آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » زیارت (ماشاالله خاکسار)

زیارت (ماشاالله خاکسار)

ماشااله خاکسار ۱ دوره دبیرستانم را می‌خواستم شروع کنم که یکهو حرف رفتن یک سفر زیارتی برای پدر به مشهد پیش آمد. از بین برادرهایم قرعه افتاد به نام من که همراهش بروم. از همان اول مادر مخالف بود. وقتی پیگیر شدم گفت پدر مثل بچه‌هاست، مواظبت زیاد می‌خواهد که از زور و توان من […]

زیارت (ماشاالله خاکسار)

ماشااله خاکسار

۱

دوره دبیرستانم را می‌خواستم شروع کنم که یکهو حرف رفتن یک سفر زیارتی برای پدر به مشهد پیش آمد. از بین برادرهایم قرعه افتاد به نام من که همراهش بروم. از همان اول مادر مخالف بود. وقتی پیگیر شدم گفت پدر مثل بچه‌هاست، مواظبت زیاد می‌خواهد که از زور و توان من بیرون است. حاجی، دوست پدر، که قرار بود با زن و بچه‌هایش به این سفر زیارتی بروند واسطه شد مادر را راضی کنند. حاجی گفت مواظبت از پدر به عهده او. موضوع که حل شد بلیط گرفتیم و با قطار عازم شدیم.

تا آن موقع با پدر سفر نرفته بودم. کوپه‌مان را که مشخص کردند و قطار که راه افتاد. ننه‌م ساکت بود و فقط گاهگاهی با زن حاجی پچ‌پچی می‌کرد، اما بابام خوشحال بود و سر به سر حاجی می‌گذاشت. ظاهرا از این که می‌دید بالاخره ننه‌م از خر شیطان پایین آمده و با او همسفر شده راضی بود.

چون بعد از شوخی‌های بابام، حاجی رو کرد به زنش و گفت: «بالاخره رفیقت را راضی کردی» و به مادرم اشاره کرد که هوس ماست کیسه کرده بود.

وقتی نزدیکی‌های اندیمشک زن حاجی از توی قابلمه چند کوکوی تازه در بشقاب گذاشت، بابام بیرون رفته بود و بچه‌های حاجی زل زده بودند به نان تنوری و کوکویی که دست مادرشان بود. توی فکر بودم که ننه‌م سفره انداخت. نان و کوکویم را برداشتم و کنار پنجره لم دادم. داشتم بیرون را نگاه می‌کردم و از دشت و دمن، لذت می‌بردم که قطار با تکان شدیدی ایستاد. ناخودآگاه یاد داستان «ریزعلی خواجوی» در کتاب‌های درسی افتادم که دیدم حاجی بیرون رفت و پس از چند دقیقه هراسان و شتاب‌زده توی کوپه آمد، دستم را کشید و گفت: «بدو پسر که بابات را از دست دادی!»

قطار ایستاده بود و پدرم میان راهرو دو واگن پُر از قلاب و اتصال گیر کرده بود. بابام تا چشمش به حاجی افتاد شروع کرد به فریاد زدن، چند نفری دور ما جمع شدند. هر کس حرفی می‌زد و پیشنهادی می‌داد ولی گیره‌ها سنگین و زنگ زده بودند و با دست خالی باز نمی‌شدند.

ماموران که آمدند و چند نفری که خبره این کار بودند، کمی با اهرم و قلاب و گیره‌های اتصال ور رفتند، پای پدر رها شد. نمی‌دانم چه حرفی بین حاجی و ماموران قطار رد و بدل شد که صحبت از جریمه شد. و با شنیدن اسمش خشم پدر مانند آتش‌فشان فوران کرد. اول دامن ماموری که درخواست جریمه کرده بود و بعد دامن من و ننه‌م را که «اگر تو پسر سر به هوا، مواظب من بودی و مادرت ویار ماست نکرده بود، من چه کار داشتم بروم ته قطار و بخواهم رد شوم از واگن‌های فلان فلان شده». خلاصه با وساطت مسافران و پرداخت پولی به مامور قطار، قضیه ختم به خیر شد و من ماندم و غرغر ننه‌م که پول سفر، خرج ندانم‌کاری بابایت شد و… وقتی پس از بیست ساعت، قطار چون تمساحی که ما را بلعیده در ایستگاه مشهد له و لورده بیرون داد فهمیدم چرا مادرم با سفر با پدرم مخالفت کرده بود.

مسافرخانه‌ای که حاجی برای اسکان بیست روزه ما و خانواده‌اش گرفت، در خیابانی بود که اگر یک کورس تاکسی سوار می‌شدیم، پنج دقیقه بعد به حرم می‌رسیدیم و اگر پیاده راه می‌افتادیم شاید بیست دقیقه‌ای در راه بودیم. البته آن هم با قدم‌های ننه‌م که خیلی با احتیاط راه می‌رفت و نگاه کردن‌های زن حاجی که دوست داشت اجناس مغازه‌ها را مظنه کند.

روزهای اول این راه‌پیمایی، برایم دل‌چسب و دیدنی بود؛ به خصوص این‌که پدرم و حاجی، من را به حال خود گذاشته بودند و مسئولیتی بر دوشم نبود جز مواظبت از بچه‌های حاجی که زیر دست و پای جمعیت له نشوند و یا به قول مادرم «خدا نکرده گم و گور»، البته این سیاحت که با شکم‌چرانی نیز همراه بود زیاد دوام نیاورد، چون از شانس من یکی از بچه‌های حاجی که دو سالی سن داشت نمی‌دانم از چه چیز من خوشش آمد که خودش را چسباند به من و با گریه و زاری سوار کولم شد و من به دلیل علاقه به کودکان، چند روزی او را یک نفس تا حرم، روی شانه گذاشتم و گویا او خرکیف شد و عادت کرد که از من سواری بگیرد. البته اگر نخواهم به شما دروغ بگویم یکی از دلایل حمل اولیه این کره‌خر به خاطر باقلوایی بود که به این کودک چند کیلویی‌شان می‌دادند چون من هم در بین راه از آن بی‌نصیب نمی‌ماندم. تا دو سه روزی این حمالی باقلوایی برایم مزه داشت، اما از روز چهارم که حمل بچه حاجی شد جزو وظایف زیارتی، دیگر طاقتم طاق شد و علیرغم تعریف‌های زن حاجی، سعی کردم به بهانه‌های مختلف از این وظیفه که به نظر زن حاجی خیلی صواب داشت شانه خالی کنم.

اول به بهانه‌ی «باید مواظب بابام باشم» به زن حاجی گفتم: «از فردا با شما نخواهم آمد.»

دیدم بدطوری طلب‌کار شد، چون سگرمه‌ش در هم رفت و از درد پایش نالید و زیر لب غرغرکنان گفت:

«مگه پیرمرد هفتاد ساله هم مراقبت می‌خواد!»

و نگاهی به مادرم کرد که گیج شده بود بین من و زن حاجی چه صحبتی رد و بدل شده که سن بابام به میان آمد، چون دیدم رنگش پرید و چشم‌غره‌ای به من کرد که خفه‌خون بگیرم.

پس طبق برنامه با توجه به مخالفت ننه‌م که «تنبلی تو هم به بابات رفته» صبح زود بیدار شدم.

۲

می‌دانستم بابایم کله سحر با رفیق تازه پیدا کرده‌اش عازم حرم می‌شود. وقتی در گوش بابام پچ‌پچی کردم و از حمالی و سنگینی بچه حاجی نالیدم و این که از امروز با تو خواهم آمد دیدم برخلاف همیشه که داد و قال راه می‌انداخت و رفیق تازه‌اش را به رخ می‌کشید، سری به علامت تایید تکان داد و و کله‌ام را ماچ کرد و گفت: «خوب کاری می‌کنی، تو را برای حمالی بچه حاجی که نیاوردم. آن کاکای قُلدرت، تو را برای مواظبت از من و ننه‌ات همراه کرد و خرج روی دستم گذاشت وگرنه می‌خواستم تنهایی زیارت بیایم» و طوری از خرج کردن برای من و ننه‌م صحبت کرد که باورم شد یک شاهی از برادرم نگرفته و همه را از جیب خودش داده است. روز اول همراهی با پدر واقعا خوش گذشت چون جدا از بازی با کبوتران، یک دست چلوکباب خوب هم خوردم اما نمی‌دانم چه شد که روز بعد سر ناهار پیدایش نشد؛ همه جا را گشتم، او را پیدا نکردم، وقتی نزدیکی‌های شب به مسافرخانه برگشتم، مجبور شدم قضیه را به حاجی بگویم که از ظهر تا حالا از بابام خبری ندارم. هنوز حرفم تمام نشده بود حاجی فریادی کشید و گفت: «از ظهر تا حالا از بابات خبر نداری و حالا به من می‌گی!» و سراسیمه رفت اتاق زنش که ننه‌م نیز کنارش نشسته بود. هنوز حرف حاجی تمام نشده بود چنان قشقرقی به پا شد که کل ساکنان مسافرخانه دراتاق ما جمع شدند و خودم هم گیج و حیران با حاجی عازم حرم شدیم، تا بلکه اواخر شب که زوار کمتری مشغول زیارتند بابام را پیدا کنیم. همه جا را زیر پا گذاشتیم اما از او خبری نبود. صاحب مسافرخانه با لبخند موذیانه‌ای گفت: «پیدا می‌شه» و شنیدم در گوش حاجی پچی‌پچی کرد و از صیغه حرف زد و گم شدن مصلحتی مردان در زیارت، که با اخم و تخم حاجی، مسافرخانه‌چی ساکت شد.

گم‌شدن بابام حرف زوار مسافرخانه شد و هر کس تا من و حاجی را می‌دید چیزی می‌گفت. زیارت و سیاحت فراموش شد و شب و روز ننه‌م شد گریه و زاری و حاجی نمی‌دانست چکار کند. خودم هم از آب و غذا افتاده بودم. بس که همه جا را زیر پا گذاشته بودم. روز سوم فکر زدن تلگراف به برادرم افتادم که حاجی نگذاشت و از اتفاق همان روز، به طور تصادفی بابام را پیدا کردیم. یعنی او را توانستیم شناسایی کنیم. می‌گویم شناسایی چون طی این روزها چند بار از کنار جماعتی که با او بودند به طور اتفاقی رد شده بودیم و حتی حاجی در مورد بابام از آن‌ها پرس و جو کرده بود. اما آن روز ننه‌م با ما آمده بود و من خسته از گشتن ایستاده بودم تا آبی بخورم، که ناگهان ننه‌م چشمش به آدم خوابیده‌ای افتاد که کنار یک دسته زائر خسته پتویی روی خودش کشیده بود. وقتی ننه‌م او را در میان زوار شناخت، باورم نمی‌شد که او باشد. چون دستاری به سرش بسته بود و عبایی روی شانه‌اش انداخته بود و کنار مردی دراز به دراز خوابیده بود. شانس آوردم که ننه‌م همراهمان بود و از نوع خوابیدنش او را شناخت. وقتی حاجی بیدارش کرد و به او تشر زد «پیرمرد این چه کاری است که می‌کنی» بابام ناگهان بلند شد و چنان قشقرقی راه انداخت که زائر بیچاره کنار او پا به فرار گذاشت. چند دقیقه بعد بابام کمی آرام شد که فکر می‌کنم دلیل آن جدا از صحبت حاجی، بیشتر ناشی از لقمه نان و کوکویی بود که مادرم در دهانش گذاشت. چون دیدم به محض قورت دادن، مرا بوسید و پچ‌پچ مختصری در گوش ننه‌م کرد. میان حرف‌های مادر بود که دانستم چرا پدر خودش را گم کرده است. چون ننه‌م دستم را گرفت و گفت: «خدا خیرت نده با این نذر کردنت.»

۳

هنوز به پایان زیارت ۱۰ روزی مانده بود. ترس برم داشته بود نکند در این روزهای باقی مانده اتفاقی بیفتد. می‌ترسیدم حادثه‌ای برای بابام پیش بیاید، یک لحظه او را رها نمی‌کردم اما این دفعه مشکل چیز دیگری بود. بابام توی این چند روز تتمه پولش را خرج زوار کرده بود. این را زمانی متوجه شدم که حاجی بعد از پیدا شدن بابام، باز هم دست توی جیبش می‌کرد و خرجمان را می‌داد. اما مسئله فقط این نبود. دلخوری حاجی غیر از مخارجی که متحمل می‌شد، بیشتر دستور‌های بابام بود که امر بر او مشتبه شده بود باید دستوراتش را موبه‌مو اجرا کنند. چون دائم امر می‌کرد برای چه کسی مهر و تسبیح بخرند و نهار و شام چه باشد و چه شکل زیارت بخوانند و… و اگر حاجی بخت‌برگشته بنا به هر دلیلی دستورش را اجرا نمی‌کرد، بابام چنان به او می‌توپید که انگار صد سال حاجی نوکرش بوده است. چون با کوچکترین اعتراض، دم از حرمت گذاشتن به زوار و آدم اهل نذر و نیاز می‌زد.

اگر حاجی در زمینه دستورات او تعللی می‌کرد، داد می‌زد: «مرد مومن. اگر پولی نداشتی چرا جلوی پسرم الدروم بلدورم کردی که نگران نباش و نذاشتی پول کافی با خودم بیارم و…»

حاجی که نمی‌توانست جلوی ننه‌م جوابی بدهد دستورهای بابام را انجام می‌داد اما به روشنی می‌دیدم دلخور است و علیرغم چشم گفتن، دائم به زنش غر می‌زد.

ننه‌م که دستورهای بابا‌م را می‌دید خون خونش را می‌خورد و دائم می‌گفت: «مرد توقعت را کم کن. این آدم گناه کرد همسفر ما شد؟»

اما بابام که بعد از ادای نذر خود، آدم دیگری شده بود، با اعتماد به نفس عجیبی به مادرم می‌گفت: «چشمش کور وقتی رسیدم خونه، تا ریال آخرش را می‌دم، صدقه که نمی‌ده، بگذار زیارتمان را بکنیم.» و به من اشاره می‌کرد: «بذار به این پسر کمی خوش بگذره.» و سیگاری از جیبش در می‌آورد و به زن حاجی می‌گفت: «دخترم چایی نبات ما چه شد.»

وقتی چهار روز مانده به پایان سفر، حاجی بلیط‌های برگشت را نشان داد و به مادرم تاکید کرد به علت کاری که پیش آمده باید زودتر برگردد، فهمیدم کارد به استخوانش رسیده و می‌خواهد هر چه زودتر از شر ما خلاص شود. این را زمانی فهمیدم که بعد از نزدیک دو هفته خنده را بر لب حاجی دیدم. وقتی کنار پنجره کوپه ایستاده بود و با پسر هشت‌کیلویی‌اش بازی می‌کرد و به حرف‌های زنش با صدای بلند می‌خندید.

فروردین ۹۲

عسلویه


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۱
ارسال دیدگاه