آخرین مطالب

» داستان » یک لحظه، پرنده (ویدا شهراب)

یک لحظه، پرنده (ویدا شهراب)

فقط دو مستأجر باقی مانده بودند که آن‌ها را گاهی پشت پنجره می‌دید. آن روز هوا گرم بود و انوار طلایی آفتاب، از بین شاخه‌های درهم تنیدۀ درختان، روی سر و شانه‌های پیرمرد افتاده بود. او به عادت هر روز، هفت صبح بیدار شده بود تا به باغچه رسیدگی کند. گاهی در میان کار، نگاهی […]

یک لحظه، پرنده (ویدا شهراب)

فقط دو مستأجر باقی مانده بودند که آن‌ها را گاهی پشت پنجره می‌دید. آن روز هوا گرم بود و انوار طلایی آفتاب، از بین شاخه‌های درهم تنیدۀ درختان، روی سر و شانه‌های پیرمرد افتاده بود. او به عادت هر روز، هفت صبح بیدار شده بود تا به باغچه رسیدگی کند. گاهی در میان کار، نگاهی به پنجرۀ طبقۀ بالا و پایین می‌انداخت؛ هنوز خواب بودند. ساختمان پنج پنجرۀ سه‌لته داشت که فقط درز پنجرۀ طبقۀ دوم که خانۀ پیرمرد بود باز بود و پردۀ سفید از بین آن بیرون زده بود.

چند روزی بود که چیزی، ذهن پیرمرد را بر‌آشفته بود. صداهای عجیبی در شب می‌شنید. اولین بار که از خواب پریده بود به صرافت افتاده بود صدا، صدایی غیرانسانی است. شاید طبقۀ بالایی دوباره حیوان آورده بودند. سراغشان رفت و وقتی او را جواب کردند، روی تابلو اعلانات با حروف درشت نوشت «نگهداری از حیوان ممنوع. درصورت مشاهده پیگرد قانونی

قبلاً پیهش به تن آن‌ طبقه خورده بود. کاری کرده بود که گربه‌شان را به پانسیون فرستاده بودند.

آب از شیار کاشی‌ها کف حیاط را درنوردید و به کیسۀ زباله‌ای که کنار در افتاده بود رسید. کیسه از شدت پرتاب از طبقۀ بالا پاره شد و بوی تُرشی به مشام می‌رسید. چندان هم نامطبوع نبود! منتظر بود تا کسی در خانه‌اش را بزند، آن‌وقت چیزی که در آستین داشت را برایشان رو می‌کرد: «خب شما هم این کارو بکنید

پیرمرد نمی‌دانست ساعت چند است اما این را خوب می‌دانست که زمان کش می‌آمد و تا شب خیلی مانده بود. همان موقع، پردۀ طبقۀ اول لرزید و ناگهان چیزی شبیه به سایۀ یک پرنده نمایان شد. پرنده قدمزنان سرش را جلو و عقب می‌‎برد. همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا درست در لحظه‌ای که او صورتش را به جانب پنجره برمی‌گرداند، حیوان را ببیند. طبقۀ اول را پسر جوانی گرفته بود که می‌گفت دانشجو است. چند روز در هفته می‌رفت و باقی روزها در خانه دورکاری می‌کرد. پیرمرد او را به ندرت می‌دید. شاید بعد از امضای قرارداد زیادی حساب کار دستش آمده بود، و البته خوب می‌دانست پیرمرد از حیوانات خوشش نمی‌آید. خرگوش‌ها برکت را از خانه می‌بردند، گربه‌ها حریص و بی‌صفت بودند و سگ‌ها با آن بزاق دهانشانکم مانده بود وسط راهرو بالا بیاورد.

«نه! نه! هیچوقت باهاشون کنار نمیام

بی‌معطلی چند پله پاگرد را بالا رفت.

پسر با تأخیر در را باز کرد. نفسنفس می‌زد. دیگر از آن لبخند دوستانه اثری نبود. حتماً ترسیده بود. در فاصله‌ای که برای باز کردن در انداخته بود، دستکم می‌توانست قی چشمانش را پاک کند یا روی زیرپوش پاره‌اش یک لباس مناسب بپوشد اما ترجیح داده بود در آن زمان کوتاه به چیز دیگری رسیدگی کند.

«چی شده؟»

کف اتاق با موکت کمپشت خاکستری پوشیده بود و می‌توانست وجود کوچک‌ترین پَر را نمایان کند، پردۀ حریر صاف و اتوخورده تا روی رف پنجره پایین آمده بود و سکوت آرامش‌بخشی حاکم بود که در پس‌زمینه، صدای موتور یخچال آن را می‌شکست. بهظاهر همه‌چیز در جای خود قرار داشت. پسر سؤالش را تکرار کرد و پیرمرد ناگزیر نگاهش را از اتاق جدا کرد.

«دیدم هنوز آشغال‌ها رو نبردی

پسر نفس حبسشده‌اش را بیرون داد. برگشت تا به ساعت‌دیواری نظر کند. پیرمرد گردن کشید و تمام اتاق را سیاحت کرد.

«هنوز بیرون نرفتم

«گفتم الانه که مگس‌ جمع بشه

«من عصرا که می‌رم سیگار بخرم، می‌برم. الان هشت صبحه

«تازه هشت صبحه؟

پسر با صدای گرفته خداحافظی کرد و در را بست. اگر واقعاً پرنده‌ای بود نمی‌توانست راحت بخوابد. برگشت و پله‌ها را بالا رفت. اما شاید او را دوست داشت و سرو صدایش را تحمل می‌کرد. برای لحظاتی در میان پله‌ها ماند و گوش سپرد. یعنی اشتباه می‌کرد؟

نیمهشب همین که چشمانش گرم خواب شد، همسرش روی مبل مخمل اتاق نشست، درحالی‌که دلش می‌خواست بابت گرمای هوا غرولند کند، بادبزن توری‌ را باز کرد و شروع کرد به باد زدن. ماتحت او نشیمنگاه مبل را پر کرده بود و پایه‌های مبل که تحت فشار بودند، جیرجیر می‌کردند. با وجود گذشت زمان و مرگ که او را در میانسالی ربوده بودتن فربه و خال‌های گوشتی او درست مثل سابق بود. همانطور که تندتند خود را باد می‌زد پرهای تزیینی چسبیده به لبۀ بادبزن به هوا پرواز می‌کرد. اما او نیامده بود چیزی بگوید. یعنی نمی‌توانست. ولی در عوض کاری می‌کرد تا ذهن پیرمرد به توصیه‌های همیشگی مردم به آدم‌های تنها برسد.

پیرمرد خم شد و سرش را به زمین چسباند. صدا، صدای بادبزن نبود بلکه صدای بال پرنده‌ای بود که هوا را برای پرواز می‌شکافت. بلافاصله پله‌ها را پایین رفت. پسرک هنوز بیدار بود. برای دقایق طولانی منتظر ماند. در ابتدا چیزی جز صدای نفس‌های خود نمی‌شنید. کمی که آرام شد توانست بوی سیگار که از درز در نفوذ می‌کرد، به مشام بکشد. بعد شنید موزیک ملایمی در خانه طنین‌انداز شده است. پیش از این تصور می‌کرد می‌خواهد از سکوتِ یأس‌آور بگریزد اما دیگر مطمئن شده بود همۀ این‌ها برای پنهان کردن صوت آن پرنده است. ‌خواست در بزند، پشیمان شد. اما چیزی برخلاف میل او در خانه‌اش در جریان بود، پس دستش را روی زنگ گذاشت. اگر از خیر این یکی می‌گذشت معلوم نبود دفعۀ بعد چه حیوانی می‌آورد.

پسرک بی‌معطلی در را باز کرد چرا که اصلاً تصور نمی‌‎کرد این موقع شب، او بیدار باشد. یک نخ سیگار پشت گوشش بود و از دیدن او مردمک چشم‌هایش گشاد شد.

«صدای پرندهصدای پرنده

«چی شده؟»

«تو ساختمونه! یکی…»

«خواب بد دیدین؟»

«آخه کدوم احمقی می‌ره برای خودش حیوون می‌آره؟ مگه حیوون زبون آدمیزاد می‌فهمه؟»

«یعنی چیپیرمرد بی‌‎هوا به سمت شکاف در هجوم برد. پسر راهش را بست و به پاهای برهنه‌اش نگاه کرد.

چرا مانعش ‌شد؟ او ادعا می‌کرد تنها است اما نگذاشت پیرمرد با چشمان خود ببیند. صبح روز بعد که برای آب دادن به باغچه بیرون می‌رفت، از دیدن تابلو اعلانات که همانطور دستنخورده باقی مانده بود کلافه شد و بعد در حیاط از صدای وزوز مگس‌ها خشکش زد؛ پسرک آشغال‌های او را نبرده بود. کیسه را برداشت و به سمت سطل شهرداری که سر کوچه بود رفت. می‌دانست یک خط ممتد از آشغال‌هایی که از پارگی کیسه بیرون می‌ریخت پشت سرش کشیده است و الان است که کسی سرش را از پنجرۀ خانه‌اش بیرون بیاورد و لیچاری بارش کند.

در مسیر برگشت، گوشه‌های دمپایی‌اش پاره شد و به لخ لخ افتاد، همسرش همیشه سرِ راه‌رفتن پرسروصدای او غرولند می‌کرد و تحمل دیدن پاهای آفتاب‌سوخته‌اش را نداشت؛ و او چقدر از این موضوع کیف می‌کرد، خصوصاً وقتی او را پشت پنجره می‌دید که با چهره‌ای درهم، زیر نظرش گرفته است. وقتی به حیاط رسید بلافاصله شلنگ را برداشت، فشار آب را بالا برد و درحالیکه با یک انگشت مجرای آن را مسدود کرده بود، با تکان دست آب را چون تازیانه به پنجره‌های ساختمان زد.

پرده کنار رفت و تصویر پسرک با موهای ژولیده در قاب پنجره نقش بست. درست لحظه‌ای طلایی برای پیرمرد که بتواند داخل خانه را ببیند. گردن کشید. چشمانش را ریز کرد. ابروان پسر در هم رفت و چین مختصری روی پیشانی‌اش افتاد. اما نه! فقط انعکاس شاخ و برگ درختان بر چهره‌اش بود. با آرامش پرده را انداخت.

به تخت‌خواب برگشت؟ نمی‌دانست. نمی‌شد فهمید. هیچ‌چیز از پشت آن پنجره پیدا نبود.

آب زیادی دور چاه جمع شده بود و گویی مسیر پایین رفتنش را پیدا نمی‌کرد. تصویر پیرمرد در آب نقش بست. کله‌ای بزرگ با صورتی تیره که جزئیاتش پیدا نبود. او همۀ تلاشش را کرده بود. شاید چیزی از قلم افتاده بود. چاه با صدای بلندی آب را هورت می‌کشید و حباب‌هایی در دهانۀ آن می‌ترکید. تصویرش در حال فرو رفتن بود و سرش هر لحظه کوچک‌تر می‌شد. باید چیزِ قوی‌تری روی تابلو اعلانات می‌نوشت؛ چیزی که دیگر آن‌ها برنتابند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۳
ارسال دیدگاه