آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سقوط آخرین برگ

مروری بر رمان پاییز پدرسالار

سقوط آخرین برگ

منصوره تدینی : عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی ایران، واحد رامهرمز رمان طولانی پاییز پدرسالار در ایران ترجمه‌های مختلفی دارد و از سالیان پیش بارها ترجمه شده است. برخی از این ترجمه‌ها متعلق به حسین مهری، محمد فیروزبخت، شاهرخ فرزاد، کیومرث پارسای، محمدرضا راهور و اسدالله امرایی هستند. ترجمۀ مورد استفاده در این جستار […]

سقوط آخرین برگ

منصوره تدینی :

عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی ایران، واحد رامهرمز

رمان طولانی پاییز پدرسالار در ایران ترجمه‌های مختلفی دارد و از سالیان پیش بارها ترجمه شده است. برخی از این ترجمه‌ها متعلق به حسین مهری، محمد فیروزبخت، شاهرخ فرزاد، کیومرث پارسای، محمدرضا راهور و اسدالله امرایی هستند. ترجمۀ مورد استفاده در این جستار ترجمۀ محمد فیروزبخت است، که به سبب دوری از وطن در هنگام نگارش این متن، تنها نسخۀ در دسترس بود و البته مطابقت‌هایی با نسخۀ الکترونیک ترجمۀ اسدالله امرایی نیز داده شد، منتها برای ارجاع مناسب‌تر و آسان‌تر از صفحات نسخۀ چاپی استفاده شده است.

رمان شش فصل دارد، که آغاز و پایانش در حرکتی دورانی به‌هم می‌رسند. هر شش فصل کتاب با تصویری از پدرسالار مرده آغاز می‌شود و محتوایی سرشار از تصاویر مرگ دارد.

فصل آغازین با مرگ دیکتاتور و شادی مردم و هجوم و ورود آنها به قصری شکل می‌گیرد، که سرشار از تصاویر انحطاط، فساد، زوال و پوسیدگی است. این تصاویر که از خلال عناصر مادی در حال فساد (اجساد، اشیا، حیوانات، دیوارها، تابلوها و هر چیز دیگری در قصر) شکل می‌گیرند، فساد و پوسیدگی یک عصر و یک روش حکومتی را در خود نمادینه می‌کنند. دیکتاتور به قدرت رسیده و مادرش از طبقۀ بسیار پایین جامعه هستند؛ زنی که برای گذران زندگی خود و فرزندی که از پدری نامعلوم دارد، به تن‌فروشی و هر کار دیگری دست می‌زند. اکنون او و پسرش بر سرنوشت یک ملت حکمروایی می‌کنند و زن با تلاش و صحنه‌سازی‌های سازمان اطلاعاتی، در بین مردم قدیسه قلمداد می‌شود. در همان آغاز داستان در تصاویری اغراق‌آمیز از قصر و آنچه که در آن می‌گذرد، اشیاء گرانبهای عتیقه به‌طور طعنه‌آمیزی به‌جای لگن ادرار به‌کار گرفته می‌شوند:

بندیسیون آلواردو [مادر دیکتاتور] به آنها که بر سر پست فرماندهی با هم به مشاجره و نزاع می‌پرداختند و یا پشت پیانو لواط می‌کردند، بارها اخطار کرده بود: نه آقایان، این سطل ادرار نیست، بلکه کوزه‌هایی است که از دریای پلانتلاریا به دست آمده. اما آنها اصرار داشتند که این همان لگن ادرار ثروتمندها است. (فیروزبخت، ۱۳۶۹: ۸۲-۸۵ و ۱۲۸)

در آغاز داستان، که در واقع پایان داستان دیکتاتور و پدرسالاری او است، مردم هنگام ورود به قصر گاوهایی را می‌بینند، که در گوشه و کنار قصر آزادانه می‌گردند، همه چیز را لگدمال می‌کنند و کاغذها و پرونده‌های دولتی را می‌جوند‌. کرکس‌ها جنازه را جویده‌اند و صدف‌‌ها و جلبک‌های دریایی بر ‌آن ن رسوب کرده‌اند:

در سالن مخصوص عقد قراردادها، گاوهای بی‌شرم و گستاخ همه جا سرگردان و مشغول جویدن پرده‌های نفیس و مبلمان آراسته بودند. تصاویر قهرمان‌گونۀ قدیسین و سرداران پاره و در سراسر اتاق ولو و توسط گاوها لگدمال می‌شدند. محتویات اتاق غذاخوری تماماً توسط گاوها بلعیده شده و سالن موزیک به‌شکل کفرآمیزی ویران گشته بود. (صص۸-۱۱).

دیکتاتوری پدرسالار به انتهای خود رسیده و نه فقط شخص او، بلکه شیوۀ حکومتش دیگر تکرار نخواهد شد.

همچنان‌که همۀ فصلهای داستان سرشار از تصاویر مرگ هستند،  فصل دوم نیز با مرگ دوم پدرسالار آغاز می‌شود و این مرگ دوباره، خواننده را به حیرت می‌اندازد، اما کمی بعد خواننده پی‌می‌برد که او بدلی دارد، که او را تصادفی یافته و این مرگِ بدل او است. این فصل در تصاویری مادر دیکتاتور را نیز معرفی می‌کند، اما باز هم سرشار از مرگ است و کشتار ژنرال‌های او را، که دیکتاتور به‌خیانت آنها مشکوک است، روایت می‌کند. همچنین مرگ سربازان و هر کس دیگری، به‌دلیلی بسیار ساده و پیش‌پاافتاده تصویر می‌شود. پدرسالار دیکتاتوری نوعی است، که از پیرترین پیرها، از همۀ حیوانات روی زمین (ص۱۱) و حتی از مادر خود نیز پیرتر است:

از زمان حضور اشغالگران آن‌قدر تغییر کرده بود که بندیسیون آلواردو او را به‌وضوح پیرتر از خود می‌دید. (ص۷۹) … در سنی نامطمئن بین صد و هفت و دویست و سی و دو سال. (ص۱۲۶)

گویی لاشۀ دیکتاتور که در آغاز این دو فصل بر زمین افتاده، لاشۀ نظام پدرسالارانه است، که سال‌ها از مرگ و زوالش می‌گذرد، بدون آن‌که کسی بدان پی ببرد و مردم همچنان کورکورانه و طبق عادت از آن تبعیت می‌کنند:

در سال‌های اخیر وقتی‌که صدای انسان‌ها یا آواز پرندگان از ورای درب‌های محکم و مسلح که برای همیشه بسته شده بودند، شنیده نمی‌شد، می‌دانستیم کسی در خانۀ دولت است؛ زیرا شب‌ها چراغ‌هایی را که چون چراغ‌های دریایی راهنمای کشتی‌هاست، از پنجره‌های مشرف به دریا می‌شد دید و آنها که شجاعت جلوتر رفتن را داشتند، می‌توانستند صدای سم حیوانات و آهنگ بلا و مصیبت و آههای سردشان را احساس کنند. در بعد از ظهر یک ژانویه گاوی را دیدیم که از بالکن ساختمان ریاست جمهوری متفکرانه به غروب آفتاب خیره شده بود. تصور کن، یک گاو روی بالکن ملت، چه چیز مزخرفی، چه کشور کثافتی. همه گونه حدس و گمان زده می‌شد که چگونه امکان دارد یک گاو بر بالکن ملت راه یابد. تا کنون هیچ گاوی نتوانسته از پله‌ای بالا رود…. سرانجام نفهمیدیم که آیا واقعا آن را دیده‌ایم یا…؟ (ص۱۳)

فصل سوم داستان نیز مطابق با الگوی روایی مارکز، با جسد پوسیده و متعفنِ بدلِ دیکتاتور آغاز می‌شود (۱۲۷) و در ادامۀ فصل تصاویر دیگری که سرشار از مرگ و اندیشه‌های دیکتاتور دربارۀ مرگ هستند، ادامه می‌یابد. (ص۱۳۴) او در خیال تصاویری از مرگ خود را به‌دست دیگران می‌بیند. (صص۱۴۵-۱۴۶) سپس در کلبه‌ای کوهستانی به سراغ زنی فالگیر می‌رود، که مرگ او را پیش‌گویی می‌کند و بعد برای فاش نشدن این راز زن را می‌کشد. (صص۱۳۸-۱۳۹) می‌توان گفت عنصر مرگ از شخصیت‌های اصلی داستان و چنبره‌زده بر تمام سطور و فصل‌هاست.

فصل چهارم هم که باز با پیکر مرده و منتظرِ حنوطِ پدرسالار آغاز شده، با مرگ مادرِ محبوب او ادامه می‌یابد. لازم به ذکر است که زمان داستان خطی و مستقیم نیست و شکست و آشفتگی زمان، یافتن پیرنگ را به تعویق انداخته، بر ابهام آن دامن می‌زند. دیکتاتور که به مادرش عشق می‌ورزد، تلاش می‌کند، با گسترش خرافه و دروغ، از او که زنی فقیر و هرجایی بوده، قدیسه بسازد و هنگامی که کلیسا ماموری را برای تحقیق در مورد صحت این مطلب به کشورش می‌فرستد و مامور تحقیق به حقیقت پی می‌برد، پدرسالار همۀ کشیشان و راهبه‌ها را برهنۀ کامل از کشور اخراج می‌کند و کلیساها را می‌بندد و اموال آنها را مصادره می‌کند. در پایان این فصل و هنگام اخراج راهبه‌های برهنه، راهبه‌ای توجه او را به‌خود جلب می‌کند و بلافاصله مامورانش او را می‌دزدند و به قصر می‌برند. جایی که او صبورانه به مدت یک‌سال فقط این راهبۀ برهنه را تماشا می‌کند، تا هنگامی که راهبه به او جواب مثبت بدهد. این راهبه در بین زنان و فرزندان متعدد او، تنها همسر شرعی و قانونی او است، که از او صاحب پسری ناقص‌الخلقه و هفت ماهه- چون پنج هزار فرزند دیگرش- می‌شود و به محض تولد به او لقب ژنرالی و سرلشکر فرمانده داده می‌شود. راهبه که پس از مرگ مادر جایگزین او شده و تنها کسی است که جرات دارد مانند مادرش با او رفتاری تحکم‌آمیز داشته باشد و به او امر و نهی کند، در ساعات خلوت بعد از ظهر به او خواندن و نوشتن می‌آموزد و به‌تدریج او را وادار می‌کند کلیساهای بسته شده را بازگشایی کند و کشیشان و راهبه‌ها و قدرت از دست رفتۀ کلیسا را بازگرداند. (صص۲۴۶-۲۴۹):

لتیسیا او را در دوره‌ای تغییر داده بود، که در آن دوره کسی قابل تغییر نیست، مگر برای مرگ. لتیسیا حتی موفق شده بود… مقاومت ابلهانۀ «احمق نباش، مرگ را بهتر از ازدواج می‌دانم» او را در هم شکند…. اجبارش کرده بود تا پوتین‌های برّاقش را به پا کند…. اجبارش کرده بود تا شمشیرش را به کمر بزند، عطر مخصوص و مردانه‌اش را بزند، نشان‌هایش را با حمایل «مقبرۀ عیسی» آویزان کند که جناب پاپ اعظم به پاداش برگشت دادن اموال مصادره شدۀ کلیسا برایش فرستاده بود. او را همچون محراب متحرکی تزیین نمود و صبح زود با پای خودش به تالار مخصوص ملاقات‌ها برد. (ص۲۵۳)

رفتار پدرسالار و عشق عجیب او نسبت به مادر و سپس معشوق، به‌مثابه جایگزین مادر، از منظر نقد روانکاوانه قابل توجه و تفسیر و موید نظریات فروید در مورد پدرسالاری و دیکتاتوری است.

این زن، که حرص و تمایل زیادی به گرفتن مال مردم و در واقع دزدیدن آن دارد و به اسم خرید، بدون دادن پول اموالشان را می‌گیرد، با فرزندش خیلی زود مورد خشم مردم قرار می‌گیرند و علیرغم اقدامات امنیتی که دیکتاتور پس از یک سوءقصد نافرجام به‌جان این زن اندیشیده، عاقبت توسط سگ‌های تربیت‌شده‌ای که مخالفان برای دریدن او آموزش داده‌اند، تکه‌تکه می‌شود. (صص۲۸۱-۲۸۲)  از این پس است که کشتار مخالفان به بهانۀ انتقام خون این زن و فرزند، به بی‌رحمانه‌ترین شکل آغاز می‌شود. سرهای بریدۀ متعددی توسط یک مقام امنیتیِ دارای اختیار تام، برای او فرستاده می‌شود، که به اذعان خود دیکتاتور هیچ یک متعلق به قاتلان زن و فرزند او نیستند. (صص۲۹۷۲۹۸) او که اکنون پیرمردی فرتوت است، به‌نرمی از قدرت کنار گذاشته شده و خود را نیز در چنگال این شخص گرفتار و بی‌توان می‌بیند. (ص۲۹۹) به همین دلیل است که وقتی مقام امنیتی سراسیمه به‌نزد او آمده و از وقوع کودتایی او را با خبر می‌کند و می‌گوید که اکنون فقط مداخلۀ او می‌تواند از وقوع کودتا جلوگیری کند، پدرسالار هیچ کاری نمی‌کند و ترس او از مرگ را به تمسخر می‌گیرد؛ زیرا اکنون وقت مناسبی برای انتقام‌گیری یافته است. سپس با سوار شدن بر امواج این کودتا ورق را به نفع خود برمی‌گرداند و دوباره قدرت را به‌دست می‌گیرد؛ البته باز هم به‌طور ظاهری و اکنون هم دیگران به‌جای او حکومت می‌کنند. در این بخش از داستان سخن از برگ‌های زرد پاییزی می‌رود. (صص ۳۲۹۳۳۲)

فصل پنجم داستان باز به صحنۀ آغاز داستان و کشف جسد دیکتاتور مردۀ واقعی برمی‌گردد. (ص۲۳۹) یابندگان جنازۀ دیکتاتور سعی می‌کنند جسد پوسیده شده را که کرکس‌ها آن را خورده‌اند و انگل‌های ته دریا و پولک‌های ماهیان روی آن رسوب کرده‌اند، به شکل طبیعی و سالم بازسازی کنند و به نمایش بگذارند. (ص۲۳۹) گویی این نظام پوسیده و مضمحل شدۀ پدرسالاری است که بدین‌گونه بازسازی و آرایش می‌شود، تا همچنان به‌عنوان ابزار قدرت برای تسلّط بر توده‌ها یاریشان کند. برای این کار حکومت تازه، که ائتلافی از نیروهای مختلف است، ابتدا او را بیمار اعلام می‌کنند و از ترس گسیختن قدرت و انفجار پیش‌رس و غیرقابل کنترل توده‌ها، جرات آشکار کردن مرگ او را ندارند.

فصل ششم نیز با تصویری از جسد بزک‌کرده و آمادۀ تدفین‌شدۀ دیکتاتور آغاز می‌شود. (ص۳۰۷) در ادامۀ فصل و با زمانی که مدام به عقب و جلو نوسان می‌کند، فرتوتی و کری پدرسالار از درون ذهن خودش روایت می‌شود (ص۳۱۵) و خواننده زوال و فروپاشی قدرت را، که پنهان از انظار عمومی صورت می‌گیرد، از درون دیکتاتور نظاره می‌کند.

مارکز در تمام طول داستان، دو چهره از پدرسالار و نظام دیکتاتوری او، در دو محور موازی روایت می‌کند: درون و بیرون؛ آنچه که مردم از بیرون و دور نظاره‌گرند و موجودی قدرتمند، افسانه‌ای، بی‌مرگ  و بی‌زوال را ترسیم می‌کند و چهرۀ دیگر،  آن چهره‌ای است که، خواننده به‌همراه خود دیکتاتور و تنی چند از نزدیکانش از درون می‌بینند و پر از تصاویر حقیرانۀ زوال، فساد، پوسیدگی و انحطاط است. او روحیات دیکتاتور را از درون ذهن خود او روانکاوانه به نمایش می‌گذارد و حقارت و کوچکی او را در زیر ظاهری پرشکوه و جلال به‌نحوی طعنه‌آمیز تصویر می‌کند. (ص۲۷) به این نیز اکتفا نمی‌کند و در روایت دیکتاتورهای مخلوع پناهنده به پدرسالار نیز باز حقارت این نظام را به‌تلخی نشان می‌دهد:

و او تمام بعد از ظهر را صرف بازی دومینو با دیکتاتورهای سابق ملل دیگر آن قاره خواهد نمود. پدران مخلوع و پناه‌گاه‌هایی به‌وسعت سال‌ها، آنهایی که در سایۀ ترحم رویایی روی صندلی‌هایی در تراس‌ها نشسته و با تفکر به شانس دوم و واهی پیر و پیرتر می‌شوند. با خودشان حرف می‌زنند. به‌حال مرگ، در استراحت‌گاه‌هایی که برایشان در ساحل دریا ساخته‌اند…. تنهای تنها…. جایی که دوست داشت بعد از ظهرهای دسامبر آنجا بنشیند، نه فقط به‌خاطر تفریح و بازی دومینو با آن گروه احمق، بلکه با این لذت که او یکی از آن احمق‌ها نیست. برای دیدن آنها در آینه‌ای که نمودارکنندۀ بدبختی و بیچارگیشان بود… (صص۲۷-۳۱)

شباهت دیکتاتورهای مارکز با دیکتاتورهای تصویرشده در آثار سایر نویسندگان آمریکای لاتین، مثلاً ماریو بارگاس یوسا و خوان رولفو، نشانگر واقعی بودن این تصاویر و چهره‌ها است. همچنین است تصاویری که از حال و هوا و فضای این کشورها ترسیم می‌شود. خواننده زندگی جاری در این کشورها را عمیقاً و با تمام وجود لمس می‌کند.

پدرسالار سقوط خود را پیشاپیش می‌داند و این امر به‌صورت الهام و پیش‌آگهی در یک جنگ بین خروسان و هنگامی که خروسی سر خروس دیگر را می‌کند، بر او نازل می‌شود. (ص۳۳) از آن پس دچار ترس و اضطراب شدید است و کمتر در مجامع عمومی ظاهر می‌شود. (ص۴۶) در عوض بدلی را که تصادفاً یافته (صص۲۰-۲۱) -کسی که برای کلاه‌برداری خود را به‌جای او جا می‌زده – به جای خود به مراسم مختلف می‌فرستد. (صص ۳۴-۳۸) این ماجرا پس از دورۀ اولیۀ خودشیفتگی و تصوّر دروغین عشق مردم نسبت به خودش است. (صص۲۷ و ۴۵) از آن پس طوری این بدل را به خود نزدیک می‌کند که حتی در زنانش با او شریک است و دیگر مشخص نیست که از بین آن پنج هزار فرزند هفت‌ماهۀ ناقص‌الخلقه، کدام‌ها فرزندان او و کدام‌ها فرزند دیگری هستند. (ص۲۴) آیا این هفت‌ماهگی فرزندان و ناقص‌الخلقه بودن آنها، که نمادی از عجول بودن و زودرسی و نقص است، به‌نوعی این شیوه‌های حکومتی را نمادینه نمی‌کند؟ آیا ربطی به رشد پیش‌رس، عجولانه و ناقص سرمایه‌داری و مدرنیته در کشورهای جهان سوم ندارد؟

شخصیت او طوری با بدلش آمیخته می‌شود، که در تصاویر مرگ‌های متعدد او نیز معلوم نیست کدام یک بدل و کدام یک خود دیکتاتور است. (ص ۱۲۷) او بر اساس پیشگویی ورق اطرافیان و ژنرال‌هایش را می‌کشد (ص۱۳۸) و کودتاهای متعدد بر ضد او نافرجام می‌ماند. همچنان به‌حکومت ادامه می‌دهد، درحالی‌که از درون پوسیده شده است. (ص۱۳۶) اکنون دیگر دیکتاتور به تنهایی و انزوای خود پی‌برده و حتی از ارتش خود می‌ترسد و برای چاره‌جویی به آنها مهمات تقلبی می‌دهد. (ص۵۳) پیش از این نیز اعضای کابینۀ خود را کشته است. (صص۵۰-۵۱) وقتی مارکز از درون ذهن دیکتاتور، که در اواخر عمر کر هم شده است، به جهان می‌نگرد، تنهایی و سکوت مطلق سطور را فرامی‌گیرد؛ گویی جهان سراسر در پیرامون او مرده است؛ بدون هیچ صدایی، آن‌چنان که لازمۀ یک دیکتاتوری پدرسالارانه است. (ص۱۰۰) او این تنهایی را برگزیده و در عین حال از آن رنج می‌برد و رهایی از آن را در دامان مادر و سپس معشوقِ جایگزین مادر جستجو می‌کند. در طول داستان بارها شاهد این پناه بردن به مادر و بعدها در ساعت سه عصر به معشوق راهبه‌اش هستیم. دیکتاتور فرمان داده زمان در همانجا متوقف شود و هرگز به ساعت هشت شب نرسد. ماموران در قصر ترتیبی داده‌اند که این‌گونه باشد، اما او ناراحت است که می‌بیند مردم عادی این  را رعایت نمی‌کنند و زمان طبیعی و زندگی عادی خود را دارند.

مارکز در عشق غریب و پرهیزکارانه پدرسالار به یک ملکۀ زیبایی از محلات فرودست نیز دوباره به تصویر کردن ذهن دیکتاتور می‌پردازد. او حتی در این عشق نیز نگاهی از بالا، تحقیرآمیز و دیکتاتورمآبانه دارد؛ به‌نحوی‌که ابتدا می‌گوید که دخترک کسل‌کننده است و برایش هیچ ارزشی ندارد، اما ماه‌ها به او فکر می‌کند و عاقبت خود به‌پای خود به محلۀ او می‌رود و از او می‌خواهد که فقط با او هم‌صحبتی کند. دخترک بعد از ماه‌ها که پیرمرد جرات می‌کند دست او را در دست بگیرد، در اولین فرصت می‌گریزد و برای همیشه ناپدید می‌شود و طوفان خشم او برای یافتن و تنبیهش به جایی نمی‌رسد. (صص۹۷-۱۲۴)

سپس هنگامی‌که به‌شیوه‌ای خرافی و یا جادویی، در ضمن بازی دومینو، خیانت یکی از ژنرال‌هایش به او الهام  می‌شود. ضیافتی ترتیب می‌دهد و پیکر بریان‌شده و آراسته و تزیین شده با سبزیجات او را، در یک سینی نقره، درست رأس ساعت کودتا، برای همکارانش سرو می‌کند. (صص ۱۷۶-۱۸۱)       

از پدرسالار جز مترسکی بیش باقی نمانده است و پاییز او از مدت‌ها پیش فرارسیده. از واقعیت به‌شدت دورافتاده و برای سرگرمی او کانال تلویزیونی خاص خودش و محله و خیابان تصنّعی باب میلش را به‌دروغ ترتیب داده‌اند. وقتی تلاش می‌کند به واقعیت و قدرت بازگردد، به او می‌گویند که هیچ چیز از گذشته باقی نمانده است:

معهذا از هیچ چیز خبر نداشت و این امر مسلم بود. پیشرفت همراه با انضباط را باور داشت زیرا در آن دوره، تماس او با زندگی حقیقی قطع شده بود. تنها خط تماس او با واقعیات، روزنامه‌ای رسمی بود که مخصوص او چاپ می‌شد. یک روزنامه و فقط یک شماره با اخباری که او دوست داشت بخواند، با تصویرهایی که او دوست داشت ببیند… معهذا دیگر نیرنگ در او اثری نداشت، بلکه برای رودررویی با واقعیات، با بازپس‌گیری انحصار گنه‌گنه و دیگر مایحتاج ضروری، سعی نمود تا با واقعیات آشتی کند. ولی بار دیگر واقعیت با هشداری در تله‌اش انداخت. به او گفته شد که: ژنرال من، پشت بنای قدرت شما، زندگی در حال پویایی و پیشرفت است. دیگر گنه‌گنه‌ای وجود ندارد، دیگر کاکائو و لاجورد وجود ندارد، دیگر هیچ چیز نداریم بجز مایملک خود شما. (ص۳۳۵-۳۳۶)  

آنچه که او مدرسه‌ای دخترانه در کنار قصر می‌بیند و تلاش می‌کند، با دختران نوجوان آن خود را سرگرم کند، در حقیقت با تغییرِ لباسِ روسپیان جوان ترتیب داده شده و آموزش و پرورش از مدت‌ها قبل مدرسه را تعطیل و به جای دیگری منتقل کرده است و او روزی که با یکی از دختران صحبت می‌کند، تصادفاً این را می‌فهمد.  (ص۳۱۶)

در واقع این شیوۀ حکومتی پدرسالارانه است که شیوه‌های حکومتی مدرن آن را به‌تدریج کنار می‌زند و به غروبی ابدی وادار می‌کند. بیگانگان و تفنگداران دریایی به‌آنجا آمده‌اند و پدرسالار را مجبور به واگذاری دریا می‌کنند. او برای موجه نشان دادن ورود آمریکایی‌ها و برای مقابله با شورش عمومی، به دروغ شیوع طاعون را اعلام می‌کند و با همین بهانه سربازان اجازه می‌یابند به هر خانه‌ای وارد شوند و هر کسی را بکشند. وقتی بعدها به او در مورد شیوع طاعون هشدار می‌دهند، به تمسخر می‌گوید:

احمق نباشید، طاعونی در اینجا وجود ندارد بجز خود شما. ولی آنها اصرار داشتندکه طاعون وجود دارد. بلی طاعون وجود داشت چون رهبر گفته بود که وجود دارد… در دیدارها به آنان تذکر می‌دادند که از ژنرال فاصله بگیرند…  این همه برای محافظت از کسی بود که در خستگیِ عصبیِ بی‌خوابی، حتی کوچک‌ترین و جزیی‌ترین قسمت از آن مصیبتِ غیرواقعی را برنامه‌ریزی کرده بود. دروغ‌هایی ابداع کرده و پیش‌بینی‌های خوفناکی منتشر ساخته و معتقد بود که مردم برای بیشتر ترسیدن باید کمتر بفهمند. (ص۳۴۰)

اما به‌نحوی جادویی ـ مانند جادوی به‌کاررفته در سراسر داستان ـ طاعون به حقیقت می‌پیوندد و او می‌بیند که مردم بر اثر طاعون مرده‌اند. او در هنگام عبور از بین مردم برای آنان نمک سلامتی می‌پاشد و مردم به‌نحوی جادویی شفا می‌یابند. مرگ خود او نیز عاقبت، درست مانند پیشگویی فالگیر، بر اثر همین طاعون اتفاق می‌افتد:

      کرکس‌ها را دید که در ایوان‌ها نشسته و شکم‌هایشان از گوشت مردار باد کرده. آن‌قدر مرده دید که شمردن امکان نداشت… با مشاهدۀ اجساد و بوی عفونت آن در خیابان‌ها، بوی عفونت فراگیر طاعون را شناخت. (ص۳۴۱) 

او در اواخر دورانش با مردم از وقوع معجزه حرف می‌زند، اما دیگر روزگاری رسیده، که کسی به معجزه اعتقاد ندارد. (صص۳۴۷-۳۴۸) به‌ناچار پیر و فراموش‌شده در قصر خود تنهاست و همدم او گاوهایی هستند، که همه چیز را در آنجا لگدمال می‌کنند. (ص۳۴۹) خودش نیز می‌داند که دیگر دوران او گذشته است و می‌پندارد با نابودی او مملکت نیز از بین خواهد رفت. (ص۳۵۵) پایان داستان از دست دادن حافظه و پیری و فرسودگی او و مرگ و پایان پدرسالار است. (صص۳۵۹-۳۷۰) او در دوران حیات علیرغم اصرار اطرافیان و دولت‌مردان، جانشینی برای خود برنگزیده و اکنون او و شیوۀ حکومتش برای همیشه به تاریخ پیوسته‌اند.

مارکز عنصر جادو را به‌شیوه‌ای بسیار انداموار و طبیعی در داستان به‌کار می‌گیرد، زیرا جادوی به‌کاررفته در داستان‌هایش از دل اعتقادات بومی مردم آمریکای لاتین و از بین افسانه‌های رایج در بین آنان برخاسته است. بنا بر این سبک نگارش این رمان را هم مانند صد سال تنهایی و اغلب آثارش می‌توان رئالیسم جادویی نامید. این جادو که در جابه‌جای داستان ظاهر می‌شود، با تارو پود داستان تنیده شده و مثلاً در بردن دریا توسط تفنگداران در قالب‌های بریده‌شدۀ چهارگوش(صص۳۴۲-۳۴۳)، در مرگ مادر دیکتاتور و شفا یافتن کرولال‌ها (ص۲۰۱)، در جان سالم به‌دربردن یکی از ژنرال‌ها از مرگ، به مدد نظرقربانی‌هایی که به گردن می‌آویخت (ص۸۹)، در سخن گفتن مادر و پسر از دو مکان دور با هم (ص۹۹)، در زندگی بسیار طولانی پدرسالار (حدود دویست و اندی سال) و پنج هزار فرزند ناقص‌الخلقه و هفت ماهۀ او، در خرافه‌هایی که مردم به او نسبت می‌دهند (صص۷۰-۷۱) و در موارد متعدد دیگری، در داستان تصویر می‌شود. استفاده از این عناصر فراواقعی در زمینه‌ای رئالیستی، به‌حدّی غافلگیرانه است، که خواننده را وادار به دوباره خواندن سطور کرده، ساختار واقعگرایانه رمان را مخدوش می‌کند.

داستان اغلب با زاویۀ دید دانای کل و تقریباً بدون دیالوگ به پیش می‌رود، اما گاه‌به‌گاه از دیالوگ‌های نادری استفاده می‌شود. زاویه دید نیز تغییراتی ناگهانی دارد؛ مثلا به‌یک‌باره از راوی اول شخص نیز استفاده می‌شود. (صص ۵۹، ۶۰، ۶۷، ۲۹۵) گاه با دو راوی اول شخص روبرو هستیم که با هم فرق دارند. برای این کار از نقل قول هم استفاده می‌کند. (صص۸۳،۱۱۴ ) گاه از نگاه مادر به دیکتاتور می‌نگرد و روایت می‌کند و چند سطر بعد جهت نگاه عوض می‌شود و از نگاه دیکتاتور به او نگاه می‌کند. (صص۷۸-۸۰) این تغییرات که از دورۀ مدرنیسم به بعد رایج شده است، به سردرگم کردن خواننده و ابهامِ پیرنگِ داستان دامن می‌زند و در عین حال آشفتگی ذهن دیکتاتور و آشفتگی محیطش را نیز القاء می‌کند.              

از دیگر ویژگی‌های سبکی مارکز در این رمان توصیفات فراوان اوست از زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین. گویی یکی از هدف‌های او ثبت این شیوه‌های زندگی و آداب بوده است. آنچه‌که در این مورد او را از سایر نویسندگان آمریکای لاتین- که اغلب پس از او و تحت تأثیر او نوشته‌اند – متمایز می‌کند، قلم توانا و شاعرانگی کلامش است، علیرغم تصاویر متعددی که از زشتی و فساد ارائه می‌دهد:

… خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده، شمیم انفیه از درون کلیسا، زن‌های جوان و رنگ‌پریده که در روشنی بالکن با شایستگی چاره‌ناپذیری در میان گلدان‌های میخک، بنفشه‌فرنگی می‌ساختند… موزیک مرگ‌آور لابارا، بلیط‌های بخت‌آزمایی، چرخ‌های دستی مخصوص حمل عصارۀ نیشکر، قطاری از تخم ایگوانا، ترک‌ها و چانه‌زدن‌های ضمن معامله‌شان به‌هنگام غروب آفتاب، تصویر دیوارکوب و ترسناک زنی که به‌دلیل عدم اطاعت از پدر و مادر به کژدم بدل شده بود، … بادی که بوی صدف‌های پوسیده و گندیده را می‌آورد. بی‌نظمی کلبه‌های سیاه‌پوستان که در دماغۀ خلیج مسکن داشتند. (صص۲۵-۲۶) 

 نمونه‌های دیگری از این توصیفات را در سراسر کتاب، مثلاً  در صفحات۶۰-۷۳  می‌توان ملاحظه کرد، که از ذکر آنها خودداری می‌شود و با سطور زیر از متن کتاب، مطلب به‌پایان برده می‌شود:

برای تقدیس آن رویداد خدایی، بر بام خانۀ مانوئلا سانچز بین او و مادرش به انتظار نشسته بود. با قدرت و صلابت نفس می‌کشید تا زیر آسمانی که به نشانه‌های شوم و نامیمون لرزان بود، به ناراحتی قلبش پی‌نبرند…. صدای آه و ناله‌ها را از دوردست‌ها می‌شنید، صدایی که به فوران گدازه‌های آتشفشان می‌مانست. صدای جمعیتی که وحشت‌زده در حضور موجودی بیگانه، با قدرت او، به خاک می‌افتادند، موجودی که سال‌ها قبل از او وجود داشت و قرار بود موجودیت‌اش از سال‌های عمر او فراتر رود. سنگینی زمان را احساس کرد. یک لحظه ذلت و خواری پوسیدن و از بین رفتن را احساس کرد و آنگاه حقیقت وجود آن را به چشم دید و گفت: «خودش است.» و حقیقتاً خودش بود…. (صص۱۲۰-۱۲۱)

منابع:

تدینی، منصوره. (۱۳۹۲). سیری در تاریخ ادبیات و مکتب‌های ادبی جهان (از گیل گمش تا متن‌هایی برای هیچ). تهران: نشر هادیان، چاپ اول.

سیدحسینی، رضا. (۱۳۸۷). مکتب‌های ادبی (جلد۱). تهران: موسسۀ انتشارات نگاه، چاپ پانزدهم.

سیدحسینی، رضا. (۱۳۸۷). مکتب‌های ادبی  (جلد۲). تهران: موسسۀ انتشارات نگاه، چاپ چهاردهم.

شمیسا، سیروس. (۱۳۹۱). مکتب‌های ادبی. تهران: نشر قطره، چاپ سوم.

مارکز، گابریل گارسیا. (۱۳۶۹). پاییز پدرسالار. ترجمۀ محمد فیروزبخت. تهران: انتشارات گلشایی، چاپ دوم.

مارکز، گابریل گارسیا. (۱۳۹۵). خزان خودکامه. ترجمۀ اسدالله امرایی. تهران: نشر ثالث، نسخۀ الکترونیکی.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه