آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دانه‌های ذرت (سمانه خادمی)

دانه‌های ذرت (سمانه خادمی)

سمانه خادمی کف قابلمه را سیب‌زمینی می‌چینم و ماکارونی را دم می‌کنم. یاد ماهان می‌افتم که چطور ته‌دیگ ماکارونی را می‌بلعید. روی ژله توت‌فرنگی با چند حبه انگور و موز، چشم و دماغ درست می‌کنم و به تیر کشیدن قلبم اعتنا نمی‌کنم. مدت‌هاست از این کارها برای کسی نکرده‌ام. می‌نشینم روی مبل جلوی تلویزیون و […]

دانه‌های ذرت (سمانه خادمی)

سمانه خادمی

کف قابلمه را سیب‌زمینی می‌چینم و ماکارونی را دم می‌کنم. یاد ماهان می‌افتم که چطور ته‌دیگ ماکارونی را می‌بلعید. روی ژله توت‌فرنگی با چند حبه انگور و موز، چشم و دماغ درست می‌کنم و به تیر کشیدن قلبم اعتنا نمی‌کنم. مدت‌هاست از این کارها برای کسی نکرده‌ام. می‌نشینم روی مبل جلوی تلویزیون و زل می‌زنم به صفحه‌ی سیاه آن. قرارمان آن بود که قید بچه‌هایمان را بزنیم تا دردسرمان سر گیر و گرفت های طلاق کمتر باشد. به احمد گفتم هیچ چیز نمی‌خواهم. همه چیز حتی ماهان مال خودش. فقط بیاید و پای آن برگه را امضا کند. آن شب که بعد از آن همه جنگ و دعوا بالاخره  قبول کرده بود، طلاقم بدهد، ماهان توی بغلم بود. شاید آخرین باری که آنطور محکم به من چسبیده بود. بلندش کردم، ببرم روی تخت بخوابانم که یکهو احمد از جا بلند شد و آمد بچه را از بغلم بیرون کشید و گفت: «طلاقت می‌دم برو. ولی وقتی رفتی دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن.»

نگاهش سرد بود و صدایش می‌لرزید. نمی‌دانم چرا، هنوز هم فکر می‌کنم، همان لحظه پلک‌های ماهان را دیدم که تکان می‌خورد. مثل وقت‌هایی که خودش را به خواب می‌زد. همان شب همه وسایلم را جمع کردم. همه چیزهای شخصی‌ام روی هم، دو چمدان را هم پر نکرد. قرارمان همین بود که فقط وسایل شخصی باشد و بس. می‌خواستم به کامران پیام بدهم که کار من دیگر گیر و گرفت ندارد. احمد رضایت داده به چیزی که برای بدست آوردنش، هشت ماه تمام زندگی‌مان را سیاه کرده بودم. اما تا صبح بیدار ماندم و دستم به گوشی نرفت. رفتم نشستم توی آن تراس پر از گلدانم و تا صبح پلک نزدم.

از جا بلند می‌شوم و می‌روم به کامران زنگ می‌زنم که چرا دیر کرده‌اند. بعد یک قابلمه بزرگ برمی‌دارم و چند مشت ذرت توی آن خالی می‌کنم. در قابلمه را می‌گذارم و کنار اجاق گاز می‌ایستم. فکر می‌کنم ماهان اگر اینجا بود، صندلی آشپزخانه را هل می‌داد تا نزدیک اجاق گاز و می‌رفت بالایش تا وقتی دانه‌های ذرت می‌شکفند، ببیندشان. صدای تق تق ترکیدن دانه‌ها بلند می‌شود. با هر دانه‌ای که می‌ترکد انگار صدای ماهان می‌پیچد توی گوشم که می‌خندد و ذوق می‌کند. دو روز بعدش رفتیم محضر و طلاق گرفتم. نه مهریه‌ای و نه حق و حقوقی. همه را بخشیده بودم تا فقط به کامران برسم. از آن خانه بزرگ و وسایل و گلدانها و پسرم، فقط همان دو چمدان را با خودم برداشتم. از محضر که بیرون آمدیم، حتی خداحافظی هم نکردیم. صبح همان روز ماهان را برای آخرین بار بوسیده بودم. چسبانده بودمش به قلبم و فشارش دادم. می‌خواستم بوی تنش را یک جایی در وجودم حبس کنم. توی چشم‌هایش  زل زدم و خداحافظی کردم. سه ماه بعد که با کامران عقد کردیم، هنوز زنش را طلاق نداده بود و داشت توی همان خانه با او زندگی می‌کرد. یک آپارتمان کوچک برایم اجاره کرد تا خودش هم کارهای طلاقش را تمام کند. یک سال تمام رفت و آمد و برو بیا نتیجه‌اش آن شد که زنش، صلاحیت نگهداری از دخترش را ندارد و می‌خواهد خودش حضانت بچه را بگیرد.  زندگی‌ام آن‌طور نبود که فکر می‌کردم. بد نشده بود ولی اصلا شبیه آن چیزی نبود که قرار بود باشد. هیجان و مهمانی و عشق‌بازی‌های بی‌مقدمه‌مان به جا بود ولی بگومگوهای طولانی و خسته‌کننده هم کم نداشتیم. آن میان گاهی توهین و تحقیر و احساس گناه هم اضافه می‌شد. وقتی گفت دخترش باید با ما زندگی کند، کارهایش را کرده بود. بدون آنکه به من گفته باشد، به وکیلش پول بیشتری داده بود تا هر طور شده حق حضانت بچه را بگیرد. همان‌طور که آن حرف‌ها را می‌زد، یک لحظه انگار ماهان روبه‌رویم ایستاده بود و زل زده بود به جایی روی زانوهایم، حتی نتوانستم چیزی بگویم. نشستم روی صندلی و منتظر ماندم حرفش را تمام کند. حرفش را تمام کرد و باز چیزی نداشتم که بگویم. یک سال بود که ماهان با پدرش از ایران رفته بود و من پسرم را ندیده بودم و کامران از دخترش حرف می‌زد. قرار گذاشت که فردا بیاورد تا ببینمش. گفت اگر ببینمش عاشقش می‌شوم. گفت به دخترش فرصت بدهم تا ذهنش آماده شود. ولی از قول و قرارمان حرفی نزد حتی نخواست نظر من را بداند. همانطور حرف می‌زد و من با آن زانوهای فلج شده نشسته بودم وسط آن آشپزخانه شش متری و به طرز احمقانه‌ای داشتم به کوله‌پشتی باب اسفنجی ماهان فکر می‌کردم که هر روز با خودش می‌برد مهد و آن سرمدادی دلقکی که با هم از بازارچه خیریه خریدیم. چیزهایی که در آن یک سال و چهار ماه و شش روز حتی یک‌بار هم به یادم نیامده بود. گفت که رفتارم با ترانه طوری باشد، که عاشقم شود. مثل خودش که آن‌قدر عاشقم است. بعد آمد و لب‌های خیسش را چسباند به گونه‌ام و چندبار مرا بوسید. یادم آمد سرمدادی را از مغازه‌ی سر کوچه مهدکودکش خریده بودیم نه بازارچه خیریه. نفهمیدم اصلا چطور دستم را برده بودم بالا و زده بودم تخت سینه کامران و او را هل داده بودم عقب. فقط دیدم که ایستاده و با تعجب نگاهم می‌کند.

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، می‌خواستم بمیرم ولی آن کارها را برای کس دیگری غیر از ماهان نکنم. ولی نمردم و از جا بلند شدم. گوشت چرخ‌کرده را از فریزر درآوردم و رفتم از بقالی پودر ژله و ذرت و سی‌دی کارتون پپا خریدم. یعنی هرچه فکر کردم، کارتون دیگری به ذهنم نیامد. بعد برگشتم و بساط غذا و دسر را راه انداختم.  ذرت‌ها را می‌ریزم توی یک کاسه بزرگ و آن را می‌گذارم جلوی تلویزیون. سی‌دی کارتون را می‌گذارم توی دستگاه و تلویزیون را روشن می‌کنم. می‌نشینم روی کاناپه و منتظر می‌مانم. رفتار احمد از همان بار اولی که کامران را در مهمانی شرکت دید، عوض شد. یک جورهایی احساس خطر کرده بود که شروع کرده بود به توجه کردن. خیلی از کارهایی که در آن یازده سال نکرده بود را در آن چند ماه انجام داد. دیگر صبح‌ها خودش ماهان را می‌برد مهد و ماشین را می‌گذاشت تا من ببرم شرکت. برایم پیانو خرید و پشت‌بندش یک معلم خصوصی هم خبر کرد تا هفته‌ای یک روز برای تمرین و آموزش من بیاید. حتی یک حساب بانکی جداگانه هم برایم باز کرد و هر ماه آن را پر کرد تا فکر و خیال از سرم برود.  هیچ وقت چیزی را به رویم نیاورد و نگذاشت چیزی بینمان گفته شود.

پپا و جرج می‌آیند وسط صفحه تلویزیون و بالا و پایین می‌پرند. بیرون خانه‌شان باران می‌بارد و جرج می‌خواهد که بدون کلاه برود بپرد وسط گودال پر از گِل. مادرش کلاه را سرش می‌کند و رویش را می‌بوسد.

به احمد گفتم از این به بعد روی من حساب نکند چون دیگر نمی توانم آن آدم قبلی باشم. گفتم انسان مگر چندبار زندگی می‌کند؟ گفتم می‌خواهم آزاد باشم و زندگی‌ام را خودم بسازم. قهر کردم، بهانه آوردم، جار و جنجال راه انداختم و هرجا رسیدم، گفتم که می‌خواهیم از هم جدا شویم. می‌خواستم همه دنیا را به هم بریزم تا زودتر به کامران برسم.

پپا و جورج آنقدر زیر باران در آن گودال بالا و پایین می‌پرند که جورج سرما می‌خورد. پدر و مادرش می‌آیند و جورج را می‌برند روی تختش می‌خوابانند و کل خانواده بالای سرش می‌ایستند تا دکتر برسد. یاد ماهان می‌افتم. آن روزی که بدجور سرما خورده بود و احمد نگذاشت برود مهد. همان روزی بود که با کامران قرار گذاشته بودیم که از صبح هر دو مرخصی بگیریم و برویم جاجرود. کلید ویلای یکی از دوستانش را  برای یک روز قرض گرفته بود تا به مناسبت تولد من یک جشن دو نفره بگیریم. برنامه‌اش را از خیلی وقت قبلش ریخته بود. ماهان که مریض شد اولش خواستم کنسل کنم. ولی بعد نمی‌دانم چطور شد که زنگ زدم به خواهرم تا بیاید پیش ماهان و من به جشنم برسم. تمام آن صبح تا بعد از ظهر را در ویلای دوست کامران بودم، در حالی که ماهان توی تب می‌سوخت. کامران هزار جور برنامه برایم چیده بود و من حتی نرسیده بودم تلفن‌های خواهرم را جواب بدهم. یک لحظه انگار نفسم بند می‌آید. بی‌هوا کنترل را برمی‌دارم و تلویزیون را خاموش می‌کنم. حالم از آن خوک‌های صورتی به هم می‌خورد. می‌خواهم بروم پنجره را باز کنم که صدای چرخیدن کلید کامران توی قفل می‌آید. دست می‌برم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم و منتظر می‌مانم. در باز می‌شود و کامران دست در دست ترانه وارد خانه می‌شود. از همین‌جا که ایستاده‌ام، نگاهش می‌کنم. دختر لاغر و عینکی‌اش  بدجور به من زل می‌زند. منتظر می‌ایستم تا سلام کند. بعد لبخندی می‌زنم و خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. صدای کامران را می‌شنوم که به دخترش می‌گوید، کجا لباسش را عوض کند و می‌برد تا دست و رویش را بشوید. آخرین باری که دست و روی ماهان را شستم همان روز طلاق بود. یادم می‌آید که حتی دندانش را هم مسواک زدم. دلم می‌خواست آن آخرین لحظات را یک جوری کش بدهم. بشقاب‌ها را می‌گذارم روی میز و ماکارونی را می‌کشم توی دیس. چند ته‌دیگ سیب زمینی را از ته قابلمه جدا می‌کنم و کنارش می‌گذارم. می‌خواهم صدایشان کنم تا برای ناهار بیایند. هرچه می‌کنم، نمی‌توانم این بغض لعنتی را فرو بدهم. بعد انگار صدایی می‌آید. گوش‌هایم را که تیز می‌کنم صدای جورج می‌آید که با مادرش حرف می‌زند. دیگر نمی توانم اینجا بایستم. می‌دوم سمت اتاق و ترانه را می‌بینم که نشسته است جلو تلویزیون و ذرت بوداده می‌خورد. خودم را پرت می‌کنم روی کنترل تلویزیون که در دست کامران است و کنترل را از دستش می‌قاپم. تلویزیون را خاموش می‌کنم و سی دی را از دستگاه در می‌آورم. هردویشان با تعجب زل زده‌اند به من و چیزی نمی‌گویند. سی‌دی را پشتم قایم می‌کنم و می‌گویم: «ناهار حاضره.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۰
ارسال دیدگاه