آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » لباس‌های رها (ندا صالحی)

لباس‌های رها (ندا صالحی)

ندا صالحی فکر نمی‌کردم با آمدن آن زن دوباره همه چیز شروع شود. دیگر داشتم فراموشش می‌کردم. رها را می‌گویم، زنم را. از وقتی مرده بود او را بخشیده بودم، اما خانواده‌اش را نه. هیچکدام از وسایلش را نگذاشتم با خودشان ببرند، همین شد که وسایل رها ماه‌ها ماند توی خانه. من هم وسایل شخصی‌ام […]

لباس‌های رها (ندا صالحی)

ندا صالحی

فکر نمی‌کردم با آمدن آن زن دوباره همه چیز شروع شود. دیگر داشتم فراموشش می‌کردم. رها را می‌گویم، زنم را. از وقتی مرده بود او را بخشیده بودم، اما خانواده‌اش را نه. هیچکدام از وسایلش را نگذاشتم با خودشان ببرند، همین شد که وسایل رها ماه‌ها ماند توی خانه. من هم وسایل شخصی‌ام را برداشتم و رفتم خانه‌ی مادرم. حالا که خانه را فروخته‌ام، خواهرم این زن را فرستاد که لباس‌های رها را بدهم ببرد. می‌گفت خوب نیست وسایل مرده را همینطور نگه دارم.

حدود ساعت پنج بود که بعد از مدت‌ها آمدم خانه، زن پشت در بود. گفتم: «خواهرم نگفت اینقدر زود می‌آین.»

سرش پایین بود، چیزی زیر لب گفت و خودش را پیچید توی چادر مشکی‌اش. گفتم: «الان سریع جمع‌شون می‌کنم.»

پشت سرم وارد خانه شد، آمد ایستاد توی راهرو کنار آینه. به سرعت رفتم توی اتاق خواب. باید سریع لباس‌ها را جمع می‌کردم، شب به مهمانی یکی از دوستانم دعوت داشتم. در کمد دیواری را که باز کردم انگار بوی رها پیچید توی دماغم. برگشتم به طرف در اتاق خواب، رو به زن گفتم که اگر ساکی چیزی با خودش آورده بدهد که لباس‌ها را بریزم تویش. سر تکان داد که نیاورده. بلند قد بود و چادر مشکیش کوتاه به نظرم آمد. جوراب‌های کرم رنگ ضخیمی به پا داشت که مطمئن بودم مردانه است.

رفتم به سمت آشپزخانه و از کابینت پایین سینک ظرفشویی چند کیسه زباله بزرگ مشکی برداشتم و برگشتم توی اتاق خواب. از جلوی زن که می‌گذشتم دیدم که هنوز همانطور ایستاده کنار آینه، یک قدم هم جلوتر نیامده بود.

یک ردیف از لباس‌ها را از توی کمد با چوب‌رخت‌شان برداشتم و انداختم روی تخت. یکی یکی همانطور بدون تا می‌گذاشتم‌شان توی کیسه‌ی زباله. تقریبا یکی از کیسه‌ها پر شده بود که لباس بنفش حریر را دیدم. همان را که برای عقدمان خریده بودیم. من عاشق این رنگ شده بودم. لباس را گذاشتم کنار، فکر کردم شاید این لباس و مقداری از وسایل شخصی رها را برای خانواده‌اش بفرستم. اما پشیمان شدم. هنوز از خانواده‌اش دلم صاف نشده بود، ولی نمی‌خواستم با لباسی که من دوست داشتم دلشان را بسوزانم. خانواده‌اش به عمد همه چیز را از من پنهان کرده بودند. خود رها هم چیزی نگفته بود. سالی که دانشگاه قبول شد و آمد تهران، من پایان‌نامه‌ی ارشدم را می‌نوشتم. اولش از من دوری می‌کرد، یعنی از همه دوری می‌کرد ولی من از همان اول، هر روزی که می‌دیدمش دوباره عاشقش می‌شدم.

لباس بنفش را چپاندم توی همان اولین کیسه‌ی زباله. بعد کیسه را به تخت تکیه دادم. چند مانتو و پالتو را از کمد برداشتم و گذاشتم روی تخت. یک کیسه دیگر باز کردم و شروع کردم به گذاشتن‌شان توی کیسه که روی یکی از پالتوها یک تار موی بلند دیدم. آخرین باری که موهای بلندش را دیده بودم همان روز توی مطب بود که ریخته بودند روی مانتویش یا شاید همین پالتویش، یادم نمی‌آید. اما برق موهایش که نورِ غروب خورده بود رویشان و قرمزشان کرده بود از ذهنم نمی‌رود. همان‌وقت بود که برای اولین بار فهمیدم؛ وقتی که دکتر پوشه‌ی پر از کاغذ را ورق زد و از رها پرسید: «چند بار تا الان شیمی درمانی کردین؟»

رها چند ثانیه‌ای توی چشم‌هایم نگاه کرد انگار من پرسیده باشم، بعد همانطور که به من خیره بود گفت: «سه بار. دو بار اهواز، یک بار آلمان.»

دکتر چیزی گفت که نشنیدم. رها همانطور به من خیره بود و من داشتم به همان نور غروبِ قرمز روی موهایش نگاه می‌کردم. باز صدای دکتر را شنیدم. بعد بلند شدم و رها هنوز با آن چشم‌های عسلی به من نگاه می‌کرد که از مطب آمدم بیرون. رها دنبالم نیامد. دنبالم ندوید. اصلا شاید نمی‌خواست دیگر آنجا بمانم. چیزی را که باید می‌فهمیدم از زبان خودش شنیده بودم. خانه نرفتم. شب چند بار تلفن زد جوابش را ندادم. اما من زنگ زدم به برادرش و هر چیزی که فکرش را بکنید حواله پدر و مادر و کل فامیل‌شان کردم. بعد از آن روز موهایش را کوتاه کرد و بعد هم تقریبا هیچ مویی روی سرش نماند که من بتوانم انگشت‌هایم را توی آنها بچرخانم و نمی که همیشه توی موهایش بود جانم را خنک کند.

حالا می‌توانستم با فرستادن وسایلش باز دل خانواده‌اش را به درد بیاورم. دردی که دوباره دارد توی جان خودم زنده می‌شود. بعد از مردن رها می‌خواستند ببرند شهرستان خاکش کنند که نگذاشتم. مادر و پدرش هر هفته می‌آیند سر خاک رها. من نمی‌روم قبرستان. اما خودشان هر پنجشنبه زنگ می‌زنند و می‌گویند که تهران هستند و می‌خواهند مرا ببینند. هیچوقت نگذاشتم مرا ببینند.

برگشتم به سمت کمد و چند کاور لباس را با هم گذاشتم روی تخت. کاور قرمز رنگ را باز کردم، درست حدس زده بودم. آخرین لباسی بود که با هم خریده بودیم. بعد از بستری اولش در بیمارستان، چند نفر از دوستانِ رها برایش جشنِ برگشت به خانه گرفتند. این لباسِ مشکی را برای آن مهمانی خریدیم که هیچ‌وقت نپوشید.

لباس مشکی را از کاورش درآوردم. احساس کردم کمی راه نفسم تنگ می‌شود و صدایم دورگه شده بود، گفتم: «عاشق این لباس مشکیه بود که کمرش بازه.»

کمی منتظر ماندم شاید از زن صدایی در بیاید. باز گفتم: «خیلی بهش می‌اومد.»

بعد صدای رها را انگار شنیدم که از توی اتاق پرو می‌پرسید: «پشتش خیلی باز نیست؟»

در پرو را کمی باز کردم و تنش را دیدم که مثل بلور توی آن پیراهن مشکی می‌درخشید. گفتم: «باز نیست.»

باز بود، خیلی باز بود و کمی به تنش زار می‌زد. دانه دانه مهره‌های کمرش را می‌توانستی بشماری. دوباره پرسید: «موهام کوتاهه به این لباس میاد؟»

آرام گفتم: «خیلی بهت میاد.»

و برگشتم که دیدم صاحب فروشگاه از لای در رها را نگاه می‌کند. برگشتم به سمت اتاق پرو و به رها گفتم که می‌روم از توی ماشین کیف پولم را بیاورم. بیرون فروشگاه پشت شیشه از جایی که دیده نشوم ایستادم و دیدم که فروشنده چطور جلوتر رفته و دارد سعی می‌کند از لای در بهتر بتواند رها را دید بزند. کمی صبر کردم. وقتی برگشتم فروشنده کمی هول شده بود چون رها پرسیده بود که سایز کوچکترش را هم دارند. فروشنده بلافاصله رو به من گفت که نه و توضیح داد اگر بخواهیم خیاط خودشان بدون هزینه لباس را اندازه‌اش می‌کند. گفتم: «رها جان آقا میان اندازش رو می‌زنن می‌دن خیاط خودشون سایزت کنن.»

و به فروشنده اشاره کردم که برود توی اتاق پرو. فروشنده کمی نگاهم کرد بعد چند سوزن ته‌گرد گذاشت توی دهانش. رها بلند گفت: «ترجیح می‌دم بدم خیاط خودم درستش کنه.»

و در اتاقک را بست تا لباسش را عوض کند. وقتی پول پیراهن را دادم و از فروشگاه بیرون آمدیم به رها گفتم توی ماشین بنشیند تا برگردم. برگشتم توی فروشگاه، توی چشم‌های فروشنده نگاه کردم و گفتم: «خیلی دلت می‌خواست بری توی اتاق پرو، آره؟»

فروشنده با چشم‌های گشادش که کمی از گوشه‌ها افتاده بودند فقط نگاه می‌کرد. دوباره گفتم: «داره می‌میره. سرطان کل بدنشو گرفته.»

خیلی دلم می‌خواست حالِ الانش را بپرسم. ولی دیگر چیزی نگفتم، فقط چند ثانیه نگاهش کردم و او هم من را بر و بر نگاه می‌کرد. بعد، از فروشگاه بیرون آمدم. نمی‌دانم چرا خوشحال بودم، انگار سربلند از کار مهمی بیرون آمده باشم و حال بد آن فروشنده حس عجیبی برایم داشت که تا بحال تجربه نکرده بودم. لباس مشکی را گذاشتم توی کاورش. نفسم درست بالا نمی‌آمد. با صدای بلند گفتم: «خانوم، شما سایزتون چنده؟»

چند ثانیه منتظر ماندم. دلم می‌خواست زن حرفی بزند. دلم می‌خواست کسی چیزی بگوید. چشم‌هایم می‌سوخت و چیزی توی دلم آرام آرام آب می‌شد. رفتم دم در اتاق ایستادم و زن را نگاه کردم. گفتم: «این لباس مشکیه فکر نکنم اندازتون بشه.»

جوابم را که نمی‌داد اعصابم بهم می‌ریخت. دوباره گفتم: «چیزی اگر اندازتون نمی‌شه ندم بیخودی ببری.»

خودش را کمی جمع و جور کرد. دلم نمی‌خواست لباس رها بچسبد به تن کسی و فرمش بهم بریزد. داد زدم: «مثل این چادر کوتاه نشه که معلوم نیست مال کدوم بدبختیه.»

زن سرش را همان‌طور صاف گرفته بود روبروی من، شنیدم گفت: «سوخته، با اتو.»

فکر کردم گیریم که چادر را خودش خریده و حالا سوزانده باشدش. پس این جوراب‌های مردانه چطور؟ این جوراب‌های مردانه نو که پایش کرده.

رها گفته بود: «دیگه نمی‌فهممت.»

گفته بودم: «حق انتخاب داشتم یا نه.»

گفته بود: «هنوز هم داری.»

و رفته بود نشسته بود توی تراس و همراه با صدای آهنگی که نمی‌دانم از کدام گوری می‌آمد دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. اما دست‌ها حالت غریبی تکان می‌خوردند که تا بحال ندیده بودم. من هم مثل یک مترسک بی‌عرضه جالیز که تمام محصولش را گنجشک‌ها خورده باشند ایستاده بودم وسط تمام وسایلی که چند دقیقه پیش خرد کرده بودم.

زن دیگر به من نگاه نمی‌‎کرد، به یک چیزی پشت سرم زل زده بود. رفتم و عکس قاب شده رها را از روی میز برداشتم و آوردم گرفتم جلو‌ش. رها نشسته بود روی تخته سنگی کنار دریا. نور صبح کل تنش را روشن کرده بود و داشت توی آن صبح گرم لبخند می‌زد. دوست داشتم عکس بهتری نشانش بدهم، اما نمی‌توانستم فکر کنم از کجا باید عکس دیگری بیاورم و نمی‌دانم چرا دست‌هایم به وضوح می‌لرزید. بعد از اینکه این عکس را گرفته بودم گفته بود: «اگه مُردم می‌دونی که باید چیکارم کنی.»

گفته بودم: «خیلی الاغی، رها.»

چندمین بار بود که گفته بود اگر مُرد باید چه بلایی سر جسدش می‌آوردم. باید یک جایی که اصلا نمی‌دانستم کجاست توی نمک دفنش می‌کردم یا زیر مزارع نیشکر یا دو سه مورد دیگر که اصلا یادم نمی‌آید. بلند گفته بود: «نباید زنت می‌شدم.»

گفته بودم: « آره، من خیلی الاغم.»

و برگشته بودم به ویلا. به زن گفتم: «توی این عکس درست معلوم نیست.»

زن هنوز داشت به عکس نگاه می‌کرد. دوباره گفتم: «سایز شما چنده؟» توی چشم‌هایم نگاه کرد و کمی عقب عقب رفت.

رها توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد که شیلنگ را از گلویش کشیدم. نفسش بلند‌تر شده بود شبیه خِرخِر حیوانی نزدیک مرگ. دستگاه بوق زد و مادر و پدرش دویدند توی اتاق. رها دستش را برده بود بالا و سر سوراخ را گرفته بود تا بتواند حرف بزند. پدرش هول کرده بود و بلافاصله شیلنگ را از دست من گرفت و وصل کرد به گردن رها. من همانجا ایستاده بودم و رها را نگاه می‌کردم که انگار گوشه‌ی لب‌هایش لبخندی مانده بود. چیزی نگفتم، نگفتم که رها می‌خواست حرف بزند. نگفتم که دلم برای صدایش تنگ شده بود، که باید دوباره آواز خواندنش را می‌شنیدم و دوباره برای صدایش قند توی دلم آب می‌شد. رها لب زد، خواست چیزی بگوید که اشک‌های مادرش و صدای هق‌هق پدرش نگذاشت.

هنوز به زن نگاه می‌کردم و او با چشم‌های ترسیده انگار مجبورش کرده باشند که حرف بزند، لب‌هایش را چند بار روی هم فشار داد و آرام گفت: «نمی‌دونم.»

نمی‌دانستم چه چیز را نمی‌داند. حال همان شب را داشتم. همان شبی که بیماری رها را فهمیده بودم. وقتی از مطب آمدم بیرون تا گرگ و میش صبح توی خیابان‌ها پرسه زدم. سرما و باران لمسم کرده بود. دوست داشتم تمام آن بعد از ظهر از وقتی که رها تلفن زد و من سراسیمه خودم را به مطب دکتر رساندم، خواب بوده باشد. می‌خواستم هنوز هر روز عاشقش بشوم، می‌خواستم بروم خانه کنار رها بخوابم و بیدار که شدم همه چیز همانطور باشد که بود. اما به خودم که آمدم دیدم روز دوباره شروع شده و من دارم برمی‌گردم خانه و چیزی توی دلم تکان خورده.

صدای زن را شنیدم که آرام گفت: « می‌خوام برم.»

فقط نگاهش می‌کردم و نفسم، نفسم در نمی‌آمد. دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم. سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع داشتم. خودم را کشاندم تا توی اتاق خواب. سه کیسه‌ی پُر لباس را کشان‌کشان تا نزدیک زن آوردم. نگاهم می‌کرد. برگشتم به طرف اتاق خواب. صدای فِش و فِش کیسه‌ها آمد. انگار داشت سعی می‌کرد آنها را گره بزند. به سرعت برگشتم به سمت زن. یکی از کیسه‌ها را گره زده بود، خم شده بود روی کیسه‌ی دیگر و چادرش باز شده بود. یک پیراهن آستین بلند چهارخانه تنش بود. تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و ایستاد. به سمت کیسه‌ها رفتم و پیراهن مشکی را از توی کیسه‌ای که هنوز باز بود برداشتم و گفتم: «این یکی نه.» چیزی نگفت. به اتاق برگشتم و روی زمین نشستم و سرم را تکیه دادم به تخت و دوباره بوی رها پیچید توی دماغم. صدای کیسه‌ها با شدت بیشتری بلند شد. انگار بخواهد عجله کند. می‌خواستم بگویم که راحت باشد و همه را، همه را به‌جز این پیراهن مشکی می‌تواند با خودش ببرد که صدای بلند بسته شدن در را شنیدم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۱
ارسال دیدگاه