آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مرگ یک فیلم‌نامه‌نویس بر اثر حادثه (اینان چِتین)

مرگ یک فیلم‌نامه‌نویس بر اثر حادثه (اینان چِتین)

ترجمه‌: فرید اشرفی یک روز آگهیِ ازدواجی در روزنامه خواندم. بعد از تلاشی طولانی توانستم شماره تلفن صاحب آگهی را پیدا کنم. غروب که به خانه برگشتم اول به حمام رفتم و بعد یک شیشه آبجو نوشیدم. تصمیم گرفته بودم تا قطع شدن بوق تلفن گوشی را زمین نگذارم، با این حال خسته بودم، بدنم […]

مرگ یک فیلم‌نامه‌نویس بر اثر حادثه (اینان چِتین)

ترجمه‌: فرید اشرفی

یک روز آگهیِ ازدواجی در روزنامه خواندم. بعد از تلاشی طولانی توانستم شماره تلفن صاحب آگهی را پیدا کنم. غروب که به خانه برگشتم اول به حمام رفتم و بعد یک شیشه آبجو نوشیدم. تصمیم گرفته بودم تا قطع شدن بوق تلفن گوشی را زمین نگذارم، با این حال خسته بودم، بدنم کسل بود. به هر سختی که بود بلند شدم، زنگ زدم.

دختربچه‌ای گفت: «مادرم خوابه.»

«میشه بیدارش کنی؟»

«خیلی خسته‌س. دعوام می‌کنه.»

«بگو برای آگهی روزنامه زنگ زدن.»

«باشه، میرم بیدارش کنم، منتظر باشین.»

در این حین با خودم فکر کردم حرفم را چطور شروع کنم، خودم را چطور معرفی کنم. از هرچیزی مهمتر، باید شروع خوبی می‌داشتم.

«عصربخیر خانم. معذرت می‌خوام این وقت شب مزاحمتون شدم.» همین که زن «الو.» را گفت، پشت‌ سرهم این دو جمله را گفتم. خیلی بیهوده سعی کردم لحن صدایم شبیه اصیل‌زاده‌هایی که در فیلمها دیده بودم باشد. قابل فهم است، هر واژه آرام و بی‌‌ارتباط با بار معنی که داخل جمله همراه دارد آشکار می‌شود.

ازم پرسید: «شما کی هستید؟»

گفتم: «رشاد اویار هستم. برای آگهی روزنامه…»

سرفه کرد. من هم نمی‌دانستم چطور حرفم را تمام کنم برای همین فورا حرفم را قطع کردم. بعد یک سکوت کوتاه گفت:

«می‌شنوم…»

گربه‌ام «شمس» پاهایم را بغل کرده بود، با پنجه‌هایش روی پیژامه‌ام می‌کشید. بعد به پشت خوابید، شروع کرد به بازی کردن با نخهای فرش. یک چیز عجیبی به سرم زد. بازی کردن گربه با من در آن لحظه می‌توانست یک نشانه باشد. برای اینکه روزنامه‌ی نیازمندیها را به خاطر «شمس» خریده بودم.

یکهو گفتم: «شما گربه دارین؟»

بعد یک قهقهه کوتاه گفت: «نه. برای چی می‌پرسید؟»

«هیچی! گربه‌ام الان به پاهام هجوم آورده… می‌خواد بازی کنیم.»

با خودم گفتم گند زدم. گمان می‌کند احمق هستم. همه چیز خوب پیش می‌رفت، برای چه داشته‌ها و  نداشته‌هایش را پرسیدم!

گفت: «گربه‌ها همینجوری‌ن. اگه به‌اشون توجه نشه دست به هرکاری می‌زنن.»

نفس عمیقی کشیدم. برای اینکه شمس را از خودم دور کنم یک لگد محکم انداختم. میومیو کرد و رفت روی مبل راحتی نشست. با صدای پر شوق و شعف گفتم: «نظر خیلی خوبی بود.» اسمش را پرسیدم. گفت:

«فیگن.»

همینطور که می‌خندیدم، گفتم:

«فیگنِ…؟»

«فیگن اُزگول ساری اوغلو.»

شمس، پاهای جلویش را روی دسته‌ی مبل دراز کرده بود، سرش را روی پاهایش گذاشته بود و مرا نگاه می‌کرد. چشمانش را که خطی عمود بین لایه‌ی زرد آن فرود آمده بود تنگ کرده بود. به‌ت نشان می‌دهم! قهرم با تو! دیگه با تو حرف نمی‌زنم! از آنجایی که اغلب حرف زدن شمس را خیال‌پردازی می‌کردم به حرف زدن از زبان او عادت کرده بودم. خیلی خوشم می‌آمد برحسب طرز نگاهش جمله‌ای بسازم. از ندانستن اینکه چطور حرف را شروع کنم خوشم نمی‌آمد، راستش از یک انتخاب نادرست می‌ترسیدم. چطور باید خودم را نشان می‌دادم؟

با اینکه برایم سخت بود شروع کردم به صحبت کردن و اول توضیح دادم همه چیز تصادفی بود، و نمی‌دانم برای چه امروز سطر به سطر آگهی‌ها را خواندم برعکس همه‌ی روزها که توجهی به آنها نداشتم. هیچ کدام از گفته‌هایم را باور نداشتم. حرفم را قطع کرد و پرسید:

«تصادفی؟»

«بله، کاملا.  فکرش هم نمی‌کردم سراغ زنی باشم که توی روزنامه آگهی ازدواج داده. اما باور کنین خودمم نمی‌دونم که چرا اینطوری شد.»

«آقا رشاد کمی مبالغه نمی‌کنید؟»

«نه.»

«چند سالتونه؟»

گفتم:«بیست و هفت.»

گفت: «آقا رشاد.» صدایش از قبل مصمم‌تر و واضح‌تر بود. «می‌خوام این رو بدونین آگهی ندادم که برام ماجرایی بشه.»

گفتم: «همچین فکری نکرده بودم…»

مدت کوتاهی سکوت برقرار بود. صدای نفسهایش را می‌شنیدم. ببینی چطور آدمی بود؟! سی و یک سال داشت -توی آگهی اینطور نوشته بود- گندم‌گون، مادر یک بچه و علاقه‌مند به گردش و مسافرت.

در مورد چنین زنی به خیالبافی پرداختم: روحش پذیرای تازگی، پر جنب و جوش، کنجکاو، باسواد… می‌توانست زیبا هم باشد. حوله دست و صورت را از روی مبل کنار میز تلفن برداشتم و عرق جمع شده روی پیشانی، صورت و گردنم را پاک کردم. وقتی گرمای خاص ماه تموز ترکیه و میزان بالای رطوبت استانبول باهم ترکیب می‌شد، طاقت‌فرسا بود.

شاید باور داشت با کسی که درکش می‌کند حرف می‌زند که گفت: «دلم برای همسرم خیلی تنگ شده. اونو دو سال قبل بر اثر یک حادثه شوم از دست دادم. راستش، توضیحش برای خودمم سخته چرا یه همچین آگهی دادم. شاید برای تجدید یک خاطره‌س. شاید هم می‌خواستم دلیلی برای زندگی باشه. امیدوارم درکم کنید.»

همیشه از حرفهایی که بار احساسی داشتند می‌ترسیدم. به یاد دوران کودکی‌ام، فقر و نداری‌مان و آرزوهایمان افتادم. انگار که احساساتم بزرگترین مانع بر سر راه آینده‌ام بودند. می‌توانم بگویم درد، محبت، حتی از یک نگاه، آزادی هم مرا می‌ترساند. توقع دارید باز هم با یکیشان رو در رو می‌شدم؟ فیگن یک درمانده بود؟

گفتم: «درک می‌کنم. خیلی متاسفم.»

با یک صدای سرد گفت: «متأسف نباش.» خودم را روی مبل انداختم. مساله پاک حالت جدی به خودش می‌گرفت. گفتم: «حق دارید.»

«برای چی از حرف زدن در مورد خودتون طفره می‌رید؟»

گفتم: «نه، من از چیزی طفره نمی‌رم.»

گفت: «اگه اینطوره، می‌شنوم.»

قد، وزن، قیافه‌ام را باید توصیف می‌کردم؟! یا اینکه، فلسفه‌ی زندگی‌ام، به کدام حزب رای می‌دهم، زمانی که عصبانی می‌شوم چه خبط و خطایی می‌تواند از من سر‌ بزند، موقع عشق‌بازی از چه نوع صدایی خوشم می‌آید؟ باید از کجا شروع می‌کردم؟ از شغلم؟ گمان نمی‌کردم از این بحث خوشش بیاید.

با خنده گفتم: «اسمم رو که می‌دونید. می‌رسیم به شغلم… از یه عالِمی پرسیده بودند: استاد چه شغلی دارید؟ عالِم کمی فکر کرده بود و اینطور جواب داده بود: یه چیزی که غیرمنطقی به نظرتون بیاد. چون می‌دونست افراد کنجکاوی که دور و برشو شلوغ کرده بودند، کسب و کاری رو که پول و قدرت ازش عاید نشه، شغل به حساب نمی‌آوردن. من هم شغلم رو شبیه همین می‌دونم. مادرم زجر می‌کشه با گفتن اینکه فیلم‌نامه‌نویسم. میگه برای خودت یک کاری پیدا کن، ولش کن، سرتو با این کارهای بیهوده مشغول نکن. با قصه بچه بزرگ نمیشه، بچه شیر می‌خواد شیر!»

صدایش غم عجیبی به همراه داشت. طوری گفته بود که…

«پس فیلم‌نامه‌نویس هستید…»

گفتم: «می‌دونستم شما هم مثل مادرم فکر می‌کنید.»

گفت: «مثل مادرت فکر نمی‌کنم. تا این اندازه تصادف!»

«چه تصادفی؟»

گفت: «آقا رشاد، همسرم، همسرم هم فیلم‌نامه‌نویس بود. هفت سال قبل شروع کرد به فیلم‌نامه نوشتن. یکسال قبل تصمیم گرفت تنهایی به سیرو سیاحت بره. می‌خواست بیشتر شهرهای شرق ترکیه رو بگرده. آعری، وان، دیاربَکر، قازیانتِپ، اورفا، تونجِلی… می‌گفت فیگن تو این نواحی اسرارآمیز چندتایی موضوع برای فیلم‌نامه پیدا می‌کنم. اگه با جنب و جوش و رفتارهای کودکانه‌ش آشنا بودید به اون حق می‌دادید. توی چهره‌ش چیز نامعلومی به‌اسم اکسیر زندگی می‌دیدم. اما زندگی پر از شگفت‌زدگیه. بعضی وقتها امید قیافه‌ی مرگ به خودش می‌گیره. به واسطه‌ی یک آگهی روزنامه باهم آشنا شده بودیم. برای تفریح و سرگرمی آگهی داده بود، منم برای سرگرمی زنگ زدم. خدایا! کار چطور حالت جدی به خودش گرفت، چطور ازدواج کردیم! همه چیز توی یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد. فکر کنم حالا فهمیدید برای چی آگهی روزنامه دادم، برای چی توی این کار جدی هستم، دنبال ماجرا نبودنم رو…»

حس کردم در حال خواندن یا تماشای یک اثر نمایشی بودم و صدای باورنکردنی لرزش درونم را ‌می‌شنیدم. لرزش صدای فیگن هم که انگار به حالت موزیکی در حال پخش از پرده‌ی سینما تغییر یافته بود در من تاثیر دیگری ایجاد کرده بود. دلکش‌ترین چیزی که دیده می‌شد گربه‌ام شمس بود که با پوستِ خز آمیخته از رنگهای قهوه‌ای، قرمز و سفید روی مبل دراز کشیده بود. از نگاه کردن به سه تابلو رنگ روغن آویخته به دیوار می‌ترسیدم. هنوز بیست و دو سالم نبود که این تابلوها را می‌کشیدم، آن زمانی که –دوره‌ی بحران روحی و ناامیدی‌ام بود- هیچ شکی برای منعکس کردن دنیای درونم حس نمی‌کردم. سایه‌ی زندگی که در نزدیکی افق دوردست بود جلوی چشمانم جان گرفته بود. با قواعد احاطه شده‌ی غیرقابل عبوری که همانند یک شبکه‌ی توری بافتنی در برم گرفته بود، چگونه می‌توانستم درست و حسابی فکر کنم؟ شاید فیگن زن ساده‌ای بود، شاید هم چیزهایی که تعریف کرده بود تماما دروغی برای بدست آوردن لذت جنسی بود. همانطور که احساساتی شده بودم لحظه‌ای را زندگی می‌کردم که مثال بارز ارتباط بین نداری و مرگ بود. لحظه‌ای سعی کردم از گذشته‌ام حرفی بزنم، اما از عهده‌اش برنیامدم. گفتم: «می‌فهمم… شما رو درک می‌کنم.» برای اینکه به طور کامل از مرگ فیلم‌نامه‌نویس باخبر شوم باید تا فردا عصر صبر می‌کردم. قبل از اینکه گوشی را قطع کنیم جایی را برای دیدارمان تعیین کرده بودیم. فیگن، برای اینکه همدیگر را راحت‌تر بشناسیم، و هم در محیطِ آرامی صحبت کنیم، کافه‌ای که یکی از دوستانش آن را اداره می‌کرد را برای دیدارمان تعیین کرده بود.

عصر روز بعد، از سرِ کار که بیرون آمدم بدون هیچ معطلی به کافه‌ی محل ملاقاتمان رفتم. داخل که شدم به جز دختری بلوند پشت پیشخوان طویل مرمر و زوجی که کنار پنجره نشسته بودند کسی نبود. پشت میز نزدیک پیشخوان مرمر نشستم.

در همین لحظه زنی داخل شد. قد متوسط، لاغراندام و موهای کوتاهی داشت. به سمت پیشخوان حرکت کرد و دختر بلوند را بغل کرد و روبوسی کردند. با صدای آرام صحبت می‌کردند، چیزی نمی‌شنیدم. ستونها، تزئینات، گرامافون قدیمی که در گوشه‌ای جاداده شده، میز چوبی، و کافه‌ی پر از صندلی برایم مملو از حسی بود که انگار در جایی مثل خانه‌ی خودم بودم. کنار شیشه‌ سرتاسر گل کاشته بودند. قرمز، سفید، بنفش… دختر بلوند به طرف میزم آمد.

پرسیدم: «معذرت می‌خوام، شما فیگن ساری اوغلو رو می‌شناسید؟»

میز را تمیز می‌کرد. بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت: «بله، می‌شناسم.»

«اسم من رشاد هستش. وقتی خانم فیگن اومد می‌تونید به‌ش بگید من اینجا هستم؟»

خندید. شبیه همانطور که در فیلمهای آمریکایی هست، گفت: «کور که نیست!»

«می‌دونم، اما همدیگه‌رو نمی‌شناسیم.»

«راستی؟ اونوقت برای چی می‌خواید همدیگه‌رو ببندید؟»

عن‌قریب بود سرش فریاد برنم، به تو چه پتیاره، اما جرات آن را نداشتم! انگشتانم را داخل هم قلاب کردم و گفتم:

«یه قرار ملاقات کاری.»

گفت: «عجب! حتما می‌گم.»

نزدیک نیم ساعت نشستم. چشمانم را روی در ورودی تنگ کرده بودم. «سرِ کارم گذاشته»، باخودم می‌گفتم «سرِ کارم گذاشته».

به هر حال این پیش‌آمدها که در حال سپری شدن بودند، بیرون، آن سمت کافه که رو به خیابان بود قیافه‌های جالب توجه‌تری وجود داشتند. بیرون دو زوج ایستاده بودند. زوج اول، دختری سبزه همراه با مردی قد بلند با موی بلند بود. زوج دوم، یک گربه‌ی‌ سیاه مثل زغال و یک گربه‌ زرد بودند. گربه‌ها با صداهای عجیب و غریبی که از خودشان در‌می‌آوردند به هم نزدیک می‌شدند و بدون آنکه همدیگر را ببوسند از هم جدا می‌شدند. بعد یک دفعه، یک دفعه، یک دفعه، آخرش مطمئن نیستم، اما بیش و کم لبهایشان به هم نزدیک شد.

اما همین که به مرد و دختر رسید، اوضاع تراژدی-کمدی بود. دختر گریه می‌کرد. از درهم رفتگی صورتش -احتمالا دماغش را بالا می‌کشید- و از موهای نامرتب و آشفته‌اش متوجه شدم. مرد مثل میخی که در زمین فرو رفته باشد ایستاده بود. سر بالا، چهره‌ای ناراحت، دست‌ها در جیب. گویی می‌خواست بگوید «زودباش، آروم بگیر تا راه بیافتیم». نرفتند. مدت طولانی بوسه‌بازی کردند. یاد دعواهای شدید و باورنکردنی گربه‌ها در ماه مارتی، و بعد عشق‌بازی‌شان افتادم.

تمام پیش‌آمدها را زیر نظر داشتم. اغلب نگاهم سمت در ورودی بود. احتمالا در این فاصله سررشته پیش‌آمدها را گم کرده بودم که زنِ گندم‌گون، مو کوتاه، با لباسی از جنس پارچه‌ی نخی را که تا بالای زانوهایش را پوشانده بود  موقع داخل شدن ندیده بودم. «فیگن جون نکن» دختر مو بلوند می‌گفت، «یارو یه پا هالوئه». این حرفها را از قصد می‌زدند که من بشنوم، یا اینکه متوجه این نبودند که با صدای بلند حرف می‌زنند؟ نمی‌فهمیدم.

زن همانطور که مستقیم به طرف میزم می‌آمد، دست و پایم به لرزه‌ افتاده بود. باور کنید، اگر می‌دانستم یکی از آن چند دعایی که در زمانی بچگی از بر کرده بودم کدام یکیشان برای این وضع مناسب هستند…

«آقا رشاد…»

«بله، خودم هستم.»

«از اینکه منتظرتون گذاشتم معذرت می‌خوام.»

گفتم: «مهم نیست». البته دروغ گفتم.

زمانی –وقتی سیزده چهارده سال داشتم- برایم تلقین شده بود آدمهایی که دو اسم دارند، دو آدم مغایر با هم هستند. این مزخرفات، و افکار بی‌بهره از منطق را مادرم داخل مغزم چپانده بود. او آنقدر وراجی می‌کرد که گمانم وقتی در پیدا کردن موضوعی برای وراجی به مضیقه می‌افتاد، دروغ می‌بافت. یک‌مرتبه به فکرش افتادم. لب‌تَرَکاندن مادرم با لب‌های خشکیده، یا نه چه چیز دیگری را برایم تداعی کرده بود؟ اسمش فیگن اُزگول؟ لب‌هایش؟ (لب‌های فیگن بدون رُژ لب و خشکیده بود). نمی‌دانم.

گفت: «گمونم از دستم عصبانی بودید.»

از کیفش پاکت سیگار و فندک را بیرون آورد و روی میز گذاشت.

دختر بلوند بالای سرمان سبز شد. از فیگن پرسید چیزی می‌خورد یا نه.

فیگن گفت: «چایی.»

دختر گفت: «و شما؟»

گفتم: «آب.»

به شک افتاده بودم که با دختر بلوند برایم نقش بازی می‌کنند، اما احتمال داشت که جمله‌ی «یارو یه پا هالوئه» در مورد من گفته نشده باشد. چند دقیقه‌ای در سکوت سپری شد. چهره‌ی بی‌نقصی که روبرویم نشسته بود را تماشا می‌کردم. بعد گفتم: «حادثه‌ای که دیشب در موردش صحبت می‌کردید واقعا جالب بود. فیلمنامه‌نویس بودن همسرتون، آشنایی‌تون با اون به واسطه‌ی آگهی روزنامه… هنوز فکرم مشغوله.»

گفت: «منم همین‌طور.»

به‌ آرامی کمر راست کردم، به پشتی صندلی تکیه دادم. در این موضوع یک قصد پنهانی وجود داشت، ولی..؟ چیزی  هم به ذهنم نمی‌رسید. چیزی که او را گیرش می‌انداخت، سوالی که او را به صحبت واداردش و یا هر چیز دیگری که… ولی انگار عقلم به جایی نرسید.

پرسیدم: «چه کاره هستید؟»

گفت: «دکترم.» به گمانم ناراحت شده بود. با خودم گفتم، بهترین کار صحبت نکردن است. تا او شروع به صحبت نکرده، من لب از لب باز نمی‌کنم.

از زمانی که آنجا نشسته بودم برای اولین بار صدای موسیقی را شنیدم. شاید از همان اول هم انتظارش را می‌کشیدم. احساس سبُکی و راحتی کردم. میزها، صندلی‌ها، گروه دختر و پسرهایی که تازه آمده بودند، ستونها، و با دقت تابلو نقاشیهای آویخته به دیوار را نگاه کردم. به گلهای رنگ و وارنگی که بوی خوش‌شان پخش بود نگاه کردم. بعدش لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم. فیگن هم جرعه‌ای از چایش را نوشید، سیگاری میان لبهای خشکیده‌اش گذاشت و آتش زد.

یکهو گفت: «آقا رشاد در موردم چه فکرهایی کردید؟»

به گمانم چشمهایم گرد شد. دستم را به طرف لیوان دراز کردم، آب دهانم را قورت دادم. گفتم: «نمی‌دونم.»

«نمی‌دونید!»

با تعجب گفتم: «بله.»

پُکی به سیگارش زد، دود را به سمت سقف فوت کرد.

«فکر کردید من زن ساده‌لوحی هستم؟»

گفتم: «البته که نه.» انگار صورتم را شعله‌های آتش می‌لیسید.

گفت: «به ذهنم رسید، پرسیدم.»

عاقل و فهمیده به نظر می‌رسید. اغلب به میز نگاه می‌کرد. با فاصله‌ی کم تکان خوردن پلکهایش، مژه‌های بلند سیاهش، خنده‌اش، رفته‌رفته سرخ و سفید شدن چهره‌اش او را لو می‌داد. اتفاقات کوچک و پیش‌پا افتاده و روزهایی را که در بیمارستانی خصوصی از سر گذرانده بود را تعریف کرد.

گفتم: «شغل دشوار و فداکارانه‌ای دارید» اما خجالت کشیدم.

و از این حرفهای معمولی…

گفت: «همه این حرفو می‌زنن.»

لبهایم را می‌گزیدم و آب دهانم را قورت می‌دادم.

«هیچ می‌خواستین مثل همسرتون فیلم‌نامه‌نویس بشین؟»

گفت: «خیلی…»

با خودم گفتم حالا شد، گیرش انداختم!

«خوب، تلاشی‌ام کردید؟»

«نه، من طبابت رو دوست دارم. اشتباه متوجه شدید. نخواستم سینماگر بشم. تنها یه فکر معصومانه‌ای بود. نمی‌خواستم یکی مثل همسرم باشم. اون یه دیوونه بود.»

«گفتی پس دیوونه بود…»

«دیوونه.» سیگار دومش را آتش زد. گفت: «آدم کنجکاوی هستید.» از راه به در بُردن زندگی تحت تاثیرم قرار داده بود. همانطور که چیزی را می‌خواستم در نظرم سامان دهم از دست می‌رفت، نامطمئن بودن کنجکاوی‌ام را احساس می‌کردم. یک روزی، از او می‌خواستم در مورد سوآوی برایم صحبت کند. هویت ناشناخته‌ای، یک ناامیدی خالصی درونم بود.

گفتم: «هر کی جایِ من باشه کنجکاو بود.»

گفت: «هر دو ما یه چیزی رو می‌خوایم. همسرم می‌گفت رویا دیدن یک جستجو هستش. همینطور زندگی. قبل از سفر به استانهای شرقی، نقشه‌ها، کتاب‌ها و کتابچه‌ی راهنمای گردشگری خریده بود. اکثرا کتابهای تاریخی. شب و روز مطالعه می‌کرد. داستانهای جالب رو با من در میون می‌گذاشت. در مورد تدوین و فیلم‌برداری صحبت می‌کردیم. یک روز صبح زود از خواب بیدار شده بود، صورتش رو اصلاح کرده بود، چمدون‌ش رو آماده کرده بود. توی زندگی چیزهای زیبای زیادی هست، ولی همیشه تمام چیزایی که گیرا هستن دور از ما هستند. در بی‌معنایی دنبال معنا گشتن. می‌دونین چی می‌خوام بگم…»

«همسرم، چند روز بعد رفتنش تلفن زد. گفت حالش خوبه، همه چیز همونطوری پیش می‌رفت که برنامه‌ریزی کرده بود. زود به زود تلفن می‌زد. هر هفته، گاهی دوبار، گاهی سه بار. قبل از همه یک فیلمنامه خوب! بله. یک فیلمنامه خوب! در هر گفتگوی تلفنی تکرار می‌شد. فیگن، مثل توپ صدا می‌کنه.»

«توی یک گفتگوی تلفنی رفتنش به روستاها رو اطلاع داد، و اینکه اگه نتونست اونجاها تلفنی گیر بیاره نگران نباشیم. پونزده روز با هم صحبت نکردیم. خبرهایی که توی روزنامه‌ها چاپ می‌شد هراسونم می‌کرد. منازعه‌ها، مین‌ها، سانحه‌ها، کسایی که تله می‌گذاشتن، کسایی که توی تله می‌افتادن… همراه دخترم دو هفته با نگرانی منتظرش بودیم. صدای تلفن ما رو از جامون می‌جهاند. سه هفته، چهار هفته، پنج، شش، داخل هفته هفتم شده بودیم. اما کاری از دستمون بر نمی‌اومد. حتا نمی‌دونستیم کجاست. با مواجهه‌ی هر خبر مرگی توی بیمارستان دیگه نمی‌تونستم مثل قبل خونسردی خودم رو حفظ کنم. لرزه به بدنم می‌افتاد. شبها با کابوس از خواب بیدار می‌شدم، دخترم رو بغل می‌کردم.»

«آخرش خبر تلخ رو گرفتم. کسی که زنگ زده بود، مامور پلیس بود. همسرم به قتل رسیده بود. برای تحویل جنازه رفتیم. مقداری پول، کارتهای اعتباری، دفترچه‌ی تلفنش، یک ساعت مچی و دو انگشتر معمولی تحویلمون دادند. علاوه بر آن یک بسته‌ی پرِ کاغذ که از سر تا ته نوشته شده بود. می‌دونید، خدا زبان مرگ رو یادمون نداد، ولی تنها چیزی هم که می‌دونیم همین هستش.»

«ماه‌ها بعد نامه‌ای به دستم رسید. اسم محلی که از اونجا پست شده ناخوانا بود. فرستنده: e.s. راستش رو بخواین کلا چیزی از نامه نفهمیدم. یک کلمه هم در مورد چرایی به قتل رسیدنش نبود. از اول تا آخر پند و توصیه‌هایی می‌کرد. گفتم شاید سرنخی باشه، نامه رو به اداره پلیس ناحیه‌ای که همسرم به قتل رسیده بود پست کردم. بلکه برای پیدا کردن قاتل و یا قاتل‌ها کمکی کرده باشه. بعدش، شجاعت به خرج دادم و شروع به خوندن نوشته‌های همسرم کردم. واقعا یک موضوع خوب گیر آورده بود. قصه‌ی ناپدید شدنی شبیه مرگ خودش.»

آماده شدم برای رفتن. چشمانش با تمام بهت‌زدگی گِرد شده بود. به این موقعیت‌ها چه می‌گویند؟ بدون گفتن چیزی، راه را کشیدن و رفتن، می‌خواستم تمام این لحظاتی را که زندگی کرده بودم را فراموش کنم. گفتم: «با اجازه، من باید برم.» همینکه بیرون آمدم به یاد خبری افتادم که سالها پیش در روزنامه‌ی محلی خوانده بودم: فیلمنامه‌نویس آنطوری که نوشته بود مُرد.

فروردین ۹۸


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۳
ارسال دیدگاه