین‌ها بودند. هیچ کس هم‌تراز با آن نیست. آمریکایی‌ها تنها نویسندگانی بودند که به آنها نزدیک شدند. با نویسندگانی چون هاثورن، پو و ملویل و نویسندگان منطقه‌ی می‌سی‌سی‌پی.

مارک تواین چه؟

گارسیا مارکز: مارک تواین؛ و نسل بعدی، با همینگوی و فاکنر. اما هیچ کس به انگلیسی‌ها نرسیده.

نظرتان درباره‌ی نویسندگان روس قرن نوزده چیست؟

گارسیا مارکز: تعداد رمان‌نویسان انگلیسی بیشتر است، منتها سطح ادراک مردم روسیه بالاتر است. این بدان معناست که در این جا انعطاف و تنوع بیشتری موجود است. در برخی مضامین، روس‌ها بر انگلیس‌ها پیشی گرفته‌اند. منظورم در بعضی موضوعات و نه همه‌ی آنها، یا حتی در اکثر موارد. روس‌ها مانند آمریکایی‌ها در موضوعات ویژه‌ای متخصص شده‌اند. آیا کارهای ملویل خارج از مدارس آمریکا خوانده می‌شوند؟ او سرشار از شکوه است. به باور من او بزرگترین نویسنده‌ای است که آمریکا تا به حال به خود دیده.

برای افرادی که تازه می‌خواهند بنویسند، چه پیشنهادی دارید؟

گارسیا مارکز: تنها نصیحت من این است که بنویسید و بنویسید و به نوشتن ادامه دهید.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه