آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » عینک (علی قمی)

عینک (علی قمی)

علی قمی: هُرم گرما که به صورتم خورد از گوشه چشم نگاهی به سعید انداختم. سرش را به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود. قاسم از پشت فرمان نگاهی به من انداخت و گفت: «نمی دونم چرا کولر ماشین کار نمی‌کنه!» «چرا یه ماشین دیگه برنداشتی؟» «آخه، آقا شیش ماه دست منه! قِلِقش اومده دستم. خداییش تا […]

عینک (علی قمی)

علی قمی:

هُرم گرما که به صورتم خورد از گوشه چشم نگاهی به سعید انداختم. سرش را به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود. قاسم از پشت فرمان نگاهی به من انداخت و گفت: «نمی دونم چرا کولر ماشین کار نمی‌کنه!»

«چرا یه ماشین دیگه برنداشتی؟»

«آخه، آقا شیش ماه دست منه! قِلِقش اومده دستم. خداییش تا دیروز کولرش کار می‌کرد! فکر کنم ایراد برقی داره.»

سعید خودش را روی صندلی صاف کرد و گفت: «آقا چقدر مونده برسیم؟»

«یه دوساعتی مونده.»

به سعید گفتم: «خانمت بهتر نشد؟»

«دوباره تشنج کرد، آقا. این دفعه باید ببرمش یه بیمارستان درست‌وحسابی، می‌گن باید بستری بشه.»

«باید خیلی هواشو داشته باشی.»

«آره،‌ آقا. هواشو دارم.»

«آدم باید هر کاری از دستش برمی‌آد، برای زنش بکنه.»

«درست می‌گین، آقا.»

نگاهم را برگرداندم به جاده، قاسم پیچ‌های جاده را به‌سرعت می‌پیچید و ما هرکدام به ‌سویی خم می‌شدیم. بعد گذشتن از زمین‌هایی که فقط بوته خار در آن روییده بود، هنگام پایین آمدن از گردنه، تپه‌ها به رنگ سبز درآمدند. درختان کم‌کم پیدا شدند تا به جنگل رسیدیم. آفتاب زورش را زده بود و در پشت کوه‌ها به‌آرامی پایین می‌رفت. رو به سعید گفتم: «مثل بهشت می‌مونه!»

«آره، آقا، خیلی باصفاست.»

به قاسم گفتم: «یه جای خوب پیدا کن یه چای بخوریم، خستگی در کنیم.»

«آقا فلاسک نیاوردم. کتری و سه‌پایه واسه چای هیزمی داریم.»

«باشه، یه جا خلوت وایسا»

قاسم جایی از جاده بیرون رفت و وارد جنگل شد. بعد از چند کیلومتر ایستاد. موقع پیاده شدن، پشت کمر سعید دایره‌ای خیسی از عرق را دیدم که روی پیراهنش جا انداخته بود. قاسم در صندوق‌عقب را باز کرد و کیسه‌ای را بیرون آورد. سعید گفت: «آقا من برم چوب جمع کنم.»

از ماشین که پیاده شدم، فقط صدای پرندگان را از میان شاخه‌ی درختان می‌شنیدم. با نگاهم سعید را دنبال کردم. جایی دورتر از ماشین مشغول پیدا کردن چوب روی زمین بود. چند قدمی‌اش که رسیدم سرش را بلند کرد و به سمت من چرخید. نگاهش که به دستم افتاد، خشکش زد. داد زد: «منو ببخشین، آقا! گه خوردم.»

«بهت که گفتم. نباید جنس‌ها رو ول می‌کردی به امون خدا.»

«غلط کردم، آقا.»

«خودم حواسم به زن و بچه‌ات هست.»

«رحم کن،‌ آقا. گه خوردم.»

«دیگه دیر شده.»

«جبران می‌کنم، آقا. به مرگ دخترم جبران می‌کنم.»

«خودت که می‌دونی. تو کار ما اشتباه نیست. دیکته‌ات خیلی غلط داره! زیر صفر شدی.»

«آقا، جون بچه‌هات…»

اولی را که چکاندم، گلوله را دیدم که از روی تنه‌ی درخت، پشت سرش نشست. دومی زیر شانه‌ی چپش خورد. از پشت روی زمین افتاد. بدنش چند بار تکان خورد تا اینکه آرام گرفت. جلو شلوارش لکه‌ی خیس بزرگی درست شده بود. پاچه‌ی شلوارش را بالا زدم و سلاحش را از مچ پایش باز کردم. روی ضامن نبود. احتمالا بو برده بود. تمام وسایل داخل جیبش را توی کیسه‌ای ریختم. موقع دور شدن، دوباره نگاهی به سعید انداختم که صورتش را رو به آسمان بلند کرده بود. وقتی کنار ماشین رسیدم، هوا تاریک شده بود. قاسم در حال خمیازه کشیدن بود.

«عجله کن وقت نداریم. لباس‌هاش رو کامل دربیار. دقت کن چیزی جا نمونه. ترتیب صورتشو  هم بده.»

قاسم نور چراغ‌قوه را سمت تخته‌سنگی گرفت و به سمتش رفت. احساس کردم چیزی روی صورتم چسبیده. چراغ بالای آینه‌ی داخل ماشین را که روشن کردم، چشمم به قطره‌های خون افتاد که روی پیشانی و دسته عینکم شَتَک زده بود.

چند دقیقه بعد قاسم داشت آهسته از میان جاده جنگلی حرکت می‌کرد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه