آخرین مطالب

» داستان » میراث زمان ما (داریوش احمدی)

میراث زمان ما (داریوش احمدی)

داریوش احمدی ۱ تا آنجا که به یاد دارم دهه‌ی چهل و پنجاه، و حتی چندین سال بعد از انقلابِ، بسیاری از شهرهای نفتی خوزستان، پرستیژ و اقتدار خود را حفظ کرده بودند. یعنی هنوز مظاهر مدرنیسم را بر پیشانی داشتند. مسجدسلیمان و آبادان، و حتی اهواز، از نخستین شهرهایی بودند که از سنت گریخته […]

میراث زمان ما (داریوش احمدی)

داریوش احمدی

۱

تا آنجا که به یاد دارم دهه‌ی چهل و پنجاه، و حتی چندین سال بعد از انقلابِ، بسیاری از شهرهای نفتی خوزستان، پرستیژ و اقتدار خود را حفظ کرده بودند. یعنی هنوز مظاهر مدرنیسم را بر پیشانی داشتند. مسجدسلیمان و آبادان، و حتی اهواز، از نخستین شهرهایی بودند که از سنت گریخته بودند و به واسطه‌ی ترجمه‌ی آثار ادبی، به ویژه داستان‌های آمریکایی و فیلم‌های وسترن، داشتند ادبیات خاص خود را به وجود می‌آوردند. تولد شعر موج ناب در خوزستان «مسجدسلیمان»، و مکتب داستان‌نویسی جنوب را باید مرهون ادبیات غرب بدانیم. وقتی از جنوب، به ویژه مسجدسلیمان حرف می‌زنیم، اولین چیزی که به ذهنمان خطور  می‌کند گرما و فضای اقلیمی و بافت شهر و فرهنگ قومی مردمانش است. و اگر سری به معقولات داشته باشیم، خود به خود به یاد نویسندگان و شاعرانی می‌افتیم که روزی در این شهر زندگی می‌کردند و به آن  منزلتی اسطوره‌ای می‌‌بخشیدند. به باور منوچهرآتشی، موج ناب، اولین بار در مسجدسلیمان به واسطه‌ی شعرهای هوشنگ چالنگی، علی مقیمی، هرمزعلی‌پور، مجید فروتن، سیدعلی‌صالحی، سیروس رادمنش، حمید کریم‌پور‌، «آریا آریاپور»، یارمحمد اسدپور و دیگران پا گرفت. در داستان‌نویسی، نویسندگانی مانند منوچهر شفیانی، بهرام حیدری، علیمراد فدایی‌نیا، فتح‌الله بی‌نیاز و دیگران قد علم کردند. اکنون من قصد ندارم که از ادبیات و فضای ادبی این شهر سخن بگویم؛ بلکه می‌خواهم از فضای شهری سخن بگویم که در آن پنجاه سال نفس کشیدم و از هرگوشه و کنارش خاطره‌ای دارم. شهری کوچک ومهجور که داشت از سنت‌های قومی و پندار پیشینیان کنده می‌شد و به سوی مدرنیسم می‌رفت. مدرنیسمی‌که هنوز نمی‌توانست خودش را کامل نشان بدهد و در پشت سنت‌ها پنهان بود، اما پا به پای آن می‌آمد. در آن سال‌ها هر چیزی به سرعت تبدیل به خاطره می‌شد. گویی روزهای چندین سال را در یک سال انباشته بودند و هر چه زندگی می‌کردی، تمام نمی‌شد. عمر نمی‌گذشت. زندگی بود و بی‌مرگی و عشق. چون هنوزکسی قصد تاراج نداشت، هیچ‌کس به راحتی نمی‌مرد. فقر و مرگ، چهره‌ای دردناک داشت، اما چون جزئی از خمیرمایه‌ی‌ زندگی بود، انسان آن را می‌پذیرفت. آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها به خاطر حفاری اولین چاه نفت، سال‌ها در این شهر زندگی‌کردند. هر چند به باور خیلی‌ها، آن‌ها به این شهر و مردمش خیانت کردند، اما حافظه‌ی شهر چیز دیگری می‌گوید. اگرچه ساخت اولین ورزشگاه و بازی اسکواش و گلف و… از نخستین اقدامات آن‌ها بود، اما در ترویج فرهنگ و تمدن غرب، نقش به سزایی داشتند.

 ۲

در دوران کودکی و نوجوانی، برخی از آدم‌های عجیب و غریب برایم منزلتی اسطوره‌ای داشتند. انگار آن‌ها خدایانی بودندکه‌ شهر را می‌ساختند و یا شهر به آن‌ها دل‌خوش بود و اعتبارش را از آن‌ها می‌گرفت. دیوانگانی که در جاده‌ها می‌خوابیدند و راهِ ماشین‌ها را می‌بستند تا پولی به دست بیاورند.  لات و لوت‌ها، جوانمردها و داش‌ها، روشنفکرانی که تازه سارتر وکامو را کشف کرده بودند. توده‌ای‌هایی‌ که مرموزانه همه چیز را زیرنظر می‌گرفتند. خدایانی‌ که واقعاً اسم خدا را یدک می‌کشیدند. یکی از آن‌ها به «خدای پشت برج» معروف بود. من او را هرگز ندیدم، اما نامش هنوز در حافظه‌ی شهر نقش بسته است و برای من همچنان اسطوره مانده است. دیگران هم بودند؛ فریدون آواره، یا «مرد بی‌ستاره»، که می‌گفتند در فیلمی بازی کرده است. بازوهاش خال کوبی بود. هر چند ماه یک‌بار، او را در محله‌ها یا ایوان مغازه‌های اطراف می‌دیدم‌ که بساطش را پهن‌کرده و عده‌ای را دور خودش جمع کرده و برای آنها گیتار می‌زند وکلماتی را بلغور می‌کرد که کسی نمی‌فهمید. بعد کسی گفت دارد به زبان سانسکریت فحش می‌دهد. اما به موقعش به فارسی هم فحش‌های رکیک می‌داد. برخی از لات‌ها و چاقوکش‌های تردست را می‌دیدم که کاغذ روی صورت کسی می‌چسباندند و چاقو می‌کشیدند، کاغذ پاره می‌شد، اما خراشی به صورت نمی‌افتاد. مخترعی هواپیمایش را پنهانی در جاده‌ی تلخاب به هوا فرستاده بود که بعدها او را دستگیر کردند. رادیوئی محلی به نام رادیو نفتون، به مدت چند روز اعلام موجودیت کرد و اعلامیه‌های حزب توده را به همراه ویولنِ یهودی منوهین پخش می‌کرد که بعدها مقر زیرزمینی‌شان لو رفت.

۳  

مغازه‌ای بود که صاحبش هندی بود و از کلکته و انگلیس، کتاب و لباس و اجناس خارجی می‌آورد. آنجا نخستین بار آثار دیکنز و مارک تواین و جک لندن وهمینگوی و فاکنر و کالدول و اشتین‌بک را به انگلیسی دیدم. چیزهای دیگر هم بود؛ شلوارهای داکرون و پلیورهای مک‌لون، کُت‌های اسپورت. پیانو و گیتار و ویولن، سیگار برگ هاوانا، مغازه‌های خارجی دیگری هم در اطراف شهر بود. اما مهمترین آن‌ها، همین مغازه‌ بود که به آن مغازه‌ی تاپو می‌گفتند. آن‌زمان، دورانِ فولکس‌‌واگن‌ها و ماشین‌های‌ اُپل و بدفوردهای اتوبوسی و شورولت‌های‌آمریکایی بود. دوران فیلم‌های وسترن، دورانِ جان‌ وین وکِرِک داگلاس و آنتونی‌کوئین. دوران مارلون براندو و هنری فوندا. دوران چهره‌هایی‌ صمیمی‌ با سبیل‌هایی‌ بلند و اورکت‌های‌ آمریکایی‌ که بیشتر نشانگر ایدئولوژی و برچسب روشنفکری به حساب می‌آمد. دوران ارامنه‌ و انگلیسی‌ها و آمریکایی‌هایی‌ که هر یکشنبه به کلیسا می‌رفتند و طنین پیانوی‌ کلیسای‌شان در تمام محله می‌پیچید. شاید بتوان‌گفت این‌ چیزها به عنوان میراثِ زمانِ ما، در حافظه‌ی شهر ثبت شده بود.  

 ۴

شعرهای آپولینر بود و پل‌ الوار، و پلِ چوبیِ ما، که برایمان تداعی پل میرابو بود، بدون رود سن و عشقی‌که از زیر آن بگذرد. و ما عاشق‌های خیالی، دوش به دوش معشوقه‌های خیالی، از مهلکه‌های خیالی می‌گریختیم.

معلم‌هایی‌که خیلی‌هاشان طعم ساواک را چشیده بودند و در افکار خود غوطه‌ور بودند. دانشیان و م. بیدسرخی به اعتبار خیالی شهر ما می‌افزود و مشرب‌های فلسفی سارتر با تهوع و دست‌های‌آلوده‌اش،  و کامو با بیگانه و طاعونش، خبر از دنیایی دیگر می‌داد. بکت بود با مالون می‌میرد. یونسکو بود با آوازخوانِ طاس، برشت بود با تفنگهای ننه‌کارار، و میلر بود با مرگ فروشنده‌اش. اجرای «دیکته و زاویه» و «بهترین‌ بابای دنیا» در سالن دبیرستان، کنسرت‌هایی‌که در باشگاه‌های شرکت نفت برگزار می‌شد و همیشه عارف و گوگوش و گیتی یک پای ثابت آن بودند. طنین ترانه‌های فرهاد و فروغی بود در شب‌های داغ بی‌ستاره، و بغض فروخورده‌ی حبیب، با مرد تنهای شبش، و گیتاری که انگار در برهوت شب می‌گریید.

جانی واکر و برندی و پورتو و لیموناد بود در مشروب‌فروشی مادام ارمنی،‌ که رازمیک، شوهرش را کشتند.

سنگام بود و راج کاپور و راجندرا کومار و ویجنتی مالا، و اشک‌های مادرانِ بختیاری.

 محمود درویش بود و نزار قبانی، عبدالحلیم حافظ و ام‌کلثوم. تئودراکیس بود و زوربا، پائولا و حکومت نظامی.

 نیما بود و دلِ فولادم، شاملو بود و از زخمِ قلب آمان جان، ناظم حکمت‌ وگزارش تانگانیکا، نرودا و ماتیلدا، آراگون وچشمان الزا، آتشی و اسب سفید وحشی، ابتهاج و گالیا، اخوان و قاصدک، و آن روزها رفتندِ فروغ.

رودکی و نگین و جهانِ‌نو و خوشه‌ و بامشاد. هرالدتریبیون و لوموند و واشنگتن‌پست و بوردا. سیگارِکنت و دانهیل، و وینستون چهارخط.

مینی‌‌ژوپ بود و سیاست. تئاتر پوچی‌ و اوژن یونسکو. آدمکِ هریتاش بود و طبیعت بی‌جانِ شهید ثالث؛ قیصرِکیمیایی بود و مغول‌های‌ کیمیاوی.

 تورگنیف بود و نیهیلیسم روسی، «همسایه‌ها»ی احمد محمود بود و «لالی»‌ِحیدری، و جوان‌هایی‌که به طور پنهان مادر ماکسیم‌گورکی و پاشنه آهنین جک لندن را می‌خواندند و تازه یادگرفته بودندکه آثار رزا لوکزامبورگ و کلارا زتکین و آنتونیو گرامشی و رژی دبره و چه‌گوآرا و هانا آرنت را در کجاها می‌توان پیدا کرد.

  دکتر فاستوس‌ِ کریستوفر مارلو بود و گناه، گناهی‌که دیگر از آن ترس و واهمه‌ای نداشتیم، اما مرتکب هم نمی‌شدیم. 

به راستی‌که شهر ما این‌ها را در خود باز شناخته بود و انگار همه‌ی این‌ها از ازل، میراثِ زمان ما بوده‌اند و از خودِ ما حقیقی‌تر. و امروز چقدر این‌گفته‌ی فرناندو پسوا را به حقیقت نزدیک می‌بینم، وقتی می‌گوید: «شعر، از شاعر حقیقی‌تر است» ، هم چنان‌که این نوشته، از نویسنده‌اش.  

اهواز، یکم خرداد ۱۳۹۹


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۵
ارسال دیدگاه