آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خوانش جامعه‌شناختی رمان زندگی‌نامه‌ای «سال‌های ابری» علی اشرف درویشیان

خوانش جامعه‌شناختی رمان زندگی‌نامه‌ای «سال‌های ابری» علی اشرف درویشیان

جواد اسحاقیان : متأسفانه در زمینه‌ی «خوانش جامعه‌شناختی» رمان «سال‌های ابری» (۱۳۷۰)علی اشرف درویشیان پژوهشی علمی و هنجارمند و بر پایه‌ی «رویکرد نقد ادبی معاصر» یا «بوطیقای نو» نشده است. تنها مقاله‌ای که با همین عنوان در منابع اینترنتی دیده‌ام، نوشته‌ی مشترک «مریم خلیلی جهان‌تیغ» (دانشیار زبان و ادبیات فارسی) و «مکّیه عثمانی» (دانشجوی کارشناسی […]

خوانش جامعه‌شناختی رمان زندگی‌نامه‌ای «سال‌های ابری» علی اشرف درویشیان

جواد اسحاقیان :

متأسفانه در زمینه‌ی «خوانش جامعه‌شناختی» رمان «سال‌های ابری» (۱۳۷۰)علی اشرف درویشیان پژوهشی علمی و هنجارمند و بر پایه‌ی «رویکرد نقد ادبی معاصر» یا «بوطیقای نو» نشده است. تنها مقاله‌ای که با همین عنوان در منابع اینترنتی دیده‌ام، نوشته‌ی مشترک «مریم خلیلی جهان‌تیغ» (دانشیار زبان و ادبیات فارسی) و «مکّیه عثمانی» (دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی) در «فصلنامه‌ی ادبیات داستانی» از انتشارات «دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه رازی کرمانشاه» است که بی هیچ رویکردی جامعه‌شناختی و رجوعی به این همه منابع فارسی تازه و دیگر زبان‌ها در زمینه‌ی خوانش جامعه‌شناختی نوشته و به احتمال به عنوان پایان‌نامه یا تز دانشجویی ارائه شده است.

امروزه به هر منبعی در مورد «رویکرد جامعه‌شناختی» به زبان انگلیسی یا دیگر زبان‌ها رجوع شود، «رویکرد مارکسیستی» تنها رویکردی است که به گونه‌ای فراگیر می‌تواند پیوند میان تولیدات ادبی به ویژه رمان رآلیستی را با عواملی چون «زیرساخت اجتماعی اقصادی»، «روساخت فرهنگی، هنری، سیاسی و جز آن»و رابطه‌ی میان تولیدات هنری را با «ساختار قدرت» یا «هژمونی»مورد بررسی قرار دهد اما چون متأسفانه تدریس رویکردهای نقد ادبی نو در فضاهای آموزشی و دانشگاهی با محدودیت‌هایی همراه است، خوانش جامعه‌شناختی، رویکردی ساده‌نگرانه، غیرطبقاتی، خنثی و غیرجانبدارانه از آب درمی‌آید که فاقد ارزش «علمی» است. باری، نویسندگان در این مقاله، به خیال خود کوشیده‌اند رمان‌گونه‌ی «سال‌های ابری» را بر سه زمینه‌ی «جامعه‌شناسی اجتماعی اقتصادی» (بررسی نمودهای فقر اقتصادی و طبقاتی)، «جامعه‌شناسی فرهنگی» (اشاره به خرافه و بیسوادی و ناآگاهی اجتماعی) و «جامعه‌شناسی سیاسی» (اشاره به برخی جریان سیاسی مورد اشاره در رمان مانند «حزب توده»، «نهضت ملّی»، «پان ایرانیستها» و «جریان اسلام سیاسی» مورد بررسی قرار دهند (خلیلی جهان‌تیغ؛ عثمانی، ۱۳۹۱، ۱۳۲-۱۱۳).

دومین نکته‌ای که در پیوند با «خوانش جامعه‌شناختی» باید مورد بررسی قرار گیرد، تعیین دقیق «نوع ادبی»است. «مریم غفّاری جاهد» در مقاله‌ی «گذری بر سال‌های ابری: بررسی محتوایی سالهای ابری علی اشرف درویشیان» در مجله‌ی «ادبیات داستانی» (۱۳۸۶) که هیچ شناخت دقیق و شفافی از مکتب «رآلیسم سوسیالیستی» ندارد این رمان خود زندگینامه‌ای را به این مکتب ادبی نسبت داده با خطایی هم در ذکر دقیق منبع نقل قول می‌نویسد:

 «از طرفی دیگر، این رمان بر اساس مکتب «واقع‌گرایی اجتماعی» نوشته شده . . . در این مکتب ادبی، هنر در خدمت نوسازی جامعه‌ی سوسیالیستی قرار می‌گیرد و بیش‌تر از آن که به فرد توجه داشته باشد، به گروه می‌پردازد و به تجلیل از کار و کارهای گروهی روی می‌آورد. در مکتب «واقع‌گرایی اجتماعی» از دیدگاه سیاسی به آینده نگاه می‌شود و نوعی خوش‌بینی، ویژگی اصلی این آثار، تحلیل و ترسیم جریان آشتی خود با جامعه و در نتیجه دگرگونی روابط اجتماعی مبنی بر مالکیت خصوصی است. منتقدان مارکسیست، این اصطلاح را در مورد آثاری به کار می‌برند که جنبه‌ای از نظرگاه مارکسیسم را در خود بازتاب دهد.» (غفاری جاهد، ۱۳۸۶، ۱۰۹).

 مکتب «رآلیسم سوسالیستی» رویکردی در بررسی و تحلیل محتوایی آثار ادبی در کشورهای سوسیالیستی است و با آن که «درویشیان» این مکتب را می‌شناسد و به اعتبار ذهنیت سیاسی با این گونه آثار آشنا است، در این اثر هرگز چنین دیدگاهی را برنگزیده است. این مکتب، مؤلفه‌هایی خاص دارد و در ادبیات داستانی ما جز یکی دو مورد استثنایی و ناموفق («صادق هدایت» در داستان کوتاه و عامیانه‌ی «آب حیات» در سال ۱۳۲۳ و «جلال آل احمد» در مجموعه داستان «از رنجی که می‌بریم» در سال ۱۳۲۶) اثر ادبی برجسته‌ای با این سبک و سیاق سراغ نداریم. من در کتاب «داستان شناخت ایران: نقد و بررسی آثار جلال آل احمد» (تهران، انتشارات نگاه، ۱۳۹۳ [۱۳۹۴] ) در مقاله‌ای با عنوان «تجربه‌ی رآلیسم سوسیالیستی در از رنجی که می‌بریم،هنجارهای ناظر بر این مکتب ادبی را فراگیرانه توضیح داده‌ام.

 سومین نکته پیش از پرداختن به اصل مطلب، اشاره به این داوری خطای «عبدالعلی دست‌غیب» در مقاله‌ی «نقد کتاب سالهای ابری نوشته‌ی علی اشرف درویشیان» در مجله‌ی «چیستا» (۱۳۷۹) است:

«الگو و طرح این سه جلد، برگرفته از تریلوژی «ماکسیم گورکی»: «دوران کودکی»، «در جستجوی نان»و «دانشکده‌های من» است و بمانند اثر گورکی، حاوی داستان و ماجراهای کوتاهی است و این «اپیزودها» به ویژه محیط قحط‌زده‌ی کرمانشاه را در دوره‌ی ستم‌شاهی وصف می‌کند.» (دست غیب، ۱۳۷۹، ۲۶۵).

 با آن که من در مطالعه‌ی این سه گانه از جانب «درویشیان» بی‌گمانم، رمان خاطره‌نگارانه خودزندگینامه‌ای او را زیر تأثیر و «الگوبرداری» از «دوران کودکی»، «در جستجوی نان»و «دانشکده‌های من»نمی‌بینم، هرچند میان برخی از مضامین و نوع ادبی «دوران کودکی» و رمان‌گونه‌ی «درویشیان» به عنوان «خودزندگینامه» همانندی‌هایی هست؛ مانند اشاره‌ی نویسنده‌ی روسی به این که چگونه ناگزیرشده با کوچه و خیابانگردی و گردآوری کاغد پاره و تکه استخوان و ‌خرده‌ریزها و فروش آن به کهنه‌خرها زندگی خود را بگذراند و از پدربزرگ سنگدل خود کتک بخورد و به تعبیر خودش خیلی زود به جهنم زندگی و «به جهان پرت شد» و با قصه‌هایی از زبان مادربزرگش آشنا شود که بر محور فرشتگان و شیاطین می‌گردید که همانندی‌هایی با روزگار و خاطرات کودکی شخصیت داستان «درویشیان» به نام «شریف» دارد. «گورکی» کار در اسکله‌ها و مشاغل مختلف و پستی چون باربری را همان «دانشکده‌های من» می‌داند؛ در حالی که «درویشیان» پس از به پایان رساندن «دانشسرای مقدماتی» و تدریس در روستاهای «شاه آباد غرب» و «کِرِند» به «دانشسرای عالی تهران» («دانشگاه تربیت معلم» کنونی) راه می‌یابد و مدرک فوق لیسانس در رشته‌ی «روان‌شناسی تربیتی و مشاوره و راهنمایی» می‌گیرد. من در این زمینه با «میرعابدینی» همداستانم که می‌نویسد:

 «او در این اثر، درون‌مایه‌های آثار قبلی‌اش را یک بار دیگر به کار می‌گیرد و آن‌ها را بر پهنه‌ی گسترده‌تری از تاریخ و زندگی به نمایش می‌گذارد. از این رو، خواننده‌ی آثار پیشین درویشیان، فضا و بسیاری از حوادث داستان را آشنا می‌یابد. این امر، قابل توجیه است. اگر به «قصد» نویسنده توجه داشته باشیم (در صفحۀ ۱۲۸۸ چاپ ۱۳۷۰) یکی از قهرمانان رمان به راوی می‌گوید: «تاریخ مبارزات مردم ما همه‌اش بریده بریده است و تشکیل شده از یک سلسله قطع رابطه. . . زندگی‌نامه‌نویسی، نوعی تاریخ نویسی است». درویشیان نیز از ورای شرح حال «شریف داوریشه» تاریخ معاصر را مرور می‌کند. او در مجلدات چهارگانه‌ی «سال‌های ابری» چگونگی تحول اجتماعی را با شرح شکل گیری شخصیت و عقاید قهرمان اثر درمی آمیزد.» (میرعابدینی، ۱۳۷۷، ۱۰۲۱).

آنچه در این نوشته از آن به «رویکرد مارکسیستی» تعبیر می‌شود، سه سطح «مبارزه‌ی طبقاتی»، «ایدئولوژی» و «هژمونی» دارد. با آن که مفهوم «مارکسیسم» و «ادبیات مارکسیستی» امروزه تحولات کمّی و کیفی بسیاری را پشت سر نهاده، نه مبارزه‌ی طبقاتی در جهان فروکش کرده، نه ادبیات و رویکرد مارکسیستی جاذبه‌ها و کاربردهای خویش را از دست داده است.

مارکسیست‌ها و نظریه‌پردازان نقد مارکسیستی برای واقعیات اقتصادی به عنوان یک عامل تعیین کننده و «زیربنایی»، و آموزه‌های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، دینی و اخلاقی در مقام یک عامل «روبنایی» نقش مهمی در تحولات اجتماعی و تاریخی قایل هستند. از نظر آنان، یک اثر هنری یا هر کالای فرهنگی دیگری، محصول ناگزیر و طبیعی همه‌ی این عوامل زیربنایی و روبنایی است و بنابراین، نگاه مدافعان این نظریات بیشتر به وضعیت تاریخی، اجتماعی، طبقاتی و فرهنگی یک جامعه‌ی معین دوخته شده که اثر هنری، محصول و نتیجه‌ی طبیعی و غیر مستقیم آن است اما افزون بر این، همین فرآورده‌های هنری و فرهنگی و روبنایی به نوبه‌ی خود می‌تواند نقشی تأثیرگذار بر ذهنیت اجتماعی و سیاسی و حتی عوامل زیربنایی بگذارد. این تصور که گویا عوامل روبنایی نقشی در تأثیرگذاری بر عوامل زیربنایی ندارد و نمودهای روبنایی تنها بازتاب مستقیم و طبیعی و ناگزیر عوامل اقتصادی و نیروهای تولیدی پنداشته شود، در نقطه‌ی مقابل نظریات مارکس و انگلس قرار دارد. انگلس در ۲۲-۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰ در نامه‌ای به «ژوزف بلوک» ضمن تعیین‌کننده بودن عامل زیربنا می‌نویسد: «نه من نه مارکس هیچگاه نگفته‌ایم که عامل اقتصادی «تنها» نقش تعیین‌کننده در برداشت ماتریالیستی از تاریخ است و هر کس چنین تصوری داشته باشد، این مفهوم را تا سطح تعبیری بی‌معنی، انتزاعی و پوچ تنزل داده است.» (مارکس؛ انگلس، ۱۹۷۸، ۵۷).

«لوئیز تیسن» ۴ نیز در همین مورد می‌نویسد: «قدرت اقتصادی، همیشه شامل قدرت اجتماعی و سیاسی هم می‌شود و به همین دلیل است که امروزه بسیاری از مارکسیست‌ها وقتی درباره‌ی ساخت طبقه حرف می‌زنند، به «طبقه‌ای اجتمای اقتصادی» استناد می‌کنند که فراتر از مقوله‌ی اقتصادی است:

«در مصطلحات مارکسیستی، مقصود از اوضاع اقتصادی «اوضاع مادّی»، موقعیت اجتماعی سیاسی و ایدئولوژیکی است که اوضاع مادّی را که وضعیت «تاریخی» نامیده می‌شود به وجود می‌آورد. به باور منتقد مارکسیست، نه رخدادهای انسانی (گستره‌ی سیاسی یا شخصی) نه فرآورده‌های انسانی (از زیردریایی اتمی گرفته تا «شو» تلویزیونی ) بدون درک مقتضیات مشخص مادّی تاریخی که این مقتضیات نتیجه و محصول آن است ممکن نیست. معنی این حکم این است که همه‌ی رخدادها و تولیدات، معلول علل مشخص مادّی تاریخی است. تصویر دقیق امور انسانی با پژوهش بر پایه‌ی ماهیت و اصول بی‌زمان و به گونه‌ای مجرّد ممکن نیست؛ بلکه تنها از طریق درک اوضاع مشخص جهان میسر می‌شود.» (تیسن، ۲۰۰۶، ۵۴-۵۳).

ـ ساخت تاریخی و اقتصادی طبقاتی اثر: رمان «درویشیان» با اشاراتی به رخدادهای تاریخی اشغال نواحی غربی ایران از جانب سربازان ارتش سابق روسیه و نیروهای انگلیسی در سال ۱۳۲۰ در «کرماشان» آغاز می‌شود. نویسنده در این بخش از رمان از «خلع سلاح ارتش» برای جلوگیری از مقاومت نظامیان و مردم غیور شهرهای واقع در این استان یاد می‌کند و دلاوری‌های نیروهای خودپوی کُرد را می‌ستاید و تأثیرات فاجعه بار جنگ را بر گذران زندگی مردم توصیف می‌کند:

«انگریزی‌ها از خسروی و قصر شیرین آمده‌اند تا پاطاق و از طرف‌های گیلان غرب تا نزدیکی‌های کوه قلاجه رسیده‌اند . . . می‌گویند گلوله‌های توپ را عوضی فرستاده‌اند به جبهه. در نتیجه ارتش نتوانسته مقاومت بکند . . . انگریزی‌ها به قلاجه رسیده‌اند. قشون ما را شکست داده‌اند؛ عده‌ای را کشته‌اند و دارند به طرف کرماشان می‌آیند.» (درویشیان، ۱۳۷۹، ۵۵۵۳).

 تملک اراضی و اموال و ارزاق مردم به وسیله‌ی قوای انگلیسی، احتکار مالکان و سودجویان و انفعال و تسلیم دولت در برابر یکه‌تازی‌ها و غارت منابع درآمد مردم، گذران زندگی را بر آنان، دشوار می‌کند:

 «انگریز برای ما چه آورده؟ مالاریا، قحطی و گرسنگی، مریضی، سرگردانی و گرانی. ما که چیزی نداشتیم موقع جنگ گران بشود. برای بعضی‌ها، جنگ شد کوه خیر. برای آن‌ها که انبارهاشان پر بود، قیمت‌ها ده برابر شد. واجب‌الحج شدند.» (۷۳).

در این حال، وضع تغذیه و گذران زندگی بر همه‌ی مردم، سخت‌تر می‌شود و وضعیت «اضطرار» و اوج فقر («اِملاق») در رمان به خوبی توصیف می‌شود:

«ساعت‌ها پشت درِ نانوایی می‌نشینیم تا دو تا نان سیاه و خمیر پر از سوسک و مگس به دستم برسد. . . ننه با صنم‌خانم می‌نشینند و پوست بلوط‌ها را می‌کنند. ما هم دور آن‌ها می‌نشینیم و کمک می‌کنیم. بعد بلوط پوست‌کنده را در چالِک می‌کوبند و آرد می‌کنند. از آرد بلوط، نان می‌پزند. . . وقتی نان بلوط می‌خوریم، تا چند روز کنارِ آب، نمی‌رویم.» (۱۰۰۱۹۸).

در چنین وضعیتی تاریخی است که خواننده با سیمای کریه بزرگ‌مالکان و خان‌های متنفذی آشنا می‌شود که با تبانی و موافقت دولت‌های ناپایدار و تسلیم‌شده از جانب نیروهای اشغالگر، آشنا می‌شود. بخش اعظم جمعیت در غرب کشور را روستاییان و رعیت وابسته به مالکان بزرگ و رهبران عشایر تشکیل می‌دهند که مقدّرات رعیت روستایی و شهرنشینان را رقم می‌زنند. سستی دولت به اعتبار مدیریت و دیوان‌سالاری و ضرورت اطاعت کورکورانه از سه کشور اشغالگر ایالات متحد آمریکا، شوروی و انگلستان، راه را بر اقتدار بیشتر بزرگ‌مالکان و خوانین ایلات و عشایر هموارتر می‌کند و مردم در برابر ستم اینان، بی‌دفاع می‌مانند. خرید اراضی خرده‌مالکان و رعیت وابسته به مالک به بهای ارزان یا به زور و تحمیل انواع مالیات‌های بی‌سابقه بر رعیت درمانده، کارد را به استخوان می‌رساند. پدر خانواده می‌گوید:

«تاریخ آمدنمان را به «ده پهن» در پشت همین قرآن توی طاقچه نوشته‌ایم» یازدهم سنبله‌ی ۱۲۸۸ خورشیدی. . . در این روز، پدرم را از درخت توت جلو قصر شامارخان آونگ کردند. من در آن موقع، هشت سال داشتم.» (۱۱۳).

«میم فانوس» نامی، که پدر را بزرگ کرده است زن یک دهقان فقیر به اسم داوریشه بوده. یک شب خانِ آنجا میهمانی بزرگی می‌داده. بوی خوش دنده‌کباب و خورش‌های جورواجور از آشپزخانه‌ی خان در همه جا پخش بوده. زن با شنیدن بوها، دلش کباب می‌خواهد. مرد طاقت دیدن چهره‌ی تامارزو [= آرزو به دل مانده]‌ی زنش را ندارد. دزدکی به آشپزخانه‌ی خان می‌رود اما از بخت بد او را دستگیر می‌کنند. به دستور خان مرد در طویله زندانی می‌شود تا روز بعد، گوشش را ببرند؛ پالان بر دوشش بگذارند و در دِه بگردانند. مرد نیمه شب از طویله می‌گریزد و سر به کوه و بیابان می‌گذارد. خبر که به خان می‌رسد، دستور می‌دهد زنِ پا‌به‌ماه او را با گیسو به دُم قاطر ببندند و در بیابان رها کنند.» (۱۱۶).

ستم بزرگ‌مالکان و خوانین را نسبت به رعیت و مردم به ویژه به هنگام «انتخابات» برای تعیین «وکیل» برای «مجلس شورای ملّی» بهتر می‌توان دید. اینان که از همه‌ی امکانات مالی، نیروی انسانی، و حمایت ضمنی ژاندارمری و دیوان‌سالاری دولت بهره مندند، با بسیج توده‌های رعیت می‌کوشند خود را به عنوان «منتخب» مردم به مجلس قانونگذاری برسانند تا اهرم‌های «قدرت» را بیشتر و بهتر در دست بگیرند و برای رسیدن به مقصود، به هر ترفندی دست می‌زنند. گاه مانند «امیرخان» ریاکارانه به طرفداری از حال رعیتِ زیر ستم وانمود می‌کنند:

«بگذار دست هایت را ببوسم‌ ای مرد زحمتکش! من باید انتقام این دست‌های پینه‌بسته را از مفتتخورها و ظالم‌ها بگیرم. بابام با دستپاچگی می‌گوید: این «نادی خان» بود. چون می‌خواهد وکیل بشود و رأی بیاورد، به یاد دست‌های پینه‌بسته‌ی من افتاده است.» (۳۹۲).

گاه کار خوانین برای رسیدن به وکالت، به رقابت سرسختانه و خشن با دیگر ملاکان می‌انجامد. در این حال، حتی نیروهای انتظامی هم قدرت رویارویی با آنان را ندارند:

«انتخابات تمام شده. امیرخان یکی از خان‌های بزرگ کِرِند و عباس خان از خان‌های گیلان غرب نفر اول و دوم شده‌اند. اما فقط یکی از این دو نفر باید به مجلس برود. . . هنوز سر و گردن اسب امیرخان به درِ کلانتری نرسیده که ناگهان مردی بدون واهمه از خیل گرزداران به وسط خیابان می‌پرد و در برابر اسب امیرخان می‌ایستد. در یک چشم به هم زدن امیر را پایین می‌کشد و تا گرزداران به خود بجنبند، چاقویش برق می‌زند و سر و گردن و صورت و شکم امیرخان غرق در خون می‌شود. . . خانِ خون‌آلوده را در ماشین می‌گذارند.» (۳۹۴۳۹۳).

نتیجه‌ی این انتقام‌جویی، بستری شدن «امیرخان» در بیمارستان و رفتن بی‌درنگ «عباس خان» به «مجلس شورای ملّی» به عنوان تنها نماینده‌ی بی‌رقیب انتخابات است:

«عباس خان جیره‌خوار انگریزی‌ها در عوض او به مجلس رفته. می‌گویند چاقو زدن امیرخان هم زیرِ سرِ او بوده. تو فکر می‌کنی امیرخان کی هست؟ به خدا از یک تخم مرغ ناچیز روستاییان نمی‌گذرد. از سه تا تخم مرغ، یکی‌اش را مالیات می‌گیرد.» (۳۹۴).

نویسنده می‌کوشد نشان دهد پس از «اصلاحات ارضی» شاهانه، آنان که وضعشان بهتر شده، همان بزرگ‌مالکان و آنان که در این رفورم ارضی زیانکار شده‌اند، همان رعیت بی‌زمین و خوش‌نشین بوده‌اند:

«چه زمینی قربان؟ سنگ و کلوخش به ما رسیده. زمین نقد و مرغوبش به دست حبیب الله خانِ پالیزبان افتاده است. او به تنهایی از چهل و هشت شعیر [= هر دانگ، هشت شعیر است] زمین که مال صد و هشتاد و شش خانوار روستایی است هشت شعیر زمین برداشته. زمین نقد و خوش‌خاک. نه تنها زمین‌های او تقسیم نشده، بلکه اجاره‌ی سالیانه و سرانه هم می‌گیرد. قبل از اصلاحات ارضی، دویست تا دویست و پنجاه تومن می‌گرفت. حالا بابت اجاره، چهارصد تومن از هر قطعه زمینش طلب می‌کند.» (۱۲۰۱).

در برابر به کارگران کشاورزی، زمینی تعلق نمی‌گیرد:

«دولت به من زمین نداد. خوش‌نشین هستم. وقتی آمدند و آمار گرفتند، جلو اسمم نوشتند «کارگر کشاورز». وقتی گفتم برای ارباب کارگری می‌کرده‌ام، گفتند: پس تو هم خوش‌نشین هستی و زمین به تو تعلق نمی‌گیرد.» (۱۲۰۷).

– روبنای اقتصادی اجتماعی: «گره‌گوری کاستل» می‌نویسد:

«نظریه‌ی اجتماعی مارکسیستی با طرح الگوی «زیربنا» و «روبنا» آغاز می‌شود که مطابق آن، زیربنا یا «پایه» ناظر به شیوه‌های تولید، اشکال طبقه و مناسبات طبقاتی است که به وسیله‌ی شیوه‌های تولید به وجود می‌آید اما روبنا، ناظر به نهادهای اجتماعی، فرهنگی و سنت‌هایی است که ایدئولوژی‌های خاص طبقه‌ی حاکم را ترویج کرده حمایت و تقویت می‌کند. اصطلاح ایدئولوژی، مبیّن اندیشه‌ها و باورهایی است که به عناصر اجتماعی و فرهنگی روبنایی، جهت و سازمان می‌دهد. ایدئولوژی به گونه‌ای کلی با اندیشه‌ها و باورهای متعلق به طبقه‌ی حاکم ارتباط دارد؛ یعنی همان طبقه‌ای که ابزار تولید را در اختیار و انحصار خود دارد. از زمان مارکس به بعد، ایدئولوژی، تعریف‌های دقیق‌تری یافته است. «لوکاچ»ایدئولوژی را «آگاهی کاذب»تعریف می‌کرد؛ یعنی نوعی از آگاهی ذهنی یک طبقه‌ی خاص که به آگاهی تمام جامعه تبدیل می‌شود و تسّری پیدا می‌کند. «گرامشی»تعریف ایدئولوژی را غنی‌تر کرد و معتقد به دو گونه ایدئولوژی شد: یکی آن نوع ایدئولوژی که مبیّن «جامعه‌ی مدنی» است که همان هژمونی گروه مسلط است که ایدئولوژی خود را به جامعه سرایت می‌دهد و یکی هم «جامعه‌ی سیاسی» یا «دولت» است که سلطه‌ی مستقیم خود را از رهگذر قوه‌ی قهریه و قضایی برقرار و اعمال می‌کند.» (کاستل، ۲۰۰۸، ۱۱۰).

 «شریف» از همان هنگام که به دبستان می‌رود، به فاصله‌ی طبقاتی میان خود با برخی از دیگر همکلاسان خود پی می‌برد و بر او گران می‌آید. این گونه آگاهی برای او پرسش‌هایی در مورد علل تبعیض طبقاتی به وجود می‌آورد. او در همه‌ی عمرش، یک لحظه‌ی خوش ندیده است. برای گذران زندگی خود و خانواده، گاه در کباب‌پزی «عمو تراب» کار می‌کند (۱۸۷)؛ هنگامی عصای آب نباتی می‌فروشد (۲۹۴) و زمانی در آهنگری کار می‌کند و کارش دمیدن است (۳۶۲). گاه خوراکش تنها نان و نمک است (۴۵۵) و به دلیل نداشتن پوشاک گرم پیوسته سرما می‌خورد (۴۷۶). وقتی با «کیومرث» همکلاسی توانگرزاده آشنا می‌شود، این فاصله‌ی طبقاتی را بیشتر حس می‌کند و از این که کیف او همیشه «پر از شیرینی و پسته است» رنج می‌برد. بذل و بخشش‌های او را به خاطر مناعت طبع رد می‌کند اما «دزدکی آب دهانش را قورت» می‌دهد. خوراکی‌هایی از زبان او می‌شنود که تا کنون ندیده است (۴۶۶). وقتی با «ایرج» پسر کارمند شرکت نفت دوست می‌شود و از او داستان فیلم‌های «تارزان» را می‌شنود، در خود احساس حقارت می‌کند (۴۶۹). مشاهده‌ی این اندازه تفاوت طبقاتی و بی‌بهرگی از نعم زندگی، او را خشمگین، انتقامجو و حساس می‌سازد و وی را برای مبارزه‌ی طبقاتی آینده آماده می‌کند. وقتی از «بی‌‌بی» خود می‌شنود که در روزگار «رضاشاه» به زور چادر از سر او برمی‌داشته‌اند، کینه‌ی شاه و دولتیان را به دل می‌گیرد (۱۶۴). نخستین احساس تنفر از «شاه» وقتی به او دست می‌دهد که می‌خواهد در دبستانی ثبت نام کند و به دلیل زیادتر بودن سنش، با ثبت نام او مخالفت می‌شود. این تنفر از رئیس مدرسه با دیدن عکش شاه بر روی دیوار که «اخم کرده و خشک ایستاده؛ مثل این که دارد آب دماغش را قورت می‌دهد» سیمایی منفور از شاه در ذهنش باقی می‌گذارد (۲۹۸).

نخستین اخگرهای آگاهی طبقاتی هنگامی در ذهنش می‌درخشد که با حروف‌چینی به نام «آقا مرتضی» آشنا می‌شود و کتاب «افسانه‌های ایرانی» را به «شریف» می‌دهد و او گویی به خاطر خواندن آن جرمی مرتکب شده، به دور از پدر و به بهانه‌ی نوشتن مشق، آن را می‌خواند:

«دلم می‌تپد. بوی خوش کاغذ حالی به حالی‌ام می‌کند. شروع می‌کنم به خواندن.» (۵۳۳).

دومین آموزگار واقعی او «دایی سلیم» از هواداران «حزب توده» است که ایمانی راسخ به آرمان‌های حزبی خود دارد و مانند همه‌ی هواداران، گفته و تلقی هیچ کس دیگر را نمی‌پذیرد و حتی حاضر نیست به آن بیندیشد. این آشنایی با کنش‌ها و موضعگیری‌های حزبی در آستانه‌ی ترور «سرلشکر رزم آرا» نخست وزیر در «مسجد شاه» روی می‌دهد که با صنعت ملّی شدن نفت به شدت مخالف است. «دایی سلیم» پیشتر در یک کمپانی انگلیسی کار می‌کرده اما رفتن او به سربازی نه تنها سابقه‌ی خدمتی او را به تعویق می‌اندازد، بلکه همه‌ی آن را از میان می‌برد. یکی از علل ناخشنودی «دایی سلیم» از رژیم و سلطنت، همین اجحاف و دفاع از ملی شدن صنعت نفت است:

«وقتی سربازیم تمام شد، به کمپانی برگشتم، دو سال را جزو خدمتم حساب نکرد. تازه آن هفت هشت سال سابقه‌ی قبلی هم از بین رفت. دوباره از اول استخدامم کردند . . . برای این که این طور بیشتر به نفعشان است. حقوقم کمتر می‌شود. دیرتر بازنشسته می‌شوم. . . رزم آرا نوکر خارجی‌ها بود. می‌خواست نفت ما را مفت مسلّم به انگلیسی‌ها بدهد.» (۵۳۴).

 بیزاری از شاه، نفرت از انگلستان و خشمگین از اجحافی که در حق «دایی سلیم» شده است، «شریف» را نیز به ضرورت مبارزه‌ی طبقاتی و ملّی برمی‌انگیزد. «دایی سلیم» برای او توضیح می‌دهد که انگلیسی‌ها از هیچ گونه کارشکنی برای خرابکاری در چرخ خیاطی‌های وارد شده از هند، فروگذار نیستند. گذشته از این چون قرار است دولت ایران پنجاه دستگاه کامیون ماک ساخت آمریکا و پنجاه دستگاه ماگیروس ساخت آلمان شرقی بخرد:

 «مستر ماکار انگلیسی که سرپرست قسمت ماشین‌ها است به راننده‌های ماگیروس پولی به اسم «اضافه حقوق» داده تا ماگیروس‌ها را تا می‌توانند در دست‌انداز بیندازند. . . وقتی ماگیروس بد از کار درآید، از آمریکا ماک می‌خرد. اما ناامید نباش. یک مرد خوب و وطن‌دوست در مجلس پیدا شده که می‌خواهد برای مردم خود، کار کند. می‌خواهد نفت را ملّی بکند. اسمش هم دکتر مصدق است.» (۵۶۲۵۶۱).

آشنایی «شریف» با جنبش طبقاتی و کارگری با شرکت در مراسم تظاهرات کارگران به مناسبت «اول ماه مه» و روز کارگر در کنار «بی‌بی» آغاز می‌شود. «دایی سلیم» این روز را روزی می‌داند که «در آن، کارگران جهان برای اتحاد مردم زحمتکش، ایجاد کار، قانون بیمه‌ی کارگران و آزادی نطق و بیان تلاش و مبارزه‌ی خود را ادامه می‌دهند.» (۵۷۱). «شریف» در این تظاهرات هم شاهد خیزش طبقه‌ی کارگر آن روز، هم ناظر تظاهرات «پان‌ایرانیستها»یی است که به تظاهرات کارگری حمله می‌کنند:

«در خیابان شاپور کارگرها همه در صف‌های مرتب رو به بالا می‌روند. پرچم بزرگ ایران را یک کارگر قوی هیکل در دست دارد. پشت سر او یک نفر دیگر پرچم سرخی به دوش گرفته. بقیه‌ی کارگرها دست‌ها را به هم قلاب کرده‌اند و به پیش می‌روند. دایی سلیم، پیرهن سفید و تمیزی پوشیده و در صف دوم، دستهایش را در دست مردی قفل کرده است. در همان نظر اول آقا مرتضی را می‌شناسم و شوق زده به بی‌بی می‌گویم: ببین آقا مرتضی حروفچین. از زندان آزاد شده. پس نیّر سادات دیگر تنها نیست. . .

ناگهان از چهار راه «اجاق» عده‌ای با چوب و چماق و پنجه بوکس حمله می‌کنند. گروه ضربت پان‌ایرانیست‌ها، دارند می‌آیند. آن هم ماشال دراز است، لات چاقوکش. اسماعیل تیغی هم دارد عربده می‌کشد. آقای ایرانپور معلم دبیرستان کزّازی هم زیر پرچم پان‌ایرانیست‌ها ایستاده و سبیل‌های خود را تاب می‌دهد. حیف از این معلم! هم شاعر است هم کتاب زیاد می‌خواند. افسوس که در خدمت اوباش ضد کارگر است. یک بار شتر هم کتاب بخواند، به حال ما بیچاره‌ها چه فایده‌ای دارد . . . پان ایرانیست‌ها با هجوم انبوه جماعت کارگران پا به فرار می‌گذارند. پرچمشان در ته کوچه‌ی «سرتیپ» گم می‌شود.» (۵۷۴۵۷۱).

«دایی سلیم» تا زمانی که کمپانی نفتی انگلیسی ملّی نشده، هر وقت دستش برسد، قطعه‌ای از ماشین آلات را می‌دزدد تا با فروش آن کم و کسری‌های معاش خود را تأمین و جبران کند؛ چنان که یک بار چند متر سیم مسی را با مهارت دور گردنش می‌پیچد و آن را با شال می‌پوشاند تا در بازار بفروشد (۳۰۳) اما وقتی همین شرکت ملّی می‌شود، صادقانه برای آن کار می‌کند و این تغییر در رفتار هنگامی رخ می‌دهد که خسته از موضع‌گیری‌های «حزب توده» طرفدار «مصدق» می‌شود و به اشتباه خود اعتراف می‌کند (۷۱۹). او شرکت نفت را «سفره‌ی خود» ملت ایران می‌داند و کسی حق ندارد از سفره‌ی ملت خود بدزدد: «همه چیز مال خودمان شده. روی درِ شرکت نفت یک تابلو جدید زده‌ایم: «شرکت ملّی نفت ایران.» (۵۷۵).

یکی از مسائل نظری در پیوند با «روبنا» گونه‌های مختلف «آگاهی» است. «لوسین گلدمن»به دو نوع «آگاهی واقعی» و «آگاهی ممکن» (بالقوه) اشاره می‌کند. او با نقل عبارتی از کتاب «خانواده‌ی مقدس» (۱۸۴۵) مارکس می‌کوشد تفاوت این دو گونه آگاهی را به ساده‌ترین شکل خود توضیح دهد:

«در آنجا وی شرح می‌دهد که نیازی نیست بدانیم که فلان یا بهمان رنجبر یا همه‌ی رنجبران چه می‌اندیشند؛ بلکه ما می‌خواهیم بدانیم که آگاهی طبقاتی رنجبران کدام است. تمایز عمده‌ی «آگاهی واقعی» و «آگاهی ممکن» در همین نکته نهفته است.» (گلدمن، ۱۳۶۹ ، ۶۶).

 آنچه دست کم از این توضیحات برمی‌آید، این است که آگاهی واقعی، شناختی غیرطبقاتی، نامشخص، احساسی، تعصب آمیز و خام نسبت به یک مقوله، طبقه، حزب یا گروه سیاسی است اما «آگاهی ممکن» گونه‌ای از آگاهی راستین است که در روند تجربه‌ی زیسته و به دور از آوازه‌گری‌های شیفته‌سارانه و به تدریج کسب می‌شود و گروه یا طبقه‌ی اجتماعی می‌تواند از آن برای تغییر مناسبات اجتماعی سیاسی به سود مردم و منافع ملی سود جوید. بر این پایه، آگاهی «آقای ایران پور» دبیر کتابخوان و باسواد دبیرستان که زیر پرچم «پان ایرانیست‌ها» ایستاده و از مواضع این حزب وابسته به دربار هواداری می‌کند از نوع «آگاهی واقعی» است. او آگاهانه یا ناآگاهانه از مواضعی دفاع می‌کند که واقعاً قابل دفاع و از وابستگی این حزب به «قدرت سیاسی» حاکم آگاه نیست یا به واقع از منافع فردی و کور خود دفاع می‌کند. چنین به نظر می‌رسد آنچه این دبیر دبیرستان را به صفوف اوباش اعتصاب شکن کشانده است، شعارهایی بوده که روزگاری بنیانگذار این حزب «محسن پزشکپور» تبلیغ و ترویج می‌کرده و به ظاهر از منافع ملی کشور دفاع می‌کرده است. به نوشته‌ی مسعود بهنود یکی از شعارهای این حزب، بازگرداندن «هفده شهر قفقاز» به ایران بوده که در طی جنگ‌های روسیه با ایران در دوره‌ی «فتحعلی شاه» از ایران جدا شده بوده است. این نماینده‌ی مجلس شورای ملّی، حتی رئیس دولت را به خاطر قبول استقلال و جدایی «بحرین» از ایران پس از یک رفراندوم، مورد استیضاح قرار داد (بهنود، ۱۳۸۴، ۶۲۶). این گونه موضع‌گیری در قبال کشور و دفاع از تمامیت ارضی کشور در ظاهر می‌تواند موضعی ملی گرایانه تلقی شود اما وقتی به ژرفای این ادعا دقت می‌شود، ناممکنی و جنبه‌ی هوچی‌گرانه‌ی آن آشکار می‌شود. آن دبیر کتابخوان از آنچه در پشت این جریان دربارساخته می‌گذرد، آگاه نیست و نمی‌داند که «پزشکپور» پس از تأسیس «حزب رستاخیز» خود به این حزب پیوست و در سایه‌ی همین رفتار فرصت‌طلبانه، دیگر بار توانست سِمَت خود را در «مجلس شورای ملی» حفظ کند، هرچند با طرح استیضاح دولت وقت، پنج کرسی نمایندگی حزب خود را در همین مجلس از دست داد. این گونه آگاهی را «آگاهی واقعی» می‌نامیم. طرفداری نخستین و کورانه‌ی «دایی سلیم» از «حزب توده‌ی ایران» و آمریکایی دانستن «دکتر مصدق» زیر تأثیر آموزه‌های نشریه‌ی وابسته‌ی «به سوی آینده» (۵۹۹) به حزب توده و شوروی، از نوع «آگاهی واقعی» و طرفداری بعدی او از موضع «دکتر مصدق» و «ملی شدن صنعت نفت» از نوع «آگاهی ممکن» است:

«من دیگر اعتقادی به حزب توده و فلسفه‌ی آن‌ها ندارم، چون سردمداران این حزب، بزرگ‌ترین لطمه‌ها را به میهن ما زدند.» (۷۹۳).

ـ ایدئولوژی به عنوان کارکردی روبنایی: من در بخش پیشین، به مفاهیمی مانند «ایدئولوژی» و «هژمونی» اشاره کردم، اما این اشارات برای خوانش متن کافی نیست و به شرح‌تر باید نوشت. نخستین نکته پیش از طرح مطلب اصلی، این است که جامعه‌ی ایران در آغاز دهه‌ی بیست، جامعه‌ای پس افتاده و با ساختار نظام ارباب رعیتی و زمین‌داری عقب مانده بوده است و استان «کرمانشاهان» به ویژه از این نظر بارها پس افتاده‌تر بوده و نظام عشیره‌ای و ایلیاتی در آن سامان، نقشی بسیار تعیین کننده در تولید اقتصادی و فرهنگی داشته است. این «رشد ناموزون» اقتصادی اجتماعی و تفاوت بارز آن با دیگر مناطق ایران به ویژه شمال، مرکز و شرق کشور در رمان «سال‌های ابری» (۱۳۷۰) کاملاً آشکار است و خواننده‌ی تهرانی یا آن که در کلان‌شهرها یا شهرهایی می‌زیسته که نمودهای مدرنیته در آن محسوس‌تر بوده، از آنچه در این رمان از زبان کسان رمان می‌خواند، گاه شگفت زده می‌شود.

ساختار اقتصادی اجتماعی پس افتاده، طبعاً «روبنا»یی عقب مانده‌تر دارد، زیرا نمودهای روبنایی گرا‌ن‌جانی بیشتری از خود نشان می‌دهد و همیشه پا به پای پویایی‌های اقتصادی اجتماعی حرکت نمی‌کند. به برخی از نمودهای فرهنگی ایستا و پس افتاده اشاره می‌کنیم. اگر «ننه» بخواهد به نوزاد شیر بدهد، «بی‌بی» که لابد چند پیرهن بیشتر کهنه کرده می‌گوید «به بچه شیر نده. شیرآدم تبدار، برای بچه خوب نیست. «بابا اندرز می‌دهد: «باید عطسه بزنی. عطسه، علاج درد تو است. عطسه که بزنی، هرچه سرما تو مغزت رفته، می‌پرد بیرون. «بی‌بی» اعتراض می‌کند که «آخر‌ ای مرد! عطسه از کجا بیاورد. دارد مثل کوره می‌سوزد.» (۴۷۳).

 «ننه» تب دارد. «شریف» به خانه‌ی «خاله معصومه» می‌رود تا از او «آب تربت» بگیرد و به بیمار بدهد تا بهبود یابد (۴۷۶) . «لطیف» برادر «شریف» فکر می‌کند اگر اندکی از همان لیوان «آب تربت» بخورد، حافظه‌اش تقویت می‌شود و بالاخره می‌تواند «جدول ضرب» لعنتی را یاد بگیرد.» (۴۷۷). «زهرا» بیمار شده است. وقتی «بابا» شبانه از سرِ کار برمی‌گردد، «بی‌بی» قرآنی به دست او می‌دهد تا به پشت بام برود و آن را روی سر خود بگذارد و دعا و گریه و زاری کند. سپس دختر بیمار دیگرش را خود به پشت بام می‌برد تا خدا «عذرا» را ببیند و بداند: «عذرا، ننه می‌خواهد؛ شیر می‌خواهد و نمی‌تواند بی ننه باشد.» (۴۷۹). مادران هیچ‌گاه به فرزندان کنجکاو خود نمی‌گویند بچه چگونه به وجود می‌آید و مادر باردار می‌شود. به همین دلیل در پی پرسش «شریف» مادر به او می‌گوید علت برآمدگی شکمش، خوردن بیش از اندازه‌ی «آش رشته و نخود و لوبیا» بوده و «شریف» در دل دعا می‌کند: «‌ای خدایی که از درخت چنار طاق وَسان هم بزرگتری؛ از آسمان هفتم هم بزرگتری. کاری بکن که مادرم نمیرد. قول می‌دهم دیگر نگذارم خیلی آش رشته و نخود و لوبیا بخورد و شکمش بزرگ و پر بشود.» (۱۴). از آنجا که عوام الناس به «آل» یا زنی خبیث و دشمن نوزادان باور دارند، «شریف» خیال می‌کند «آل» می‌خواهد دل و جگر ننه را برداشته بگریزد. «شریف» در عالم خیال او را دنبال می‌کند و می‌گوید: «برو سرِ جایش بگذار. من نمی‌گذارم دل و جگر مادرم را به آب بزنی. بسم الله! بسم الله!» (۱۵-۱۴).

بخشی از آموزه‌های «شریف» در جهان کودکی، به خوانده‌ها و شنیده‌های او مربوط می‌شود. این آموزه‌ها بعدها در تکوین و جهت‌گیری فکری و اجتماعی سیاسی او نقش ایفا می‌کند. «عمو الفت» شب‌ها برای او کتاب «امیرحمزه‌ی صاحبقران» می‌خواند که خلاصه‌ای از کتاب «رموز حمزه» و داستانی عامیانه در مورد دلاوری‌های منسوب به «حمزه» عموی پیامبر اکرم و از جعلیات دوره‌ی صفویه است که بیشتر زیر تأثیر عیاری‌های «حمزه‌ی خارجی» از دلاوران سیستان بوده و همین شباهت اسمی، منبع اصلی این جعلیات شده است. باری «شریف» با شنیدن رخدادهای دلاورانه‌ی «امیر حمزه» زیر تأثیر آن قرار می‌گیرد و می‌گوید: «من دلم می‌خواهد پسر امیر حمزه باشم.» (۲۶) و اینجا و آنجا خود را پسر «امیر حمزه‌ی صاحبقران» معرفی می‌کند. وقتی داستان‌هایی در باره‌ی «رستم دستان» می‌شنود، شیفته‌ی او می‌شود و از «بی‌بی» می‌خواهد عکس او را روی دستش خالکوبی کند (۳۱). وقتی بزرگتر می‌شود و داستان‌هایی در باره‌ی یک شخصیت تاریخی مبارز به نام «یار محمد کردستانی» می‌شنود، شیفته‌ی او می‌شود. او افرادی را برای دستگیری «فرمانفرما»ی ضد انقلابی و ستمگر می‌فرستد اما خود ناجوانمردانه و به ترفند کشته می‌شود. «شریف» هنگام خواب پیوسته به این سردار قهرمان می‌اندیشد: «اگر کسی تو کوچه از من بپرسد که پسر کی هستی، می‌گویم: پسر یارمحمدخان کرماشانی.» (۸۰). گاه فیلم «سه تفنگدار» می‌بیند که چگونه چهار یار شمشیرباز در خدمت پادشاه برضد قدرت سیاسی و کارشکنانه‌ی صدر اعظم ریاکار و توطئه گر «ریشلیو» مبارزه می‌کنند و پیروز می‌شوند. این هم‌هویتی با قهرمانان و شخصیت‌های برجسته‌ی اسطوره‌ای و تاریخی در آینده از «شریف» نه تنها معلم و دانشجویی مبارز و نستوه می‌سازد که سخت‌ترین شکنجه‌های «حسین زاده» دُژخیم معروف «ساواک» را هم تحمل می‌کند، بلکه در اندیشه‌ی تهیه‌ی اسلحه برای آغاز مبارزه‌ی چریکی است.

الگوی فکری دیگری که «شریف» را با ذهنیت سیاسی آشنا می‌کند، «دایی سلیم» است که شبانه پیوسته و پنهانی به «رادیو مسکو» گوش می‌دهد و زیر تأثیر آوازه‌گری‌های تبلیغی تهییجی آن قرار می‌گیرد و آن را عین واقعیت می‌پندارد:

«در اتحاد جماهیر شوروی، کارگران روزی فقط هشت ساعت . . . کفش ایمنی برای کارگران. . . بیمه‌ی عمر و درمان مجانی . . . رادیو همچنان در میان قار و قور [پارازیت] از حقوق و بهداشت و دوا و درمان کارگرها حرف می‌زند.» (۳۳۵۳۳۴).

از همین جا است که منتقد ادبی در رویکرد جامعه‌شناختی یک متن ادبی، به سراغ مفهوم «ایدئولوژی» و سویه‌های خطرناک و کاذب آن می‌رود. «آلتوسر» نظریه پرداز مارکسیست فرانسوی می‌گوید: «ایدئولوژی، ابزار ایدئولوژیک دولت»است و او است که تعیین می‌کند جامعه چگونه مناسبات اجتماعی مهم را سامان می‌دهد و از این طریق، باعث ادامه و بقای وضع موجود می‌شود که آغازگر آن هم «افلاتون»در کتاب «جمهوریت» (۳۷۳ ق.م) بوده است و در آن می‌گوید نظام آموزشی و پرورشی شهروندان در جامعه‌ی آرمانی باید به شدت زیر نظر قرار گیرد و حتی طبقه‌ی حاکم را هم کنترل کند. «افلاتون» می‌گوید ارزش‌های مسلط در جامعه، مورد تأیید و قبول اکثریت شهروندان قرار می‌گیرد. «آلتوسر» با نگاهی ساختگرایانه می‌کوشد نشان دهد که ساز و کارهای اجتماعی از طریق دولت باید به گونه‌ای عملی شود که مورد رضایت همگان قرار گیرد و به نظم اجتماعی حاکم تبدیل شود. از نظر وی، ایدئولوژی، امری اختیاری نیست؛ بلکه نتیجه‌ی عوامل ساختاری موجود در جامعه است؛ یعنی ایدئولوژی با اندیشه‌ی انسانی اراده‌ی آزاد در تضاد قرار دارد. او می‌نویسد: هدف مکانیسم‌های اجتماعی، بازتولید و پرورش شهروندانی مطیع است که از ارزش‌های حاکم بر جامعه اطاعت کنند. او این مکانیسم‌ها را همان «ابزار ایدئولوژیک دولت» می‌خواند.» (لیچ، ۲۰۱۰، ۱۳۳۳).

آوازه‌گری‌های «رادیو مسکو» به زبان فارسی برای هواداران حزب توده و دیگر مخاطبان، جهت‌گیری ایدئولوژیک دارد و چنان وانمود می‌کند که گویا این کشور در سایه‌ی رهبری «لنین» و «استالین» و رهنمودها و آموزه‌های «حزب کمونیست» به جامعه‌ای بی‌طبقه و آرمانی تبدیل شده و باید الگوی همه‌ی کمونیست‌های جهان قرارگیرد. زیر تأثیر همین آوازه‌گری‌ها و تبلیغات مسموم کننده‌ی حزب دست نشانده‌اش در ایران، «دایی سلیم» از هواداران سرسخت این حزب شده و آنچه را در نشریات این حزب به ویژه «به سوی آینده» می‌خواند، وحی منزَل می‌پندارد:

«مصدق که با ورود «هریمن» [نماینده‌ی «ترومن» رئیس جمهور آمریکا] می‌خواهد کار را یکسره کند و سازش خیانتکارانه‌ی خویش را علنی سازد، ناچار است از احساسات ضد استعماری ملت ایران جلوگیری کند و مردم شرافتمند و دلاور را به عنوان خیر مقدم برای نماینده‌ی جنگ افروز نفتخواران جهان، قربانی کند.» (۵۸۵).

 زیر تأثیر همین آموزه‌های نادرست و ضد ملی «حزب توده‌ی ایران» «دایی سلیم» هم اعتقاد می‌یابد که «مصدّق دارد می‌افتد تو دامن آمریکایی‌ها.» (همان) یا «مصدق ضد پرولتاریا است. ضد زحمتکشان و کارگران است.» (۵۸۶). همین جنبه از «ایدئولوژی» است که «لوکاچ» به آن «آگاهی کاذب» می‌گوید؛ یعنی گونه‌ای از آگاهی دروغین که ایجاد «توهم» می‌کند و مردم را می‌فریبد و از آنچه در فراسوی واقعیت وجود دارد، غافل می‌مانند. نمودی آشکار از این گونه آگاهی توهّم‌آمیز و دروغین را در گفته‌ی یک شکنجه‌گر معروف «ساواک» می‌توان سراغ گرفت که در مورد توانایی‌های «شاهنشاه» داد سخن می‌دهد تا به خیال خود، «شریف» شکنجه دیده را قانع و مغزشویی و حاضر به همکاری کند:

«تو با شاهنشاه ما مخالفی. ها؟ تو اگر در تمام دنیا بگردی، بهتر از این شاه پیدا می‌کنی؟ در تمام دنیا بگردی، لنگه‌اش نیست به خدا. در همه چیز، تک است. در تمام ورزش‌ها سرآمد و قهرمان است: اسب‌سواری، اسکی بازی، شنا، تنیس، پینگ پنگ، فوتبال، والیبال، دو میدانی، دوچرخه سواری، شمشیربازی، آکروبات، ژیمناستیک. . . پرتاب نیزه، پرتاب دیسک، تیراندازی، خلبانی، هدایت بزرگ‌ترین هواپیماهای دنیا. کنکورد را سی نفر به زور حرکت می‌دهند اما ایشان ماشاء الله یک تنه نشست پشتش هدایتش کرد روی آسمان ایران. به خدا این شاه ما لایق رفتن به کره‌ی ماه است نه لایق شما بوگندوها.» (۱۵۵۰۱۵۴۹).

 اما «ایدئولوژی» نیز می‌تواند سویه‌هایی پویا و آگاهی‌بخش داشته باشد و آن، هنگامی است که از جانب نیروهای بالنده‌ی اجتماعی (بورژوازی ملی سرمایه‌داری، روشنفکران، متخصصان و استادان، هنرمندان) مطرح شود و نیروهای مولد کشور را به حرکت و کنش اجتماعی، سیاسی و مدنی برانگیزد. به راه افتادن اعتصاب کارگری در کارخانه‌ی «رابینسون» انگلیسی، نمودی از این آگاهی طبقاتی و ایدئولوژی نیروی کار و زحمت است. کارگران از صاحب کارخانه‌ی انگلیسی تقاضای یک وعده غذا در روز برای ظهرشان کرده‌اند و «مستر رابینسون» هم قبول نکرده و کارگرها دست به اعتصاب زده‌اند و سرِ کار نرفته‌اند.» (۱۷۶). خرید اوراق قرضه از جانب توده‌ی مردمی که به «دکتر مصدّق» اعتماد دارند، نشانه‌ی بلوغ سیاسی و پدید شدن ایدئولوژی «دولت و نهضت ملی» و ضرورت دفاع از آن است. «آقای شکور» دبیر ادبیات در کلاس درس انشا، شاگردان را به خرید اوراق قرضه‌ی ملی برای افزایش نقدینگی مالی دولت برمی‌انگیزد و خود عین پیام نخست وزیر و ملی کننده‌ی «صنعت ملی نفت ایران» را از روی روزنامه می‌خواند و به آنان توصیه می‌کند «خودتان اگر می‌توانید و توانایی مالی دارید، خود را آماده کنید تا هفته‌ی آینده برویم به بانک ملّی و قرضه‌ی ملّی بخریم.» (۶۰۶) و:

«روز چهاردهم اسفند ۱۳۳۱ سرتاسر کرمانشاه به حمایت از دکتر مصدق به پا می‌خیزد. طومارهای بلندی به طرفداری از مصدق امضا می‌شود. من هم طومار را امضا می‌کنم. . . اولین باری است که برای خودم امضایی دست و پا کرده‌ام.» (۶۹۰۶۸۹).

ـ هژمونی یا سلطه‌ی قدرت: «هژمونی» یا «قدرت» و ضرورت «سلطه»ی دولت بر همه‌ی شؤون فرهنگی، اجتماعی و سیاسی است. «گرامشی» در سال‌های ۱۹۲۷ تا زمان مرگش در ۱۹۳۷ یک سلسله یادداشت‌هایی در زندان فاشیست‌های ایتالیا نوشت که اشاراتی گویا به این مقوله در ادبیات مارکسیستی داشت. او به شیوه‌هایی می‌اندیشید که بورژوازی اروپا برای باقی نگه داشتن قدرت سیاسی در دست خود از رهگذر راهکارهای سیاسی و فرهنگی ابداع کرده بود تا طبقات پایین‌تر جامعه را متقاعد کند که با میل و رغبت به حاکمیت سرمایه‌داری تن دردهند. او این شیوه‌ی رندانه را «هژمونی» می‌نامید؛ به این معنی که بورژوازی می‌تواند نوعی «رضایت اختیاری» را از طرف توده‌های وسیع جمعیت نسبت به خود جلب کند و از این طریق حیات اجتماعی گروه مسلط جامعه را بر تمامی مردم جامعه تحمیل کند.» (بوکر، ۱۹۹۶، ۸۲-۸۱).

 به عنوان مثال، دولت و طبقات حاکم در روزگار ستم‌شاهی می‌کوشند وانمود کنند که نهادهایی چون سازمان‌های پلیسی و نظامی و حقوقی در خدمت تأمین امنیت فردی و اجتماعی کشور هستند و هر گونه نافرمانی مدنی و سیاسی، امنیت ملی و حتی فردی شهروندان را به خطر می‌اندازد و باید با آن مقابله کرد. «هژمونی» دولت به مالک انگلیسی کارخانه «آقای رابینسون» اجازه می‌دهد تا کارگران اعتصاب کننده را از کارخانه بیرون کند. پدر «شریف» می‌گوید:

«روز اول، هزار و پانصد نفر دست از کار کشیدند و در اعتصاب شرکت کردند اما روزهای بعد، در اثر تهدید رئیس شرکت و فشار پلیس یواش یواش آب رفتند و غیبشان زد.» (۱۷۸).

وقتی کارگران اخراجی هم‌قَسَم شده در حالی که دست هایشان را قلاب کرده به طرف استانداری می‌روند تا به مراجع شکایت کنند:

«استاندار آمد تو بالکن استانداری و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به کارگرها. استاندار گفت که همه‌ی شما آشوب طلب و عامل بیگانه‌اید. بروید گم شوید. . . بعد از ظهر برگشتیم به کمپانی و پشت سیم‌ها ایستادیم. خبر به گوش مستر رابینسون رسید و او دستور داد که درِ کمپانی را قفل بزنند و پلیس حق عبور به هیچ کس ندهد.» (۱۷۹۱۷۸).

 یکی از دوستان «شریف» که برای گذراندن تعطیلات تابستان به کرمانشاه آمده و در حوادث خونین «پانزده خرداد» شرکت داشته است می‌گوید:

«آن روز از کلاس‌ها بیرون آمدیم. با بچه‌های دانشکده‌ی فنّی قرار گذاشتیم که به تمام دانشکده‌ها برویم و دیگران را با خود همراه کنیم. با دادن شعارهای ضد رژیم به خیابان‌ها ریختیم. رژیم با تانک و توپ دانشگاه را محاصره کرده بود اما مردم به دانشجویان پیوستند. همگی یکی شدیم و با شعاری واحد فریاد می‌زدیم: «مرگ بر دیکتاتور!» . . . نزدیک بود ایستگاه رادیو به دست مردم بیفتد که نیروهای مسلح وحشیانه مردم را عقب راندند. عده‌ی زیادی کشته شدند. در میان جوی خون می‌دویدیم و مجروحین را به پیاده رو می‌کشاندیم.» (۱۱۶۹۱۱۶۸).

ـ ایستادگی در برابر هژمونی: مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیست» (۱۸۴۸) می‌گفتند: تاریخ جامعه‌ی بشری از همان آغاز تاکنون، تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی بوده است. اما «آلتوسر» باور داشت که وظیفه‌ی فیلسوف، ترسیم این مبارزه‌ی طبقاتی به اعتبار نظری است و این مبارزه و نظریه باید در خدمت تأمین منافع طبقات ستمدیده و در جهت مخالفِ مبارزات ایدئولوژیک نمایندگان طبقه‌ی حاکم باشد.» (لیچ، همان، ۱۳۳۲).

آنچه در آن تردید نیست، واقعیت مبارزه‌ی اجتماعی است اما شکل این مبارزه در جوامع مختلف به روند توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی و ویژگی‌های حاکمیت سیاسی این جوامع بستگی دارد. روند مبارزه در کشور ما در عصر ستم‌شاهی از اشکال مبارزه‌ی فردی یا گروهی خودپو گرفته تا شکل مبارزه‌ی مدنی و مسالمت‌آمیز و مسلحانه و سازمانی و حزبی یا انقلاب فراگیر، تفاوت‌هایی دارد. شکلی از مقاومت در برابر «قدرت»، «یاغیگری» است. مالکی به نام «شامارخان» پدربزرگ «شریف» و دیگر روستاییان را ناگزیر کرده مالیاتی اضافی بر آنچه پیشتر مقرر بوده بدهد:

«هر روستایی که «سَرجفت» نپردازد، او را توی هور [= جوال] می‌اندازد و از درخت آویزان می‌کند و آن قدر با جوالدوز به جانش فرومی کند تا بمیرد. به همین خاطر اسم ده را گذاشتند دار و دراوش [دار و درفش به معنی درخت و جوالدوز].» (۱۱۳) .

پدربزرگ پس از این احجاف مالک، بر ضد دولت، یاغی می‌شود:

«سال‌ها بعد با خبر شدیم که در اطراف جوانرود در جنگی با قوای دولتی کشته شده. می‌گویند او و دوستانش یک عراده توپ از قشون دولتی به غنیمت می‌گیرند. توپ را می‌برند تو میدان ده. توپ که گلوله‌ای عمل نکرده در لوله داشته ناگهان می‌ترکد. پدرم [پدرِ «شریف»] با چند نفر از دوستانش در حال رقص و پایکوبی دور آتش کشته می‌شوند.» (۱۴۳).

گاه مبارزه به شکل مسالمت آمیز و از رهگذر نافرمانی مدنی نمود می‌یابد مانند خودداری از رفتن به سرِ کلاس به هنگام اعتصاب سراسری معلمان کشور به رهبری «محمد درخشش» که پیشتر نماینده‌ی مجلس و یکی از مخالفان سرسخت قرارداد نفتی اسارت‌بار «گس گلشائیان» بود به پیروزی انجامید هرچند در این مبارزه در دوازدهم اردیبهشت سال ۱۳۴۱ که «روز بزرگ معلم» از آن به یادگار مانده است یکی از دبیران دبیرستان‌های پایتخت به نام «دکتر محمد خانعلی» در میدان «بهارستان» با شلیک گلوله‌ی رئیس کلانتری بهارستان شهید شد. مسعود بهنود این معلم جسور و آگاه را «معلمی ساده‌دل و بی‌خبر از حوادث پشت پرده» می‌داند که گویا قربانی دسته بندی‌های سیاسی میان «شریف امامی» و «دکتر امینی» شده است. پیروزی معلمان در این اعتصابات آرام، باعث افزایش حقوق کارمندان آموزش و پرورش و وزارت «درخشش» به عنوان «وزیر فرهنگ» و فضای بازتر سیاسی و فرهنگی کشور گردید (بهنود، ۱۳۸۴، ۴۵۴). یک معلم جوان و رابط تشکیلاتی وزارت فرهنگ به «گیلان غرب» خطاب به معلمان و مدیر مدرسه می‌گوید:

«دولت شریف امامی می‌خواهد در برابر خواسته‌های به حق ما مقاومت کند. ما نباید عقب‌نشینی کنیم. سال‌ها است حق و حقوقمان پامال شده. کسی به فکر زندگی نابسامان ما نیست. قشر معلم از محروم‌ترین اقشار جامعه است. باید تکانی به خود بدهیم. هرکس به اندازه‌ی همّت خودش باید به این حرکت کمک کند.» (۱۱۰۱).

«شریف» با استفاده از همین فرصت می‌تواند با «رئیس فرهنگ» این شهر که دانش آموزان کلاس اول متوسطه را مجبور کرده که هر کدامشان یک کیلو روغن کُردی [زرد] بیاورد و در حالی که خود مردم روغن نباتی می‌خورند (۱۱۰۵) علی رغم حمایت مالکان و خوانین و همکاری با سازمان امنیت، مجبور به عقب‌نشینی و در نهایت از ریاست ساقط کند. وقتی رئیس فرهنگ «شاه‌آباد غرب» می‌خواهد «شریف» را به عنوان رئیس فرهنگ تازه‌ی «گیلان غرب» معرفی کند، از پذیرفتن این سِمَت خودداری می‌کند زیرا نمی‌خواهد به عنوان رئیس فرهنگ در روز «چهارم آبان» خطابه‌های فرمایشی برای فرهنگیان و مردمِ بخش ایراد کند:

«رئیس شدن من در آنجا هزار دردسر دارد. با جلسه‌های قمار خان‌ها چه کنم؟ مخالفت کردن با آن‌ها یعنی به سرنوشت داریوش دچار شدن. مسأله‌ی دیگر، برپا کردن و شرکت در جشن‌های چهارم آبان است که باید سخنرانی هم بکنم. خوب چه می‌خواهم بگویم؟ تعریف از کسی که صدها انسانی را که در زندگی‌ام تأثیر گذاشته‌اند، نابود و زندانی کرده است؟» (۱۱۳۶)

یکی از فرازهای مبارزاتی «شریف» و دانشجویان و مردم با نظام سلطه، برگزاری باشکوه مراسم هفتم شهادت «غلامرضا تختی» (۱۳۴۲) قهرمان کشتی جهان بود. او که مورد اطمینان و محبوبیت کامل مردم بود و با «جبهه‌ی ملی» ارتباط داشت مأموریت یافت مدیریت کمک‌های مردمی را به زلزله‌زدگان بوئین زهرای قزوین به عهده بگیرد اما ساواک از او خواست «یا با قبول سمت ریاست فدراسیون کشتی و سرسپردن به رژیم وفاداری خود را ثابت کند یا دست از هر فعالیت اجتماعی بردارد.» (بهنود، ۴۸۰). در رمان «درویشیان» مبارزه‌ی مردم با «قدرت سیاسی» چنین ترسیم شده است:

«از همان صبح زود برای شرکت در مراسم هفتم تختی راه افتادیم. رفتیم جلو دانشکده‌ی فنّی. از آنجا رفتیم به دانشکده‌ی پزشکی و دانشکده‌ی علوم. بعد دانشکده‌ی حقوق و سپس دانشکده‌ی خودمان ادبیات و بعد هم هنرهای زیبا. کلاس‌ها تعطیل شدند و هنوز ساعت ده صبح نشده بود که صحن دانشگاه از جمعیت موج می‌زد: «درود به تختی قهرمان!». . . مردم گریه‌کنان به صفوف ما می‌پیوستند و تا میدان شوش جمعیت انبوهی گرد آمده بود. روی یک وانت عکس بزرگ تختی را زده بودند. تمام سواری‌ها و اتوبوس‌هایی که در رفت و آمد بودند، عکس تختی را روی شیشه‌های جلو و عقب چسبانده بودند. . . دخترهای دانشجو در دو صف موازی در دو طرف وانت بار جلو می‌رفتند و دانشجویان پسر بازوها را به هم قفل کرده و از مرکز تظاهرات، پاسداری می‌کردند.» (۱۱۸۵-۱۱۸۴).

منابع:

بهنود، مسعود. از سید ضیاء تا بختیار. تهران: انتشارات جاویدان، چاپ دهم، ۱۳۸۴٫

خلیلی جهان تیغ مریم؛ عثمانی، مکّیه. نقد جامعه‌شناختی رمان «سالهای ابری» از علی اشرف درویشیان. فصلنامه‌ی

ادبیات داستانی. دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه رازی کرمانشاه. سال اول، شماره‌ی اول، زمستان ۱۳۹۱٫

درویشیان، علی اشرف. سالهای ابری. تهران: نشر چشمه، چاپ دوم، ۱۳۷۹٫

دست غیب، عبدالعلی. نقد کتاب «سالهای ابری» نوشته‌ی علی اشرف درویشیان. مجله‌ی «چیستا»، شماره‌های ۱۳۳-۱۳۲، ۱۳۷۹٫

غفاری جاهد، مریم. گذری بر سالهای ابری: بررسی محتوایی سالهای ابری علی اشرف درویشیان. مجله‌ی ادبیات داستانی. شمارۀ ۱۰۹، مرداد ۱۳۸۶٫

گلدمن، لوسین. نقد تکوینی. ترجمه‌ی محمدتقی غیاثی. تهران: انتشارات بزرگمهر، ۱۳۶۹٫

میرعابدینی، حسن. صد سال داستان نویسی ایران. تهران: نشر چشمه، ۱۳۷۷٫

Booker, M. Keith. A Practical Introduction to Literary Theory and Criticism. Longman Publishers USA, 1996.

Castle, Gregory. The Blackwell Guide to Literary Theory. Blackwell Publishing, 2008.

Leitch, Vincent B. (General Editors) et al. The Norton Anthology of Theory & Criticism. Second Edition, 2010.

Marx, Engels. On Literature and Art. Moscow, Progress Publishers, 1978.

Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition, 2006.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه