آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » لطفاً دیگه شب‌ها زنگ نزن (ندا صالحی)

لطفاً دیگه شب‌ها زنگ نزن (ندا صالحی)

ندا صالحی شب که برگردم خانه بی‌شوهر شده‌ام، می‌دانم. اما نمی‌خواهم زنجموره را از حالا شروع کنم. می‌خواهم مرخصی ساعتی بگیرم و بروم ناهار را یک جایی کوفت کنم. بعد بروم موزه یا گالری، یا هر جایی که مسقف باشد و کسی نگوید چرا راه که می‌روی پشتت می‌جنبد. بعد دوباره برگردم اینجا و تا […]

لطفاً دیگه شب‌ها زنگ نزن (ندا صالحی)

ندا صالحی

شب که برگردم خانه بی‌شوهر شده‌ام، می‌دانم. اما نمی‌خواهم زنجموره را از حالا شروع کنم. می‌خواهم مرخصی ساعتی بگیرم و بروم ناهار را یک جایی کوفت کنم. بعد بروم موزه یا گالری، یا هر جایی که مسقف باشد و کسی نگوید چرا راه که می‌روی پشتت می‌جنبد. بعد دوباره برگردم اینجا و تا رفتن به خانه صبر کنم تا تنها شدنم.

سیما دارد مرتب فک می‌زند و بین اراجیفش به من می‌فهماند که شاهیان قهوه‌اش را خواسته و اینکه استعفایم را هم قبول کرده، ولی خواسته بروم اتاقش تا با من حرف بزند. فکر می‌کنم به استعفایی که نداده‌ام، به قهوه‌ی تلخی که علیرضا جرعه جرعه می‌دهد پایین و به اینکه دیگر نیازی به مرخصی ساعتی ندارم.

تمام وسایل کشویم را از همین حالا می‌ریزم توی کوله‌پشتی‌‎ام. جعبه‌ی فلزی قرص‌هایم می‌افتد روی زمین و صدای دنگش بلند می‌شود. سیما هول می‌کند، می‌ایستد و اوف کشداری می‌گوید. از این سکوت مسخره‌ای که علیرضا توی این شرکت راه انداخته بدم می‌آید، اصلا خفه‌ام می‌کند. بلند می‌شوم.

سیما هنوز چشمش به من است، می‌گوید: «چی‌کار داری می‌کنی، دیوونه؟»

دوست دارم بگویم بهتر است خفه‌خون بگیرد و آن فک و دهان لاغرش را برای همیشه بسته نگه دارد، ولی چیزی نمی‌گویم و بیرون می‌روم. سیما ریز می‌خندد.

از در اتاق علیرضا که می‌گذرم گوشی‌ام می‌لرزد. می‌ایستم. دلم می‌خواهد بروم توی اتاقش و بگویم که خیلی پست است. بگویم اگر می‌توانستم با دندان رگ گردنش را می‌جویدم و خونش را می‌خوردم. در می‌زنم. صدای علیرضا را می‌شنوم که می‌گوید بروم تو.

وارد اتاقش می‌شوم. با تلفن حرف می‌زند. نگاهش می‌کنم، هیچ‌وقت از تماشا کردنش سیر نمی‌شوم. انگار چیزخورم کرده باشد بدجور می‌خواهمش. بهترین شب زندگیم اولین باری بود که بوی تنش را، سلول سلولِ بدنش را بوییدم. به آن طرف خط می‌گوید که دارد حرف‌هایش را خوب گوش می‌دهد. به من اشاره می‌کند که بنشینم. می‎‌نشینم.

به آن طرف خط می‌گوید که این شکلِ کار کردن را او بلد نیست و الان هم حال خوشی ندارد و بهتر است با شرکایش حرف بزنند. گوشی را روی میز می‌گذارد و با لبخند رو به من می‌گوید: «کجا می‌رفتی؟»

می‌گویم: «دستشویی.»

به کیفم اشاره می‌کند. به لکنت می‌افتم. همیشه منِ احمق در مقابلش کم می‌آورم. می‌گویم که چیزی از توی کیفم لازم داشتم.

لبخند می‌زند و ابروهایش را بالا می‌دهد بعد می‌گوید: «از امروز همه چی تموم می‌شه. بقیه مدت محرمیتمون رو بهت بخشیدم. راحت می‌شیم به خدا. می‌شیم مث اون‌وقت‌ها.»

هنوز از مدتی که بین خودمان گذاشته بودیم خیلی مانده، نمی‌خواهم چیزی را به من ببخشد.

می‌گویم: «من که کاری به کار نازنین ندارم.»

می‌گوید: «شما خانومی کردی قبول کردی.»

مجبور بودم که خانمی کنم. خانمی کنم تا صیغه‌ی بینمان را پس بخواند تا با استعفا اخراجم کند تا نازنین از زندگیش نرود. می‌گذارم دستم را بگیرد و با دست دیگرش اشکم را پاک کند.

می‌گوید: «الاغ اینطوری بهتره. من به جای مهرت خونه رو برات می‎‌خرم تو هم می‌شینی توش خانومی می‌کنی.»

می‌گویم: «خونه‌ی بدون تو رو می‌خوام چیکار.»

بعد یادش می‌آورم اولین شبی را که با هم بودیم. چشم‌هایم را می‌بندم می‌گویم: «دو نفری جشن گرفتیم و اون‌قدر رقصیدیم و خندیدیم که فرداش رو سر کار نیومدیم، یعنی دیگه حال نداشتیم بریم.»

چیزی نمی‌گوید حتی لبخند هم نمی‌زند، می‌رود می‌نشیند روی صندلیش. به سمتش می‌روم، توی چشم‌های سیاهش نگاه می‌کنم، دلم هری می‌ریزد پایین. می‌گویم: «یادته اون شبی رو که تا صبح موندیم همین جا، بعدش…»

می‌پرد توی حرفم، می‌گوید: «از وقتی نازنین همه چی رو فهمیده زندگی ندارم. تپش قلب گرفتم. یه وقت می‌زاره می‌ره همه چی بدتر می‌شه.»

می‌خواهم بگویم کاش به درک می‌رفت، اما تو نمی‌گذاری که برود. می‌خواهم بگویم هر شب می‌بینمش که مثل خانواده‌های خوشبخت به کجاها که نمی‌روند. ولی نمی‌گویم هیچوقت نمی‌گویم، اصلا جراتش را ندارم که بگویم.

می‌گوید: «تازه صیغه‌م نباشی بهتره. اینطوری می‌تونیم همیشه با هم باشیم.»

نمی‌خواهم اینطوری چیزی بهتر بشود، چون می‌دانم که نمی‌شود. می‌خواهم او را داشته باشم، احترام داشته باشم مثل نازنین.

می‌گوید: «تو وسایلت رو جمع کن برو خونه. بعد خودم بهت زنگ می‌زنم.»

بهانه می‌آورم که کار دارم و طول می‌کشد تا وسایلم را جمع کنم. می‌گویم که این روز آخر را می‌مانم تا کسی شک نکند. می‌خندد و برایم ادای بوسیدن در می‌آورد، ولی با ادایش هم دلم آب می‌شود. بلند می‌شوم. هنوز نگاهم می‌کند. نگاهش میخ می‌شود می‌رود توی قلبم.

از اتاقش هنوز بیرون نرفته‌ام که می‌گوید: « لطفا دیگه شب‌ها زنگ نزن.»

می‌خواهم بگویم که می‌زنم، که هر شب زنگ می‌زنم. چون از نبودنش دلهره می‌گیرم، که از خوابیدنش پیش نازنین عُقم می‌گیرد. که از آرامشش هم کنار دخترِ زرد لاغرش حالم بد می‌شود.

ولی چیزی نمی‌گویم، حتی نگاهش هم نمی‌کنم. بیرون می‌آیم. گوشی‌ام را نگاه می‌کنم. می‌خواهم بالا بیاورم. برمی‌گردم توی اتاقم. سیما باز ریز می‌خندد. می‌نشینم روی صندلی و کوله‌پشتی‌ام را می‌گذارم روی زمین.

سیما می‌گوید که بهتر است کارهایم را به او تحویل بدهم و طوری نگاهم می‌کند که معنیش این است که دیگر از دست من راحت می‌شود و بلاخره گورم را از آن شرکت گم می‌کنم.

بعد می‌پرسد: «اگه شماره دیگه‌ای داری بده هر از گاهی بهت زنگ بزنم.»

توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‎‌گویم: «فکر کنم حامله‌م.»

سیما هول می‌کند، می‌ایستد و چشم‎‌هایش را کوچک می‌کند. حتما خیلی دلش می‌خواهد زودتر تلفن را بردارد و به نازنین خبر بدهد. تلفن زنگ می‌خورد به سرعت جواب می‌دهد.

لب‌هایش را جلو می‌دهد و می‌گوید: «موسوی‌یه، پاشو برو. شاهیان دستور پرداخت داده. خدا شانس بده.»

نمی‌روم. خودم را سرگرم جمع کردن میزم می‌کنم. سنگینی نگاه سیما را روی خودم احساس می‌کنم. لرز خفیفی توی تنم می‌پیچد. یک دسته پرونده را می‌گیرم جلوی سیما و می‌گویم که ببرد اتاق موسوی. می‌روم انتهای اتاق کنار میز قهوه‌ساز. فیلتر کاغذی را توی دستگاه می‌گذارم. آب را توی مخزن و قهوه را توی فیلتر می‌ریزم. قبل از اینکه دستگاه را روشن کنم به سیما می‌گویم که موسوی منتظر پرونده است. نگاهم می‌کند، زیر لب چیزی می‌گوید و بلند می‌شود.

قهوه‌ساز را روشن می‌کنم. قهوه با شدت توی لیوان می‌ریزد. لیوان را برمی‌دارم و به اتاق علیرضا می‌روم. پشت در می‌ایستم. سیما از کنارم رد می‌شود. دلم می‌خواهد بروم توی اتاقش و برای هزارمین بار بگویم که دوستش دارم و نمی‌خواهم خار به پایش برود. نمی‌روم. برمی‌گردم به اتاقم. سیما نگاهم می‌کند. دستم می‌لرزد. روی صندلیم می‌نشینم. قوطی فلزی قرص‌هایم را درمی‌آورم. خیلی وقت است که بازش نکرده‌ام. دو قرص کوچک برمی‌دارم و توی قهوه می‌اندازم. قاشق را توی لیوان حرکت می‌دهم. صدایش حال سیما را بد می‌کند. اما من باید آرام باشم. قهوه را سر می‌کشم. کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارم و بدون اینکه به سیما نگاه کنم از اتاق بیرون می‌آیم. از در اتاق علیرضا که می‌گذرم نمی‌ایستم. باید زودتر بروم خانه، خیلی کار دارم.

مردادماه‌ ۱۳۹۷، بازنویسی شهریورماه


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۹
ارسال دیدگاه