آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فال (هلیا تقوی)

فال (هلیا تقوی)

هلیا تقوی گرمای آفتاب سر ظهر کلافه‌ام کرده بود، توی چشمانش نگاه کردم و گفتم: «ببین یه ساعت دیگه هم اینجا وایسی، من فال نمی‌خرم.» پسر از جایش تکان نخورد، فقط دستش را که همچنان جلو من گرفته بود، کمی جلوتر آورد. در همین لحظه مردی که جلو من ایستاده بود، کارتش را برداشت و […]

فال (هلیا تقوی)

هلیا تقوی

گرمای آفتاب سر ظهر کلافه‌ام کرده بود، توی چشمانش نگاه کردم و گفتم: «ببین یه ساعت دیگه هم اینجا وایسی، من فال نمی‌خرم.»

پسر از جایش تکان نخورد، فقط دستش را که همچنان جلو من گرفته بود، کمی جلوتر آورد. در همین لحظه مردی که جلو من ایستاده بود، کارتش را برداشت و از مقابل دستگاه عابر بانک کنار رفت. جلو رفتم و کارت را درون دستگاه گذاشتم. پسر هم همراه من جلو آمد اما اهمیتی ندادم. رسید جابه‌جایی پول و کارت را که گرفتم، پشتم را به پسر کردم و با قدم‌های تند به سمت تاکسی‌های هفت تیر حرکت کردم. چند لحظه بعد باز جلو راهم را گرفت و گفت: «خب چی می‌شه یه فال بخری، خانم؟ خواجه‌ی شیراز حرفش ردخور نداره‌ها.»

نگاهی به سر تا پایش انداختم. اصلاً به سر و ریختش نمی‌خورد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، چه برسد به شناختن خواجه‌ی شیراز.

«ببین هر نیتی داشته باشی مطمئن باش جوابت رو می‌ده.»

«نمی‌خوام، بابا. اصلا نیت ندارم.»

«مگه می‌شه؟ حتما یه نیتی داری دیگه.»

«عجب بچه‌پررویی هستیا.»

«اصلا نمی‌خواد بخری. فقط بیا نیت کن و یکیش رو بردار.»

چشمانم را تنگ کردم و نگاهش کردم.

«چیه فکر می‌کنی دروغ می‌گم؟ بیا نیت کن و یکی بردار، مرد نیستم اگه ازت پولش رو بگیرم.»

هنوز حدود یک ساعت مانده بود به شروع کلاس. نگاهی به صف تاکسی‌های خالی آن سمت خیابان انداختم.

«ای بابا، واسه فال مفتی هم انقدر دل دل می‌کنن آخه؟»

پسر به سکوی کنار خیابان تکیه داده بود و با نوک کفش کهنه‌اش به زمین ضربه می‌زد. یک قدم جلو رفتم و گفتم:

«ببین برمی‌دارم. اما پولی در کار نیستا. تا تو یاد بگیری حرف الکی نزنی.»

چهره‌اش از هم باز شد و گفت: «الان فقط می‌خوام ثابت کنم هر نیتی داشته باشی حافظ جوابشو می‌دونه. پولش مهم نیست.»

دستش را باز به سمتم دراز کرد و گفت: «از ته دلت نیت کن و بردار.»

نیت کردم و یک پاکت از دست‌هایش کشیدم بیرون. پاکت را باز کردم و برگه فال را بیرون آوردم. پسر کنار من جابه‌جا شد و گفت: «می‌شه بدی من بخونم؟ یعنی می‌گم اگه دوست داشته باشی، می‌تونم برات معنیش کنم. آخه اونی که پایینش نوشته چرته.»

سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم. بعد کاغذ را دستش دادم. نگاهی به کاغذ انداخت، بعد شمرده شمرده، جوری که  انگار شک دارد من گیرایی‌ام بالا باشد، شروع به توضیح دادن کرد: «ببین بیت اولش حرف خیلی قشنگی زده. می‌گه از روی ظاهر آدما قضاوتشون نکن. این خیلی توی زندگی مهمه.»

دختر جوانی که با موبایلش حرف می‌زد، با تعجب نگاهمان کرد و رد شد. پسر به بیت دوم اشاره کرد و گفت: «اینم خیلی ساده‌س، می‌گه کارهای خوبت رو بی‌توقع انجام بده، خدا خودش هوات رو داره.»

بعد با لبخند به من نگاه کرد و کاغذ را دستم داد. گفتم: «آفرین، خوشم اومد. اصلاً بهت نمی‌خوره این‌قدر خوب حافظ رو بشناسی.»

«مادرم از بچگیم برام حافظ می‌خوند.»

«چه عالی. ببینم چند سالته؟ کلاس چندمی؟»

سرش را پایین انداخت و گفت: «چهارده سالمه ولی تا کلاس پنجم بیشتر نخوندم. بابام که مرد با عموم اومدم سر کار.»

بعد به سرعت لحنش را مثل قبل کرد و گفت: «الان خرج خانوادمو می‌دم. کار که عار نیست. به جاش داداش کوچیکم می‌ره مدرسه.»

خیلی تحت تاثیر غرورش قرار گرفته بودم. گفتم: «خیلی خوبه. آفرین.»

نمی‌دانستم دیگر چه بگویم. پسر از جیب شلوار قهوه‌ای رنگش، عکس یک زن جوان با روسری قرمز رنگ درآورد و نشانم داد و گفت: «این مامانمه. همیشه عکسشو همرام دارم. می دونی، وقتایی که خیلی خسته می‌شم نگاش می‌کنم. اون وقت باز انرژی می‌گیرم.»

مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و ادامه داد: «خانواده آدم مهمترین چیز توی دنیاس، مگه نه؟»

«آره واقعا همینه.»

لبخندی زد و عکس را بوسید و درون جیبش گذاشت. بعد پرسید: «تو چی؟»

«من چی؟»

«تو هم خانوادت رو با خودت همه‌جا می‌بری؟»

اول متوجه منظورش نشدم. بعد خندیدم و کیف پولم را از کیفم بیرون آوردم و عکس پدر و مادرم را نشانش دادم. چند لحظه نگاه کرد. آمد چیزی بگوید که عابری به من خورد. پسرک سرش داد زد: «هووووو، مگه کوری، عمو؟»

مرد میانسال زیر لب از من عذر خواهی کرد و رفت. خنده‌ام گرفت، خودش هم زد زیر خنده و کیف پول را داد دستم. گفت:

«تو هم قیافت به مامانت رفته.»

لبخند زدم. از توی کیف یک اسکناس دو هزار تومانی درآوردم و گرفتم سمتش. حالت صورتش عوض شد و گفت:

«این چیه؟»

«پول فالیه که برام گرفتی.»

«من که گفتم پول نمی‌خوام.»

«می‌دونم، خودم دوست دارم اینو بهت بدم. تو پسر خوبی هستی.»

هر دو دستش را پشتش برد و گفت: «من گفتم مرد نیستم اگه ازت پول بگیرم، پس نمی‌گیرم.»

لبخند زدم و گفتم: «من به مردی قبولت دارم. اینو بگیر دیگه.»

«اگه اینو ازت بگیرم دیگه خودم خودم رو به مردی قبول ندارم.»

بعد لبخند قشنگی زد و ادامه داد: «تو غصه منو نخور. شعره چی گفت؟ خدا حواسش بهم هست! دیگه برم به کاسبیم برسم. خداحافظ.»

بعد پشتش را به من کرد و رفت. چند لحظه‌ همان‌جا ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم، بعد به ساعتم نگاه کردم. داشت دیرم می‌شد. با قدم‌های تند از عرض خیابان گذشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. توی مسیر از فکر پسرک بیرون نمی‌آمدم؛ کاش حداقل پول فال را به او داده بودم. نزدیک هفت تیر صدای زنگ اس‌ام‌اس موبایلم در آمد. گوشی را از داخل کیف برداشتم و قفلش را باز کردم. اس‌ام‌اس برداشت بانک بود. دویست هزار تومان و زمانش هم درست همان لحظه بود. کیف پولم را نگاه کردم، کارت سرجایش نبود. دستم را ته کیفم بردم و دنبال کارت گشتم اما آنجا هم نبود. قلبم تند تند می‌زد. دوباره داخل کیف پول را نگاه کردم. این بار نگاهم روی عکس پدر و مادرم قفل شد.

اردیبهشت ۹۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۸
ارسال دیدگاه