آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بی‌نام (منوچهر زارع‌پور)

بی‌نام (منوچهر زارع‌پور)

منوچهر زارع پور و حالا دیگه من یه دوچرخه گم شده‌ام، یه تیکه آهن‌پاره زیر طاقی یه پل قدیمی وسط برهوت زاینده‌رود. از آخرین دوری که آخرین صاحابم باهام زد و بعدش دیگه چرخام وایساد خیلی گذشته. هنوز لاستیک چرخام نپوسیده و زنجیر رکابم زنگ نزده، یعنی هنوز میشه کسی منو برونه؟ البته نه یکی […]

بی‌نام (منوچهر زارع‌پور)

منوچهر زارع پور

و حالا دیگه من یه دوچرخه گم شده‌ام، یه تیکه آهن‌پاره زیر طاقی یه پل قدیمی وسط برهوت زاینده‌رود. از آخرین دوری که آخرین صاحابم باهام زد و بعدش دیگه چرخام وایساد خیلی گذشته. هنوز لاستیک چرخام نپوسیده و زنجیر رکابم زنگ نزده، یعنی هنوز میشه کسی منو برونه؟ البته نه یکی مثل اون توله‌سگ عوضی. اون کثافت یه روز ظهر وقتی زیر سایه درخت انجیر جلوی مسجد پارک بودم، اومد دست کشید روی زینم؛ انگار می‌خواست نبضم رو بگیره. پدال ترمزم رو فشار داد و رکابم رو چرخوند. بعد سرش رو آورد جلو و به زنگ عتیقه‌ای که روی فرمونم بود خیره شد. عکس کج و کوله صورتش و اون چشمای ریزش افتاد توی برجک زنگ. بعد که مطمئن شد صاحابم رفته نماز و هیچ قفل و زنجیری بهم نبسته، دستم رو گرفت و از پای درخت کشوندم اون طرف گذر. از پشت کوچه درشکه‌‎چی‌ها اومدیم پایین و جلوی یه پله نگهم‌ داشت. اونجا بود که بی‌ناموس سوارم شد. از بس قدش کوتاه بود، از روی زمین پاش به زینم نمی‌رسید، باید حتما می‌رفت روی پله تا سوارم بشه. خاک‌برسر انقدر دست فرمونش بد بود که چند مرتبه انداختم تو چاله چوله‌ و همونجا بود که واسه اولین بار چرخ جلوم لنگی گرفت. از اون لحظه که دیگه دزدیده شدم یه حس عجیبی داشتم، انگار همه خال‌جوش‌های بدنم می‌خواست از هم بشکافه، انگار همه ترک‌های لاستیکم از هم وا شد و دردش تیر کشید تا پشت ترک‌بندم. پسره می‌خواست ازم کار بکشه و منم می‌خواستم سر به تنش نباشه. موقعی که رسیدیم کنار رودخونه اون پدرسگ از روی هیچ پلی رد نشد، یابو صاف منو برد از وسط زاینده‌رود رد کرد، شاید می‌ترسید صاحب دوچرخه روی پل خفتش کنه. یه جایی از وسط زاینده‌رود یه سری آدم از خدابی‌خبر، یه راه خاکی درست کرده بودن، نه اینکه بخوان، فقط انقد رو اون تیکه از خاک پا زده بودن که یه کم از سطح خشک و ترک خورده رودخونه صاف‌تر بود. واسه من که خیلی روی این چیزا حساسم، میگم راهش پر از سنگ‌ریزه‌های موذی بود و یه عالمه گرد و خاک که بلند می‌شد و می‌نشست روم. آتقی که از این کارا باهام نمی‌کرد، حتی به قیمت دیر رسیدن سر کارش، حتما باید از روی پل خواجو رد می‌شدیم، من میگم این کار آتقی واسه این بود که حواسش خیلی به منه حالا شاید شماها بگید به رودخونه احترام می‌ذاشت و می‌خواست خشت‌های پل رو بشماره، خیالی نیست. من هر روز با آتقی از حاشیه خیابون چهار باغ می‌گذشتم و جلو گل و بته و دارودرخت آخرای خیابون از من پیاده می‌شد و کنار هم قدم می‌زدیم و از تو کوچه‌های پیچ‌در‌پیچ می‌گذشتیم تا پشت گزفروشی حاج‌حسن در بیاییم و منو ببنده به تیر چراغ برق چوبی جلوی مغازه. عصرا همیشه همون مسیرو برمی‌گشتیم. یه وقتایی وای‌میساد قصه و نقالی خوندن پیرمردهای روی پل رو گوش می‌کرد، همون پیرمردهایی که از بچگی دلش می‌خواست مثل اون‌ها بداهه قصه بخونه اما اونا یادش نمی‌دادن، می‌گفتن غریبه راه نمیدیم تو صنف‌مون. حالا این وسط که شماها دارین داستان یه آهن قراضه رو گوش میدین خوب می‌دونم دارین به چی فکر می‌کنین. لابد می‌پرسین اون توله‌سگ بعدش که دزدیدت چی کارت کرد و کجا بردت؟ خب حق دارین! آدم زنده همیشه کنجکاو مال دیگرونه، مخصوصا مال به باد رفته، که چه بسا من با ارزش‌ترین چیزی بودم که آتقی داشت. حالا میگم براتون. پسره با تموم بچه بودنش پاهای قوی‌ای داشت، خیلی از آتقی قوی‌تر. موقع رکاب زدن به نفس‌نفس می‌افتاد اما مثل اون پیرمرد هن‌هن نمی‌کرد و سرش گیج نمی‌رفت که هی نگهم داره. دستاش لاغر بود و حتما مثل آتقی انقد گز ورز نداده بود که کف دستش گوشت اضافه بیاره و چاق‌ترین جای بدنش بشه. پسره یه ضرب رکاب می‌زد و تند می‌روند. راستش از این جهت خیلی خوب بود چون این اواخر آتقی از بس یواش می‌رفت حوصلم رو سر می‌برد، فقط دلم خوش بود که هر روز تمیزم می‌کنه و حواسش بهم هست. حالا اینو که میگم امیدوارم یه روز به گوش آتقی نرسونید و ناراحت بشه. از شهر که یه کمی خارج شدیم، پسره من رو برد کنار جاده، اونجا یه تاکستان خشکیده بود و من رو از لای بوته‌های پوسیده انگور رد کرد تا رسیدیم به یه آلونک. جلوی اون آلونک چوبی که سقفش از نمد پاره پوره بود اون توله سگ بی‌شرف منو کنار سه چهار تا دوچرخه دیگه گذاشت، که اونا هم انگار مثل من بودن، ما دوچرخه‌ها وقتی کنار هم وای‌میسیم هیچ حرفی نداریم با هم بزنیم، در واقع این سر و شکل ظاهرمونه که حرف می‌زنه، که کی از کی نوتره و صاحاب کی بهش بیشتر می‌رسه. اما اون لحظه همه مثل هم بودیم، یه مشت گمشده فلک‌زده که شاید الان صاحابامون هنوز به ما فکر می‌کنن و زندگی‌شون شده جهنم. پسره همش حواسش به دور و بر بود. گاهی با خودم میگم اگه آتقی این ستم‌هایی که به من شده رو بشنوه حتما دیوونه میشه، همینجوری هم هر شب که منو می‌برد توی خونه و تو راهروی پشت در، پارکم می‌کرد، زنش بهش می‌گفت دیوونه. زنیکه فقط بلد بود حسادت کنه؛ انگار آتقی منو تو رخت‌خوابش پارک می‌کرد. خودش هر روز می‌گرفت تا لنگ ظهر می‌خوابید، زنیکه تو دنیای خواب دیگه ترمز بریده بود، فکر می‌کرد آتقی هنوز همون تقی مو فری چهل سال پیشه، پا میشه صبح‌ها خودش صبحونه به پا می‌کنه، نمی‌دید که چشمای شوهرش دیگه سو و دستهاش گیر نداره، خبر نداشت این منم که حواسم هست پیرمرد تصادف نکنه. می‌دونستم که تو همون لحظه‌هایی که پسره داشت رفیقش رو صدا می‌زد بیاد بهم نگاه کنه، آتقی داشت دربدر دنبالم می‌گشت، رفته بود شهربانی و احتمالا مامورا دست به سرش کرده بودن. کاش این شهربانی‌چی‌ها اندازه موتورگازی این احمدپیتی واسه ما دوچرخه‌های اصفهون ارزش قائل بودن، اون وقت تو کل شهر بسیج می‌شدن واسه پیدا کردنمون و اینجوری یتیم نمی‌شدیم. قدیما که انقدر دزد زیاد نبود، من خودم چهل سال یه صاحب داشتم اونم آتقی بود. اما صاحاب اولم اون نبود بلکه اوس موسی دوچرخه ساز بود که منو سر هم کرد. تو این عالم بی در و پیکر هستی فقط اوس موسی صدای منو بقیه دوچرخه‌ها رو می‌شنید. وقتی جفت چرخامو بهم داد جون گرفتم. اوس موسی واسه بچه‌های ندار از هر آهن قراضه‌ای دوچرخه می‌ساخت و خیلی ارزون می‌فروخت، حتی قسطی حساب می‌کرد. روز ختم اوس موسی شاید به جرات بگم نصف اصفهون اومده بودن، همه هم با دوچرخه‌هاشون، من و آتقی هم رفته بودیم. اون خدابیامرز هر تیکه منو از یه دوچرخه مرده برداشت و سرهم کرد. شاید این فرمون کجم واسه دوچرخه یه معلم بود یا رو همین زین ترک خورده‌م بچه‌هایی سوار شوار شدن که الان وزیرن. آتقی رو همش تو خیالم می‌دیدم که با چشم گریون یه گوشه پل خواجو نشسته و چشم دوخته که دزد رو پیدا کنه، که ببینه من بالاخره رد میشم یا نه. من دو تا نشونی خاص دارم که آتقی می‌تونست پیدام بکنه. این النگو رنگی‌های من سه رنگه، رنگ پرچم. ندیدم به پره‌های هر دوچرخه‌ای تو اصفهون این رنگ رو. آتقی با سلیقه خودش برام چیدشون، یه نشونه دیگه‌ام اون زنگ عتیقه گنده بود که تو کل اصفهون تک بود. وقتی هنوز پیش آتقی بودم اصلا به این چیزا فکر نمی‌کردم. سرم رو می‌انداختم پایین و کارم رو می‌کردم. بنظرم دوچرخه خوشبختی بودم. حتی میشه گفت بهترین و روپاترین دوچرخه محله بودم. هیچ دوچرخه‌ای اندازه من طوقه‌ها و زینش برق نمی‌زد و از همه مهمتر صدای زنگش گوش نواز و خاص نبود. همه اینها هم از سر زحمتهای آتقی بود. انقدر بهم می‌رسید و محبت داشت که زنش هم به من حسادت می‌کرد. شاید اگه انقد صاحب خوبی نبود الان دوریش رو راحت‌تر تحمل می‌کردم. علت همه این وسواسش هم روی من دوران کودکیش بود. منو با دست‌رنجش خرید، با فروختن قطاب و فال و آلو خشکه به مسافرا. من کارم فقط رسوندنش بود و نمی‎‌تونستم بیشترین از این براش جبران کنم. این اواخر چند ماهی بود که هر روز دیر می‌رسید سر کارش. صاحب گزفروشی حاج‌حسن بود اما انقدر پیر شده بود که رفته بود کنج خونه و کار رو داده بود به پسراش. این توله‌های حاج‌حسن هم یکی از یکی گه‌اخلاق‌تر. هر روزی که آتقی دیر می‌رسید سر کار سرش غر می‌زدن و بالاخره یه روز تهدیدش کردن به اخراج. آتقی بهش برخورد، همون روز اومد خونه و واسه زنش داستان رو تعریف کرد. اون زنیکه هم اگه سر آتقی غر نمی‌زد لابد داشت چیزی می‌خورد و اگه دهنش نمی‌جنبید لابد یا خواب بود یا حموم. زنیکه با یه دست کپلش رو خاروند و با اون یکی دماغش رو گرفت و گفت: «چقد گفتم یه موتور بخر» بعد پتو رو کشید رو سرش و خرخرش بلند شد. وقتی رفیق پسره از توی آلونک اومد بیرون شناختمش. از بچه‌های قدیمی درشکه‌چی بود که از وقتی زاینده‌رود بی‌آب شد و مسافرها کمتر اومدن اصفهون، اونم کار و کاسبی درشکه‌اش تو میدون نقش جهان کساد شد، حالا هم زده بود تو کار مال‌خری. یه سیگار مدام گوشه لبش بود و هی دست می‌کشید لای موهاش. اولش اومد بالای سرم و فرمونم رو از دست پسره گرفت. یه کمی وراندازم کرد و قاه قاه خندید، گفت این چه ابو قراضه‌ایه آوردی. انقدر حرصم گرفت که تمام سیم‌ترمزهام کشیده شد، شما آدما بهش می‌گید رگ‌به‌رگ. درشکه‌چی بدترین نگاهی که تو عمرم دیده بودم بهم انداخت. گفت این بدرد من نمی‌خوره هیچی بابتش نمیدم. پسره شاکی شد گفت از این دوچرخه لاف‌دوزیا نیست که بگی آشغاله. درشکه‌چی گفت من یه پاپاسی هم بابت این آهن‌پاره نمیدم. داد زدم حرف دهن‌تون رو بفهمین من اسم دارم بهم میگن «قناری»، ترک‌بند و زین و زنگم واسه یه دوچرخه هندی بوده. همون لحظه پسره انگار صدام رو شنید! پرید گفت زنگش چی و چند بار زدش. درشکه‌چی چشماش برق زد گفت من این دوچرخه رو قبلا دیدم، الان از زنگش شناختم، حتی شاید بدونم واسه کیه! حالا ده تومن میدم بابت زنگش. فکر کن واسه زنگی که اسمم ازش اومده فقط ده تومن داد. زنگ رو که جدا کرد انگار روحم رو ازم گرفتن، با خودم گفتم دیگه من مردم، دیگه اسمم رو ازم گرفتن، دیگه آتقی باید فراموشم کنه. درشکه‌چی گفت ببر بندازش یه گوشه، حتی دست ضایعاتی هم نده چون دردسره، شاید بشناسنش. بعد پسره پول رو گرفت گذاشت تو شورتش و تا لب زاینده‌رود، سوارم شد. یه جایی دور از شهر، دورترین جایی که چرخام بهش رسیده بود. برای آخرین بود که به یه نفر سواری دادم. اونجا که رسیدیم پسره ازم پیاده شد و بعد هلم داد تا برم بیافتم با سر وسط برهوت زاینده‌رود. وقتی کوبیده شدم به زمین صدای خرد شدن پره‌هام تو همه بدنم پیچید و یه خاکی پشتم بلند شد. فکر کنم اونجا بود که من رسما مردم. پره‌های شکسته و بدن سر تا پا زخمی و لقمه ترمزهای کج و معوج. بعضی قسمت‌هام به حدی داغون شده بود که تشخیصم واسه آتقی هم دیگه سخت بود. یادم نیست چند روز به همون حال بودم تا اینکه کم کم حس کردم کف رودخونه داره سرد میشه و صدای خروش آب از دور اومد. تموم هیکلم رطوبت گرفت و می‌شد جزام زنگارو توی استخون‌های تو خالیم حس کنم. بعد کم کم آب رودخونه راه افتاد و منو با خودش برد. توی آب چرخیدم و چند بار غرق شدم. از پل فلزی و سی‌و‌سه‌پل هم گذشتیم و زیر پل خواجو به گل نشستم. من از همون اول از تاریکی می‌ترسیدم و واسه همینم آتقی شبها من رو می‌برد تو خونه‌ش، حالا زیر طاقی تاریک یه پل تو این آب سرد گیر کردم. دیگه فقط آب بود که چرخام رو می‌چرخوند و صدای اون چند تا النگوهای باقی مونده رو در می‌آورد. عید شده بود و روی پل پر از جمعیت بود. من لای صداها و شلوغی‌ها سعی می‌کردم دنبال صدای آتقی بگردم اما خبری ازش نبود. با خودم گفتم شاید حالا موتور خریده، شاید رفته سراغ یه دوچرخه دیگه، از کجا معلوم اصلا شاید زنش انقدر بهش گفته دیوونه که واقعا قاطی کرده. توی رودخونه سر و ته افتاده بودم و فقط چرخام می‌چرخید. با خودم می‌گفتم خوبه که حداقل دست‌های مهربون زاینده‌رود هوامو داره. اون فالگیر بنده خدا هم به آتقی راست گفت که من هنوز چرخام می‌چرخه اما پیرمرد بیچاره فکر می‌کرد الان تو یکی از همین کوچه پس‌کوچه‌های اصفهون زیر نور مهتاب دارم با صاحب جدیدم قدم می‌زنم. کاشکی آتقی جسدم رو لااقل می‌دید تا خیالش راحت بشه. شب اولی که زیر پل خواجو بودم، یه پیرمرد شبیه این پرده‌خون‌های قدیمی نشسته بود توی یکی از حجره‌های بالای سرم و داشت قصه‌ای رو در وصف کفترش که باخت رفته از زبون اون کفتره حکایت می‌کرد. چند نفر از رهگذرهای روی پل هم کم‌کم دورش جمع شدن و گوش می‌کردن. من حوصله ندارم واستون تعریف کنم که چی می‌گفت چون بنظرم داستان خودم خیلی تلخ‌تر از یه کفتر تشنه‌ست.


برچسب ها :
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه