آخرین مطالب

» داستان » ماشین لباسشویی (شیرین بدرلو)

ماشین لباسشویی (شیرین بدرلو)

شیرین بدرلو در زندگی هیچ چیز بهتر از داشتن یک ماشین لباسشویی خوب نیست. ماشین لباسشویی‌ای که با وجود  گذشت بیست‌سال از عمرش هنوز هم به راحتی هر لکه‌ای را پاک می‌کند. مثل پاک کردن لکه‌ی شکلاتِ کیک تولد از روی پیراهن سفید. چه کسی فکرش را می‌کرد آن  لکه‌ی چرب و تیره از روی […]

ماشین لباسشویی (شیرین بدرلو)

شیرین بدرلو

در زندگی هیچ چیز بهتر از داشتن یک ماشین لباسشویی خوب نیست. ماشین لباسشویی‌ای که با وجود  گذشت بیست‌سال از عمرش هنوز هم به راحتی هر لکه‌ای را پاک می‌کند. مثل پاک کردن لکه‌ی شکلاتِ کیک تولد از روی پیراهن سفید. چه کسی فکرش را می‌کرد آن  لکه‌ی چرب و تیره از روی پیراهن سفید پاک شود. انگار هیچ وقت وجود نداشته است.

ماشین لباسشویی من گوشه‌ی دنج آشپزخانه نقلی‌ام جا خوش کرده، طوری که انگار از ابتدا آن‌جا بوده است: زیر پنجره‌ای با پرده‌های پرتقالی گلدار. سفید است و براق با دهانه‌ی گردِ نقره‌ای. هنوز یادم نرفته روزی که از روی وانت گذاشته شد وسط حیاط. زیر نور خورشید می‌درخشید. همه‌ی همسایه‌ها از سر تا ته کوچه جمع شده بودند و نگاهش می‌کردند. توی ایوان ایستاده بودم. موهای عنابیِ خیسم روی کمرم چکه می‌کردند. پیراهن گلدارم خیس ِخیس به تنم چسبیده بود. جلوتر رفتم و مقابلش نشستم. صورتم در استیلِ دهانه‌ی گردش چرخ خورد و کشیده شد. همسرم گفت: «یک ماشین لباسشویی برای خانمِ خانه.»

گفتم: «خانه ما خیلی کوچک است. جایی برای این چیزها نداریم.»

 گفت: «جایش می‌دهم.»

خیلی راحت توی آشپزخانه‌ی کوچکم برای خودش جا باز کرد. یک روکش گلدار سفید برایش دوختم با پیلی‌های تورِ دوقلویِ  پهن. حالا دیگر بعد از گذشت بیست‌سال روکش گلدارش نخ‌نما شده و پیلی‌ها‌ی پهنش باز شده‌اند. دیگر باید به فکر یک روکش نو برایش باشم. با این همه، ماشین لباسشویی‌ام در همه‌ی گوشه و کنار خانه برای خودش جایی دارد. خوبِ خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم همه جا ردش هست. حضورش پاکی و درخشندگی می‌دهد به خانه. پرده‌های حریر پذیرایی را سفید و تمیز می‌کند. گرد و غبار دستمال‌های گردگیری را می‌مکد و محو می‌کند. ملحفه‌ها از سفیدی می‌درخشند. چربی‌ها را از روی پیشبند آشپزخانه و دم‌کنی و دستگیره‌ها می‌شوید. پاکی و تمیزی روبالشی‌ها و حوله‌ها و رومیزی‌ها، همه و همه از بودنش است. اوایل فقط لباس‌های دو نفر را می‌شست. بعدها که لباس‌های بچگانه هم اضافه شد، همچنان می‌شست و آب می‌کشید و خشک می‌کرد. بعد از آن که لباس‌های بچگانه هم کنار رفت، باز هم بی هیچ کم و کاستی عهده‌دار لباس‌های چهار نفر بود. یک روزهایی، وقتی  لباس‌ها را می‌چرخاند و آب می‌کشد، می‌نشینم روبرویش و نگاهش می‌کنم. گوش می‌دهم به ریزترین صداهایش. با این که کهنگیِ چرخ‌دنده‌ها و پیچ‌هایش نگرانم می‌کند، ولی باز هم لباسشویی من همچنان کار می‌کند. فقط دو سه سالی می‌شود که تایمرش مرتب روی دور خشک‌کن گیر می‌کند. این ماجرا از همان سالی شروع شد که یک هفته رفتم مسافرت؛ تنهایی. دیدن یک دوست قدیمی. گاهی اوقات خیالات برم  می‌دارد که نکند به خاطر آن یک هفته دوری است که تایمرش بازی در می‌آورد. با این حال کافی است که باشم و بعد از آخرین دورِ شستشو که آب، درونِ مخزنش جمع می‌شود، کمی، فقط کمی، تنها به اندازه یک میلی‌متر تایمرش را به راست بچرخانم. همین و همین. یک میلی‌متر آن قد‌رها نیست که به چشم بیاید. فقط باید به دقت لباس‌ها را جدا کنم. کمی پودر لباسشویی بریزم و در ماشین را ببندم. اما این دو سه سال اخیر با گیر کردن تایمرش کمی کارها پیچیده شده است. که این هم البته راه حل دارد. اگر کاری داشته باشم و خانه نباشم کافی است تلفن بزنم و یادآوری کنم که آن یک میلی‌متر به راست چرخیده شود. با وجود این دفعه‌ی قبل که برای خرید رفته بودم، نمی‌دانم چرا فراموش کردم زنگ بزنم، حتی یادم نمی‌آید، چطور روسری آبی لابه‌لای لباس‌های کرم و نخودی و سفیدِ مردانه جا ماند. وقتی برگشتم همچنان تایمرش گیر کرده بود و مثل بغضِ فروخورده‌ای درون مخزنش پُر از آبِ آبی رنگِ سرد بود. مارپیچ آبی به جای مانده از این فراموشی هیچ وقت از روی لباس‌ها پاک نشد. نتیجه‌ی  آن یک هفته دوری و این فراموشی تلفن زدن، زمزمه‌هایی شد برای خرید یک ماشین تازه. اما ماشین لباسشویی من بیست‌سال است که بی هیچ کوتاهی و مشکلی شسته و آب کشیده و خشک کرده است. از شلوارهای جینِ سنگین گرفته تا پرده‌های حریر نازک و پیراهن‌های زمستانه و تابستانه. سال‌هاست که صدای شستن و آب کشیدن و خشک کردنش را هر صبح  می‌شنوم. صدای تک‌تک پیچ و مهره‌هایش را می‌شناسم. می‌دانم وقتی بیش از حد کار کند یا لباس‌های پشمی خیلی سنگین را بشوید درست قبل از آخرین دور خشک‌کن، تق بلندی می‌کند. حتی می‌دانم شستن لباس‌های نخی و خنک تابستانه را با چه عشقی انجام می‌دهد. لباس‌های نازک و سبک گلدار را مثلِ پر معلق در هوا می‌چرخاند و می‌گرداند. نرم و آرام. بیست سال است که آخرین روز سال را، وقتی خسته و متلاشی از خانه‌تکانی گوشه‌ای می‌نشینم تنها اوست که همچنان تازه نفس و آماده، آخرین دستمال‌ها را می‌شوید. زمانی که دیگر انگشت‌هایم  حتی توان خم شدن ندارند، چرک و تیرگی سال گذشته را محو می‌کند. گویا امید دارد به سالی بهتر.

گفتم: «چرخاندن به اندازه یک میلی‌متر آن قدرها سخت نیست که ماشینی دیگر جایش را بگیرد.»

 گفت: «همیشه که نیستی.»

 گفتم: «دیگر در نبودم  روشن نمی‌شود.»

  گفت: «گاهی لازم است که در نبودت روشن شود.»

گفتم: «یک تعمیرکار شاید بتواند مشکل را حل کند.»

 گفت: «آفتابه خرج لحیم کردن است.»

 گفتم: «می‌شود امتحان کرد.»

چیزی نگفت. همین شد که پای تعمیر‌کار به آشپزخانه نقلی من باز شد. هیچ چیز سخت‌تر از این نیست که به تعمیرکاری که همیشه با ماشین‌های بشکه‌ای یا خشک‌کن‌های چینی به درد نخور کار کرده حالی کرد که یک ماشین لباسشویی خوب چه ارزشی دارد.  این تعمیر کار نادان بی‌‎توجه، روکش قبلی را از رویش برداشت و گوشه‌ای انداخت. هنوز روکش جدید آماده نشده است. دوختن پیلی‌های دوقلو وقت‌گیر است و با حوصله باید انجام شود. باید به دقت پیلی‌ها دوخته شود تا یک‌دست و هم‌اندازه باشند. دوست ندارم هیچ عیب و ایرادی داشته باشد؛ همین طور که دوست ندارم کسی دهانه نقره‌ای‌اش را ببیند. وقتی تعمیرکار بارها و بارها، چندین دور و ده‌ها سانتی‌متر تایمرش را چرخاند، صدای جیغ چرخ دنده‌ها و پیچ‌ها بلند شد. گفتم: «تنها یک میلی‌متر به راست.»

تعمیرکارگفت: «مخزنش هم زنگ زده و همین روزهاست که سوراخ شود. چرا با وجود مدل‌های به‌روزِ بازار دورش نمی‌اندازید؟»

هر چه تایمرش را بیشتر می‌چرخاند بیشتر صدای تالاق و تلوقِ پیچ و مهره‌ها و چرخ‌دنده‌ها مثل دندانِ مصنوعی لق، روی لثه‌ی ساییده، شنیده می‌شد. گفتم: «تنها باید یک میلی‌متر به راست بچرخد.»

دهان گشادش را باز کرده بود و زبانش بالا و پایین می‌رفت. دستش را از روی تایمر کنار زدم. مقابل ماشین لباسشویی ایستادم. زانوهایم درد می‌کرد. گفتم: «تنها یک میلی‌متر به راست. فقط یک میلی‌متر، یک میلی‌متر آنقدرها نیست!»

نشستم. دستم را روی دهانه‌ی استیلش کشیدم. باید هر چه زودتر دوختن روکش نو را تمام کنم. یک روکش نو با پیلی‌های دوقلویِ پهن.

خرداد۹۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۵
ارسال دیدگاه