آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » برنو (مریم شیرمحمدی)

برنو (مریم شیرمحمدی)

مریم شیرمحمدی همان‌طور که زل زده بودم به جاده گفتم: «خوبی، عزیز؟»  بی‌آن‌که چیزی بگوید، سرش را تکان داد. از اولش که سوار ماشین شد یک کلمه هم حرف نزده بود. کم‌کم دیوارهای قزل‌حصار از دور معلوم می‌شد. رسیدیم روبروی همان دری که قرار بود پدربزرگ از آن بیرون بیاید. ترمزدستی را کشیدم و دنده […]

برنو (مریم شیرمحمدی)

مریم شیرمحمدی

همان‌طور که زل زده بودم به جاده گفتم: «خوبی، عزیز؟»

 بی‌آن‌که چیزی بگوید، سرش را تکان داد. از اولش که سوار ماشین شد یک کلمه هم حرف نزده بود. کم‌کم دیوارهای قزل‌حصار از دور معلوم می‌شد. رسیدیم روبروی همان دری که قرار بود پدربزرگ از آن بیرون بیاید. ترمزدستی را کشیدم و دنده را خلاص کردم و بعد برگشتم به طرف عزیز ببینم حالش خوب است یا نه. اصلا حواسش به من نبود. زل زده بود به در بزرگ زندان و فکر می‌کرد. همیشه من برای ملاقات می‌آوردمش. چند باری خودم هم رفتم ملاقات پدربزرگ. اما هیچ وقت نتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. بابا که اصلا دوست نداشت به دیدنش بیاید. هیچ‌وقت هم نیامد. می‌گفت آن ماجرا برایش خیلی گران تمام شده. انگشت‌نمای بچه‌های محل شده بود و هر روز متلک بارش می‌کردند. تا این که بعد از دو سه سال، عزیز که می‌بیند بابا چقدر گوشه‌گیر و عصبی شده، تصمیم می‌گیرد از آن محل بروند. خانه را می‌فروشند، اسباب جمع می‌کنند و به محله جدید می‌آیند. نمی‌دانم، شاید بابا حق داشت که هیچ‌وقت به ملاقات پدربزرگ نیامد. حتما برایش سخت بوده که هر روز از کسانی که قبلا با هم دوست بودند متلک بشنود.

آفتاب داغ مستقیم بالای سرمان بود. زل زدم به سیم‌خاردارهای بالای دیوار، که چند جایی، تکه‌ای پارچه یا پر کبوتر به آن گیر کرده بود. سرم را برگرداندم سمت عزیز تا شاید بتوانم سکوتش را بشکنم: «گرم شده‌ها!»

 نگاهم کرد: «هوم!»

دوباره سعی کردم: «باید یه دسته‌گلی چیزی می‌خریدیم!»

بطری آب‌معدنی را که سر راه برایش خریده بودم، باز کرد و سر کشید. دوباره سرش را برگرداند سمت زندان. انگار نمی‌خواست افکارش را به هم بریزم.

تا چشم کار می‌کرد دیوار زندان بود. با خودم فکر کردم کدام‌شان برای پدربزرگ سخت‌تر بوده؟ این که دوستش را کشته؟ یا این که سی سال پشت این دیوارها زندگی کرده؟ آن هم آدمی که آن‌قدر اهل گشت و گذار و تفریح بوده! من که قبل از زندان ندیده بودمش؛ این را عزیز می‌گفت. می‌گفت دو تا کوله‌پشتی بزرگ داشتند که با آن همه‌جا را می‌گشتند. هرچه لازم داشتند می‌ریختند توی کوله‌هایشان و می‌زدند به کوه و دشت. تا آن‌که فکر شکار می‌زند به سر پدربزرگ. کلی پول می‌دهد و یک برنوی خوش‌دست می‌خرد. عزیز همیشه می‌گفت از وقتی برنو آمد توی خانه، همه‌ی جانش پر از اضطراب شده بود؛ اما من فکر می‌کنم بیشتر اضطراب حیواناتی را داشته که قرار بود با برنو شکار شوند.

دیگر نمی‌توانستم گرمای ماشین را تحمل کنم. در را باز کردم و بیرون آمدم. خیس عرق شده بودم. کمی قدم زدم و بعد که حوصله‌ام سر رفت، آمدم سمت در شاگرد که عزیز نشسته بود و تکیه دادم. نگاهی به ساعتم کردم. در زندان هنوز بسته بود. برگشتم سمت عزیز: «نگفت ساعت چند می‌آد بیرون؟»

بالاخره از سکوت دست کشید: «گفت حول و حوش دوازده. ساعت چنده؟»

 انگار که فراموش کرده باشم، دوباره ساعتم را نگاه کردم: «دوازده و ده دقیقه.»

سرم را چرخاندم به سمت بالای دیوار. سرباز داخل برجک، همان‌طور که اسلحه را دستش گرفته بود، توی یک وجب جا مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. با خودم فکر کردم واقعاً اگر خطری پیش بیاید، چقدر می‌تواند از آن اسلحه استفاده کند؟ برایش فرق می‌کند پرنده بزند یا آدم؟ عزیز می‌گفت پدربزرگ فکر می‌کرده پرنده و قوچ و این جور چیزها با آدم فرق دارند. هرچه عزیز اصرار می‌کند که نروند، گوش نمی‌دهد. این بار عزیز همراهی‌اش نمی‌کند و با سه تا از دوستانش می‌رود. عزیز می‌گفت همان‌ها بودند که فکر شکار را انداختند توی سرش.

بعد آن اتفاق می‌افتد. ساعت‌ها منتظر می‌مانند و هیچ شکاری گیرشان نمی‌آید. پدربزرگ گفته بوده چند تایی پرنده زده بودند، اما هیچ کدام از تیرهاشان به هدف نخورده بوده. نزدیک غروب می‌شود. یکی از دوستان پدربزرگ می‌رود سراغ زغال و منقل تا چای ذغالی دم کند و بعد از این که چای‌شان را خوردند، برگردند. اسمش بهادر بوده. همان موقع که سرگرم باد زدن زغال‌ها می‌شود، پدربزرگ با دو تا دوست دیگرش نقشه می‌کشند که سر به سرش بگذارند. پدربزرگ هیچ‌وقت اسم آن دو تا دوست دیگرش را برایم نگفت، من هم نپرسیدم. بار آخری که رفتم ملاقاتش بود که این‌ها را برایم تعریف کرد. می‌گفت یواشکی گلوله‌های برنو را خالی می‌کند. می‌رود پشت سر بهادر می‌ایستد و لوله تفنگ را می‌گذارد پشت گردنش. بهادر تعجب می‌کند و برمی‌گردد. اول خنده‌اش می‌گیرد و از پدربزرگ می‌خواهد تفنگ را سمت دیگری بگیرد. پدربزرگ و دوستانش تازه بازی‌شان را شروع می‌کنند. آن‌قدر خوب نقش بازی می‌کنند که خنده‌ها و تعجب‌های بهادر کم‌کم تبدیل به التماس می‌شود. به دست و پایشان می‌افتد که او را نکشند. پدربزرگ می‌گفت حتی لحظات آخر بهادر گریه می‌کرد تا شاید دست از سرش بردارند. به این‌جا که می‌رسد، پدربزرگ شلیک می‌کند تا نشان بدهد تیری در تفنگ نیست و به خیال خودشان کلی بخندند. اما یکهو می‌بینند بهادر غرق خون روی زمین افتاده. پدربزرگ می‌گفت حواسش نبوده که قبلا گلن‌گدن را کشیده و یک تیر توی لوله تفنگ باقی مانده. سی سال، حسرت هر روزش همین شده بود که ای کاش آن تیر را هوایی می‌زد، نه به سینه بهادر.

برگشتم و توی ماشین پشت فرمان نشستم. در را باز گذاشته بودم. کلافه بودم. آب معدنی را برداشتم و سر کشیدم. دوباره سرک کشیدم ببینم در زندان باز می‌شود یا نه؟ سرباز توی برجک هنوز داشت زیر آفتاب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. گهگاه کلاه را از سرش برمی‌داشت، دستی به سر تراشیده‌اش می‌کشید و دوباره کلاه را می‌گذاشت روی سرش. حواسم به سرباز پرت بود که صدای در ماشین آمد. برگشتم دیدم عزیز دارد پیاده می‌شود. در زندان داشت باز می‌شد. کمی که گذشت، پدربزرگ از در بیرون آمد.

۱۳۹۶/۴/۱۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه