آخرین مطالب

» پرونده » ولادیمیر نابوکوف: بیش از آنچه بتوانم در قالب واژگان بیان کنم، می‌دانم

ولادیمیر نابوکوف: بیش از آنچه بتوانم در قالب واژگان بیان کنم، می‌دانم

ب گفتگو: آلوین تافلر برگردان: بهنام رشیدی در سال ۱۹۵۸ با چاپ اثرتان «لولیتا» در ایالات متّحده آمریکا، شهرت و اقبال شما تقریباً یک‌شبه به اوج خود رسید و از محفل شخصیت‌های مشهور و مطلع ادبی –که شما بیش از سی سال از آن برخوردار بودید– فراتر رفت و به عنوان نویسنده شناخته‌شده اثری پرفروش […]

ولادیمیر نابوکوف: بیش از آنچه بتوانم در قالب واژگان بیان کنم، می‌دانم

ب

گفتگو: آلوین تافلر

برگردان: بهنام رشیدی

در سال ۱۹۵۸ با چاپ اثرتان «لولیتا» در ایالات متّحده آمریکا، شهرت و اقبال شما تقریباً یک‌شبه به اوج خود رسید و از محفل شخصیت‌های مشهور و مطلع ادبی –که شما بیش از سی سال از آن برخوردار بودید– فراتر رفت و به عنوان نویسنده شناخته‌شده اثری پرفروش و شورانگیز، هم مورد تحسین قرار گرفتید و هم به شما ناسزا گفته شد. با توجه به عواقبی که این شهرت برایتان در پی داشت، آیا هرگز پیش آمده که از نوشتن لولیتا پشیمان شده باشید؟

برعکس، وقتی به گذشته می‌نگرم، وقتی به یاد می‌آورم که در سال ۱۹۵۰ و دوباره در ۱۹۵۱ لحظه‌ای بوده که غرق در نوشتن یادداشت‌های روزانه سیاه هامبرت هامبرت بوده‌ام، به خود می‌لرزم. نه، هرگز از نوشتن لولیتا پشیمان نخواهم شد. لولیتا مثل خلق کردن یک معمای زیبا بود. نوشتن و حل این معما در آن واحد بستگی به نوع نگاه شما دارد؛ چرا که یکی از این دو دیگری را باز می‌نمایاند. البته که لولیتا آثار دیگرم را کاملاً تحت‌الشعاع قرار داده –لااقل آن آثاری که به انگلیسی نوشته‌ام: زندگی واقعی سباستین نایت؛ حمایل چپ؛ داستان‌های کوتاهم، کتاب خاطراتم؛- اما نمی‌توانم از لولیتا کینه‌ای به دل بگیرم. نوعی افسون لطیف و نامعمول در آن دخترک زیباروی (نیمفت) افسانه‌ای می‌بینم.

گرچه بسیاری از خوانندگان و منتقدان ادبی موافق نیستند که افسون او لطیف و محبت‌آمیز است، ولی تعداد کمی نامعمول بودن او را انکار می‌کنند؛ تا حدی که وقتی استنلی کوبریک برنامه خود برای ساختن فیلم «لولیتا» را پیشنهاد کرد، به نقل از شما گفت: «البته که مجبور خواهند شد تا طرح داستان را تغییر دهند. شاید لولیتا را به صورت ٬دختر کوتوله٬ در آورند؛ یا اینکه دختری شانزده‌ساله شود و هامبرت هم بیست‌وشش‌ساله.» گرچه در انتها خود شما فیلمنامه را نوشتید، چند منتقد، فیلم را به خاطر زدن سر و تهِ رابطه محوری داستان، نکوهش کردند. آیا خود شما از محصول نهایی کار راضی بودید؟

به نظر من که فیلم درجه یکی بود. چهار بازیگر اصلی فیلم حقیقتاً شایسته تحسین هستند. سو لاین که سینی صبحانه را می‌آورد و مثل بچه‌ها ژاکت خود را در ماشین می‌پوشد –در این صحنه‌ها، بازی و کارگردانی فوق‌العاده و فراموش‌نشدنی را شاهد هستیم. صحنه قتل کلر کوئیلتی یک شاهکار است و همین طور مرگ خانم هِیز. گرچه باید خاطر نشان کنم در رابطه با تولید فیلم هیچ نقشی نداشتم. اگر نقشی در تولید فیلم داشتم، شاید پافشاری می‌کردم که فیلم به آن موضوعاتی تأکید کند که در واقعیت به آنها توجه خاصی نشده است. برای مثال، مُتل‌های مختلفی که آنها در آن اقامت داشتند. تمام کاری که من برای فیلم کردم، نوشتن فیلم‌نامه و بخش‌های اضافه‌ای بود که کوبریک از آنها استفاده کرد.

خوب یا بد… آیا احساس می‌کنید موفقیت مضاعف لولیتا بر زندگی شما تاثیر گذاشته است؟

 من از درس دادن دست کشیدم –که در مورد همه چیز در مسیر تغییر و تحول صادق است. این را هم اضافه کنم که من عاشق درس دادنم. من عاشق کُرنل و تهیه و ارائه خطابه درباره نویسندگان روس و اروپایی هستم. اما حدود شصت‌سالگی، مخصوصاً در فصل زمستان، آدم احساس می‌کند که روند فیزیکی تدریس کار سختی شده است؛ اینکه هر روز صبح سر یک ساعت مشخص از خواب بیدار شوی و در راه ورودی خانه با برف دست و پنجه نرم کنی؛ از میان راهروهای بلند مدرسه به سمت کلاس درس بروی؛ سعی کنی تا روی تخته‌سیاه کلاس درس، طرح دوبلینی‌های جویس را ترسیم کنی؛ یا برنامه حرکت قطار سن پترزبورگ به مسکو در اوایل ۱۸۷۰ را توضیح دهی –بدون آنکه بفهمی کدام یک از کتاب‌های «اولیس» و «آنا کارنینا» به ترتیب قابل فهم است. بنا به دلایلی، زنده‌ترین خاطرات من، درباره امتحانات هستند. آمفی‌تئاتر بزرگ در گلدوین اسمیت. امتحان راس ساعت ۸ صبح برگزار می‌شود و تا ۱۰:۳۰ ادامه دارد. حدود ۱۵۰ دانش‌آموز پسر اصلاح‌نکرده و حمام‌نرفته و دختران جوان با لباس معقول سر جلسه حاضر هستند. فضای کلی ملال‌آور و فلاکت‌بار است. حال ساعت ۸:۳۰ است. صدای سرفه و صاف کردن گلوهای متشنج و صدای برگه‌های امتحان به گوش می‌رسد. بعضی از قربانیان غرق در تفکرند؛ دست‌هایشان پشت سرشان قفل شده؛ نگاهی ابلهانه را می‌بینم که به من خیره شده و با بیم و امید درون من به دنبال منشأ اطلاعات ممنوعه است؛ دختری که عینک به چشم دارد به سمت میز من می‌آید و می‌پرسد: «جناب پروفسور کافکا! آیا از ما می‌خواهید که بگوییم…؟ یا اینکه فقط می‌خواهید قسمت اول سئوال را جواب دهیم؟» نمونه تمام‌عیار دانش‌آموزی که لایق نمره C منفی است؛ ستون فقرات ملت که پشت سر هم با سخت‌کوشی ورقه امتحان را تند تند با خط ناخوانا سیاه می‌کنند. همزمان یک حرکت مسخره انجام می‌دهند؛ اکثر دانش‌آموزان برگه امتحانی خود را ورق می‌زنند؛ عجب کار تیمی محشری! لرزش مچ دست‌هایی که عضلاتشان منقبض شده؛ جوهر با کیفیت نازل؛ بوزدایی که اثری ندارد. وقتی نگاهی که مستقیم به من خیره است را می‌قاپم، بلافاصله با حالتی معصومانه و غرق در تفکّر رو به سقف نگاه می‌کند. شیشه پنجره‌ها بخار گرفته. پسرها ژاکت خود را در می‌آورند؛ دخترها تندتند آدامس می‌جوند. ده دقیقه مانده… پنج دقیقه… سه دقیقه… خوب! وقت تمام است!

در کتاب لولیتا دقیقاً همین صحنه‌ای که توصیف کردید به تصویر کشیده شده؛ بسیاری از منتقدان کتاب را گزارشی هجوآمیز از جامعه آمریکا می‌دانند که با استادی و چیره‌دستی تمام نوشته شده؛ آیا درست می‌گویند؟

خوب! من فقط می‌توانم تکرار کنم که نه چنین نیتی داشتم و نه خلق و خوی یک هجونویس اخلاقی یا اجتماعی را دارم. چه منتقدان فکر کنند که در لولیتا حماقت آدم را به سخره می‌گیرم یا نه، در هر حال اصلاً به آن اهمیت نمی‌دهم. اما وقتی می‌بینم خبرهای عجیب غریبی به گوش می‌رسد که دارم آمریکا را مسخره می‌کنم، واقعا آزرده‌خاطر می‌شوم.

اما مگر این خود شما نبودید که نوشتید «هیچ چیز هیجان‌انگیزتر از ابتذال و بی‌فرهنگی آمریکایی‌ها نیست؟»

خیر. من چنین حرفی نزدم. این عبارت از بافت کلام من بیرون کشیده شده و درست مثل یک ماهی گرد از دل دریا بیرون کشیده شده و در فرآیند کار هم از هم پاشیده است. اگر نگاهی به مؤخره اثر اصلی بیندازید، «درباره کتابی با عنوان لولیتا» که ضمیمه رمان لولیتا کرده‌ام، خواهید دید که آنچه به واقع گفته‌ام در رابطه با ابتذال و بی‌فرهنگی بوده است –که احساس می‌کنم هیجان‌انگیزترین چیز است– و هیچ فرقی هم میان رفتار اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها نمی‌بینم. در ادامه باید اضافه کنم که یک کارگر اهل شیکاگو هم می‌تواند مثل یک دوک انگلیسی بی‌فرهنگ و بی‌مایه باشد.

بسیاری از خواننده‌ها نتیجه گرفته‌اند که بی‌فرهنگی‌ای که در نظر شما هیجان‌انگیزترین پدیده است، عادات جنسی رایج در آمریکاست.

سکس به عنوان یک نهاد و رسم معمول، سکس به عنوان یک مفهوم عام، سکس به عنوان یک مسئله، سکس به عنوان ابتذال -همه اینها به نظرم در قالب کلمات ملال‌آور هستند. بیایید از موضوع سکس بگذریم!

قصد ندارم که بحثمان به درازا بکشد؛ اما برخی منتقدان احساس می‌کنند که اظهارات نیش‌دار شما درباره مد روز بودن مکتب فروید (فرویدیسم) که روانکاوان آمریکایی از آن بهره می‌برند، بر مبنای آشنایی با آن، اهانت به شمار می‌رود.

فقط آشنایی کتابی. آزمایش سخت حتی به عنوان شوخی به خودی خود احمقانه و منزجر کننده است. فرویدیسم و تباهی‌ای که با مفاهیم و روش‌های عجیب غریبش به بار آورده، به نظر من یکی از شرم‌آورترین حیله‌هایی است که مردم در رابطه با خود و دیگران به کار می‌برند. فرویدیسم را به همراه چندین اصطلاح قرون وسطایی دیگر که هنوز هم عده‌ای نادان و پیروی سنّت و به شدّت بیمار از آنها استفاده می‌کنند، به طور کامل رد می‌کنم.

از افراد به شدّت بیمار سخن گفتید؛ شما در «لولیتا» اشاره کرده‌اید که تمایل هامبرت هامبرت به دخترکان زیبارو نتیجه عشق‌های یک‌طرفه او در دوران کودکی است؛ در «دعوت به مراسم گردن‌زنی» درباره دختربچه دوازده‌ساله‌ای به نام امی می‌نویسید که دلباخته مردی است دو برابر سن خودش؛ و در «حمایل چپ»، قهرمان داستان شما خواب می‌بیند که «به طور پنهانی از ماریِت (خدمتکارش)، طی تمرین نمایشی که قرار بوده نقش دخترش را بازی کند، در حالی که روی زانوهای او نشسته و خود را تکان می‌دهد، لذّت می‌برد». بعضی از منتقدان که برای یافتن سرنخهایی از شخصیت شما آثارتان را موشکافی می‌کنند، به همین مضمون تکرارشونده به عنوان شاهدی بر تمایل بیمارگونه شما به جاذبه جنسی میان دخترهای نابالغ و مردان میانسال اشاره کردهاند. آیا احساس می‌کنید که در ادعای آنها حقیقتی نهفته است؟

فکر می‌کنم که درست‌تر خواهد بود که بگوییم اگر من لولیتا را ننوشته بودم، خوانندگان به دنبال یافتن دخترکان زیبارو در کتاب‌های دیگرم و نیز در محیط خانواده خود نمی‌گشتند. برایم سرگرم‌کننده است وقتی یک شخص مؤدب و مهربان –احتمالاً فقط برای اینکه مؤدبانه و دوستانه برخورد کند– خطاب به من بگوید: «آقای نابورکف» یا «آقای ناباهکوف» یا «آقای نابروف» یا «آقای نابوهکف» –بسته به قابلیت‌های زبانی‌اش– «من یک دختر کوچک دارم که نمونه لولیتاست». مردم تمایل دارند تا قدرت تخیل من و ظرفیتم در پر و بال دادن به شخصیت‌های سریالی آثارم را دست کم بگیرند. و البته که آن نوع خاص از منتقدان هم وجود دارند، که کنجکاو و بذله گو و مورد توجه عوام‌الناس هستند. برای مثال، شخصی ارتباطی معنادار بین عشق دوران کودکی هامبرت برای ریویرا و تجدید خاطرات من از کولت کوچولو پیدا کرد که وقتی ده‌ساله بودم با هم در بیاریتز قلعه شنی درست می‌کردیم. البته هامبرت باوقار و محزون، سیزده‌ساله بود و در گیرودار یک شور جنسی نامعقول؛ در حالیکه در عشق من به کولت هیچ ردپایی از شور و هیجان شهوانی وجود نداشت و به راستی که پیش افتاده و معمولی بود. و البته در نُه یا ده‌سالگی، در آن دوره، ما به هیچ عنوان درباره واقعیت‌های قلابی زندگی چیزی نمی‌دانستیم ولی امروزه والدین مترقّی این موضوعات را برای نوزادان خود توضیح می‌دهند.

چرا قلابی؟

به دلیل اینکه تخیل کودک –بویژه کودک شهری– به یک‌باره از حالت طبیعی خود خارج شده، به سبک خاصی در می‌آید؛ یا در غیر اینصورت چیزهای ناآشنایی را که درباره انسان پرمشغله به او می‌گویند، به کلی تغییر می‌دهد و در هر صورت نه خود او و نه پدر و مادرش نمی‌توانند آن را از زنبور عسل تمیز دهند.

آنچه یکی از منتقدان در ارتباط با آثار شما تحت عنوان «توجه تقریباً وسواس‌آمیز به ترتیب‌بندی، وزن، آهنگ و دلالت ذهنی واژگان» مطرح کرده، حتی در انتخاب نام برای زنبور عسل و زنبور نر مشهور شما –لولیتا و هامبرت هامبرت نیز مشهود است. این دو نام چگونه به ذهن شما رسیدند؟

برای شخصیت دخترک زیباروی داستان به اسمی نیاز داشتم که کوتاه و دارای وزن موسیقایی باشد. یکی از ناب‌ترین و درخشان‌ترین حروف الفبا، «ل» است. پسوند «یتا» عاطفه قابل توجهی از نوع لاتین آن دارد و به این نیز نیاز داشتم. پس: لولیتا انتخاب من بود. با این حال نباید لولیتا را به آن نحوی که شما و اکثر آمریکایی‌ها تلفظ می‌کنند، ادا کرد: لو – لی – تا؛ یعنی «ل» سرد و سنگین و «اُ» کشیده. نه! «ل» در هجای اول اسم باید مثل «لالی‌پاپ» (آب نبات چوبی) با لطافت و به نرمی ادا شود؛ و «لی» هم نباید خیلی تیز تلفظ کرد. البته اسپانیولی‌ها و ایتالیایی‌ها دقیقاً با تاکید لازم، خیلی بازیگوشانه و دلنواز این نام را تلفظ می‌کنند. ملاحظه دیگر زمزمه لطیف و خوشایندی است که در اسم مرجع آن وجود دارد که نام یک چشمه است: آن گل‌های سرخ و اشک‌ها در «دولوریس». سرنوشت غم‌انگیز دخترک من باید با زلالی و دلربایی همراه می‌شد. دولوریس به او ایجاز روشن‌تر، آشناتر و کودکانه‌تر نیز می‌بخشید. دالی که به خوبی با نام خانوادگی «هِیز» همراه می‌شود، و ایرلندی‌ها به طور مبهم آن را ادا می‌کنند، با نام آلمانی حیوانی ترکیب می‌شود –منظورم خرگوش کوچولوی آلمانی است.

البته شما بازیگوشانه با بازی با کلمات به واژه آلمانی «هازه یا هاسه» اشاره می‌کنید. اما چه چیز به شما الهام کرد تا به این صورت با اطناب سرگرم‌کننده‌ای عاشق و دلباخته سالخورده لولیتا را به این صورت بنامید؟

این هم خیلی ساده بود. به نظرم صدا و آوای مضاعف خیلی زننده و وسوسه‌آمیز است. این نامی است منفور برای شخصی منفور. همچنین نامی شاهانه است و من برای هامبرتِ درنده‌خو و هامبرتِ زبون به حرکت ظریف شاهانه‌ای نیاز داشتم. که خود البته برای چندین جناس نیز کاربرد دارد. و هجای کوتاه و نفرت‌انگیز «هام» به طور مساوی هم از نظر اجتماعی و هم از نظر عاطفی با «باکوف» همخوانی دارد.

منتقد دیگری درباره شما نوشته «وظیفه بررسی و گزینش توالی واژگان که برآمده از آن حافظه چندزبانی است و بیان جزئیات چندوجهی از طریق مرتب کردن آنها، باید از نظر فیزیکی کار سختی بوده باشد». در این معنا، از نظر شما نوشتن کدام یک از آثارتان، دشوارتر بوده است؟

آه! مشخصاً لولیتا! من اطلاعات لازم را در اختیار نداشتم و این اولین مشکل بود. من هیچ دختر دوازده‌ساله آمریکایی را نمی‌شناختم و به خود کشور آمریکا هم آشنا نبودم؛ باید خودم آمریکا و لولیتا را جعل می‌کردم. چهل سال طول کشید که بتوانم روسیه و اروپای غربی را باز آفرینی کنم و حالا با مأموریت مشابهی روبرو بودم و در عین حال زمان خیلی کمتری هم در اختیار داشتم. حصول چنین عناصر محلی که به من اجازه دهد تا حد متوسطی از واقعیت را با خیالات شخصی در آمیزم در سن پنجاه‌سالگی بسیار دشوارتر از اروپای دوران جوانی‌ام بود!

گرچه در روسیه به دنیا آمدید ولی سال‌های زیادی را در آمریکا و اروپا زندگی و کار کرده‌اید. آیا احساس می‌کنید که هویت ملی در شما قوی است؟

من یک نویسنده آمریکایی هستم که در روسیه به دنیا آمده و پیش از آنکه پانزده‌سال در کشور آلمان زندگی کنم، در انگلستان، ادبیات فرانسه خواندم. در سال ۱۹۴۰ به آمریکا آمدم و تصمیم گرفتم شهروند این کشور شوم و آمریکا را خانه خود بدانم. از قضا خیلی سریع در معرض بهترین فرصت‌ها در این کشور قرار گرفتم؛ با زندگی روشنفکرانه و فضای بی‌قید و بند و خوشایند آن روبرو شدم. خودم را غرق کتابخانه‌های فوق‌العاده و گرَند کَنیِن آمریکا کردم. در آزمایشگاه‌های موزه‌های جانورشناسی کار کردم و نسبت به دوران زندگی‌ام در اروپا، دوستان بیشتری پیدا کردم. کتاب‌هایم، چه کتاب‌های جدید و چه کتاب‌های قدیمی‌ام خوانندگانی قابل تحسین پیدا کردند. بنیه‌ای قوی مثل کورتز پیدا کردم؛ اساساً به این دلیل که سیگار را کنار گذاشتم و در عوض شروع کردم به خوردن آبنبات‌های شیرین آن هم به مقدار زیاد! به طوری که وزنم از ۱۴۰ پوند در حالت عادی به رکورد تاریخی ۲۰۰ پوند رسید. در نتیجه یک سوم من آمریکایی است و بنیه جسمی خوب آمریکایی‌ام، مرا گرم و امن نگه داشته است.

بیست سال در آمریکا زندگی کردید؛ با این حال هیچ‌گاه خانه یا محل ثابتی برای اقامت نداشتید. دوستانتان می‌گویند موقتاً در مُتل‌ها، خوابگاه‌ها، آپارتمان‌های مُبله و خانه‌های کرایه‌ای استادانی که به مرخصی می‌رفتند، اقامت داشتید. به خاطر بی‌قراری یا ناسازگاری‌تان بوده که از یکجانشینی اذیت می‌شدید؟

دلیل اصلی یا دلیل پیش‌زمینه به گمان من بر می‌گردد به این واقعیت که هیچ جا غیر از نسخه المثنی محیط دوران کودکی‌ام مرا راضی نکرده است. هیچ وقت نتوانسته‌ام به درستی و به طور کامل با خاطراتم همساز شوم –پس چرا ناامیدانه این کار را به طوری نسبی و تقریبی انجام دهم؟ پس ملاحظات خاصی در میان است: مثلاً مسئله انگیزه و به وجود آوردن آن. با تمام توان، خودم را مجبور کردم از روسیه خارج شوم؛ با چنان نیروی آزاردهنده‌ای که از آن وقت تاکنون همیشه این گونه رفتار کرده‌ام. بله درست است. برای این زندگی کرده‌ام که تبدیل به همان چیزی شوم که بسیار تحریک‌کننده است؛ یعنی یک «استاد تمام»! اما قلباً همیشه یک استاد مدعو باقی مانده‌ام. چند مرتبه پیش آمده در جایی که بوده‌ام، به خودم گفته‌ام: «بالاخره خانه دائمی‌ام را پیدا کردم. بلافاصله در ذهنم صدای رعدآسای بهمنی را می‌شنیدم که صدها مکان دور دیگری را با خود می‌برد که اگر در یک نقطه از کره خاکی مستقر شوم، آنها را به عنوان موقعیت‌های جدید تباه ساخته‌ام. و دست آخر اینکه من علاقه چندانی به اثاث خانه، میز و صندلی و چراغ و فرش و وسایلی از این دست ندارم -شاید دلیل آن این باشد که در کودکی در عین رفاه، یاد گرفته بودم که نگاهی از بالا به پایین به ثروت دنیا و مادیات داشته باشم؛ به همین دلیل است که وقتی انقلاب شد و آن ثروت بر باد رفت، به هیچ عنوان متأسف و ناراحت نشدم.

بیست سال در روسیه زندگی کردید؛ بیست سال در اروپای غربی و بیست سال هم در آمریکا. اما بعد از موفقیت رمان لولیتا در سال ۱۹۶۰، به فرانسه و سوئیس نقل مکان کردید و دیگر به آمریکا بازنگشتید. آیا این بدان معنی نیست که علیرغم اینکه خود را نویسنده‌ای آمریکایی می‌دانید، به نظرتان دوران شناخته‌‌شدنتان به عنوان یک آمریکایی به سر آمده؟

من صرفاً به دلایل شخصی در سوئیس زندگی می‌کنم؛ به دلایل خانوادگی و همچنین دلایل شغلی؛ مثلاً انجام پژوهش‌های خاصی در رابطه با یک کتاب خاص. امیدوارم به زودی زود به آمریکا بازگردم؛ دوباره قفسه‌ کتابخانه‌ها و راه‌‌های کوهستانی‌ آمریکا را ببینم. ایده‌آلم، آپارتمانی است بدون سر و صدا در شهر نیویورک، طبقه بالا، که صدای قدم‌زدن همسایه‌ها از طبقه بالا شنیده نشود، و هیچ صدای موزیکی حتی موزیک آرام به گوش نرسد، و همچنین یک خانه ییلاقی در جنوب غرب کشور داشته باشم. بعضی اوقات فکر می‌کنم که شاید خوب باشد که دوباره به دانشگاه بازگردم، در آن‌جا ساکن شوم و مطلب بنویسم؛ اما نه برای تدریس، یا لااقل نه برای تدریس منظم.

در این برهه که زندگی گوشه‌گیرانه و تا حدی یکجانشینی را در سوئیت هتلتان در پیش گرفته‌اید، زمانتان را چگونه می‌گذرانید؟

زمستان‌ها حول و حوش ساعت هفت از خواب بیدار می‌شوم: زنگ ساعتم یک زاغ نوک‌ زرد است؛ بزرگ، با پرهای سیاه با نوک زرد بزرگ. به بالکن خانه‌ام سرک می‌کشد و صدایی مثل خنده‌ای خوش‌آهنگ از دهانش خارج می‌شود. برای مدتی روی تخت دراز می‌کشم و در ذهنم امور روزانه‌ام را مرور می‌کنم و برای کارهایم برنامه‌ریزی می‌کنم. حول و حوش ساعت هشت برنامه‌ام این است: اصلاح صورت، خوردن صبحانه، مراقبه و دوش گرفتن درست به همین ترتیب. و بعد تا زمان ناهار در اتاق مطالعه‌ام کار می‌کنم، و با همسرم مدت کوتاهی کنار دریاچه قدم می‌زنیم. عملاً تمام نویسنده‌های مشهور روس در قرن نوزدهم زمانی را در اینجا پرسه زده‌اند. ژوکوفسکی، گوگول، داستایفسکی، تولستوی کسی که تا سر حد از دست دادن سلامتی خود با خدمتکاران هتل عشق‌بازی کرد و همچنین بسیاری دیگر از شعرای روس. این موضوع تقریباً درباره رُم و نیس هم صدق می‌کند. تقریباً ساعت یک ناهار می‌خوریم، و ساعت یک و نیم به میز کارم برمی‌گردم و بی‌وقفه تا ساعت شش و نیم کار می‌کنم. بعد هم به دکه روزنامه‌فروشی می‌روم تا روزنامه‌های انگلیسی‌زبان را بخرم و ساعت هفت هم شام می‌خوریم. بعد از شام خبری از کار نیست. و تقریباً ساعت نُه وقت خواب است. تا ساعت یازده‌و‌نیم کتاب می‌خوانم، و تا ساعت یک صبح با بی‌خوابی دست و پنجه نرم می‌کنم. تقریباً دوبار در هفته کابوس‌های طولانی می‌بینم که در آنها شخصیت‌های ناخوشایند خواب‌های قبلی حضور دارند، و در فضاهای کمابیش تکراری ظاهر می‌شوند. خیال‌های تکه‌تکه و جورواجور، تکه‌پاره‌هایی از افکار روزانه، و تصاویر مکانیکی بی‌اهمیت که کاملاً فاقد هر گونه معنای فرویدی ضمنی یا توضیحی هستند.

حقیقت دارد که شما ایستاده می‌نویسید، و اینکه نوشته‌هایتان را به جای تایپ کردن، با دست می‌نویسید؟

بله، من هیچ‌وقت تایپ کردن را یاد نگرفته‌ام. اصولاً روزم را پشت یک میز مطالعه کهنه در اتاق مطالعه‌ام آغاز می‌کنم. بعد هرگاه در ساق پاهایم احساس سنگینی می‌کنم، روی یک مبل راحتی پشت یک میز تحریر معمولی می‌نشینم؛ و دست آخر وقتی که احساس می‌کنم سنگینی از تیره پشتم بالا می‌آید، روی تختی گوشه اتاق مطالعه‌ام دراز می‌کشم. واقعاً برنامه روزانه خوشایندی است. ولی وقتی جوان بودم و در دهه بیست و سی زندگی‌ام سیر می‌کردم، اغلب اوقات کل روز را در رختخواب می‌گذراندم و سیگار می‌کشیدم و می‌نوشتم. ولی الان همه چیز فرق کرده است. نثر افقی، نظم عمودی، و حاشیه‌نویسی در حالت نشسته همچنان کلمات توصیفی را عوض بدل می‌کنند و تجانس آوایی را به هم می‌ریزند.

ممکن است بیشتر درباره فرآیند خلاق حقیقی در شکل گرفتن یک کتاب صحبت کنید؟ -شاید مثلاً با خواندن چند یادداشت به طور تصادفی و یا قطعات گلچین شده از یک کتابی که مشغول نوشتن آن هستید!

مسلّما خیر! هیچ کس حق ندارد برای اکتشافات خود جنین را تحت عمل جراحی قرار دهد. اما می‌توانم کار دیگری انجام دهم. در این جعبه کارت‌های فهرست‌نویسی قرار دارند که کمابیش همین اواخر روی آنها یادداشت‌هایی نوشته‌ام و هنگام نوشتن «آتش کم‌فروغ» رهایشان کردم. چند تا از آنها را برایتان می‌خوانم.

[از روی کارت‌ها می‌خواند.]

«سِلِن (ماه در زبان یونانی باستان) در آسمان است؛ سلنگینسک، شهری قدیمی در سیبری: «شهر ماه‌پیما»… بِری: دکمه سیاه روی منقار قوی بی‌حرکت»… کرم شاپرک: کرم صدپای پیله‌ساز کوچکی از نخ آویزان است»… در مجله «نیو بُن تُن»، کتاب پنجم، ۱۸۲۰، صفحه ۳۱۲، فاحشه به «دختران شهر گفته می‌شود که…»… «رؤیای جوانی: زیرشلواری‌اش را فراموش کرد؛ رؤیاهای پیرمرد؛ دندان مصنوعی‌اش را یادش رفت»… «دانش‌آموز توضیح می‌دهد که وقتی رُمان می‌خواند دوست دارد از روی سطرهای متن بپرد»، «برای اینکه نظر خود او در رابطه با کتاب شکل گیرد و تحت تاثیر نویسنده قرار نگیرد»… «ناپراپاتی (نوعی ماساژ) بدقواره‌ترین کلمه در زبان است» و پس از باران، بر روی کابل‌های برق، یک پرنده، دو پرنده، سه پرنده نشسته‌اند و حال دیگر هیچ پرنده‌ای نیست. لاستیک‌های گل‌آلود، خورشید»… «زمان بدون آگاهی – جهان پست حیوانات؛ زمان با آگاهی – انسان؛ آگاهی بدون زمان – حالت‌هایی هستند که هنوز برترند»… «ما نه بواسطه کلمات بلکه با سایه کلمات فکر می‌کنیم. اشتباه جیمز جویس، که اگر این موضوع را در نظر نگیریم تک‌گویی ذهنی شگفت‌انگیزی است؛ اشتباه او این است که بیش از حد به کلمات وجه شفاهی و کلامی می‌بخشد»… «تقلید مسخره‌آمیز از ادب و نزاکت: استفاده از «لطفاً»های غیر قابل تقلید –لطفاً… زیبایت را برای من بفرست- که شرکت‌ها به شکلی احمقانه از آن در برگه‌های چاپ شده برای مشتریان محصولات خود به صورت چاپ شده خود را خطاب قرار می‌دهند.» «چهچه‌ای خام و بی‌مایه، بی‌وقفه و جیرجیر مانند، آخر شب‌های ملال‌انگیز»… «روزنامه‌فروش، مجله‌ای را به من داد که داستان خودم در آن چاپ شده بود». «برف می‌بارد، پدر جوان با فرزند خردسالش، بینی‌اش مثل گیلاس سرخ شده. چرا والدین وقتی غریبه‌ای به فرزندشان لبخند می‌زد بلافاصله چیزی به او می‌گویند؟ پدر در پاسخ به رشته‌پرسش‌های فرزند خردسالش که مدتی ادامه داشت، گفت: «حتما»… «فاصله‌گذاری بین ستون‌ها: آسمان به رنگ آبی پررنگ در میان دو ستون سفید.»… «مرگ می‌گوید: من، حتی در آرکادیا هم هستم –افسانه‌ای در باب مقبره یک چوپان»… «مارات پروانه جمع کرد»… «از نظر زیبایی‌شناسی، کرم کدو به طور حتم خوشایند نیست. تکه‌هایی که متناوباً از دهانه مقعد بیرون می‌خزند، گاهی حتی به صورت زنجیره‌ای، و در جمع به شکل شرم‌آوری خود را نشان می‌دهد.»

انگیزه شما از جمع‌آوری این عبارات و نقل قول‌های پراکنده چیست؟

تمام آنچه که می‌دانم این است که در مرحله اول برای پیش رفت رمان، اصرار دارم تا این کرک و پوشال و سنگریزه‌ها را جمع‌آوری کنم. هیچ کس هیچ وقت نخواهد فهمید که یک کبوتر تا چه حد می‌تواند لانه و تخم‌های درون لانه را پیش از ساختن لانه تجسّم کند. سپس وقتی نیرویی را به خاطر می‌آورم که مرا وا می‌دارد تا به سرعت و با شتاب نام صحیح اشیاء یا جزئیات آنها را بنویسم، حتی پیش از آنکه به واقع به آن اطلاعات نیاز پیدا کنم، تمایل دارم فرض کنم، اگر بخواهم از واژه مناسبی استفاده کنم، الهام به کار خود مشغول بوده و بی سر و صدا این و آن را انتخاب می‌کرده و مرا به جمع‌آوری مواد و مصالح شناخته‌شده برای یک سازه ناآشنا وامی‌داشته است. پس از اولین شوک شناختی –احساس ناگهانی اینکه «این همان چیزی است که می‌خواهم بنویسم»- رمان خود به خود شروع به شکل گرفتن می‌کند؛ فرآیند فقط در ذهن پیش می‌رود، نه بر روی کاغذ؛ برای آگاهی از این که رمان هر لحظه تا چه مرحله‌ای پیش رفته، نیاز ندارم که نسبت به هر عبارت آگاهی کامل داشته باشم. من نوعی پیشروی ملایم احساس می‌کنم؛ احساس می‌کنم در درون همه چیز دارد راه مستقیم خود را پیدا می‌کند، و می‌دانم که جزئیات از قبل همان جا بوده‌اند؛ و اینکه اگر از نزدیک‌تر نگاه کنم، می‌توانم به وضوح آن‌ها را ببینم؛ اگر ماشین را متوقف کنم و بتوانم محفظه داخلی آن را ببینم؛ اما ترجیح می‌دهم صبر کنم تا چیزی که به آن الهام گفته می‌شود، کار را برایم انجام دهد. لحظه‌ای فرا می‌رسد که از درون حس می‌کنم کل سازه کامل شده است. تمام کاری که باید بکنم این است که آن را بر روی کاغذ بیاورم. از آن جا که کل این سازه را که به طور مبهمی در ذهن شکل می‌گیرد، می‌توان با یک اثر نقاشی مقایسه کرد، و از آن جا که نیازی نیست برای فهم کامل آن از یک طرف شروع کرده و به طرف دیگر پیش بروی، من هم هنگام نوشتن چراغ‌قوّه‌ام را بر روی هر بخش یا جزئی از این تصویر حرکت می‌دهم. من رمانم را از ابتدا شروع نمی‌کنم؛ پیش از پرداخت فصل چهارم، فصل سوم را تمام نمی‌کنم؛ از روی انجام وظیفه، به ترتیب از یک صفحه به سراغ صفحه بعد نمی‌روم؛ نه! من یک مقدار از اینجا و یک مقدار از آنجا جدا می‌کنم تا اینکه تمام فاصله‌های موجود روی کاغذ پر شوند. به همین دلیل است که من دوست دارم داستان‌ها و رمان‌هایم را روی کارت‌های فهرست‌‌نویسی بنویسم و وقتی که کل مجموعه کامل شد، آنها را شماره‌گذاری کنم. هر کارت بارها بازنویسی می‌شود. تقریبا سه کارت یک صفحه تایپ‌شده را تشکیل می‌دهند؛ و دست آخر وقتی که احساس کردم تصویر شکل گرفته، یعنی تا حد امکان وفادارانه و طبیعی آن را رونویسی کرده‌ام –افسوس که همیشه تکه‌های خالی باقی می‌مانند– رمان را با صدای بلند برای همسرم می‌خوانم و او هم آن را در سه نسخه تایپ می‌کند.

به چه معنا شما «تصویر کامل شده» رمان را بازنویسی می‌کنید؟

نویسنده خلاق همواره باید به دقت آثار رقبای خود حتی قادر متعال را مطالعه کند. او باید دارای ظرفیت ذاتی باشد؛ نه تنها برای ترکیب و تلفیق دوباره جهان مفروض، بلکه خلق دوباره و بازتولید آن. هنرمند برای آنکه این کار را به طور مناسب انجام دهد و از دوباره‌کاری اجتناب کند، باید جهان مفروض را بشناسد. تخیل بدون دانش تنها ما را به حیاط پشتی هنر بدوی می‌رساند، و مثل خط‌خطی کردن کودک بر روی دیوار و پیامی بی‌ربط در بازار است. هنر هیچ‌گاه ساده نیست. برگردیم به روزهای تدریس: اگر دانشجویی از عبارت مزخرفی چون «صمیمی و ساده» استفاده می‌کرد، به طور غیر ارادی به او نمره منفی می‌دادم –«فلوبر به سبکی می‌نویسد که همیشه صمیمی و ساده است»– با این عقیده که بهترین تعریف و تمجیدی است که می‌توان از نثر یا شعر داشت. وقتی که این عبارت را خط می‌زدم و این کار را هم با چنان خشمی انجام می‌دادم که قلم کاغذ را پاره می‌کرد، دانشجو اعتراض می‌کرد که این آن چیزی است که معلمان همواره به او آموخته‌اند: «هنر ساده است؛ هنر صمیمانه است.» یک روزی باید سرمنشأ این حرف مزخرف و مبتذل را پیدا کنم. یک خانم معلم در اوهایو؟ یک ترقی‌خواه کودن در نیویورک؟ چرا که حقیقتاً هنر در ماهرانه‌ترین شکل خود به طور خیال‌انگیزی فریبنده و پیچیده است.

بر اساس دیدگاه‌های هنر مدرن، دیدگاه انتقادی بر حسب صمیمیت یا تظاهر، سادگی یا پیچیدگیِ نقاشی‌های آبستره در دوران معاصر تقسیم‌بندی می‌شود. نظر شما در این باره چیست؟

من شخصاً تفاوت اساسی بین هنر آبستره و هنر بدوی نمی‌بینم. هر دو ساده و صمیمی هستند. طبعاً نباید در این مسائل به طور عام سخن بگوییم: این خود هنرمند است که اهمیت پیدا می‌کند. اما اگر لحظه‌ای بیاییم و مفهوم «هنر مدرن» را بپذیریم، باید اقرار کنیم که مشکل موجود با این هنر این است که بسیار پیش پا افتاده، تقلّبی و آکادمیک است. صرفا تیرگی‌ها و رنگ‌های محو جایگزین زیبایی برجسته آثار صدها سال پیش شده‌اند و در آنها تصاویر دختران ایتالیایی، فقرای خوش‌قیافه، خرابه‌های واهی و غیره به چشم می‌خورند. اما همان طور که ممکن است در میان آن رنگ روغن‌های مزخرف، اثر هنری یک هنرمند واقعی توأم با بازی نور و سایه باشد، و رگه‌های اصیلی از تندی و لطافت به چشم بخورد، در قلمروی هنر بدوی و آبستره نیز می‌توان با یک استعداد بزرگ و درخشان روبرو شد. تنها استعداد است که در کتاب‌ها و نقاشی‌ها مرا به خود جذب می‌کند؛ نه ایده‌های عمومی بلکه مشارکت فردی برایم جالب توجه است.

و مشارکت اجتماعی چه طور؟

 یک اثر هنری برای جامعه اهمیت چندانی ندارد. بلکه تنها برای فرد است که اهمیت پیدا می‌کند و خواننده به عنوان فرد برای من اهمیت دارد؛ اصلا به گروه، اجتماع، توده‌های مردم و غیره اهمیت نمی‌دهم. گرچه به شعار «هنر برای هنر» اهمیتی نمی‌دهم –چرا که شوربختانه مروّجان آن مثلا اسکار وایلد و دیگر شعرای بزرگ در واقعیت اخلاق‌گرا و تعلیمی بوده‌اند– هیچ شکی نیست که آنچه می‌تواند یک اثر داستانی را از نوزاد کرمی‌شکل (خامی و نابالغ بودن) و زنگار حفظ کند، اهمیت اجتماعی آن نیست؛ بلکه فقط و فقط، هنر نهفته در آن اثر است.

آیا انتظار دارید که کار شما نیز از «نوزاد حشره بودن و زنگار گرفتن» در امان بماند؟

خب در رابطه با فضیلت و کمال هنری البته که برنامه یا طرح سی و پنج‌ساله‌ای ندارم؛ ولی می‌توانم تا حدودی درباره زندگی پس از دوران فعالیت‌هایم در حوزه ادبیات حدس و گمانه‌زنی کنم. من نسیم وعده‌های مشخصی را حس کرده‌ام. جای شکی نیست که فراز و نشیب‌ها و دوران رکود فرا خواهند رسید. اگر شیطان این فرصت را به من بدهد، روزنامه سال ۲۰۶۳ میلادی را باز می‌کنم و در صفحات آن مقاله‌ای را پیدا می‌کنم که در آن نوشته شده: «هیچ کس در این دوران آثار نابوکوف و فولمرفورد را نمی‌خواند.» در این بین، پرسش نامطبوع این خواهد بود که «این فولمرفورد بخت‌برگشته دیگر کیست؟»

حال که درباره موضوع «ارزیابی خود» صحبت می‌کنیم، ضعف اصلی خودتان را در نویسندگی چه چیز می‌دانید؟ البته سوای فراموش کردن!

فقدان خودانگیختگی! افکار موازی یا همزمان که مایه رنجش خاطر هستند، همان افکار دسته دوم و درجه سوم؛ ناتوانی در بیان خود به گونه‌ای مناسب و در قالب هر زبانی مگر آنکه تمام جملات لعنتی در حمام خانه‌ام، ذهنم و یا پشت میزم شکل بگیرند.

در این لحظه که نسبتا خوب پیش می‌روید؛ اگر بشود این طور اظهار کرد!

 خیال است!

پاسخ شما ممکن است تصدیق‌کننده نظرات نقادانه‌ای باشد مبنی بر اینکه شما «همه را دست می‌اندازید و اصلاً هم اصلاح‌پذیر نیستید!» یا «همه را گیج می‌کنید» و یا «پرووکاتور (ستون پنجم) ادبی» هستید. خودتان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

فکر می‌کنم که واقعیت جالب توجه در رابطه با خودم این است که هیچ‌گاه از کثافات و زردآب منتقدان هراس به دل راه نداده‌ام و در زندگی حتی یک بار هم پیش نیامده که از یک منتقد ادبی بابت نقد آثارم تشکر کرده باشم. دومین واقعیت جالب توجه هم را بگویم یا کافی است؟

نه. خواهش می‌کنم ادامه دهید!

اینکه از جوانی –وقتی نوزده‌ساله بودم روسیه را ترک کردم– دیدگاه سیاسی من درست مثل یک تخته‌سنگ خاکستری و قدیمی ثابت و متروک باقی مانده. این واقعیت در مورد ابتذال و فرسودگی، یک فاکتور کلاسیک به حساب می‌آید. آزادی بیان، آزادی اندیشه، آزادی هنری. ساختار اجتماعی یا اقتصادی یک کشور ایده‌آل برای من چندان اهمیت ندارد. علایق من حالت میانه و معتدل دارند. اندازه تصویر رئیس‌جمهور نباید بزرگتر از تمبر پستی باشد. هر نوع شکنجه و اعدامی محکوم است. هیچ موسیقی‌ای نباید پخش شود مگر از طریق گوشی  یا در سالن تئاتر.

چرا موسیقی نه؟

من گوش موسیقایی ندارم؛ و از این کاستی به شدت افسوس می‌خورم. وقتی که به کنسرت می‌روم –که البته هر پنج سال یک بار اتفاق می‌افتد– جسورانه تلاش می‌کنم تا ترتیب و ارتباط میان صداها را دنبال کنم ولی چند دقیقه بیشتر نمی‌توانم این کار را انجام دهم. تاثیرات دیداری، تصویر دست‌ها روی چوب‌های لاک‌زده،… و خیلی زود هم از احساسات موسیقی‌دان‌ها بی‌اندازه خسته می‌شوم. دانش من از موسیقی خیلی ناچیز است؛ و من یک دلیل خاص دارم که نادانی و ناتوانی‌ام را در نظرم بسیار غم‌انگیز و غیرمنصفانه جلوه می‌دهد: یک خواننده فوق‌العاده در خانواده ما زندگی می‌کند –پسر خودم. استعداد فوق‌العاده او، زیبایی نادر در صدای بم او و نوید یک آینده کاری فوق‌العاده– همه اینها مرا به شدت متأثر می‌کند و وقتی بین موسیقی‌دان‌ها گفتگویی فنی سر گرفته می‌شود و من در آن جمع حضور دارم، احساس یک آدم احمق و نادان به من دست می‌دهد. من به خوبی از بسیاری از همانندی‌های بین فرم‌های هنری موسیقی و ادبیات آگاه هستم؛ مخصوصاً از نظر ساختار ولی چه کنم که گوش و مغز از همکاری با هم امتناع می‌کنند. با این وجود یک جایگزین غیرعادی برای موسیقی یافته‌ام: شطرنج! دقیق‌تر بخواهم بگویم در ایجاد مسئله در بازی شطرنج.

البته که جایگزین دیگر، نثر و شعر دلنواز خودتان بوده است. به عنوان یکی از معدود نویسندگانی که با شیوایی به بیش از یک زبان نوشته است، با نظر به اینکه در زبان‌های روسی و انگلیسی به یک اندازه تبحّر دارید، چگونه تفاوت‌های موجود در بافت متون نوشته شده به این دو زبان را توصیف می‌کنید؟

صرفاً از نظر تعداد کلمات، البته زبان انگلیسی بسیار غنی‌تر از روسی است. این مطلب به ویژه در اسم‌ها و صفت‌ها برجسته است. ویژگی پر دردسری که روسی دارد، ابهام، ناپختگی و نادر بودن اصطلاحات فنی است. برای مثال، عبارت ساده‌ای چون «پارک کردن اتومبیل» اگر به روسی ترجمه شود بدین صورت خواهد بود: «اتومبیل را برای مدت طولانی رها کردن». زبان روسی، لااقل روسی مبادی آداب، رسمی‌تر از همتای انگلیسی خود است. بنابراین، واژه روسی برای «جنسی» (polovoy) کمی شرم‌آور و بی‌ادبانه تلقی می‌شود و نباید در گفتگوها از آن استفاده کرد. همین موضوع در رابطه با اصطلاحات روسی که مفاهیم مختلف مربوط به آناتومی بدن و زیست‌شناسی را بیان می‌کنند و به کرّات و به صورت معمول در گفتگوهای انگلیسی با بی‌حیایی خاصی رد و بدل می‌شوند، صدق می‌کند. از سوی دیگر، کلماتی هستند که ظرافت‌های خاصی از مفاهیم و حرکات و اشارات و نیز احساسات را بیان می‌کنند و زبان روسی از نظر انتقال این اصطلاحات بر زبان انگلیسی برتری دارد. پس با تغییر در ابتدای فعل که می‌توان از ده دوازده پیشوند مختلف استفاده کرد، قادر خواهیم بود تا در زبان روسی از مایه‌های بسیار غنی‌تری برای بیان شدت و استمرار استفاده کنیم. از نظر نحوی، زبان انگلیسی زبان میانجی بسیار منعطف‌تری است ولی می‌توان به روسی پیچ و تاب‌های ظریف‌تر و ماهرانه‌تر زبانی بخشید. ترجمه از روسی به انگلیسی کمی آسان‌تر از ترجمه از انگلیسی به روسی است و البته ۱۰ برابر راحت‌تر از ترجمه از انگلیسی به فرانسوی است.

قبلاً گفته بودید که دیگر رمانی به زبان روسی نخواهید نوشت. چرا؟

طی سال‌های درخشانی که هنوز هم از آن تقدیر نشده، منظورم دوران جلای وطن روشنفکری روسیه بین سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰، کتاب‌هایی که پناهندگان روس می‌نوشتند و نشریه‌هایی که همین پناهندگان خارج از کشور اداره می‌کردند، خوانندگان و مخاطبان پناهنده با شور و اشتیاق آنها را می‌خواندند یا قرض می‌گرفتند؛ اما همین کتاب‌ها در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مثل همین حالا ممنوع بودند؛ به غیر از چند نویسنده مثل کوپرین و بونین که آنها هم درگذشته‌اند. کتاب‌های ایشان که به شدت سانسور می‌شد اخیراً در اینجا دوباره چاپ می‌شوند؛ فارغ از اینکه مضمون داستان‌ها و شعرها چه باشد. رمانی که یک پناهنده نوشته است و مثلاً در پاریس چاپ شده و در تمام اروپای آزاد به فروش می‌رسد، شاید در آن سالها کل فروش آن ۱۰۰۰ یا ۲۰۰۰ نسخه بوده باشد –که پرفروش‌ترین کتاب به حساب می‌آید– اما هر نسخه دست به دست نیز می‌شود و دست کم بیست نفر آن را می‌خوانند و لااقل پنجاه‌تا از این کتاب‌ها اگر در قفسه کتابخانه‌های روسی انبار شده باشند به صورت سالانه بین مردم دست به دست می‌چرخند؛ و تنها در اروپای غربی صدها جلد از آنها موجود بود. می‌توان گفت دوران جلای وطن طی سال‌های جنگ جهانی دوم پایان یافته است. نویسندگان قدیمی درگذشتند، ناشران روس نیز غیبشان زد و بدتر از همه فضای عمومی فرهنگ تبعید و جلای وطن با تمام شکوه و توان و صمیمیت خود و نیروی طنین اندازش رفته‌رفته به مجلات دوره‌ای روسی‌زبان محدود شد که از لحاظ استعداد و محتوا ضعیف و نازل و از نظر لحن هم کوته‌بینانه و محدود به یک حوزه جغرافیایی می‌شدند. و حال مورد خود من را در نظر می‌گیریم: این جنبه مالی نبود که به واقع اهمیت داشته باشد؛ گمان نمی‌کنم که نوشته‌های من به زبان روسی هیچگاه برایم بیش از چند صد دلار در سال عایدی به همراه داشته باشد و من کاملاً در خدمت برج عاج خودم و نوشتن هستم تا تنها یک خواننده را راضی کنم –شخص خود او را. اما به هر روی، هر کسی به بازخورد نیاز دارد؛ و اگر دور و بر میز آدم عاری از هر چیز و خالی و تهی باشد، آدم لااقل انتظار دارد که یک تهیای پرطنین وجود داشته باشد و دور و اطرافش را دیوارهایی فرا نگرفته باشند که صرفاً اتاقکی با لایه‌هایی نرم برای شخص باشد تا به خود صدمه نزند. با گذشت سال‌ها علاقه‌ام به روسیه کمتر و کمتر شده و بیشتر و بیشتر نسبت به فکر آزاردهنده‌ای که قبلاً داشتم بی‌تفاوت می‌شوم. قبلاً از این ناراحت بودم که تا وقتی خفت و خواری که برای حکومت پلیسی و سرکوب سیاسی آنجا قائل هستم، برقرار باشد، کتاب‌هایم در روسیه ممنوع خواهند بود و دیگر حتی نمی‌توانم به بازگشتن به وطن فکر کنم. و حال دیگر رمانی به زبان روسی نخواهم نوشت؛ گرچه به خودم اجازه می‌دهم که گهگاه چند شعر کوتاه به روسی بنویسم. حدود یک ربع قرن از نوشتن آخرین رمانم به زبان روسی می‌گذرد؛ اما امروز، به تلافی و از روی انصاف نسبت به اندیشه محدودم از جنس آمریکایی آن، مشغول به انجام کار دیگری هستم. ولی شاید بهتر باشد، در اولین گام‌های آن، درباره‌اش صحبت نکنم.

خواهش می‌کنم درباره آن صحبت کنید!

یک روز داشتم نگاهی گذرا به ترجمه‌های مختلف «لولیتا» به زبان‌هایی که نمی‌توانم بخوانم، مثلاً ژاپنی، فنلاندی یا عربی می‌انداختم (که اگر فهرستی از خطاهای سهو به کار رفته در این ۱۵ یا ۲۰ ترجمه را گرد آوریم، یک جلد کامل می‌شود که از هر یک از آنها حجیم‌تر خواهد بود)، که فکری به ذهنم رسید. قبلاً ترجمه فرانسوی لولیتا را بررسی کرده بودم که اساساً ترجمه خوبی بود، اما اشتباهات غیر قابل اجتنابی در آن به چشم می‌خورد که تصحیحشان هم نکردم. اما با ترجمه‌های عبری، پرتغالی یا دانمارکی چه کار می‌توانستم بکنم؟ بعد به موضوع دیگری فکر کردم. تصور کردم در آینده دور شاید کسی پیدا شود که نسخه روسی «لولیتا» را ترجمه کند. تلسکوپ درونم را روی آن نقطه خاص در آینده دور تنظیم کردم و دیدم هر پاراگراف آن می‌تواند دستخوش ترجمه وحشتناکی شود، و گرفتاری به بار آورد. در دستان پرگزند یک مترجم نابلد، نسخه روسی لولیتا می‌توانست کاملاً بی‌مایه و سرهم‌بندی از آب در آید و این مهم می‌توانست بواسطه عبارت‌بندی و ترجمه آزاد عامیانه و مبتذل یا اشتباهات سهو و فاحش صورت گیرد. پس تصمیم گرفتم تا خودم لولیتا را به روسی برگردانم. و تا این لحظه هم حدود ۶۰ صفحه از آن آماده است.

آیا در حال حاضر مشغول نوشتن کار جدیدی هستید؟

سؤال خوبی است. به تازگی اصلاح آخرین چرک‌نویس‌های اثرم درباره یوگنی آنگینِ پوشکین را تمام کرده‌ام –چهار جلد نسبتاً قطور که امسال در مجموعه بولینگن چاپ خواهد شد؛ ترجمه خود شعر بخش کوچکی از جلد اول را تشکیل می‌دهد. بقیه جلد اول و جلدهای دو و سه و چهار شامل یادداشت‌های مفصل درباره خود موضوع است. این اثر زاییده نظر اتفاقی همسرم در سال ۱۹۵۰ است که در جواب به بیزاری من از عبارت‌بندی دوباره شعر به صورت مقفّی بود و هر خط آن را باید به خاطر دانشجویانم بازبینی می‌کردم –نتیجه نهایی این شد: «چرا خودت آن را ترجمه نمی‌کنی؟» این کار حدود ده‌سال به طول انجامید. خود کارت‌های فهرست‌نویسی پنج‌هزار عدد بودند که داخل سه جعبه کفش دراز قرارشان دادم؛ دقیقا روی آن قفسه آنجا قرار دارد. البته که ترجمه من تحت‌اللفظی و پرداخت آن فشرده و خلاصه‌وار است. و برای وفاداری به تقدم و تأخر مطالب، همه چیز را فدا کرده‌ام: ظرافت و ریزه‌کاری‌ها، آهنگ کلمات، روشنی متن، خوش‌سلیقگی، کاربرد امروزی و حتی قواعد زبان را.

نظر به این کاستی‌هایی که پذیرفته هستند، آیا به انتظار خواندن نقدهای کتاب خواهید ماند؟

حقیقتاً نقدهای منتقدان درباره خودم را با شور و شوق و توجه خاصی نمی‌خوانم مگر اینکه شاهکارهایی باشند برخاسته از تیزهوشی و فراست منتقدان که گهگاه اتفاق می‌افتد. من هیچ وقت آنها را دوباره‌خوانی نمی‌کنم گرچه همسرم آنها را جمع آوری می‌کند و ممکن است از بخش‌ها و تکه‌های خنده‌دارتر لولیتا استفاده کنم و در آینده یک روز تاریخچه کوتاهی از رنج و محنت دخترک زیبارو بنویسم. با این حال، به خوبی به یاد می‌آورم که منتقدان روس مهاجری که درباره اولین رمان‌های من حدود سی‌سال پیش مطلب می‌نوشتند، حملات خاصی را متوجه من ساخته بودند؛ نه اینکه آن زمان آسیب‌پذیرتر بوده باشم؛ خیر. اما حافظه‌ام مطمئناً قوی‌تر و متهوّرتر بود و خودم هم یک منتقد بودم. در دهه ۱۹۲۰ مورد حمله کسی قرار گرفتم که خود یک ماچولسکی واقعی بود و هیچ‌گاه نمی‌توانست بی‌تفاوتی آشکار من نسبت به عرفان و تصوف تشکیلاتی، مذهب و کلیسا را تاب آورد. منتقدان دیگری نیز بودند که نمی‌توانستند مرا به خاطر کناره‌گیری از «جنبش»های ادبی ببخشند و به خاطر اینکه آشکارا «غم و دلواپسی» که می‌خواستند شعرا آن را احساس کنند و همین طور عدم تعلق خاطر من به هیچ یک از گروه شعرا که جلسات خود را در اتاق پشتی‌های قهوه‌خانه‌های ایرانی برگزار می‌کردند، مورد توبیخشان قرار می‌گرفتم. یک مورد جالب توجه به نام گئورگی ایوانف هم وجود داشت که شاعر خوبی بود ولی منتقدی بددهن و فحاش بود. من هیچ‌گاه او یا همسر ادیبش ایرینا اُدوفتسف را ملاقات نکردم؛ اما روزی از روزهای اواخر دهه ۱۹۲۰ یا اوایل ۱۹۳۰ زمانی که به صورت منظم برای نشریه مهاجران در برلین درباره کتاب‌های منشتر شده مطلب می‌نوشتم، این خانم نسخه‌ای از رمانش را برایم فرستاد که مزوّرانه این کلمات روی جلد آن نقش بسته بودند: «مراتب تشکرم را به خاطر ٬شاه، بی‌بی، سرباز٬ عرض می‌کنم» – که خیلی راحت متوجه منظورش شدم: «متشکرم بابت نوشتن آن کتاب»؛ که البته این امکان هم وجود داشت که در قالب این عبارت بخواهد بهانه خود را عرضه کند: «بابت ارسال کتابتان تشکر می‌کنم»؛ گرچه من اصلاً برای او چیزی نفرستاده بودم! کتاب او به طور رقّت‌انگیزی بی‌مایه و مبتذل بود که این موضوع را در یک مقاله انتقادی موجز و تند بیان کردم. ایوانف هم با نوشتن یک مقاله کاملاً شخصی درباره من و آثارم تلافی کرد. اینکه به صورت دوستانه یا غیردوستانه بیاییم و احساساتمان را از طریق نقد ادبی به شدت بروز دهیم، همان چیزی است که یک اثر هنری را به انحراف و تحریف می‌کشاند.

واکنش شما به احساسات ترکیبی یک منتقد در نقد خود که شما را به داشتن ذهنی اصیل و شگرف توصیف می‌کند، اما در عین حال می‌گوید: «بدون رد پایی از عقلانیت فراگیر و عام» و «نمونه هنرمندی که به ایده‌ها بی‌اعتماد است» چیست؟

با رویکردی بسیار مشابه همین چیزی که شما گفتید، حشره‌شناسان سرسختی بوده‌اند که کارهای مرا به خاطر طبقه‌بندی انواع پروانه‌ها مورد انتقاد قرار داده‌اند و مرا متهم به توجه بیشتر به گونه‌ها و جنس‌های فرعی در عوض جنس، رده و خانواده اصلی کرده‌اند. به نظر من چنین نگرشی مربوط به حالت یا سرشت ذهن است. آدم باسواد بدون تحصیلات عالیه یا یک آدم بی‌ذوق طبقه مرفّه جامعه نمی‌تواند از شر حس پنهانی خود مبنی بر اینکه یک کتاب برای آنکه شاهکار باشد باید با ایده‌های بزرگ سروکار داشته باشد، خلاص شود. آه! من این تیپ را به خوبی می‌شناسم! تیپ ناامیدکننده! او عاشق افسانه‌پردازی با چاشنی تفسیرهای اجتماعی است؛ دوست دارد افکار و پیچیدگی‌های خود را در اثر نویسنده شناسایی کند؛ دوست دارد حداقل یکی از شخصیت‌ها آلت دست نویسنده باشد. اگر این آدم آمریکایی باشد، خون مارکسیستی در رگ‌هایش جریان دارد و اگر اهل بریتانیا باشد، به زیرکی و به طرز مضحکی نسبت به طبقه اجتماعی خود حساس و متعصّب است؛ نوشتن درباره ایده‌ها برایش بسیار ساده‌تر از نوشتن درباره کلمات است؛ او درک نمی‌کند که شاید دلیل اینکه نمی‌تواند ایده‌های کلی را در یک نویسنده خاص پیدا کند، این است که ایده‌های خاص آن نویسنده هنوز عمومیت نیافته‌اند.

داستایِفسکی که با مضامینی سروکار داشت که برای اکثر خوانندگان به عنوان مضامینی جهانی چه از لحاظ اهمیت و چه از نظر گستره و محتوا پذیرفته شده بودند، یکی از بزرگترین نویسندگان جهان شناخته می‌شود. با این حال، هنوز هم خود را به عنوان «یک انسان احساساتی و کم‌مایه، ناآزموده و عوام» توصیف می‌کند. چرا؟

خوانندگانی که روس نیستند، دو نکته را در نیافته‌اند: اینکه تمام روس‌ها داستایفسکی را به اندازه آمریکایی‌ها دوست ندارند و اینکه اکثر روس‌هایی هم که او را دوست دارند، او را به عنوان یک صوفی و نه هنرمند ستایش می‌کنند. او یک پیامبر بود، یک روزنامه‌نگار که برای ستایش دیگران می‌نوشت و همچنین یک کمدین بی‌پروای عجول بود! می‌پذیرم که بعضی از صحنه‌های آثار او، برخی سطور شگفت و فوق‌العاده و خنده‌آور به طور خارق‌العاده‌ای سرگرم‌کننده هستند. اما قاتلان حساس و فاحشه‌های سرزنده و سرشار از احساسات او حتی یک لحظه هم قابل تحمل نیستند –دست کم از نظر این خواننده که این حرف‌ها را می‌زند.

این صحت دارد که شما همینگوی و کونراد را «نویسنده کتاب پسربچه‌ها» خوانده‌اید؟

بله واقعاً همین طور است. همینگوی حقیقتاً بهتر از کونراد می‌نویسد؛ حداقل او صدای خود را دارد و مسئول خلق داستان کوتاه خوشایند و بسیار هنرمندانه «آدم‌کش‌ها» است. و شرح و توصیف ماهی در داستان مشهور او فوق‌العاده است. اما به هیچ عنوان نمی‌توانم سبک ویترینی و کشتی‌های بسته‌بندی شده و گردنبندهای صدفی کلیشه‌های رومانتیک در آثار کونراد را تحمل کنم. در هیچ یک از این دو نویسنده نمی‌توانم چیزی پیدا کنم که خودم در حسرت نوشتن آن بوده باشم. از لحاظ ذهنی و عاطفی، نومیدانه به درد نوجوانان می‌خورند و همین موضوع درباره برخی نویسندگان محبوب دیگر که مایه تسلّی خاطر و حامی دانشجویان فارغ‌التحصیل هستند نیز صدق می‌کند –ولی بعضی از آنها زنده هستند و بیزارم از اینکه بخواهم پسربچه‌های قدیمی که هنوز زندگی می‌کنند را رنجیده خاطر کنم؛ در حالیکه نویسنده‌های مرحوم هنوز به خاک سپرده نشده‌اند.

وقتی که پسربچه بودید چه کتاب‌هایی می‌خواندید؟

بین سنین ۱۰ تا ۱۵ سالگی در سن پترزبورگ، نسبت به هر دوره پنج‌ساله دیگر زندگی‌ام، باید داستان و شعر به زبان‌های انگلیسی، روسی و فرانسوی خوانده باشم. به طور خاص از خواندن آثار ولس، پو، براونینگ، کیتس، فلوبر، ورلن، رمبو، چخوف، تولستوی و الکساندر بلوک لذت می‌بردم. در سطحی دیگر، قهرمانان من اسکارلت پیمپرنل، فیلیاس فاگ و شرلوک هلمز بودند. به بیان دیگر، من فرزند سه‌زبانه کاملاً معمولی در خانواده‌ای بودم که صاحب یک کتابخانه بزرگ بود. در دوره بعدی، در کمبریج انگلستان، بین سنین بیست تا بیست و سه‌سالگی نویسندگان مورد علاقه‌ام هاوسمن، روپرت بروک، جویس، پروست و پوشکین بودند. از میان اینها بعضی‌هایشان محو شدند و افسون و جذابیتشان را از دست دادند؛ مثل پو، ورلن، ژول ورن، کانن دویل و روپرت بروک. مابقی دست‌نخورده و تمام‌عیار باقی ماندند و تاکنون تا جایی که به من مربوط است فراتر از هرگونه تغییری هستند. در دهه ۲۰ و ۳۰ هرگز مثل بقیه هم‌دوره‌ای‌هایم در معرض شعرهای الیوت و ازرا پاوند قرار نگرفتم. خیلی دیر حدود سال ۱۹۴۵ بود که آثار آنها را در اتاق میهمان یک دوست آمریکایی خواندم و نه تنها به آنها علاقه‌ای پیدا نکردم، که حتی نمی‌توانستم درک کنم چرا واقعاً برای کسی باید چنین مهم باشند. اما گمانم بر این است که این دو شاعر ارزش احساسی خاصی برای آن دسته از خوانندگان داشتند که در سن و سال کمتر از من با آنها آشنا شده بودند.

 در حال حاضر عادت مطالعه‌تان به چه صورت است؟

معمولاً همزمان چند کتاب می‌خوانم –کتاب‌های قدیمی، کتاب‌های جدید، داستان، آثار غیر داستانی، نظم و شعر، و هر چیز دیگر– وقتی هم که یک دوجین کتاب رفته‌رفته خوانده می‌شوند و به دو سه جلد می‌رسد، که معمولاً هم این اتفاق آخر هر هفته می‌افتد، یک تعداد کتاب دیگر به برنامه‌ام اضافه می‌کنم. برخی آثار داستانی هستند که بهشان اصلا دست نمی‌زنم –مثلاً داستان‌های ژانر معمایی جنایی و رمان‌های تاریخی از آن دست آثاری هستند که ازشان بیزارم. همچنین از رمان‌های به اصطلاح «قوی» متنفرم –این کتاب‌ها پر هستند از زشتی‌های مبتذل و پیش پا افتاده و سیل گفتگوها در آنها بیداد می‌کند– در واقع، وقتی کتابی از یک ناشر امیدوارکننده دریافت می‌کنم –«امیدوار کننده از این جهت که کتاب را به اندازه آن ناشر دوست داشته باشم»– اول از همه نگاه می‌کنم که چه میزان دیالوگ و گفتگو در آن وجود دارد؛ و اگر احساس کنم که تعداد دیالوگ‌ها زیاد است، فوراً کتاب را می‌بندم و دیگر حضورش در رختخواب من قدغن است!

 آیا در مقطع کنونی نویسنده‌ای هست که از خواندن آثارش لذت ببرید؟

بله. تعداد معدودی هستند که از خواندن کارهایشان لذت ببرم –مثلاً رب‌گریه و بورخس. چه قدر آزادانه و از روی حق‌شناسی در هزارتوهای حیرت‌آورشان می‌توان نفس کشید! من عاشق وضوح فکر، صفا و شاعرانگی و سراب و خیالی هستم که بازتابشان در آینه منعکس است.

بسیاری از منتقدان احساس می‌کنند که این توصیف ماهرانه در رابطه با نثر خود شما کاربردپذیر است. احساس می‌کنید تا چه حد نثر و شعر به عنوان فرم‌های هنری می‌توانند در هم آمیزند؟

البته شعر شامل کل فرآیند نوشتن خلاق می‌شود؛ تاکنون نتوانسته‌ام فرق کلی میان شعر و نثر هنرمندانه پیدا کنم. حقیقت امر این است که تمایل دارم تا یک شعر خوب را صرف نظر از طولانی بودن یا کوتاه بودن به عنوان عصاره یک نثر خوب ببینم؛ خواه وزن و قافیه داشته باشد یا نداشته باشد. جادوی علم عروض می‌تواند آنچه که ما نثر می‌خوانیم را اصلاح کند مشروط بر اینکه چاشنی معنایی کاملی همراه با آن خلق شود؛ اما در نثر ساده هم الگوهای وزنی مشخص، موسیقی عبارت‌بندی دقیق، و ضرب‌آهنگ اندیشه که از طریق حالات و ویژگی‌های خاص اصطلاحات و لحن کلام منتقل می‌شوند، وجود دارند. درست بر اساس طبقه‌بندی‌های علمی امروز، در برداشت ما از شعر و نثر همپوشانی زیادی وجود دارد. پل خیزران میان این دو استعاره آن است.

قبلاً در جایی نوشته بودید که شعر نمایانگر «رمز و رازهای مبهم و غیرمنطقی است که بواسطه واژه‌های گویا و منطقی دریافته می‌شود». اما بسیاری بر آنند که «مبهم و غیرمنطقی» در عصری که آگاهی دقیق علمی شروع کرده به ژرف‌کاوی رمز و رازهای هستی، جایگاه خاصی ندارد. با این تعبیر موافقید؟

این نمود بسیار فریب‌دهنده است؛ یک وهم ژورنالیستی است. حقیقت این است که وقتی علم کسی بیشتر می‌شود، مفهوم رمز و راز نیز ژرف‌تر خواهد شد. بعلاوه، من باور ندارم که هیچ علمی امروزه توانسته باشد به عمق رمز و راز نفوذ کرده باشد. ما به عنوان روزنامه‌خوان، تمایل داریم «علم» را هوش و زیرکی یک متخصص برق یا سخنان نامفهوم یک روانپزشک بخوانیم. منتها، این حوزه علوم کاربردی نام دارد و یکی از ویژگی‌های علوم کاربردی این است که نوترون دیروز یا حقیقت امروز، فردا روز خواهد مرد. اما حتی در مفهوم دقیق‌تری از «علم» –یعنی مطالعه طبیعت پدیدار و قابل لمس، یا شعر ریاضیات محض و فلسفه محض– وضعیت همچنان مثل همیشه ناامیدکننده بر جای خواهد ماند. ما هیچ‌گاه به سرمنشأ حیات، معنای زندگی یا ماهیت مکان و زمان یا ماهیت طبیعت یا ماهیت و سرشت اندیشه پی نخواهیم برد.

فهم انسان از این رمز و رازها متضمّن فهم و تصور او از وجود الهی است. به عنوان آخرین پرسش: «به خدا باور دارید؟»

بخواهم صاف و ساده بگویم –و آنچه که الان می‌خواهم بگویم را هیچ‌گاه پیش از این به زبان نیاورده‌ام، و امیدوارم به دلسردی مختصر و مفیدی بینجامد این است: من بیش از آن چیزی که بتوانم در قالب واژگان بیان کنم، می‌دانم، و آن مقدار کمی هم که می‌توانم بیان کنم، قبلا بیان نشده است و بیش از آن هم نمی‌دانسته‌ام.

ژانویه ۱۹۶۴

یش از آنچه بتوانم در قالب واژگان بیان کنم، می‌دانم


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۵ , گفتگو
ارسال دیدگاه