آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » به مهرانه فکر می‌کنم (روناک رجبی)

به مهرانه فکر می‌کنم (روناک رجبی)

روناک رجبی به لکه‌های زرد روی سقف اتاق خیره می‌شوم که همه جای آن پراکنده‌اند. سعی می‌کنم به آنها سر و شکل بدهم اما یکی از آنها که شبیه قورباغه است با بقیه جفت و جور نمی‌شود. رهایشان می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم که با همه‌ی این هفتاد و شش میلیون […]

به مهرانه فکر می‌کنم (روناک رجبی)

روناک رجبی

به لکه‌های زرد روی سقف اتاق خیره می‌شوم که همه جای آن پراکنده‌اند. سعی می‌کنم به آنها سر و شکل بدهم اما یکی از آنها که شبیه قورباغه است با بقیه جفت و جور نمی‌شود. رهایشان می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم که با همه‌ی این هفتاد و شش میلیون و سیصد و بیست هزار تومانی که برای دیه‌ی احمدرضا جمع کرده‌ام می‌توانم یک خانه‌ی نقلی بخرم یا حتی یک خانه‌ی بزرگ اجاره کنم و این اتاق ده متری راکه شیرین با آن همه منت از مادرش برایم اجاره کرد پس بدهم. هر وقت به این چیزها فکر می‌کنم دهانم تلخ می‌شود، دستم یخ می‌کند و حس می‌کنم الان است که قلبم بایستد.

نمی‌دانم ساعت چند است ولی از هفت صبح که وکیل احمدرضا زنگ زد و برای هزارمین بار پرسید که می‌خواهم چه کار کنم از جایم تکان نخورده‌ام. تلفن را که قطع کرد موبایلم را پرت کردم سمت کمد که افتاد پشتش و احتمالا شکست. از نور لای پنجره حدس می‌زنم که باید ظهر باشد ولی یادم نمی‌آید صدای اذان را شنیده باشم. اگر آقای هاشمی قبول می‌کرد که به من وام بدهد یا حتی ضامنم شود آن وقت می‌توانستم به وکیل احمدرضا بگویم که همه‌ی پول را جور کرده‌ام، ولی برای آقای هاشمی فقط دوردوزی و چرخ‌ها مهم است. آن روز حتی به صورتم نگاه هم نکرد، خندید و گفت نمی‌تواند.

به مهرانه فکر می‌کنم. به موهای بلند خرمایی‌اش که همیشه از زیر مقنعه بیرون بود و من فکر می‌کردم بهتر بود که ببافدشان… اما خودش دوست نداشت. هنوز وقتی به مهرانه فکر می‌کنم دلشوره می‌گیرم. به خصوص وقتی غروب می‌شود. خیلی طول می‌کشد که یادم بیاید مهرانه هیچ وقت قرار نیست از این کوچه‌ی باریک و تنگ عبور کند تا به این اتاق برسد. وقتی بیشتر فکر می‌کنم تازه یادم می‌آید که او هیچ وقت این خانه را ندید. دو سال پیش که خانه پدری‌مان را فروختم نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم می‌توانم خیلی زود بقیه پول را جور کنم.

از طبقه پایین بوی کتلت می‌آید، گرسنه‌ام. دیشب از تولیدی که برگشتم برق رفته بود، فکر کردم یک ساعتی می‌خوابم و بیدار می‌شوم و چیزی برای خوردن دست و پا می‌کنم ولی بیدار نشدم، خوابیدم تا تلفن وکیل احمدرضا. بوی کتلت مرا یاد مهرانه می‌اندازد که همیشه عادت داشت یکی دو تا کتلت را داغ داغ کش برود و بخورد و من تقریبا همیشه مچش را می‌گرفتم. اشک از توی چشم‌هایم یکراست می‌رود درون گوشم. مثل وقتی که پدرمان مرد و من برای اینکه مهرانه نفهمد توی رختخواب بی‌صدا گریه می‌کردم و همیشه گوشم خیس می‌شد.

به سقف خیره می‌شوم. روزهای اول این لکه‌ها مرا می‌ترساند. از بچگی فکر می‌کردم سقف می‌ریزد و من زیر آوار خفه می‌شوم و هیچ کس صدای مرا نمی‌شنود. نمی‌دانم چرا با خودم فکر می‌کردم این لکه‌های زرد یک روز مرا در خودشان می‌بلعند. این کابوس همیشگی من است. حسی که الان دارم خیلی نزدیک به آن کابوس‌هاست. به خنده‌های مهرانه فکر می‌کنم و گُر می‌گیرم که چرا نمی‌توانم آخرین خنده‌هایش را به یاد بیاورم.

بلافاصله می‌نشینم وسط تخت و سعی می‌کنم به هیچ چیز فکر نکنم. سرم را می‌چسبانم به دیوار. چشمم می‌خورد به لکه‌ی قرمز خونی که روی ملحفه افتاده. تازه است، آن‌قدر تازه که اگر همین الان زیر شیر آب گرم بگیرمش پخش می‌شود، از بین می‌رود و تمام می‌شود مثل ماجرای احمدرضا و مهرانه. اما مثل کسی که پاهایش را به یاد نمی‌آورد از جایم تکان نمی‌خورم.

دراز می‌کشم روی تخت. برای رفتن به تولیدی خیلی دیر شده و شک ندارم الان آقای هاشمی مرا به هزار شکل مختلف اخراج کرده. امروز بعد از دو سال و چهار ماه و سه روز که از مرگ مهرانه گذشته نشسته‌ام وسط تخت و از چرخ خیاطی و دوردوزی و جنس نسیه و گرسنگی و حتی این اتاق با همه‌ی این لکه‌های زرد خسته‌ام… می‌خواستم پول دیه احمدرضا را بریزم به حساب دولت و خودم بروم آن صندلی لعنتی را از زیر پایش بکشم یا حتی با همین دست‌هایم او را خفه کنم. می‌خواستم ببینم آن موقع هم نمی‌گوید که غلط کرده، اشتباه کرده که مهرانه را کشته. می‌خواستم این‌ها را از زبان خودش بشنوم… این همه بقیه التماس کردند ولی خودش حتی یکبار توی چشم‌های من نگاه نکرد که من حتی ببینم که شرمنده است. انگار به دنیا آمده بود تا مهرانه را، که یازده ساله بودم وقتی به دنیا آمد و مادرمان مرد و من بزرگش کردم، بکشد.

به سمت دیوار برمی‌گردم. روی دیوار با مداد یک عالمه تاریخ نوشته‌ام. دور یکی خط کشیده‌ام. دادگاه آخر بود. خوب یادم هست که احمد رضا حرف وکیلش را قطع کرد و با صدای بلند گفت که حقش بود بمیرد. گفت مهرانه قول ازدواج داده بوده و تا پایش به دانشگاه باز شده همه‌ی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود. گفت مهرانه را سوار نکردم که باهاش حرف بزنم. از همان اول که زنگ زدم بهش می‌خواستم به نیت پنج سال عشقم پنج تا ضربه بزنم توی تنش و زدم. احمدرضا حتی لباس‌های مهرانه را یادش بود ولی اگر جنازه‌اش را پیدا نمی‌کردند هزار سال هم می‌گذشت من به یاد نمی‌آوردمشان. قلبم می‌سوزد. فکر می‌کنم اگر پوستم نبود الان تمام تنم روی زمین می‌ریخت. به آخرین فریادهای مهرانه فکر می‌کنم. به حرکت احتمالی انگشت‌هایش روی خاک. به چشم‌هایش که لابد خیلی ترسیده بود و به پاهایش که وقتی خیلی می‌ترسید مثل سنگ می‌شد. احمدرضا می‌گفت با آرنج زده توی صورتش و مهرانه را کشیده روی زمین. فکر می‌کنم به موهای خرمایی مهرانه که روی خاک کشیده شده لابد… من با گردن کج به احمدرضا نگاه می‌کردم ولی او به فضای خالی روبه‌رویش خیره شده بود. می‌گفت که یک ماهی بود که چاقو را خریده بوده و امتحان کرده بوده که تیز باشد. می‌خواهم بالا بیاورم. حس می‌کنم وارد یک باتلاق شده‌ام و هیچ‌کس نمی‌فهمد وقتی که این‌ها را به یاد می‌آورم از چه چیزی حرف می‌زنم. احمدرضا می‌گفت مهرانه را انداخته روی زمین و مهرانه از جایش حرکت نمی‌کرده و فقط ناله و التماس می‌کرده که او را ول کند… احمدرضا می‌گفت که اگر مهرانه به او می‌گفت دوستش دارد ولش می‌کرده، ولی من می‌دانم دروغ می‌گوید. حتما مهرانه هم می‌دانسته که این را نگفته… فکر می‌کنم که شاید گفته باشد… تمام دهانم تلخ می‌شود. فکر می‌کنم چرا پنج بار. می‌خواهم از فکر‌هایم فرار کنم. بلند می‌شوم به سمت پنجره می‌روم. هوا نیست. مهرانه نیست. و خب… خیلی چیزها‌ی دیگر هم نیست.

مهرانه هیچ وقت از احمدرضا حرف نزد. اصولا تا وقتی که رفت دانشگاه، ما به پیمانِ نگفته و ننوشته‌مان پایبند بودیم و از مردها پیش هم حرف نمی‌زدیم. البته مردهایی که من می‌توانستم از آنها حرف بزنم چند زن‌مرده و یک مرد زن‌دار بودند که من را می‌خواستند و برای بقیه‌شان من نامرئی بودم.

وقتی که رفت دانشگاه از پسری گفت که ازش خوشش می‌آید ولی دیگر وقت نشد از او چیزی بگوید. وقتی مهرانه مُرد هم از آن پسر خبری نشد و اصولا جز کسانی که می‌آمدند تا رضایت بگیرند از کسی خبری نمی‌شد. توی همین فکرها چشمم می‌افتد به ته‌مانده‌ی آدامسی که نمی‌دانم از کی چسبیده شده روی رف. یکهو یاد آن روزی می‌افتم که رفته بودم تا آن کفش‌های ورنی را برای صدمین بار از ویترین نگاه کنم و وقتی فکر کردم که بهتر است پول آن را هم بگذارم روی دیه، آدامسم را چسباندم روی شیشه و دوان دوان از مغازه دور شدم و چند بار به عقب برگشتم ولی صاحب مغازه نفهمیده بود.

صدای اذان می‌آید… خم می‌شوم و می‌خواهم ملحفه‌ی خونی را از روی تخت جمع کنم ولی بلافاصله منصرف می‌شوم. روی تخت دراز می‌کشم. به لکه‌های زرد روی سقف خیره می‌شوم و سعی می‌کنم صورت مهرانه را با آن‌ها بسازم و برای چند دقیقه به عددهای روی دیوار فکر نکنم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۸
ارسال دیدگاه