آخرین مطالب

» پرونده » شراب خام اسماعیل فصیح

شراب خام اسماعیل فصیح

«شراب خام» نخستین رمان اسماعیل فصیح است که در سال ۱۳۴۷ توسط انتشارات فرانکلین در قطع جیبی منتشر شد و پس از آن چندین بار در دفاتر انتشاراتی دیگر نیز به چاپ رسید. نسخه قابل دسترسی نگارنده در انتشارات ذهن‌آویز در سال ۱۳۹۷ منتشر شده است و در شناسنامه کتاب چاپ یازدهم دیده می‌شود.

شراب خام اسماعیل فصیح

نوری ایجادی

(همه مطالب این نویسنده)

شراب خام رمانی جنایی-درام است و شخصیت اصلی آن جلال آریان نام دارد. جلال مرد تحصیل‌کرده‌ای است که بعد از چند سال زندگی در امریکا، به ایران برمی‌گردد، شغل مناسبی در یک شرکت امریکایی پیدا می‌کند و زندگی مرفه و راحتی برای خودش دست و پا می‌کند. بزرگ‌ترین دغدغه جلال مراقبت از برادر بیمارش، یوسف است بنابراین او را در یک مرکز مدرن مغز و اعصاب بستری می‌کند. ملاقات‌های هر روزه با یوسف باعث آرامش او است و معاشرت با دوستی قدیمی به نام ناصر نیز باعث سرگرمی و رفع تنهایی‌اش می‌شود. در این میان مدیر امریکایی شرکت از او می‌خواهد تا به خرمشهر برود و مهین حمیدی، کارمند مستعفی شرکت را تا تهران همراهی کند. دلیل این کار مبهم بودن استعفای حمیدی است. ولی جلال با جسد مهین در قطار روبرو می‌شود و در جریان تحقیقات پلیس پی می‌برد که زن خودکشی کرده است. او کنجکاوانه به ملاقات زهرا، خواهر مهین می‌رود و دفترچه خاطرات زن متوفی را به دست می‌آورد و متوجه می‌شود اعضای شرکت در خرمشهر به کار قاچاق مشغولند. سکوت مدیر امریکایی شرکت در مورد پرونده خودکشی، در کنار تعقیب و تهدید جلال توسط افراد زورگو و ظاهراً قدرتمند، بهانه دیدارهای پیاپی او و زهرا می‌شود. دلبستگی جلال به زهرا و خواستگاری‌اش بی‌نتیجه می‌ماند چرا که زهرا توسط رئیس قاچاقچی‌ها دزدیده می‌شود و مورد تجاوز قرار می‌گیرد. فشار روانی ناشی از این اتفاق زهرا را وادار به خودکشی می‌کند. جلال متوجه می‌شود شرکت آمریکایی، پوششی برای قاچاق بوده بنابراین استعفامی‌دهد. برادرش را برای ادامه درمان به امریکا می‌فرستد و خودش به استخدام شرکت نفت درمی‌آید.

رمان شراب خام در سال ۱۳۳۵ در تهران رخ می‌دهد و از زبان جلال آریان روایت می‌شود. زاویه‌ی دید «من راوی» که برای شخصیت اصلی انتخاب شده، نظرگاه مناسبی است چرا که جلال فردی برون‌گرا است و همه چیز را با نگرش خودش تحلیل و ارزیابی می‌کند. اغلب نگاه او ترکیبی از واقع‌بینی و هزل است. در اوایل داستان درباره خودش می‌گوید: «کت و شلوار آبی تیره‌ام را پوشیده بودم با پیراهن آبی روشن و کراواتی سیاه با دانه‌های سرخ. عینک تیره ضخیم به چشمم، پشت فرمان فورد نشسته بودم و تنها از جاده پهلوی پایین می‌آمدم. صبح شنبه بود. تمیز و اصلاح‌کرده و هشیار بودم. ذره‌ای بوی الکل در نفسم نبود. با قد بلند و موهای زودتر از موقع خاکستری شده، شاید نمونه آخرین مدل کارمند بیست و هفت ساله‌ای بودم که شرکت شیمیایی امریکن پرکین آلمر در تهران بخواهد… من یکی از معاون‌ها و مشاورهای رئیس بودم. ولی فکر نکنید که معاون‌ها و مشاورها شخصیت‌های بزرگی بودند. در حقیقت تمام خرکاری‌ها و مسئولیت‌ها و پادویی‌ها به عهده ما بود. این هم یک جور زندگی بود. باید پول درآورد.»

جلال هشت سال را در فرانسه و امریکا تحصیل کرده، سابقه کار دارد، همسر نرو‌ژی‌اش را از دست داده، و بیش از هر چیزی به رفاه و خوشگذرانی اهمیت می‌دهد. به خوبی می‌داند که برای داشتن زندگی راحت باید پول دربیاورد. بنابراین در شغلش مردی منظم و دقیق است. از معاشرت با هر قشر و طبقه‌ای لذت می‌برد و دم را غنیمت می‌شمارد. دلبستگی به هیچ تفکر و ایده روشنفکرانه‌ای ندارد. از ایمان مذهبی یا دلبستگی به سنت نیز در او نشانه‌ای نیست. اهل مطالعه است ولی مردم ایران را اهل کتاب و ادبیات نمی‌داند، با این همه کاری برای تغییر این وضعیت نمی‌کند. تنها نگرانی‌ او بیماری برادرش یوسف است و تمام تلاشش را می‌کند تا بهترین امکانات درمانی را برای کوچکترین عضو خانواده فراهم کند. بیش از این نشانه‌ای از خیرخواهی و نوع‌دوستی در آریان نمی‌بینیم مگر وقتی که طی مأموریتش با خودکشی مهین حمیدی روبرو می‌شود و تصمیم می‌گیرد برای دلجویی به سراغ خانواده‌ی او برود. ولی از این مرحله، رمان رنگ و بوی جنایی به خودش می‌گیرد و جلال ضمن درگیر شدن با ماجراهای متعدد رفتاری کارآگاه‌مآب از خود نشان می‌دهد، هر چند که در کنار تمام این اتفاقات دست از می‌گساری شبانه و وقت‌گذرانی با زنان برنمی‌دارد. بنابراین زنجیر‌ه‌ای از ماجراها شخصیت اصلی را در خود فرو می‌برد، بدون این که تاثیری بر او بگذارد یا زمینه‌ساز تحول و تغییری بشود. جلال از ابتدا تا انتهای رمان شخصیتی یکسان دارد که در سطح می‌ماند. شاید حق دارد که در نگاهی کلی درباره خودش می‌گوید: «من تفاله‌ی این تمدنم. من یک چیز فناپذیرم. بدون اصول، بدون هدف، بدون امید، بدون آرمان بزرگ.»

با این همه از دیدار هر روزه با برادر بیمارش دست نمی‌کشد و به حرف‌های او درباره بهشت و خدا گوش می‌کند. در این میان پای یک دوست قدیمی به نام ناصر نیز به زندگی جلال باز می‌شود. ناصر، که در دانشگاه سوربن در رشته ادبیات تحصیل کرده، خودش را نویسنده‌‌ای روشنفکر می‌داند. او کتابی نوشته که هیچ ناشری حاضر نمی‌شود آن را چاپ کند. جلال در مورد ناصر می‌گوید: «از اول مستعد بود. زندگی در پاریس هم خوب تحریک و آماده‌اش کرد. وقتی به ایران برگشت، هدفش معلوم بود. ولی اشکال این جا بود که سر سازش نداشت. آدم تنها و غد و مغروری شده بود. می‌خواست تجربه وجود روحیه خودش را فریاد بزند و بدجوری روی عقیده‌اش ایستادگی می‌کرد. گاه‌گاهی فکر می‌کردم که ناصر آدم ابلهی شده، شاید از نوع ابله‌های متین و متفکر داستایفسکی. به هر حال ابله بود.»

علی‌رغم مخالفت جلال با طرز فکر و رفتار ناصر، صمیمیتی بین آنها شکل می‌گیرد که تا زمان مرگ ناصر ادامه می‌یابد. نویسنده از این رابطه دوستانه برای بیان اندیشه و نگرش جلال آریان درباره وضعیت فرهنگی، ادبی جامعه بهره می‌برد.

شخصیت‌ زنانی که در رمان شراب خام معرفی می‌شوند، متنوع هستند و از پرداختن به نقش سنتی زن ایرانی به کلی صرفنظر شده. در صفحات آغازین کتاب جلال به معرفی یوسف و خواهرش فرنگیس پرداخته. صحنه‌هایی از کودکی آنها و رفتار محبت‌آمیزشان نسبت به برادر کوچک‌تر نشان داده شده ولی بعد از آن در یک جمله می‌خوانیم که فرنگیس شوهر کرد و به آبادان رفت. در صورتی که مهین حمیدی و خواهرش زهرا با تمام مشکلات و دشواری‌های زندگی شخصی‌شان معرفی می‌شوند. این دو خواهر روحیه‌ای پویا و متکی به نفس دارند. در حرفه‌ و شغل مناسبی کار می‌کنند و زندگی‌شان را اداره می‌کنند. مهین به عنوان زنی پیشرو در دهه سی شمسی شناخته می‌شود چرا که می‌پذیرد به خاطر شغلش از تهران به خرمشهر برود. زهرا نیز در بیمارستانی در تهران پرستار است و بعد از رفتن مهین تنها زندگی می‌کند. این دو خواهر که انسان‌هایی قانعند و سرشان به زندگی خودشان گرم است، ناخواسته درگیر ماجرایی می‌شوند که سرنوشت یکسانی را برایشان رقم می‌زند. مهین و زهرا توسط پادوی قلدر رئیس امریکایی شرکت به هرویین آلوده می‌شوند، هتک حرمت می‌شوند و خودکشی می‌کنند.

جلال هرگز مهین را ندیده و از طریق دفتر خاطراتش با اتفاقات هولناکی که برایش رخ داده، آشنا می‌شود. ولی طی دیدارهای متعددی که با زهرا دارد شیفته متانت و سادگی این دختر می‌شود و از او خواستگاری می‌کند. هر چند که این رابطه نه راه به جایی می‌برد، نه تغییری در نگرش و طرز زندگی جلال ایجاد می‌کند.

زن دیگری که آریان با او در ارتباط است، ویدا فکرت منشی شرکت است. دختر یک فرد سیاسی بانفوذ و مرفه که در انگلستان درس منشی‌گری خوانده و با توصیه پدرش در این شرکت مشغول به کار شده. ویدا که از همسرش جدا شده زنی جذاب، خوش‌لباس و دقیق است. برای مدتی رابطه جلال با او گرم می‌شود و شب‌هایی را با هم می‌گذرانند ولی در نهایت ویدا به امریکا سفر می‌کند.

قاتل مهین حمیدی نیز یک زن است که سایه‌وار در رمان حضور پیدا می‌کند وچیز زیادی از او نمی‌دانیم. نکته درخور توجه این است که تمام زنان این رمان به دور از تصویر همسر و مادر سنتی معرفی شده‌اند و هر کدام دارای تحصیلات یا تجربه‌ای هستند که باعث حضورشان در فعالیت‌های اجتماعی می‌شود.

به جاست که به نکته کوچکی درباره فرزندآوری نیز اشاره شود. رمان با معرفی یوسف، کوچک‌ترین عضو خانواده آریان، آغاز می‌شود. تولد او باعث مرگ مادر شده و به اصطلاح سر زا رفته است. یوسف بیماری ژنتیک دارد و نمی‌تواند از زندگی عادی برخوردار شود. فرزند جلال آریان نیز در دوره جنینی مرده و باعث مرگ مادرش شده. دلیل آن بیماری ژنتیک پدرزن جلال است. مهین و زهرا حمیدی، هر دو بر اثر تجاوز یک قاچاقچی باردار می‌شوند و خودکشی می‌کنند بنابراین جنینشان هم همراه مادر می‌میرد. ویدا فکرت بیوه است و فرزندی ندارد. در گفتگوهای جلال و ناصر هرگز اشاره‌ای به عشق به فرزند یا تداوم نسل نمی‌شود. به نظر می‌رسد تمام شخصیت‌های این رمان باید ابتر بمانند. چیزی که بیش از آن‌که انتخاب شخصیت باشد، جبری است که خانواده یا شرایط سهمگین جامعه تحمیل کرده. به همین دلیل به نظر می‌رسد بخشی از فرآیند شکل‌گیری داستان به منظور تأکید بر نقش تقدیر و تأثیر ژنتیک بر انسان است.

در این رمان شخصیت‌های فرعی متعددی معرفی می‌شوند که به راحتی قابل حذف کردن هستند چرا که نه کمکی به بسط و گسترش داستان می‌کنند، نه به لحاظ زیبایی‌شناسی چیزی به رمان اضافه می‌شود. صفحات ۸۹ تا ۹۱ از مواردی است که می‌توان به آن اشاره کرد.

نکته قابل توجه دیگر، رابطه عِلّی بین ماجراهای رمان است. جلال از طریق دفترچه خاطرات مهین که اتفاقی به دستش رسیده متوجه می‌شود که شرکت شیمیایی، پوششی برای فعالیت باند قاچاق بین‌المللی است و رئیس امریکایی شرکت نقش مهمی در این باند دارد. ولی جز خشونت صمد خضرا و سوء رفتار او با دختران چیزی نمی‌خوانیم. رئیس شرکت نیز نقش چندانی در رمان ندارد و به بهانه حضور در کنفرانسی در آتن، به راحتی از داستان خارج می‌شود. گره‌گشایی نیز با منطق داستانی و روند ماجراها سازگار نیست و شتاب‌زده انجام می‌گیرد: جلال در روزنامه می‌خواند که اعضای باند دستگیر شده‌اند. بنابراین رمان شراب خام در سطح ادبیات عامه‌پسند می‌ماند. بحث‌های جلال با یوسف و ناصر درباره فلسفه زندگی و مرگ ، یا صحبت از شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه نمی‌تواند رمان را به سطحی بالاتر بکشاند.

البته فصیح در ساختن فضای تهران سال ۱۳۳۵ موفق عمل کرده است. جاده پهلوی، رستوران‌ها، فضای مرکز درمانی، شیوه زندگی مردم از نگاه راوی و تغییراتی که در ظاهر شهر می‌بیند کاملا خوب نوشته شده. نویسنده برای ساختن تهران از جزئیات به درستی استفاده کرده و روی‌هم‌رفته شهری را روایت می‌کند که رو به مدرن شدن می‌رود. از این نظر شاید شراب خام یکی از بهترین کتاب‌هایی است که در دهه سی نوشته شده و هنوز این بخش‌ها جذاب و خواندنی‌اند.

از صحنه‌های خوب رمان می‌توان به نبش قبر ناصر اشاره کرد. ناصر دل‌زده و مأیوس از تهران به ده دور افتاده‌ای می‌رود تا به مردم نزدیک‌تر باشد و داستان‌هایش را بنویسد. بر اثر حمله صرع به حال مرگ می‌افتد و اهالی روستا به گمان این که ناصر از دنیا رفته، او را در قبرستان به خاک می‌سپارند. دلیل این کارشان، یخ‌بندان سختی است که راه دسترسی به روستا را بسته و مردم نمی‌خواهند جسد یک مسلمان روی زمین بماند.

جلال با یکی از اقوام ناصر راهی روستا می‌شود تا جسد را به تهران برگردانند. هنگام نبش قبر، جلال متوجه می‌شود که ناصر زنده به گور شده: «آن قسمت از سنگ لحد که روی صورت ناصر نهاده شده بود و گلی نبود، آغشته به خون بود!… جنازه ناصر تجدد را دو نفر از وسط خاک و گل بیرون کشیدند و بلند کردند و از قبر بیرون آوردند و جلوی پای من گذاشتند. کفن به تن ناصر تکه و پاره بود. ناخن‌هایش آش‌و‌لاش بود! آن‌ها ناصر را زنده در قبر گذاشته بودند. کاسه چشمانش پر ازخون بود. مردمک آن چشم‌های سبز زل‌ زده و پر از وحشت و شکنجه بود. صرع کارش را کرده بود.»

هر مرگی در شراب خام نشانه خشونت محیط است، چه تجاوز و اعتیاد عامل آن باشد، چه ناآگاهی. به همین دلیل می‌توان گفت آدم‌ها، قربانی شرایط سخت و خشن جامعه می‌شوند.

حسن میرعابدینی در کتاب صد سال داستان نویسی ایران، در باره اسماعیل فصیح نوشته: «طرح کار فصیح در رمان‌هایش متکی بر تأثیر سرنوشت، جبر محیط و وراثت بر اعضای این خانواده، و تحول مناسبات اجتماعی زندگی شهری در سال های ۱۳۵۰-۱۳۰۰ است و از این نظر، امیل زولا را در سلسله رمان‌های روگون ماکار به یاد می‌آورد… درگیر جزئیات شدن برای ارائه توصیفی عینی از واقعیت، به کار فصیح وجهه‌ای ناتورالیستی می‌بخشد.»

حسین پاینده نیز در کتاب داستان کوتاه در ایران، ضمن برشمردن ویژگی‌های ناتورالیسم اشاره می‌کند که: «اکثر داستان‌هایی که به این سبک نوشته می‌شوند حال و هوایی یأس‌زده دارند و وضعیتی نکبت‌بار را تصویر می‌کنند که اغلب به مرگ منتهی می‌شود.»

بنابراین شراب خام را می‌توان در رده‌ی آثار ناتورالیستی قلمداد کرد.

در مجموع اسماعیل فصیح با نثر روان و به کارگیری زبان شکسته در گفت‌‌وگونویسی، به راحتی با خواننده ارتباط برقرار می‌کند و داستان را با لحنی یک‌دست به سرانجام می‌رساند. ولی نادیده گرفتن ظرافت‌های تکنیکی باعث شده تا منتقدان ادبیات جدی روی خوشی به آثار او نشان ندهند.


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۶
ارسال دیدگاه