آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بوی خون (افسانه آقایی)

بوی خون (افسانه آقایی)

افسانه آقایی نمی‌دانم کی خوابم برد، اما از وقتی بیدار شده‌ام، مدام کشو‌های فلزی سردخانه‌ای که هنوز پا به آنجا نگذاشته‌ام یکی یکی رو‌به‌رویم باز می‌شود و من بی‌اختیار سرم را خم می‌کنم، طوری که ریش‌هایم به لبه‌ی کشو‌ها می‌خورد، بعد بو می‌کشم تا بفهمم جسد توی آن نسیم است یا نه. دیشب تلفنی خبر […]

بوی خون (افسانه آقایی)

افسانه آقایی

نمی‌دانم کی خوابم برد، اما از وقتی بیدار شده‌ام، مدام کشو‌های فلزی سردخانه‌ای که هنوز پا به آنجا نگذاشته‌ام یکی یکی رو‌به‌رویم باز می‌شود و من بی‌اختیار سرم را خم می‌کنم، طوری که ریش‌هایم به لبه‌ی کشو‌ها می‌خورد، بعد بو می‌کشم تا بفهمم جسد توی آن نسیم است یا نه. دیشب تلفنی خبر دادند دختری را با مشخصات دختر من پیدا کرده‌اند و می‌خواستند اول وقت بروم آنجا برای تشخیص هویت. حالا وقت دارد می‌گذرد. ‌دو شب است که خوب نخوابیده‌ام و از همه می‌پرسم دخترم کجاست؟ او هم خوب نمی‌خوابید. چند شب پیش چند بار صدای باز و بسته شدن در اتاقش را شنیدم. پرسیدم: «مسموم شدی؟»

با ناله گفت: «هووم.»

گفتم: «پاشو ببرمت دکتر.»

گفت: «چیز مهمی نیست.»

مطمئنم اگر مادرش زنده بود می‌فهمید چرا دل‌درد داشت. ساعت شش صبح بیدار می‌شد و تا لباس بپوشد و از آینه دل بکَند، من هم از خواب بیدار می‌شدم. تعجب می‌کرد از اینکه ده دقیقه‌‌ای آماده بودم و هر روز سر وقت تا خیابان ِنزدیک محل کارش می‌رساندمش. خیابان یک‌طرفه‌ای که او بعد از پیاده شدن از ماشین از کنار درخت‌های صنوبر و کاج ردیف شده‌ی سرتاسر آن‌ می‌گذشت و می‌رسید به فروشگاه‌. حالا کنار همان خیابان زیر یکی از همان درخت‌ها دختر را پیدا کرده‌‌اند. گفته بودند تا از چیزی مطمئن نشوند، به من حرفی نخواهند زد.

سه سال پیش که مادرش فوت کرد، می‌گفت نمی‌‌تواند همه‌ی روز را تنها توی خانه بماند. پایش را کرد توی یک کفش و آن‌قدر اصرار کرد تا راضی شدم توی آن فروشگاه کار کند؛ توی شرکتی که خودم کار می‌کنم کاری برایش پیدا کرده بودم، اما می‌گفت آنجا را دوست ندارد. توی فروشگاه پشت صندوق می نشست. اوایل به او سر می‌زدم. یک بار پرسیدم: «از کارت راضی هستی؟»

سر تکان داد و گفت: « هووم.»

دو شب است مرتب از خودم می‌پرسم نسیم کجاست و از دیشب و از صبح فکر می‌‌کنم چه چیزی را باید تشخیص بدهم؟ اصلاً توی چهره‌ی عزیزترین آدم که خیره می‌شوی، آن‌قدر چیزهای تازه در چهره‌اش می‌بینی که انگار هیچ‌وقت آن آدم را ندیده بودی. قاب عکس نسیم رو‌‌به‌رویم است. چند تا عکس کوچک و بزرگ دیگر هم همین‌طور. توی این عکس‌ها خط‌های کمی روی صورتش نشسته. آرام است و گونه‌هایش سرخ، اما آخرین‌ بار که دیدمش، آرام نبود و رنگش پریده بود. تا نزدیکش رفتم، بوی بتادین و الکل پیچید توی بینی‌ام. یک لحظه ایستاد. نگاهش میخکوب بود توی صورتم. روی صندلی هم که نشاندمش، بوی بتادین سریع پیچید توی ماشین. چشم‌هایش قرمز بود و لب‌هایش خشک. گفتم: «نسیم.»

گفت: «ااوووم.»

نگاهم نمی‌کرد. در آن لحظه دوست داشتم مطمئن شوم اشتباه کرده‌ام. با خودم درگیر بودم. سرش پایین بود. آب دهانم را قورت دادم. زانو‌هایم می‌لرزید؛ حتی پنجه‌ی پایم روی کلاج می‌لرزید. یک خیابان پایین‌تر ماشین را نگه داشتم و پرسیدم: «اون‌جا چیکار داشتی؟»

سریع گفت: «هیچی.»

خط‌های صورتش بیشتر شد. باز پرسیدم و گفت: «چرا تعقیبم کردی؟ از کِی اون‌جا وایسادی؟»

نسیم از بچگی عاشق بازی قایم‌باشک بود، عاشق پنهان شدن بود. انگار این عادت با او مانده بود. زیر تخت، توی کمد، پشت درخت‌های پارک و هر جا که پنهان می‌شد، پیدایش می‌‌کردم. گوشه‌ی لباس گل‌دارش را می‌دیدم که از جایی بیرون زده یا از پشت می‌دیدمش که خودش را جمع کرده و  یواشکی رو‌به‌رویش را می‌پاید، در صورتی که حواسش به پشت سرش نبود. آن وقت‌ها خودم را می‌زدم به آن راه. دختر کوچولوی من! از ذوق این که خیال می‌کرد جای خوبی پنهان شده و من نتوانسته بودم پیدایش کنم و بازی را باخته بودم، بلند بلند می‌خندید و بالا و پایین می‌پرید. گذشت زمان این حالت را تغییر نداده است، دختر من هر چیزی را نمی‌تواند پنهان نگه‌ دارد.

بلندتر پرسیدم: «اون‌جا چیکار داشتی؟»

صدایش می لرزید اما گفت: «بابا من مریضم. اومدم دکتر. مگه جرمه؟»

گفتم: «چی کار کردی؟»

 این بار داد زدم. مثل برق گرفته‌ها شده بود. دستم را بردم سمتش. یقه‌اش را گرفتم. کشیدم سمت خودم. گفتم: «باید بگی.»

چشم‌هایش آن‌قدر باز شده بود که یک لحظه از آن ترسیدم . بوی خون می‌داد. گفتم: «خودم پرسیدم. اون تو، اون دکتر زنان فقط یه سری کار‌های غیرقانونی می‌کنه. تو اونجا چی کار می‌کردی؟»

دست‌هایم را فشار داد و گفت: «ولم کن. حالم خوب نیست.»

عقب کشیدم. کاش مادرش بود. گفتم: «کاش مامانت بود…»

 یک‌هو از ماشین پیاده شد. دوید. معلوم بود درد داشت. صدای نفس‌های عمیقش را می‌شنیدم. ناله‌هایش را هم‌. افتاده‌ بودم دنبالش. از دور می‌دیدم که شلوارش قرمز شده بود و خون شره کرده بود روی کفش‌‌هایش. حالم به‌هم می‌خورد. گمش کردم. دوباره برگشتم سمت ماشین و این بار با ماشین به آن طرف‌ها نگاهی انداختم. نبود. بوی بتادین توی بینی‌ام جا مانده بود و بوی خون هم به آن اضافه شده بود. روی صندلی لکه‌ی خیس و بزرگ خون حالم را بیشتر به‌هم می‌زد.

حالا هم‌ دیدن دختری با مشخصات نسیم حالم را بد خواهد کرد. اصلاً چه چیزی را باید تشخیص بدهم؟ وقتی کشوی فلزی را بکشند بیرون، بوی خون بیاید چه؟ بوی بتادین؟ وقت دارد می‌گذرد‌. هنوز آماده نشده‌ام.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه