آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » تازه وارد (دونالد جی. هارلو)

تازه وارد (دونالد جی. هارلو)

نوشته‌ی دونالد جی. هارلو  ترجمه‌ی غلامرضا آذرهوشنگ دونالد جی. هارلو در سال ۱۹۴۲ در ایالت اورگون (در شمال شرقی) آمریکا به دنیا آمد. او در رشته نجوم فارغ‌التحصیل شد.  ۱۲ سال در نیروی هوایی آمریکا خدمت کرد، اما در سال‌های اخیر به عنوان یک متخصص کامپیوتر به کار مشغول شده است. هارلو، از سال ۱۹۵۵ […]

تازه وارد (دونالد جی. هارلو)

نوشته‌ی دونالد جی. هارلو

 ترجمه‌ی غلامرضا آذرهوشنگ

دونالد جی. هارلو در سال ۱۹۴۲ در ایالت اورگون (در شمال شرقی) آمریکا به دنیا آمد. او در رشته نجوم فارغ‌التحصیل شد.  ۱۲ سال در نیروی هوایی آمریکا خدمت کرد، اما در سال‌های اخیر به عنوان یک متخصص کامپیوتر به کار مشغول شده است. هارلو، از سال ۱۹۵۵ به یادگیری زبان اسپرانتو پرداخت و تا کنون در عرصه‌های مختلف، در جنبش اسپرانتو فعال بوده است. هارلو ازدواج کرده و دارای ۴ فرزند و سه نوه است.

 داستان کوتاه «تازه وارد» درباره‌ی دو دنیای متفاوت است. دنیایی که برای بهبود آن و زندگی در فضایی صلح‌آمیز امید بسیار وجود داشت. (بویژه برای دکتر زامنهوف و اسپرانتیست‌های هم دوره‌ی او) اما در قرن بیستم و با وجود دو جنگ جهانی و سپس ورود به دوران جنگ سرد، متاسفانه سبعیت و جنگ‌طلبی آزمندانه بر سرنوشت ما حاکم شد. آیا امید انسانی و زیبای دکتر زامنهوف بیهوده بود؟

دکترِ کوچک‌اندام تقریبا خوابیده بود، که مردی عجیب در کوپه را باز کرد وخودش را به داخل کوپه انداخت.

«ب… ببخشید»

 و با لکنت زبان، حرفش را دنبال کرد:

«من مریض هستم. می‌تونم بشینم رو صندلی؟»

دکترِ مهربان برخاست و به او کمک کرد تا بنشیند:

«مشکلتون چیه؟»

«فکر می‌کنم بیماری قلبی باشه. قلبم ضعیفه. همین حالا قرص خوردم، توی راهروِ قطار. این بچه‌ی تخم جن…»

مرد چشمهایش را بست و دستش را روی قلبش گذاشت.

«ببخشید. راستش من نباید عصبانی بشم. به این جور آدما اصلا نباید اجازه بده‌ن سوار قطار بشن. نکبتی توی واگن سیگاری‌ها، درست روبروی من نشسته و از پنجره‌ی قطار به بیرون نگاه می‌کنه و داد می‌زنه: “هی، اون جا رو نگاه کنین! مواظب باشین! بمب اتمی داره می‌آد طرفمون.” بمب اتم؛ بر شیطون لعنت! مگه دیگه کسی اجازه می‌ده این اتفاق دوباره بیفته!»

دکتر چیزی از حرف‌های او سر درنیاورد، اما سوالی هم نکرد. آن مرد بیمار بود و هنوز نمی‌توانست به سوال‌های او جواب بدهد. شاید چند دقیقه‌ی دیگر…

مرد بیمار، با چشمان نیم‌بسته، از پنجره به بیرون نگاه کرد. در زیر آفتاب صبحگاهی تابستان، مناظر بیرون زیبا به نظر می‌آمد. چمنزارها، دریاچه‌ها و جنگل‌ها غرق در رنگ‌های سبز و قهوه‌ای. این مناظر، در سکوت و آرامش صلح‌آمیز خود، انگار آرام خود را از دیدگاه قطار کنار می‌کشیدند و در جایی مخفی می‌شدند.

دکتر با آن سر طاس، ریش پرپشت و چشمان مهربان از پشت عینک دسته‌فلزی ظریف خود به مردی که انتظارش را نداشت چشم دوخته بود. این مرد با وجود آن که با خودش ستاره‌ی کوچک سبزرنگی را حمل می‌کرد، و به نظر می‌رسید یکی از هم‌مسلکان اسپرانتیست دکتر باشد، چهره‌ای بیگانه داشت. بیگانه نه فقط با مردم این قسمت اروپا، بلکه بیگانه با تمام جهان، حتی بیگانه با دکتر. او مرد قوی هیکلی بود با صورتی جگری‌رنگ، چشمانی خاکستری و دماغی سرخ که بیشتر به پیاز گل شباهت داشت. موهایش را کوتاه کرده بود؛ کت و شلوا خاکستری رنگ عجیبی به تن داشت و کراواتی بدرنگ.

دکتر با تواضع و فروتنی پرسید: «ببخشید آقا… دوست هم‌مسلک من… شما هم دارین میرین پاریس، برای شرکت در کنگره؟»

نگاهِ مرد عجیب که به زیبایی‌های بیرون دوخته شده بود به طرف دکتر برگشت و روی ستاره‌ی بزرگی که به کت او سنجاق شده بود، متوقف ماند.

«کنگره پاریس؟ نه. من دارم می‌رم خونه. اونم بعد از یه سفر پنهانی.»

دکتر متفکرانه لب‌هایش را لیسید: «ببخشید، آقا! متوجه نشدم. می‌دونین، آخه من یه دکتر ساده هستم. منظورتون رو از پنهانی نفهمیدم؟»

مرد گفت: «اگر شما اسمش را به یاد بیارین…» بعد حرفش را قطع کرد و گفت: «آقای دکتر! شما اهل کجایین؟ البته می‌بخشین که این سوال رو می‌کنم. اما…»

دکتر لبخندی زد و گفت: «من چشم‌پزشک ساده‌ای هستم و در ورشو زندگی می‌کنم.»

«چه شهر قشنگی! قبل از این که منو به خاطر بحران اخراج بکنن، از اون جا دیدن کرده‌م.»

«بحران؟»

دکتر سری تکان داد و حرفش را دنبال کرد.

«آن هم در بالکان؟»

مردِ عجیب خندید: «بحران مگه جای دیگه هم می‌تونه وجود داشته باشه؟»

بعد ادامه داد: «شوخی کردم آقای دکتر. می‌دونستی قیافه‌‌تون خیلی به یکی از اقوام ما شبیهِ. ما قبلا همدیگه رو جایی ندیده‌یم.»

دکتر اسم خودش را نگفت. حداقل در آن لحظه نمی‌خواست خودش را معرفی کند.

«نه. فکر نمی‌کنم.»

«مثل این که حق با شماست. اما… شاید من عکس شما رو جایی دیده باشم. به هرحال، اگه شما دارین از ورشو می‌آیین…»

مرد دوباره نگاهش را به بیرون دوخت.

دکتر اصلا سر در نمی‌آورد. بنابراین تصمیم گرفت موضوع را عوض کند: «می‌دونین ساعت چنده؟»

«البته.»

مردِ عجیب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: «ساعت…»

چینی به ابروهایش انداخت، به ساعتش بد و بیراه گفت و آن را محکم تکان تکان داد. لبخند محوی زد و ادامه داد: «مثل این که از کار افتاده.»

دکتر با تعجب به ساعت نگاه کرد. خیلی عجیب بود، ساعت دارای سه عقربه‌ی زمان‌نما و نشانه‌های روزشمار، ماه‌شمار، سال‌شمار و به شکل ماه بود. فکر کرد حتما ساعت خراب شده است، چون سال‌شمارش، سالی اشتباه را نشان می‌داد.

مرد کوچک‌اندام گفت: «مهم نیست، آقای عزیز.» و با انگشت به بیرون پنجره‌ی کوپه اشاره کرد:

«هنوز صبح زوده. طولی نمی‌کشه که می‌رسیم به کلن. خیلی هم نیاز به دونستن ساعت دقیق نیست.»

«درسته، اما… می‌دونین، این بهترین ساعت موجوده. سوئیسی‌یه. متوجه هستین که؟ من کلی پول بالاش داده‌م. نباید این طوری از کار بیفته.»

مرد ساعت را به گوشش چسباند. بعد آن را در یکی از جیب‌های متعددش گذاشت و گفت:

«چی‌کار می‌شه کرد. حالا که ساعتم نمی‌تونه زمان درست رو به من بگه، من از رادیو کمک می‌گیرم.»

مرد جعبه‌ای فلزی را که جلد چرمی داشت از جیب دیگرش بیرون آورد. دکتر فکر کرد: «این مرد چه‌قدر جیب داره.» جعبه‌ی غریبی بود. به هیچ چیزی که دکتر تا کنون دیده بود شباهتی نداشت. جلد چرمی، رنگی قهوه‌ای داشت با سوراخ‌های ریز متعدد و دو صفحه‌ی ساعت مانند.

«حالا من رادیوِ خودم رو روشن می‌کنم.»

مرد توضیح گنگی داد: «تا نیم ساعت دیگه، صد در صد رادیو ساعت دقیق رو اعلام می‌کنه.»

او یکی از صفحه‌های ساعت‌مانند را چرخاند. فورا صدای خِرخِری از میان سوراخ‌ها به گوش رسید. مرد آن یکی صفحه‌ی ساعت‌مانند را نیز چرخاند. صدای خِرخِر اعصاب‌خردکن بی‌وقفه ادامه داشت. مرد گفت: «چرا خِر خِر می‌کنه؟ آهان، فهمیدم.» و شکلکی در آورد و گفت: «اطراف ما دیواره‌های آهنی‌یه، که روی امواجِ رادیویی پارازیت می‌ندازه.» و زیر لب گفت: «خیلی متاسفم.» و رادیو را به گوشه‌ای انداخت.

مرد دوباره گفت: «می‌دونین، من تکنسین برق هستم. تو آمریکا، تو شرکتی کار می‌کنم که با سیستم‌های برقیِ موشک‌ها سر و کار داره. موشک‌هایی که گاه برای اهداف جنگی به کار می‌رن، گاه برای اهداف صلح‌آمیز.»

دکتر ناخودآگاه سرش را تکان داد وگفت: «اوه، خیلی عجیبه. یعنی می‌خواین بگین که شما سیستم‌هایی رو می‌سازین که می‌تونه هم‌زمان، چند موشک رو با هم شلیک کنه.»

«نه! مگه دیوونه شدین آقای دکتر؟ من سیستم‌های هدایتی رو برای موشک‌های قاره‌پیما و موشک‌های فضاپیما طراحی می‌کنم. یا برای نیروی هوایی، روی سیستم‌های داخلی موشک‌هایی کار می‌کنم که اهداف انسانی رو دنبال می‌کنه.»

دکتر فورا از جایش بلند شد: «آقا، شما واقعا حالتون خوبه؟ هیچ معلومه اصلا چی می‌گین؟ قدرت برد هیچ موشکی اون‌قدر نیست که بتونه از یه قاره به قاره‌ی دیگه بره. هیچ کس نمی‌تونه این همه باروت برای این منظور تامین کنه…»

«باروت؟»

مردِ عجیب، روی پاهایش پرید: «آقا، یعنی شما این قدر نادونین که هنوز هم فکر می‌کنین برای موشک از باروت استفاده می‌کنن؟ حالا دیگه از اکسیژن مایع، بنزین و چیزهای دیگه استفاده می‌کنن و در آینده‌ی نزدیک می‌خوان از موتورهای اتمی استفاده کنن. ما مثل چینی‌های قدیمی نیستیم. با باروت که نمی‌شه موشک‌های اسپوتنیک رو به فضا پرتاب کرد!»

دکتر در حالی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، فریاد زد: «بس کنین، بس کنین آقا! شما نه فقط اشتباه کردین که به جای خین۱ گفتین چین، بلکه شما کلمات زیادی را که اصلا وجود ندارن بکار بردین…»

مرد، نفس عمیقش را بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست. بعد از جیبش بطری آبی بیرون آورد، قرصی به دهان انداخت و با جرعه‌ای آب آن را پایین فرستاد.

«من از شما معذرت می‌خوام. این برام قابل درکه که بسیاری از لغت‌هایی که من بکار می‌برم برای شما ناآشنا باشه. شما به عنوان یک چشم‌پزشکِ متخصص، منطقا نباید هم با لغت‌های رشته‌های دیگه آشنا باشین. حتی در رشته‌ی خودم هم کسانی هستن که هنوز با لغت اسپوتنیک آشنا نیستن.»

دکتر با گلایه گفت: «من که نمی‌دونم، اگه این لغت از زبان روسی اومده باشه، تا اون جایی که من می‌دونم، معنیش می‌شه “همراه”، اما من فکر نمی‌کنم که…»

«حقیقتش مسئله دقیقاً همینه. شما لابد می‌دونین که اسپوتنیک در واقع همون ماه مصنوعی‌یه.»

دکتر نتوانست جلو خنده‌ی خود را بگیرد: «ماه مصنوعی؟ به حق چیزهای نشنیده! مگه ممکنه؟»

«کسانی هم بودن که معتقد بودن زبان مصنوعی ممکن نیس. اما زامنهوف خلاف این رو ثابت کرد.»

 دکتر ناگزیر اقرار کرد: «بله، درسته.»

این عقب‌نشینی بیش از انتظار بود. دکتر ادامه داد: «اما… اما زبان امری‌یه مربوط به جامعه انسانی؛ در حالی که ماه به طبیعت مربوط می‌شه.»

«ماه کوچک مصنوعی، نه. خیلی واضحه که اسپوتنیک به طور نسبی چیز کوچیکی‌یه، اما تونسته هر دو طرف درگیر در “جنگ سرد” رو وادار کنه که دقیقا به سمت همین ماه‌های مصنوعی کشونده بشن…»

ناله‌ی دکتر بلند شد: «آقا، من که نمی‌فهمم معنای این کلمات چیه؛ و به چه موضوعی مربوط می‌شه. مثلا معنای همین کلمه‌ی جنگ سرد؟»

«مگه شما نمی‌دونین؟ این مربوط به وضعیتی می‌شه، تقریبا شبیه در آستانه‌ی جنگ بودن. چیزی که بعد از جنگ جهانی دوم بین آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی به وجود اومد.»

«اتحاد جماهیر شوروی؟ این دیگه چه معنی می‌ده، اتحاد گردآمدگان؟»

۱ در زبان اسپرانتوی قدیم به جای کلمه‌ی چین، واژه‌ی خین (خینو) بکار برده می‌شود. دکتر زامنهوف (پایه گذار زبان اسپرانتو) در ادبیاتی که به کار برده است از این کلمه استفاده می‌کرد. اما در حال حاضر عموما واژه چین (چینو) بکار برده می‌شود. برای همین، این کلمه برای دکتر زامنهوف غریب می‌آمد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۹
ارسال دیدگاه