آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » عبِد (بابک محمدی)

عبِد (بابک محمدی)

بابک محمدی وقتی عبِد تیر خورد، هنوز بیست و پنج سالش تمام نشده بود. توی شلوغی‌های بعد آتش‌سوزی سینما رکس بود. دو ماه قبل از کشته شدنش، از حصیر‌آباد  آمده بود احمد‌آباد  و با وام شرکت نفت خانه‌ای خریده بود. فرستاده بود پیِ رفیقش که توی بندر جنس قاچاق می‌کرد که بیاید آبادان. شرکت نفت […]

عبِد (بابک محمدی)

بابک محمدی

وقتی عبِد تیر خورد، هنوز بیست و پنج سالش تمام نشده بود. توی شلوغی‌های بعد آتش‌سوزی سینما رکس بود. دو ماه قبل از کشته شدنش، از حصیر‌آباد  آمده بود احمد‌آباد  و با وام شرکت نفت خانه‌ای خریده بود. فرستاده بود پیِ رفیقش که توی بندر جنس قاچاق می‌کرد که بیاید آبادان. شرکت نفت نگهبان می‌خواست و دوست داشت حالا که سرکارگر شده، دست او را هم جایی توی شرکت بند کند. دوست داشت خوب کار کند و شبها هم برود اکابر درسش را تمام کند و تکنسین بشود و بعدش هم مهندسی‌اش را بگیرد و برود بِرِیم. یا بوارده. خانه‌های بریم را که از دور نگاه می‌کرد، دلش غنج می‌رفت. دلش یکی از آن خانه‌ها را می‌خواست. یکی از همان ویلایی‌ها با نمای آجری خوش‌رنگش و حیاط گلکاری شده‌اش و پارکینگ مسقف کنار خانه با یک کاماروی قرمز رنگ داخلش. دلش غنج می‌رفت و حساب کتاب می‌کرد که توی این هفت سال چقدر کارکرده و چقدر پس‌انداز داشته و چقدر باید درس بخواند و کار کند و پس انداز کند تا بتواند برود بریم خانه بگیرد. فکر می‌کرد که دیگر حتا می‌تواند یواش یواش به مهری فکر کند. برود خانه‌ی شان خواستگاری و دیگر پدر مهری هم نمی‌توانست بهانه‌ای بیاورد که کس و کاری ندارد و کارگر ساده است و یک لاقبا است و چه و چه. فکر می‌کرد که یک شب مهری و خانواده‌اش را دعوت می‌کند باشگاه گلستان و آنجا را به رخ پدرش می‌کشد و از کارش می‌گوید و از اینکه قصد دارد تکنسین بشود و بعدش هم بشود مهندس شرکت نفت و بعد هم همانجا بله را از او می‌گیرد. به اینها که فکر می‌کرد، خون توی رگهایش تندتر می‌دوید و از سرخوشی در یخچال نفتی لکنته‌اش را باز می‌کرد و ته مانده‌ی آبجوی دیشبش را با چند تا پسته‌ای که ته جیبش مانده بود بالا می‌انداخت و پشت بندش سیگاری آتش می‌زد. کیفور می‌شد و طاق باز روی تخت فنری‌اش می‌خوابید و توی دود سیگار، خانه‌اش در بریم را می‌دید که مهری تو بالکن آن نشسته و به شکم برآمده‌اش دست می‌کشد و به او نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. عبد، به این چیزها فکر می‌کرد و کیف می‌کرد و برایش خیلی مهم نبود که کارگرهای زیر دستش گاهی از شلوغی‌های تهران و تبریز و قم می‌گویند. برای او‌ آبادان بهترین جای دنیا بود و تمام آنچه را که می‌خواست، این شهر می‌توانست به او بدهد. برای همین هم بود وقتی رکس آتش گرفت، باورش نشد. رفت که با چشم خودش ببیند. وقتی جنازه‌ها‌ی جزغاله شده را از سینما بیرون می‌آوردند، عبد فقط نگاه می‌کرد. قاطی سیل جمعیت خشمگین که شد، او هم فریاد می‌زد و شعار می‌داد. مثل همه‌ی مردم. آن همه تکه‌های ذغالی که از سالن سینما بیرون کشیده بودند دلش را سوزانده بود. صدای تیر‌های هوایی را که شنید مثل بقیه فرار کرد و مثل بقیه دوباره برگشت. چند بار. ولی نفهمید چرا سینه‌اش یک مرتبه شروع کرد به سوختن. وقتی عبد تیر خورد، هنوز بیست و پنج سالش تمام نشده بود. مردم جنازه‌اش را سر دست گرفتند و داخل یک آمبولانس انداختند. بعد از یک هفته هم که جنازه‌اش را تحویل کارگران شیفت شب ایستگاه پمپاژ شماره‌ی دو شرکت نفت می‌دادند، روی سینه‌اش یک تکه کاغذ چسبانده بودند: «ناشناس». آخوند قبرستان که داشت تلقین می‌خواند، گفت: « اسمع افهم یا عبداله ابن…» بعد سرش را بالا گرفت و گفت: «اسم باباش چیه؟» کسی چیزی نگفت. هیچکس نمی‌دانست پدر عبد کیست. وقتی آخوند دوباره شانه‌های عبد را گرفت و تکان داد و گفت اسمع افهم یا عبداله ابن عبداله… عبد لبخند به لب داشت. انگار خواب بود. انگار خواب خانه‌اش در بریم را می‌دید.

آذر ۹۶


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه