آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » برایم بگو (آزاده کفاشی)

برایم بگو (آزاده کفاشی)

آزاده کفاشی از دیروز که آزاد شدم دل توی دلم نبود که خودم را برسانم اینجا. مجبور شدم پشت دیوار همان خانه خرابه‌ای که مشرف به قبرستان است پناه بگیرم تا شب شود. داشتم یخ می‌زدم ولی جرئت نکردم آتش روشن کنم. می‌دانم کس و کارت به خونم تشنه‌اند. در این دو ماه هر چه […]

برایم بگو (آزاده کفاشی)

آزاده کفاشی

از دیروز که آزاد شدم دل توی دلم نبود که خودم را برسانم اینجا. مجبور شدم پشت دیوار همان خانه خرابه‌ای که مشرف به قبرستان است پناه بگیرم تا شب شود. داشتم یخ می‌زدم ولی جرئت نکردم آتش روشن کنم. می‌دانم کس و کارت به خونم تشنه‌اند. در این دو ماه هر چه گفتم خودش پایش سر خورد و افتاد باور نکردند که نکردند. ولی انگار همه دوست داشتند داستانی که مرتضی سنگ‌کار برای خودش سر هم کرده بود باور کنند. به خیال خودشان اگر وجود نحس من نبود دخترشان الان سر خانه و زندگیش بود. هیچ وقت نفهمیدم تو حرفم را باور کردی یا نه. چند بار برایت تعریف کردم. پدر و برادرت فحش و ناسزا بود که حواله‌ام می‌کردند. من نگاهم به تو بود. مات و مبهوت زل زده بودی به نقطه‌ای دور. حتی وقتی پلیس‌ها آمدند و مرا بردند هم سرت را برنگرداندی. از پنجره خانه‌تان، همین تک درخت کهنسال قبرستان پیدا بود. به گمانم زل زده بودی به این درخت. به جایی که احمد خوابیده بود. فقط من می‌دانستم که احمد چه جانوری بود. برادرم بود و شک نداشتم که اگر زنش شده بودی به خاک سیاه می‌نشاندت. حالا هم که می‌بینم جفتتان را گذاشته‌اند کنار هم. خنده‌دار است. روی سنگ‌های سیاهتان را عین هم نوشته‌اند: جوان ناکام.

یادت هست من و تو و احمد همین جا می‌آمدیم برای بازی؟ از روی یک قبر می‌پریدیم روی یکی دیگر. هنوز نمی‌توانستیم رویشان را بخوانیم. یک روز گفتی این که سنگش مرمر است مال مادربزرگم است روی این نرویم. من هم پایم را بازتر کردم تا روی قبر بعدی فرود بیایم که لیز خوردم و افتادم. احمد خندید. قهقهه می‌زد. از سرم خون می‌آمد و دستم مانده بود زیرم. احمد هنوز می‌خندید و تو ایستاده بودی همانجا و با دهان باز نگاهمان می‌کردی. بعد راه افتادیم سمت باغ بالا. من لنگان لنگان خودم را می‌کشیدم. احمد از درخت آلویی کشید بالا. جیب‌هایش را پر کرد از آلو. همه‌اش را داد به تو. آلوها را ریختی در دامنت و احمد را بوسیدی. لپ‌های احمد سرخ شد. تو سرخ شدی. زخم سر من تیر می‌کشید. سرمای امسال آن درخت آلو را هم خشک کرده. می‌دانستی؟

تمام بدنم می‌لرزد. آسمان سرخ شده مثل وقت‌هایی که بخواهد برف ببارد. انگار روی قبرها روشن‌تر شده. هنوز باورم نمی‌شود که این قبر مال تو باشد. رفته بودیم برای هواخوری که خبرم کردند تلفن دارم. برادرت بود. گفت که زندگیتان را سیاه کرده‌ام. گفت که نمی‌گذارد قسر در بروم. چشمانم سیاهی رفت و افتادم. یاد نگاهت افتادم آن روزی که احمد برایت تعریف می‌کرد چطور مرغی را دزدیده و سرش را کنده. در ذهنم تصور کردم که دراز کشیده‌ای کف حیاط و دو بافه موهای قهوه‌ای‌ات رها شده روی زمین. خون از پیشانی‌ات پخش شده روی زمین و لابد دهانت هم باز است و چشمانت خیره به جایی. لابد به همان تک درخت کهنسال قبرستان.

نمی‌دانم احمد برایت گفته بود که برای آن درخت نقشه کشیده بودیم تا قطعش کنیم و با چوب‌هایش برای خودمان کارگاه بزنیم یا نه. بچه بودیم و به خیال خودمان می‌خواستیم از دست اوسّا رسول راحت شویم. از آن نقشه برای من فقط کابوس ماند. هنوز هم خواب می‌بینم که آن درخت ریشه‌هایش را از خاک می‌کشد بیرون و از تمام کوچه پس کوچه‌های ده می‌گذرد تا برسد بالای سرم. بعد با شاخه‌هایش دوره‌ام می‌کند و می‌پیچد به دست و پایم، به گلویم. می‌خواهد خفه‌ام کند. نفسم می‌گیرد و از خواب می‌پرم. کابوس‌هایم از همان موقع شروع شد که اوسا رسول می‌خواست به بهانه زیر آبی رفتن‌های احمد بیرونمان کند. من ترسیده بودم ولی احمد کار خودش را کرده بود. با پولی که از چوب‌های قاچاق گیرش آمد برای خودش کارگاهی دست و پا کرد. دیگر نمی‌شناختمش. انگار نه انگار که برادرش بودم. به ازای تخت و کمدی که صبح تا شب برایش می‌ساختم سهمم شد جای خوابی گوشه کارگاهش و دستمزد بخور نمیری.

تمام دلخوشی آن روزهایم نقاشی‌هایی بود که با چوب ‌تراشیده بودم از چهره‌ات. سرت را کج کرده بودی و موهایت را از دو طرف بافته بودی. یکی از بافه‌ها را پشت گوشت تراشیدم. همیشه دوست داشتم دست دراز کنم یکی از بافه‌ها را بیندازم پشت گوشت. حس کردم این ‌طوری قشنگ‌تر است. می‌خواستم یکی از آن دفعه‌هایی که قابلمه غذا برایمان می‌پیچیدی داخل بقچه و یواشکی می‌آوردی در کارگاه یکی از آن‌ها را نشانت بدهم. قایم شده بودم پشت دیوار تا نگاهت کنم. پیراهن بلندی پوشیده بودی تا زیر زانو. گل‌های درشت قرمز داشت. روسری افتاده بود روی شانه‌ات و موهایت باز بود. یک لحظه صدای جیغت را شنیدم. احمد دو بازویت را گرفته بود و می‌کشید سمت خودش. تو تقلا می‌کردی. التماس می‌کردی که ولت کند. من همان پشت دیوار ایستاده بودم. در خیالم ‌دیدم که نشسته‌ای روی زانوهایم و موهایت را دسته دسته می‌کنم که ببافم. کاش یکی از آن‌ کارهایم‌ را نگه داشته بودم می‌آوردم می‌گذاشتم اینجا بالای سرت. برایش یک قاب شیشه‌ای هم درست می‌کردم که باران خرابش نکند. هر وقت احمد می‌دید که نقشی از چهره‌ تو روی چوب درآورده‌ام فحش و لگدی حواله‌ام می‌کرد و می‌انداختش داخل باقی الوارهایی که داخل حلبی وسط کارگاه می‌سوخت. می‌گفت این آشغال‌ها به درد فرشته نمی‌خورد. می‌گفت فرشته مال من است. می‌گفت تو او را دوست داری و حالت از من بی‌عرضه به هم می‌خورد. دروغ می‌گفت مگر نه؟ احمد همیشه دروغ می‌گفت. بعد از آن دفعه که احمد گوشه کارگاه گیرت انداخته بود آمدم سر راهت تا برایت بگویم که احمد از وقتی وضعی برای خودش به هم زده کجاها می‌رود. خودم شنیده بودم که داشت برای فتحی بنگاه‌دار تعریف می‌کرد. اصلا آدرس زن‌هایی را که در شهر می‌رفت پیششان همین فتحی می‌داد.

یادت می‌آید وقتی خواستم کیسه‌های خریدت را از دستت بگیرم، هلم دادی، گفتی که حسودم و چون احمد آمده خواستگاری این داستان ها را سر هم می‌کنم؟ روحم هم خبر نداشت که آمده خواستگاری.  همان شب، به احمد گفتم که لیاقت تو را ندارد. او هم با مشت و لگد به جانم افتاد. از کارگاه زدم بیرون و آمدم پای دیوار خانه‌تان تا صبح گریه کردم و برایت حرف زدم. اصلا حرف‌هایم را شنیدی؟ زیر باران تب کردم و ده روز افتادم گوشه کارگاه نجاری. پیراهن سفید بلندی پوشیده بودی که تا قوزک پایت می‌رسید. می‌دویدی سمت شالیزارهای آن طرف جاده. همین طور رفتی رفتی تا رسیدی به دریاچه. احمد هم یک دفعه همانجا پیدایش شد. دیگر ندیدمتان. هر چه به این طرف و آن طرف نگاه کردم. هر چه صدایتان کردم جواب ندادید. کجا رفته بودید؟ چشم‌هایم را که باز کردم احمد نشسته بود بالای سرم، برایم تعریف ‌کرد که از همان شبی که آمدم پای دیوار خانه‌تان، مردم ده می‌گویند عباس زده به سرش. هر چند خودش باور داشت که من از اول هم عقل درست و حسابی نداشته‌ام. تهدیدم کرد که می‌گذاردم تیمارستان. می‌دانستم شوخی ندارد. حتی یک لحظه هم نمی‌توانستم به این موضوع فکر کنم که جایی اسیر شوم و نتوانم ببینمت. گفتم کمکش می‌کنم. رفتم سر خانه‌اش. سر خانه‌تان. با چوب و اره و تیشه. گفتم پنجره‌های خانه‌تان باید چوبی باشد با شیشه‌های رنگی. حیف است پنجره خانه فرشته از آهن باشد. گفتم روی درها هم خودم جای شیشه در می‌آورم که خانه‌ات پر نور باشد. گفتم تخت و کمدت را هم خودم می‌سازم. یادم نیست چند روز شد که چوب اندازه می‌زدم، اره می‌کردم، سوهان می‌زدم در حیاط خانه‌ای که قرار بود خانه تو باشد. هیچ وقت دلم نمی‌خواست آن روزها تمام شود. همه‌اش تقصیر خود احمد بود. مرتضی هم سنگ‌های کف حیاط را می‌چید که این اتفاق افتاد. همه چیز را دید. ولی نمی‌دانم این دروغ‌ها را از کجا سر هم می‌کند. من فقط داشتم کمکش شیروانی را رنگ می‌زدم. پایش لیز خورد. سطل رنگ از دستش افتاد و رنگ قرمز ریخت کف حیاط. دستش را به لبه شیروانی گرفته بود و آویزان مانده بود در هوا.  رفتم کمکش فرشته. باور کن رفتم. حتی دستش را هم گرفتم.  داشت التماس می کرد که دستش را ول نکنم. که بکشمش بالا.  نفهمیدم چه شد که دستش از میان دستم رها شد. فقط یک لحظه بود. باور می‌کنی؟ من احمق چه می‌دانستم که تو هم مثل احمد می‌آیی اینجا. آن وقت من هم دنبالت باید بیایم اینجا. زیر همین تک درخت لعنت شده. سردم است و دارم یخ می‌زنم. دیگر مغزم نمی‌کشد. برف هم شروع شده. خیلی خسته‌ام. دلم می‌خواهد دراز بکشم همین جا بالای سر تو. تو هم اگر خواستی برایم تعریف کن وقتی رفتی بالای نرده طارمی خانه‌تان و زل زدی به تک درخت قبرستان به چه فکر می‌کردی؟


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۹
ارسال دیدگاه