آخرین مطالب

» داستان » عروسک روی آب (ماشااله خاکسار)

عروسک روی آب (ماشااله خاکسار)

کارم همیاری است. گاه بیگاه کارهای فنی انجام می‌دهم یا برای محافظت مردم از حملات احتمالی اوباش نژادپرست در اردوگاه تونل حفر می‌کنم. نداشتن کار مشخص خسته‌ام کرده به خصوص زندگی با آدم‌هایی که فقر و ناچاری و آوارگی غرورشان را لگدمال کرده است.به پیرزن و دخترک پنج‌ساله و عروسک موطلایی توی دستش نگاه می‌کنم، […]

عروسک روی آب (ماشااله خاکسار)

کارم همیاری است. گاه بیگاه کارهای فنی انجام می‌دهم یا برای محافظت مردم از حملات احتمالی اوباش نژادپرست در اردوگاه تونل حفر می‌کنم. نداشتن کار مشخص خسته‌ام کرده به خصوص زندگی با آدم‌هایی که فقر و ناچاری و آوارگی غرورشان را لگدمال کرده است.به پیرزن و دخترک پنج‌ساله و عروسک موطلایی توی دستش نگاه می‌کنم، کنار چادرم چمباتمه زده و زل زده است به قوطی‌های کنسرو لوبیا و تن ماهی که گوشه سیمانی یکی از چادرها روی هم ریخته، چند تایش را برمی‌دارم و به کودک می‌دهم.

دخترک سفید و گیسوی طلایی و چشمان سبزی دارد عینهو عروسک توی دستش، با خوشحالی و سر وصدا قوطی‌ها را توی دامن چین‌دارش می‌گذارد و می‌دود. حس می‌کنم دارد پرواز می‌کند، چند دختر همسن و سالش دورش را می‌گیرند و از توی دامنش دو تا را بر می‌دارند، دخترک با دلخوری نگاهشان می‌کند. دوست دارد کمکش کنم می‌بینم آنها هم شبیه او هستند.

پیرزن که نمی‌دانم چه نسبتی با او دارد چیزی زیر لب می‌گوید و به من نگاه می‌کند که دوباره دست کنم و چند تای دیگر به دختر بدهم، روی بر می‌گردانم و می‌روم توی چادر روی تختی که از چوب‌های دور و بر اردوگاه درست کرده‌ام دراز می‌کشم. می‌دانم اگر مسئول تدارکات بفهمد، عصبانی می‌شود چرا سهمیه پایگاه را به این و آن بخشیده‌ام و کلی ِجزعو فزعمی‌کند که گدا تربیت می‌کنم.

حسن که با هم به اردوگاه آمده‌ایم و قبلاً معلم بوده، کار تعمیر لوله‌کشی و سیم‌کشی برق آلونک‌های اردوگاه را به عهده گرفته می‌گوید: «نمی‌فهمم ما این‌جا برای چه مانده‌ایم.»و به صبریه دختری که دل در گرو چند دانشجوی تونسی گذاشته شاید او را به فرانسه ببرند اشاره می‌کند.

می‌دانم این‌جا کسی سیر نمی‌شود. یک وعده غذای گرم، آن هم آش و برنجی که سازمان ملل می‌دهد، سیرشان نمی‌کند. به پیرزن که عصازنان به دنبال دخترک و شاید هم نوه‌اش راه افتاده نگاه می‌کنم، می‌بینم عده‌شان زیاد شده و همه امیدشان به کمک‌های بین‌المللی است که آن هم بوسیله مسئولان اردوگاه خرید و فروش می‌شود، از پناهنده‌هایی که سر در برف فرو برده‌اند و فقط نق می‌زنند بدم آمده است.

برای زنان و دخترانی که برای تهیه غذا و لباس به تن‌فروشی افتاده‌اند دلم می‌سوزد و در میان آنها بیشتر برای صبریه، به خصوص که دیده‌ام اهل کتاب و شعر است. دختر لاغراندام سبزینه‌ای که مثل رقصندگان اسپانیایی گیس سیاه و چشمان درشت سیاهی دارد، یکی دوبار دیده‌ام به چادرم آمده و دنبال کتاب، تمام وسایلم را به هم ریخته. فکر می‌کند نمی‌فهمم.

می‌خندم و می‌گویم: «تو که فارسی بلد نیستی ؟»

با چشم سیاه وحشی‌اش زل می‌زند توی صورتم: «یاد می‌گیرم.» و از خیام و حافظ تکه شعرهایی می‌خواند. نمی‌دانم چرا و به چه دلیل این زندگی را انتخاب کرده ولی تصورم را از زن کاملاً به هم ریخته، عادت کرده بودم و شاید مادرم به من آموخته بود آنان را اغلب خواهر ببینم یا حداکثر معشوق یک عاشق از جان گذشته، نه کسی که سفر را گدایی کند و برای زندگی کردن به خودفروشی تن دهد.

فکر کردن روی دختران اردوگاه و کودکان گرسنه، سرخوشی را از من گرفته، کتاب هم نمی‌توانم بخوانم. ورزش صبحگاهی و عصرانه را نیز کنار گذاشته‌ام. حسن می‌گوید: «مثل روشنفکرهای کافه‌نشین شده‌ای.»و پیله می‌کند: «مگر مرض داشتی این همه راه کوبیدی که بیایی صبح تا شب توی چادرت کِز کنی.»

صبح زود بیدارم می‌کند. می‌گوید: «چند آلونک حلبی را که باد و باران دو روز پیش خرابش کرده، باید تعمیر کنی.»و آدرسی می‌دهد نزدیک چادر مأموران سازمان ملل. می‌دانم پیدا کردن آلونک‌ها آن هم در یک اردوگاه دو هزار نفری با انبوه چادر و اتاقک‌های حلبی در کوچه‌های باریک و خاکی سخت است. شمال و جنوب می‌کنم و تا نزدیک چادرهایی که آدرس داده می‌روم، ولی نمی‌دانم چرا آلونک‌های خراب شده را پیدا نمی‌کنم. سراغ حسن می‌روم، دلخور همراهم می‌آید و تا نزدیک غروب کار را تمام می‌کنم.

دارم برمی‌گردم که پیرزن عصازنان دستم را می‌کشد: «دخترم گم شده !»

با تعجب نگاهش می‌کنم: «گم شده؟ چطور؟ کجا؟»

به عصایش تکیه می‌دهد: «نمی‌دانم.»می‌گویم: «برمی‌گردد.»

به دخترک فکر می‌کنم. توی این اردوگاه که دورتا دورش سیم خاردار دارد و دهها شبه نظامی از آن مواظبت می‌کنند کسی نباید گم شود. نگاهم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد و روبروی پایگاه می‌نشیند. یاد پیرزن قصه مارکز می‌افتم و فروش نوه‌اش به این و آن، به ابر بالای سرم نگاه می‌کنم که به شکل گرگ بزرگ خاکستری‌رنگی بالای اردوگاه به پرواز در آمده است.

حسن خبر را که می‌شنود از رفیق تونسی‌اش که با او ورزش می‌کند دوچرخه‌ای می‌گیرد و آلونک به آلونک و کوچه به کوچه، حتی کانال‌های آبی منتهی به اردوگاه را یکی‌یکی می‌گردد و ازپسران و دختران و بچه‌هایی که فکر می‌کرد دخترک را می‌شناختند و یا با او همبازی بودند سئوال می‌کند.

همه یک‌صدا می‌گویند ندیده‌اند.

دست‌فروشی که لباس‌های دست دوم در اردوگاه می‌فروشد، آهسته در گوشم می‌گوید: «فکر کنم اونه فروخته.»

با تعجب نگاهش می‌کنم: «فروخته؟! به کی؟» آه می‌کشد: «نمی‌دونم شاید به دلال‌ها.» و به پیرزن اشاره می‌کند که با راننده لندرووری حرف می‌زد.

حسن عصبی سراغ انتظامات اردوگاه می‌رود: «لندرووری به داخل اردوگاه آمده؟»

خونسرد نگاهش می‌کنند و جمعاً اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند، حتی پیرزن که دست‌فروش مدعی حرف زدن با اوست. تا نیمه شب یک‌نفس می‌گردیم، همراه بچه‌ها و مردان، حتی صبریه و چند تونسی که کمک کارمان هستند. دلم برای دخترک می‌سوزد، چه شده، چه بلایی سرش آمده، قیافه خندان و چشم‌های ریز سبزش که مثل یک بچه گربه بود، از جلو چشمم دور نمی‌شود.

حسن که بیشتر با ساکنان اردوگاه ارتباط دارد و از رنج و درد آنان بیشتر آگاه است از احتمال دزدیدن و فروش دختران اردوگاه به روسپی‌خانه ترکیه و یونان حرف می‌زند. صبریه با صدای بلند می‌گرید و پیرزن را عامل فروش دخترک می‌داند. پیرزن به صبریه فحش می‌دهد و عصایش را به سوی حسن و دست‌فروش پرت می‌کند.

مانده‌ام چه کنم. سه شب و سه روز گذشته، خبر گم شدن دخترک تا شهر رفته و روزنامه‌های محلی از گم شدن ناگهانی او و چند دختر خبرهایی چاپ کرده‌اند، اما خبری از دخترک نیست و کسی از او خبر ندارد.

بیست روز گذشته و مثل خیلی چیزها دارم گم شدن دخترک را فراموش می‌کنم که صبریه با روزنامه‌ای توی چادرم می‌آید، فکر می‌کنم دوباره می‌خواهد به بهانه‌ای سرم را گرم کند و کتاب یا کنسروی کش برود. اما صورتش نشان می‌دهد موضوع چیز دیگری است، چشمش سرخ شده. عکس چند دختر را نشان می‌دهد. خبر زیر عکس را می‌خوانم:

«قایقی در نزدیکی قبرس غرق شده است و….»

چند جسد در گوشه و کنار ساحل و قایقی شکسته که روی آب شناور است چشمم را می‌گیرد. دخترک هم در میان آنان است، موی زرد طلایی‌اش باز شده و دامن چین‌دارش دور پایش پیچیده، می‌بینم دخترک روی شن‌های ساحل، دراز کشیده، مثل این که خواب باشد یا خواب می‌بیند.

دلم می‌گیرد، صبریه را دربغل می‌گیرم و می‌گریم و به دخترک فکر می‌کنم که محو تماشای عروسک موطلایی با دامن چین‌دار پر از گلش شده که روی موج‌های طوفانی دریا می‌رقصد.

اردیبهشت ۹۹


برچسب ها :
دسته بندی : داستان , شماره ۲۶
ارسال دیدگاه