آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فروتنی (انریکه ویلاماتاس)

فروتنی (انریکه ویلاماتاس)

انریکه ولاماتاس برگردان: امیر جنانی انریکه ویلا ماتاس نویسنده اسپانیایی در سال ۱۹۴۸ در شهر بارسلون متولد شد. او در دانشگاه به مطالعه حقوق و روزنامه‌نگاری پرداخت و زندگی حرفه‌ای خود را به عنوان ویراستار در مجله سینمایی فوتوگراماس آغاز کرد. او در جوانی دو سال در پاریس زندگی کرد. در آپارتمانی که از رمان‌نویس، […]

فروتنی (انریکه ویلاماتاس)

انریکه ولاماتاس

برگردان: امیر جنانی

انریکه ویلا ماتاس نویسنده اسپانیایی در سال ۱۹۴۸ در شهر بارسلون متولد شد. او در دانشگاه به مطالعه حقوق و روزنامه‌نگاری پرداخت و زندگی حرفه‌ای خود را به عنوان ویراستار در مجله سینمایی فوتوگراماس آغاز کرد. او در جوانی دو سال در پاریس زندگی کرد. در آپارتمانی که از رمان‌نویس، فیلمنامه‌نویس و کارگردان فرانسوی مارگریت دوراس اجاره کرده بود. در آنجا رمان دوم خود با عنوان قاتل روشنفکر را نوشت و کم‌کم سبک نوشتاری منحصر‌به‌فردی برای خود بوجود آورد. آثار ویلا ماتاس که شامل مقاله، داستان کوتاه و رمان از ژانرهای مختلف است به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده. طنز، شوخ طبعی و ابتکارات فراادبی با هم ترکیب شده و آثاری را بوجود آورده‌اند که خواندن آنها برای درک شرایط کنونی ادبیات اسپانیا لازم است. فکر روایت شده واژه‌ای است که ویلا ماتاس برای تعریف آثارش به کار می‌برد. کتاب‌های او اغلب مرز میان مقاله و داستان را از میان بر می‌دارند. او در حال حاضر یکی از برجسته‌ترین نویسندگان اروپاست و جوایز ادبی زیادی را از آن خود کرده است. در نوشته‌هایش مرزی میان حقیقت و خیال وجود ندارد. به عقیده او «نوشتن تصحیح کردنِ زندگیست، تنها چیزی است که از ما در مقابل جراحات و ضربه‌های زندگی محفاظت می‌کند.»

من از طریق سرکار خانم دکتر ایبانیز، از استادان برجسته زبان اسپانیایی در ایران، با این نویسنده آشنا شدم و پس از سیری چند ساله در نوشته‌های ویلا ماتاس، تصمیم به ترجمه آثارش گرفتم. با همکاری سرکار خانم دکتر مهتاب صابونچی «جستجوگران دره‌ی نیستی» ترجمه و توسط انتشارات هرمس به چاپ رسید.

موضوع کتاب جستجوی نیستی است، جستجوی چیزی که وجود ندارد و همان‌طور که خود عنوان کتاب هم اشاره دارد داستان انسان‌هایی است که سرگرم جستجو در نیستی هستند و آن را مطالعه، بررسی، و تحلیل می‌کنند. جستجوگران دره‌ی نیستی افرادی امیدوارند، خیلی مدرن و امروزی نیستند، بیشتر به دنبال تحقیر آزردگی و روزمرگی دنیا هستند؛ خلاصه مردمی قدیمی و غیر‌عادی. همچنین بسیار فعال هستند و این موضوع باعث شده رابطه‌ مستقیم با خلأ و نیستی برقرار کنند. در واقع داستان‌های این کتاب به دنبال کشف اعماق خلأ هستند. این مجموعه بازگشت ویلا ماتاس به داستان کوتاه است.

در ادامه با داستان «فروتنی» از این مجموعه آشنا شوید.

امیر جنانی ـ زمستان ۹۶

چند سالی است که به طور اتفاقی در اتوبوس خط ۲۴ یکی از خیابان‌های شهر بارسلون مایُر دِ گراسیا زاغ‌سیاه مردم را چوب می‌زنم. با یادداشت‌هایی که از گفت‌و‌گو‌ها و رفتارهای مسافرها جمع‌آوری کردم فکر کنم بتوانم یک رمان بی‌پایان بنویسم، مثل کاری که جو گولد[۱] قصد داشت دربارۀ شهر نیویورک انجام دهد. این گفت‌وگوها گاهی عجیب و غریب به نظر می‌آید و گاهی بی سر و ته.

گویا این اواخر، یک دزد نگون‌بخت از این خط خوشش آمده است. او در بین برخی مسافرها به دزد ۲۴ معروف است. به محض اینکه سوار اتوبوس می‌شود، کسانی که او را می‌شناسند با صدای بلند به افراد بی‌احتیاط هشدار می‌دهند: «مراقب باشید، مراقب باشید که دزد ۲۴ آمد!» این صحنه همیشه تکان‌دهنده است و اخلاق شهروندی در آن به چشم می‌خورد.

 اگر از بعضی تفاوت‌هایش بگذریم، مرا یاد فیلمی می‌اندازد که در بچگی دیده بودم. در آن فیلم، مردم محله‌های فقیرنشین دست به یکی کرده بودند تا قاتل دختر‌بچه‌ها را دستگیر کنند.

 تا به حال صد بار دزد ۲۴ را دستگیر کرده‌اند اما او به محض آزاد شدن دوباره به اتوبوس باز می‌گردد، درست همان جایی که او را می‌شناسند. گویی به خط‌های دیگر علاقه ندارد. شاید او هم مثل من دوست دارد احساس کند مشتری همیشگی این خط است یا ممکن است فقط عاشق تکرار باشد.

از یک نظر خیلی شبیه به هم هستیم: هر دو ما در این خط دزدی می‌کنیم. البته او کیف مردم را می‌دزدد و من حرف‌ها، چهره‌ها و رفتارشان را.

در یادداشت‌هایم همه جور جمله‌ای به چشم می‌خورد. این جمله‌ها را طی این سال‌ها در این اتوبوس شنیده‌ام. مسلماً بعضی از این جمله‌ها از بقیه جالب‌ترند. یکی از آن‌ها را از زنی شنیدم که پشت سر من در انتهای اتوبوس نشسته بود: «زبان انگلیسی و فرانسوی رو به یاد میارم، اما زبان سواحیلی رو کاملاَ فراموش کردم.» این جمله پیچیده‌تر از آن است که مسافری در خط ۲۴ آن را بگوید. وقتی سرم را برگرداندم، دیدم که دو راهبه پشت سر من نشسته‌اند. احتمالاً هر دو در آفریقا زندگی کرده بودند و این موضوع، جملۀ اخیر را توجیه می‌کرد. اما آن جمله هنوز هم پیچیده به نظر می‌رسد.

 در موقعیت دیگری که آن هم به‌یاد‌ماندنی بود جوانی که از اتوبوس پیاده می‌شد، خیلی عصبانی با صدایی بلند، طوری که همه متوجه شدند، به دوستش گفت: «دفعۀ آخری باشه که بهت میگم، مادر من مادر منه و مادر تو مادر تو. روشنه؟ فهمیدی؟» مشکل بین آن دو جدی به نظر می‌رسید. خیلی دوست داشتم پیاده شوم و از موضوع سر در بیاورم.

 در بین جمله‌هایی که شنیده‌ام و یادداشت کرده‌ام برخی را خوب به‌خاطر می‌آورم: «با اینکه بهش گل مگنولینا هدیه دادم اما اون هرگز حاضر نشده منو ببخشه.» یا این یکی: « همیشه خوشبختی همراه با عذاب و رنجه» و این: «اگه قبل از چهل سالگی پول در بیاری باختی.»

همۀ آن‌ها را با تاریخ دقیق یادداشت کرده‌ام. مجموعه‌ای جالب از اطلاعات خط۲۴٫

یک روز شنیدم زنی به شوهرش می‌گفت ماه آن طوری که ما فکر می‌کنیم نیست: «ماه قمر طبیعی زمین نیست، بلکه سیارۀ بزرگ سوراخی است که یک تمدن پیشرفته طراحی کرده و قرن‌ها پیش در مداری اطراف زمین قرارداده است.» همۀ این جمله‌ها را با دقت نوشتم و همچنین چیزی را که شوهرش به او گفت، مردی که شبیه احمق‌ها بود (این را هم در دفترم نوشتم، منظورم چهرۀ احمقانۀ آن مرد است): «ماه ماهه دیگه. بس کن دیگه.»

جملۀ زیبایی بود، بعضی وقت‌ها آن را تکرار می‌کنم و از گفتنش لذت می‌برم: «ماه ماهه دیگه، بس کن دیگه.»

هیچ کس نمی‌داند چرا این جمله را می‌گویم، هیچ کس نمی‌داند که این جمله از شنود‌های من در اتوبوس نشأت گرفته است. زندگی در خط۲۴ بخشی از مجموعۀ محرمانۀ من را تشکیل می‌دهد. تا امروز حس می‌کردم همۀ اتفاقات خط ۲۴ به گونه‌ای به من مربوط است.

مجموعۀ این جمله‌ها، مثل زندگی‌ام، مبهم و پیچیده شده است؛ عجیب نیست، چون همیشه در هر دوی آن‌ها، زندگی و اتوبوس، چیزهای زیادی برای نوشتن وجود داشته است. آدم‌ها، رفتارهایشان و …

با وجود اینکه بیش از یک هفته است بر این کار تمرکز کرده‌ام، اما نمی‌دانم چرا دیگر حوصلۀ جاسوسی ندارم. نمی‌دانم چرا اخیراً این کار را کنار گذاشته‌ام.

فراموش می‌کنم دزد جمله‌های اتوبوس هستم. دوشنبۀ پیش یکی از همین روزها بود، اما به یکباره اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد. اتوبوس به قدری پر شده بود که به همه احساس خفگی دست داده بود. در حالی که غرق در افکار خودم بودم و به یکی از میله‌های وسط اتوبوس تکیه داده بودم، صدای زنی را شنیدم که پشت من با تلفن همراهش مشغول صحبت بود: «الان در ایستگاه فونتانا پیاده می‌شم! سی سالمه، نمی‌دونم بهم میاد یا نه. نه خوشگلم و نه زشت! باشه، یه پالتو خاکستری پوشیده‌م، پس می‌بینمت!»

جایی ایستاده بود که نمی‌توانستم صورتش را ببینم، مگر آنکه دو قدم برمی‌داشتم تا جلو او قرار بگیرم یا سرم را به زور طوری حرکت می‌دادم تا بتوانم او را ببینم؛ که البته، با وجود آن همه آدم، کمی غیر‌طبیعی به نظر می‌رسید. آن جملۀ «نه خوشگلم و نه زشت» خیلی بر من تأثیر گذاشت. جمله‌ای بود که هزار بار شنیده بودم اما این بار با لحن متفاوتی آن را می‌شنیدم. مرا کاملاً نگران کرده بود. آیا واقعاً می‌شود نه خوشگل بود و نه زشت؟ یعنی چه اتفاقی در زندگی آن زن افتاده بود که او خودش را تا این اندازه حقیر می‌دانست و هیچ مشکلی در گفتن این موضوع با صدای بلند نداشت؟ آیا دوست داشت فروتن باشد؟ آیا قضیه فقط همین بود و نیازی نبود بیشتر از این به موضوع پرداخت؟ یا شاید در اصل کسی نبود و فروتنی هم نمی‌کرد. به نظرم خیلی غم‌انگیز بود کسی این قدر به خاکستری بودن تن دهد. از پشت که به او نگاه می‌کردم، قد‌کوتاه به نظر می‌رسید، لباسش کاملاً خاکستری بود و گویا موی سیاهش هم داشت خاکستری می‌شد. کیفی با مارکِ زارا در دست داشت که احتمالاً نشانه‌ای بود تا بتوانند او را تشخیص دهند و علامتی بهتر از آن جملۀ «نه خوشگلم و نه زشت». پیش خودم فکر کردم وقتی در ایستگاه فونتانا پیاده شد، تعقیبش کنم و ببینم با چه کسی قرار گذاشته است، این گونه می‌توانستم کاملاً وارد یک رمان واقعی بشوم؛ اما دیر‌وقت بود و زمانی برای تعقیب آن زن نداشتم؛ از طرفی هرگز در زندگی‌ام کسی را در خیابان تعقیب نکرده بودم و احساس می‌کردم توانایی چنین کاری را ندارم. با خودم گفتم جای تو همین اتوبوس است، و این باعث شد که از پیاده شدن منصرف شوم.

به کتابی که دربارۀ ژرارد دِ نروال[۲] می‌خواندم فکر می‌کردم و یاد جملۀ تکان‌دهنده‌ای افتادم: «من هرگز مادرم را ندیده‌ام. عکس‌هایش یا گم شدند یا آن‌ها را دزدیدند. فقط می‌دانم شبیه یکی از نقاشی‌های دورۀ خودش بود؛ یک تصویر در مدرسه پرودن و یا فراگنارد و نامش هم می‌تواند فروتنی باشد.»

آیا آن زن خاکستری‌پوش مانند مادر نروال بود؟ آیا من می‌توانستم بدانم مادر نروال چگونه بوده، در صورتی که خود او هم این را نمی‌دانست؟ در هر صورت، می‌توانستم سعی کنم تا ببینم زنی که با تلفن همراه صحبت می‌کرد چه شکلی بود. خیلی کنجکاو بودم تا ببینم آیا واقعاً نه زیباست و نه زشت. با بردباری صبر کردم حداقل صورتش را ببینم. زمانی که اتوبوس در ایستگاه فونتانا ایستاد، آن زن به سمت من برگشت و شروع کرد به باز کردن مسیرش به سمت در اتوبوس. او را در یک نمای نزدیک تمام عیار نگاه کردم. چهره‌ای با چشمان کشیده و سبز، خیلی زیبا، که با غم و فروتنی و شاید هم به خاطر ناامیدی شکنجه شده بود. دوباره وسوسه شدم از اتوبوس پیاده شوم و او را تعقیب کنم تا ببینم با چه کسی قرار گذاشته بود.

او در ایستگاه فونتانا پیاده شد و من همچنان نگران بودم از اینکه زیبایی‌اش در خیابان مایور د گراسیا مثل چهره‌های دیگران به شکل امروزی درآید. سپس متوجه شدم که حتی نسبت به او احساس حسادت می‌کنم. او زنی با لباس خاکستری، متواضع، جذاب و فریبا بود. مثل یک احمق در اتوبوس ماندم و دیدم که چطور در بین جمعیت ناپدید می‌شود. هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود و وقت داشتم ببینم چگونه از کنار رهگذران می‌گذرد و احتمالاً بهترین تصویرش را به هر کدام از آن‌ها عرضه می‌کند.

شب خواب دیدم که با خط ۲۴ به خانه برمی‌گشتم و یک اتوبوس همان خط که در جلوی اتوبوس ما حرکت می‌کرد ـ در واقع هر دو به هم چسبیده بودندـ آن‌قدر سرعت داشت که از ایستگاه مترو فونتانا سر درآورده بود. به طور غیر‌ارادی، در حالی که خوشحال بودم از اینکه در اتوبوس پشتی بودم و برایم اتفاقی نیفتاده است، نگاهی انداختم تا ببینم آیا زنی هم که من را در سکوت همراهی می‌کرد سالم است؛ و بله، سالم بود، خودِ خانم تواضع بود؛ همان زن خاکستری‌پوشی که چند ساعت پیش دیده بودم. آنجا بود، با من، صحیح و سالم. خودش بود با کیف زارا در دستانش. اما حالا چشمانش خمارتر و خواستنی‌تر از دفعه اولی بود که او را دیده بودم.

گرچه می‌دانستم خوابم معنایی داشته، ترجیح دادم اهمیت زیادی به آن ندهم و به کارم برسم. بیشتر از بیست سال است که در مؤسسه روخمونت در بارسلون کار می‌کنم، در حال حاضر پست مهمی در آنجا دارم. در زندگی خوش‌اقبال بودم، گله‌ای ندارم. اوضاع مالی خوبی دارم و حس می‌کنم می‌توانم به همسر و سه فرزندم افتخار کنم. خانه‌ای در سنت‌هیلاری دارم که آخر هفته‌ها را با خانواده‌ام در آنجا می‌گذرانیم. همیشه من رانندگی می‌کنم‌، اجازه نمی‌دهم آن‌ها پشت فرمان بنشینند. راستش نیاز دارم از طریق رانندگی خودم را خالی کنم و در ضمن، رانندگی با سرعت را دوست دارم. گاهی اوقات این ماشین سمبل موفقیت‌های من است.

آدم پر مدعایی هستم، اگرچه کسی متوجه نشده است، چون تا جایی که می‌توانم خودم را سرکوب می‌کنم. بی‌گمان به همین دلیل است که وقتی از بارسلون خارج می‌شوم، این قدر با سرعت رانندگی می‌کنم. شاید هم فقط به این خاطر با سرعت رانندگی می‌کنم، چون نیاز دارم، بدون آزار و اذیت دیگران، افتخار موفقیت‌هایم در زندگی را بروز دهم. این افتخار را در اتوبوس به نمایش نمی‌گذارم، جایی که خوشبختانه برایم مکانی برای فروتنی بوده و باعث شده به مغرورترین آدم روی زمین تبدیل نشوم.

 اما خودم را سرکوب می‌کنم، خودم را خیلی سرکوب می‌کنم؛ مثلاً در آسانسور، با همسایه‌ها. زمانی که با بعضی از آن‌ها در آسانسور روبه‌رو می‌شوم، خیلی دوست دارم برایشان از موفقیت‌هایم تعریف کنم و آن‌ها بدانند چقدر همه چیز خوب پیش می‌رود. به دلیل موفقیت‌هایم در کار قرار است چند ماه دیگر مدالی در پاریس به من اهدا کنند. البته این موضوع را به کسی نگفته‌ام؛ خیلی دوست دارم همین حالا این موضوع را برای همسایه‌ها جار بزنم، چون ظاهراً آن‌ها فکر می‌کنند من آدم بیچاره‌ای هستم. خب معلوم است، زمانی که از اتوبوس پیاده می‌شوم آنها مرا می‌بینند! به آن‌ها می‌گویم: «اتوبوس برام خیلی راحته، چون من رو دمِ خونمون پیاده می‌کنه»، اما آن‌ها فکر می‌کنند چون اوضاع مالی‌ام خراب است این حرف‌ها را می‌زنم و فقط آخر هفته‌ها پول خرج می‌کنم.

از این‌ها بگذریم، خواب دیدم اتوبوس تصادف کرده است. شاید این خواب به خاطر شکست من در تصمیم‌گیری روز قبل بود، تصمیم برای تعقیب آن زن خاکستری‌پوش، همان کسی که ندانسته من را با غم و فروتنی خاصش شکنجه کرده بود. در محل کارم نمی‌توانستم فکرش را از سرم بیرون کنم. بعد از ظهر، وقتی که از محل کارم به خانه برمی‌گشتم، در اتوبوس اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد. در ایستگاه فونتانا پیرمردی که ناتوانی جسمی داشت می‌خواست با صندلی چرخ‌دار سوار اتوبوس شود و راننده زود سیستم پلۀ شیب‌دار را فعال کرد تا آن مرد بتواند سوار شود، اما سیستم خراب بود، شاید به این دلیل که مدت زیادی از آن استفاده نشده بود. من هیچ وقت ندیده بودم یک ناتوان جسمی سوار اتوبوس ۲۴ شود. بعد از پنج دقیقه دودلی و شک، همگی مجبور شدیم از اتوبوس پیاده شویم چون اتوبوس خراب شده بود. معلوم نبود این خرابی به علت باز کردن پلۀ شیب‌دار بود یا اینکه اتوبوس تصادفاً خراب شده بود. همگی پیاده شدیم و منتظر اتوبوس بعدی ماندیم. داشتم فکر می‌کردم که این اتفاق به خواب دیشب من شباهت دارد، چون اتوبوس اول و دومی وجود داشت و برای اتوبوس جلویی مشکلی پیش آمده بود، و به علاوه در ایستگاه فونتانا این اتفاق افتاده بود.

 به هر حال، این خرابی من را درست یاد آن زن دارای چشمان کشیده و غمگین دیروز بعد از ظهر انداخت. دنبالش گشتم تا ببینم آنجاست یا نه. تصور می‌کردم شاید او همۀ روز مشغول دور زدن اطراف ایستگاه فونتانا بوده است. نمی توانستم مانع این افکار شوم، چون زن خاکستری‌پوش با آن جمله «نه خوشگلم و نه زشت» کنجکاوی من را برانگیخته بود. عجیب بود. جمله‌ای که هزار بار شنیده بودم و هرگز به آن فکر نکرده بودم، خب همیشه خیلی عادی و بی‌اهمیت به نظرم می‌رسید، اما حالا من را به هم ریخته بود، گویی یکباره همه زندگی‌ام دور آن زن می‌چرخید.

بین جمعیت دنبالش گشتم، اما انگار هیچ اثری از او نبود. چهارشنبه و پنجشنبه نیز همین کار را کردم، مخصوصاً وقتی که از ایستگاه فوفتانا رد می‌شدم. روز جمعه با چند نفر از همکارانم برای ناهار به رستورانی در رامبلاس رفتیم. جمعیت زیادی اطراف این «مجسمه‌های جاندار»[۳] جمع شده بودند. یکی از آن‌ها که متعلق به چه‌گوارا بود، خیلی جلب توجه می‌کرد. البته بقیه آن‌ها هم توجه جهانگردان را به خودشان جلب کرده بودند. یکی دیگر از آن‌ها مجسمۀ فوتبالیست معروف اتوو بود و بعدی مربوط می‌شد به دن کیشوت و آخری هم متعلق به اِویتا پِرون[۴] بود. فقط یکی از آن‌ها بیننده‌ای نداشت و به طرزی باورنکردنی به او بی‌توجهی می‌شد. خب زیاد چشمگیر نبود، انگار وجود نداشت، کاملاً بی‌حرکت بود. حتی نزدیک بود با او برخورد کنم، چون فقط هنگامی که رودر‌روی هم قرار گرفتیم او را دیدم. او معرف یک تهیدست قرن نوزدهم بود، به نظرم یک تهیدست اهل لندن. چیز عجیبی در او بود که باعث می‌شد اصلاً به چشم جهانگردان و رهگذران نیاید. لباس ژندۀ خاکستری به تن داشت که به زمین می‌رسید. یک فنجان فلزی خاکستری هم برای سکه‌ها روی زمین بود. در حالی که تحسینش می‌کردم، پیش خودم فکر کردم این خودِ فروتنی است.

روز بعد، باران را بهانه کردم تا آخر هفته را در خانه بمانم. یکشنبه صبح، یعنی دیروز، زمانی که خورشید دوباره در آسمان ظاهر شد، خانواده‌ام را برای دیدن نمایشگاه فراگونارد به موزه‌ای در بارسلون بردم. فکر کردم شاید بتوانم آنجا سر نخی از فروتنی، البته اگر هنوز وجود داشته باشد، پیدا کنم. همان نقاشی مدرسه پرودن یا فراگونارد که نروال درباره‌اش صحبت کرده بود. پیش خودم فکر کردم دیدن آن نقاشی باعث می‌شد خودم را به زن خاکستری‌پوش نزدیک‌تر حس کنم.

پسر بزرگم یک دفعه سؤالی از من پرسید که باعث تعجبم شد: «پس کی مدالت رو بهت می‌دن؟»

دیگر هفده سالش شده است و هنوز به من اعتقاد دارد. در آن لحظه به او افتخار کردم، همین طور به مدالی که قرار است دریافت کنم. بلافاصله از رفتار مغرورانه‌ام خجالت کشیدم و خودم را مشغول جست‌وجوی آن تصویر کردم و به افرادی فکر کردم که خودشان را دست‌کم می‌گیرند؛ به عبارت دیگر، افرادی که فروتن‌اند.

در کتابخانۀ موزه، با اینکه امید چندانی نداشتم، کتابی درباره مدرسه پرودن پیدا کردم، بی‌درنگ آن را خریدم. در آن از تصویری که دنبالش می‌گشتم هیچ اثری نبود، اما متوجه شدم واقعاً چنین چیزی وجود داشت و متعلق به مدرسه پرودن بود. سپس اطلاعات کافی برای جستجو در اینترنت را پیدا کردم. بعد‌از‌ظهر در خانه با کمک دختر بزرگم، در گوگل یک عکس از آن تصویر را پیدا کردم. فروتنی زن زیبایی بود، تصویری که نروال آن را متعلق به مادرش می‌دانست. فکر می‌کنم عاشق آن عکس شدم، چون از دخترم خواستم آن را برایم چاپ کند و آن عکس همیشه در کیف من است.

دیروز، هنگامی که روز به سمت شب می‌رفت و همۀ خانواده از دیدن فیلمی جالب در تلویزیون خوشحال بودیم، دختر کوچکم گفت: «چه خوب شد به سنت‌هیلاری نرفتیم.»

امروز دوشنبه، وقتی از محل کارم برمی‌گشتم، در اتوبوس شنیدم زنی با تلفن همراهش به دیگری می‌گفت: «این نیست. اما نزدیک شدی. دوسِت دارم. تو توی دنیا بهترینی.»

فکر کردم با من صحبت می‌کند. برگشتم، وقتی او را دیدم خیلی نا‌امید شدم؛ طرف صحبتش من نبودم، البته این دلیل نا‌امیدی من نبود، من از این مایوس شدم که آن زن اصلاً شبیه کسی نبود که دنبالش می‌گشتم و عکسش را در کیفم داشتم. او با نامزدش صحبت می‌کرد، در ادامه به او گفت: «بلبل یه پرنده ایرانیه، فکر کردم می‌دونی.» این جملۀ عجیب را گفت، اما من حتی میلی به یادداشت کردنش نداشتم. گفتنش غم‌انگیز است، اما احساس می‌کنم دارم میلم برای شکار جمله‌ها را از دست می‌دهم؛ میل به زندگی، میل به همه چیز را.

روز‌به‌روز ناتوان‌تر می‌شوم. گویی آن شکارچی قدیمی که در وجودم زندگی می‌کرد، دیگر کنجکاوی، توجه، تیز‌بینی و صبرش به پایان رسیده است. گویی تنها این میل در من باقی مانده است که دوباره آن زن را ببینم و به او بگویم، نمی‌دانم، به او فروتنانه‌ترین حقایقم را بگویم: که دارم پیر می‌شوم، که دیگر شکارچی خوب جمله‌ها نیستم، که دیگر برایم مدال‌ها حرف زیادی برای گفتن ندارند، دنیا هم همین طور، جز او…


[۱]                                                              1- شخصیت اصلی داستان«راز جو گولد»، اثر نویسنده آمریکایی جزف میچل(۱۹۹۶-۱۹۰۸)

[۲]                                                              1- نام مستعار شاعر و نویسنده فرانسوی ژرار لابرونی(۱۸۵۵-۱۸۰۸)

[۳]                                                              1- تهی دستانی هستند که خود را به شکل شخصیت معروفی در آورده تا مردم به ایشان کمک کنند.

[۴]                                                              2- فعال سیاسی و یکی از قدرتمندترین و محبوب ترین زنان کشور آرژانتین(۱۹۵۲-۱۹۱۹).


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۶
ارسال دیدگاه