آخرین مطالب

» داستان » لحظۀ آخر (زهرا دواسر)

لحظۀ آخر (زهرا دواسر)

یکی داشت با سنگ یا سرِ کلید محکم به در می‌زد. می‌دانستم کیست و برای چه آمده. از صبح مدام دل‌دل کرده بودم که زنگ بزنم و بگویم امروز نیایند. توری را کنار زدم و رفتم به حیاط. کف پاهایم را دمپایی داغ سوزاند. باز بوی چاه زده بود بالا. احسان در را نیمه‌باز نگه […]

لحظۀ آخر (زهرا دواسر)

یکی داشت با سنگ یا سرِ کلید محکم به در می‌زد. می‌دانستم کیست و برای چه آمده. از صبح مدام دل‌دل کرده بودم که زنگ بزنم و بگویم امروز نیایند.

توری را کنار زدم و رفتم به حیاط. کف پاهایم را دمپایی داغ سوزاند. باز بوی چاه زده بود بالا. احسان در را نیمه‌باز نگه داشته بود. پرسیدم «کیه؟» که همان موقع فخار گردن کشید و بالاتنه‌اش از پشت در پیدا شد. چهره‌اش خندان بود. احسان را کنار زد و با زن و مردی اتوکشیده آمدند به حیاط. بچه حسابی جا خورده بود. حتماً با خودش می‌گفت چنین دک و پُزی کجا و خانۀ ما کجا؟ مرد را قبلاً توی ماشین فخار دیده بودم. پسِ سرش طاس بود و ده‌دوازده سالی بزرگ‌تر از زنش نشان می‌داد.

زن آمد ایستاد گوشۀ حیاط. بعد به آن چندتا شیشۀ آبغوره نگاه کرد که چیده بودم پایین پنجره و اکبر دواچی قرار بود بیاید ببردشان. فخار آمد چیزی بگوید که اشاره کردم فعلاً حرفی نزند. برگشتم توی خانه. درِ کابینت کنار گاز را باز کردم. از قوطی خالی رُبی که تا نصفه تویش اسپند ریخته بودم، دوتا اسکناس برداشتم. رفتم بیرون و اسکناس‌ها را گذاشتم کف دست احسان. گفتم: «با حنانه برو سه تا نون بگیر

چشم احسان مدام بین من و تازه‌واردها جابه‌جا می‌شد. گفت: «نونوایی که پول قبول نمی‌کنه

گفتم: «کارتم خالیه. به یکی پول بده برات کارت بکشهبه شانه‌اش زدم تا راه بیفتد. «با بقیه‌ش هم واسه خودتون بستنی بخر. همون بیرون بخورید و برگردید

احسان یک بار دیگر نگاهشان کرد. بعد دست حنانه را گرفت و لِک‌ولِک‌کنان رفت.

فخار با دوتا سرفه شروع کرد. «تعارف نمی‌کنی مریم خانوم؟» و با سرش توی خانه را نشان داد.

گفتم: «کولر نداریم. همین بیرون خنک‌تره

خواستم همان‌جا منتظر بمانند و برگشتم توی خانه. اشک‌هایم گلوله‌گلوله پایین می‌افتاد. حالا که وقت انجام دادن رسیده بود، دل چنین کاری را نداشتم. با این‌حال فکر می‌کردم پیش آن‌ها برایش خیلی بهتر است. هفتۀ پیش که رفته بودم سر خاک فرهاد، گفتم اگر دارم اشتباه می‌کنم، یک شب به خوابم بیاید و مانع شود.

از میان کارتن‌های بازنشدۀ اسباب و اثاثیه‌مان گذشتم و رفتم به اتاق. نور اریب و کم‌رمقی از شیشۀ کدر پنجره افتاده بود روی دیوار. هوای اتاق بدجوری دم داشت. بچه را از جایش برداشتم. موی نرمش خیس عرق بود و دسته‌دسته چسبیده بود به هم. لباس بچگی احسان را تنش کرده بودم. سرهمی سرمه‌ای‌رنگی که خواهر فرهاد برای چشم‌روشنی آورده بود. تا برگشتم، با فخار چشم‌درچشم شدم. زهره‌ام ترکید و اخم‌هایم توی هم رفت. گفتم: «چرا اومدی اینجا؟»

زود خودش را جمع‌وجور کرد. بوی عرق و ادکلنش با هم قاطی شده بود و دلم را هم می‌زد. گفت: «زنه تشنه‌س. یه لیوان آبی، شربتی نمی‌خوای دستشون بدی؟»

صدای فخار، عرفان را از خواب پراند. لب‌های کوچکش چین افتاد و زیر گریه زد. بچه را در بغلم تکان‌تکان دادم. پشت سر فخار از اتاق آمدم بیرون. فخار خم شد و کارتن‌ها را از وسط خانه کشید کنج دیوار. بعد رفت سرخود تعارف کرد بیایند تو. داشتند کفش‌ها را درمی‌آوردند که با عرفان رفتم آشپزخانه. بطری آب را از درِ یخچال برداشتم و با سه‌تا لیوان جورواجور گذاشتم توی سینی. برگشتم به هال. هر سه نشسته بودند پشت به پنجرۀ حیاط. سینی را گذاشتم مقابلشان. چشمِ زن به بچه بود و لبخندی روی لب‌هاش. شالش را انداخته بود دور گردن و با یک پرِ شال خودش را باد می‌زد. یک ساک حمل نوزاد بین زن و شوهر بود که وقتی آمده بودند توی حیاط، همراهشان نبود. صدای عرفان که درآمد، زن زیر لب قربان‌صدقه‌اش رفت. بعد با اسمی که خودشان برای پسرم انتخاب کرده بودند، صدایش زد: «بردیا».

لحظه‌ای‌ به سرم زد که بگویم منصرف شدم، پارۀ تنم را نمی‌دهم اما باز فکر کردم چطور با دست خالی شکم سه تا بچه را سیر کنم؟ عرفان دوباره گریه کرد. به بهانۀ شیر دادن، بردمش به اتاق. چهارزانو نشستم و بچه را خواباندم روی پاهام. آن‌قدرها گرسنه نبود که زمان زیادی بخرم. دکمه‌های زیر لباسش را باز کردم و نگاهی به پوشکش انداختم. تمیز تمیز بود. لباسش را کامل درآوردم. بچه‌به‌بغل رفتم به حیاط تا خشک‌کنش را از روی بند رخت بردارم. باز صدای در زدن آمد. عرفان را گرفتم سمتی که پشت در باشد. در را به‌اندازۀ دو وجب باز نگه داشتم. بچه‌ها برگشته بودند خانه.

احسان یکی از اسکناس‌ها را گرفت سمتم. «نونوایی یه ساعت دیگه پخت می‌کنه

خواست بیاید توی حیاط که اجازه ندادم. «برید با بچه‌ها بازی کنید. من کار دارم. برید تو دست‌وپام نباشید

تا آمد حرف دیگری بزند، در را بستم و برگشتم توی خانه. زن داشت با چشم دنبالمان می‌کرد. جلوِ حمام بودم که فخار صدایم زد.

گفتم: «خودشو کثیف کرده. زود می‌شورمش، میام

زن نیم‌خیز شد و با لبخند گفت: «بیام کمک؟»

سر تکان دادم که یعنی نه.

عرفان را بردم حمام. پوشک را از پاهاش جدا کردم. تا زدم و گوشۀ حمام، روی چهارپایۀ پلاستیکی گذاشتم. شیر آب داغ را باز کردم. بچه را دمر خوابانده بودم روی دست چپم. دست دیگرم زیر شیر بود تا ببینم آب گرم شده یا نه. اول کمی ولرم بود، بعد کاملاً سرد شد. مشعل آبگرمکن مشکل داشت و انگار دوباره خاموش کرده بود. آبی که زیر شیر توی تشت جمع شده بود را مشت‌مشت کف پاهای بچه ریختم. پشت‌ گردنِ پر مویش را بوسیدم و پابه‌پایش بی‌صدا گریه کردم. شاید پنج دقیقه‌ای توی همان حالت بودیم که ترسیدم نکند سرما بخورد. شیر را بستم. خشک‌کن را از روی شانه‌‌ام برداشتم. پایین‌تنۀ بچه را پوشاندم و پوشک را هم گذاشتم روی شکمش. از حمام زدم بیرون. فخار کنار در ورودی، یک دستش را به چارچوب تکیه داده بود و داشت تلفنی صحبت می‌کرد. ما را که دید، همان دست را برداشت و به ساعتِ نداشته‌اش اشاره کرد.

عرفان را توی اتاق پوشک کردم و برگشتم پیششان. بچه را برای آخرین بار به سینه فشردم. با اشک بوسیدم و دادمش به زن. گفتم: «شیر گاو نخوره. نمی‌سازه بهش

زن انگار نشنید اصلاً. ذوق‌زده خندید و به شوهرش گفت: «از عکسش هم خوشگل‌تره

مرد با لبخند سر تکان داد. بعد همان‌طور که در و دیوار خانه را ورانداز می‌کرد گفت: «کجا زدن به شوهرت؟»

گفتم: «واسه کار رفته بود سمت پرند

باز پرسید: «اون اطراف دوربین نداشت که پلاک راننده رو بردارن؟»

فخار به جای من جواب داد: «نه بابا. اگه اون نامرد پیدا شده بود که یه دیه‌ای دستشونو گرفته بود.»‌

مرد به همان جای سرش که مو نداشت دست کشید و توی فکر رفت. عرفان بغل زن آرام گرفته بود و زن داشت با پشت انگشت، گونه‌‌اش را نوازش می‌کرد. مرد از جیب پیراهنش برگ چکی را برداشت. تای چک را باز کرد و گرفت سمتم. شرم داشتم بگیرم. فخار که اسمم را صدا زد، دستم بالا آمد و چک را گرفتم. مرد رو کرد به فخار.

«باقی سهم شما رو تا شب کارت‌به‌کارت می‌کنم

فخار زبان ریخت که: «خدا به زندگیت برکت بده آقا. ایشالا قدمش براتون خیره

مرد از کیف بزرگ زن، چند برگ کاغذ کشید بیرون. کاغذها را با یک خودکار مقابلم روی فرش گذاشت. کاغذ بالایی را خط به خط خواندم. یک قرارداد دستی بود که تویش قید شده بود بچه را با میل و رضایت خودم و در قبال دریافت وجه واگذار کرده‌ام. کاغذ زیری هم یک کپی کاربنی از همان بود. زن زیپ ساک را باز کرد. بچه را بوسید و تویش خواباند. مرد منتظر نگاهم می‌کرد. خودکار را برداشتم و پایین هر دو کاغذ، جایی را که اسم و فامیلم نوشته شده بود امضا کردم. گفت تاریخ امروز را هم بزن. وسط دایرۀ امضاهام، تاریخ را نوشتم. مرد دست‌نویس اصلی را برای خودش برداشت و کپی را داد به من. زن زیپ ساک را کشید و با شوهرش بلند شد. فخّار که داشت با دمش گردو می‌شکست، خنده‌کنان تا بیرون خانه بدرقه‌شان کرد.

دست کردم توی جیب مانتوم تا چک را بردارم. جسم نرم و دایره‌ای‌شکلی زیر انگشتانم آمد. با چک کشیدمش بیرون. دندان‌گیر عرفان بود. از دیروز که رفته بودیم پارک انتهای بلوار، توی جیبم جا مانده بود. تمامِ دیشب از خارش لثه‌هاش گریه کرد و خواب به چشم‌ هیچ کداممان نیامد. دیگر عادت کرده بودم هر شب تا صبح چند دفعه بیدار شوم. چیزی ته گلویم جوشید. چشم‌هایم دوباره خیس شدند. انگار یک‌دفعه تمام صداهای عالم خاموش شدند و خاک مُرده پاشیدند توی خانه. اصلاً تحمل این سکوت را نداشتم. جای خالی دو نفر را با چه می‌توانستم پر کنم؟

دلم را زدم به دریا. در حیاط را باز کردم. به چپ‌وراستِ کوچه سرک کشیدم. شاسی‌بلندِ مشکی مرد داشت خیلی آرام دنده‌عقب می‌رفت. رفتم همان سمت. ماشین مرد همان‌طور رفت تا به سه‌راهی انتهای کوچه رسید. همان‌جا روی ترمز زد. چون یک وانت نیسان داشت از راست به چپِ سه‌راهی را دنده عقب می‌رفت.

تقریباً دویدم. صدای گریۀ بچه را از چندقدمی ماشین ‌شنیدم. مرد حواسش به پشت سر بود. زن بر و بر نگاهم می‌کرد. فخار هم نشسته بود صندلی عقب. زن چیزی به شوهرش گفت و مرد نگاهم کرد. رسیدم به ماشین. درِ سمت زن را باز کردم. بچه را از ساک برداشتم. زن بدون هیچ مقاومتی، مثل مجسمۀ سنگی بی‌حرکت مانده بود. چک را توی ساک انداختم و گفتم: «منصرف شدم

آمدم بروم به خانه که در سمت چپِ سه‌راهی، مقابل یکی از خانه‌ها احسان و حنانه را دیدم. حنانه داشت با دختر بچه‌ای هم‌سن‌وسال خودش بازی می‌کرد و ما را ندید اما احسان زل زده بود به من.

زود دویدم سمت خانه. صدای فخار را از پشت سرم شنیدم: «یعنی چه؟ شما امضا کردی

اعتنا نکردم. رفتم توی خانه. آمدم در را ببندم که چیزی بین دو لنگۀ در حائل شد. پای فخار بود. هُل داد و با یک فشار آمد تو. چشم‌هایش داشت از کاسه بیرون می‌زد.

«این مسخره‌بازیا چیه؟»

سر عرفان را به گودی گردنم بردم.

«بچه‌مه. نمی‌خوام بدم. پشیمون شدم

صدای فخار بالاتر رفت: «سر کارمون گذاشتی؟ این همه فرصت داشتی فکر کنیدست‌هایش را باز کرد تا بچه را بگیرد.

«بده‌ش به من، بابا

زن و شوهر هم آمدند توی حیاط. هر دو نفس‌نفس می‌زدند. زن بغض کرده بود و چشم‌هایش نم داشت. با التماس گفت: «خانوم، ما همه کارهامون رو کردیم. اتاق چیدیم، وسیله خریدیم، داریم براش شناسنامه می‌گیریم. حتی امشب کلی مهمون دعوت کردیمبعد انگار با نگاهش به فخار گفت کاری بکند.

فخار با غیظ نگاهم کرد.

«شما قرار گذاشتی، کاغذ امضا کردی. مگه شهر هرته؟»

گفتم: «اون قرارداد قانونی نیست. خودتم می‌دونی

فخار بیشتر اخم کرد.

«خب نباشه. ما گفتیم این وسط هم یه پولی گیر شما میاد، هم دل این بندگان خدا شاد می‌شه

گفتم: «حالا پشیمون شدم

مرد با عصبانیت آمد نزدیک‌تر.

«مگه ما مسخر‌ۀ توییم که یه روز بگی می‌فروشم، فرداش بگی وجدان‌درد گرفتم؟»

فقط یک قدم بینمان فاصله بود. انگشت اشاره‌اش را گرفته بود سمتم. «فکر شارلاتان‌بازی رو از سرت بنداز بیرون، خانوم. از چیزی که قبلاً طی کردیم، یه ریال هم بیشتر بهت نمی‌دم

زن، دست شوهرش را گرفت و التماس کرد کوتاه بیاید.

با دل و جرئتی که نمی‌دانم از کجا آمده بود، گفتم: «کی حرف پول زد؟ دارم می‌گم منصرف شدم. نمی‌تونی به‌زور ازم بگیریش

زن با لبخند گفت: «خانوم، ما با کلی ذوق‌وشوق از اون سر شهر پا شدیم اومدیم اینجا. خدا رو خوش نمیاد همچین کنیآغوشش را برای پسرم باز کرد. «به‌خدا بیشتر از چشمامون مراقبشیم. نمی‌ذاریم آب تو دلش تکون بخوره. از هر چیزی، بهترینش رو براش فراهم می‌کنیم. بهترین لباس، بهترین مهد، بهترین مدرسه…»

فخار صاف خیره شد توی چشم‌هام.

«بفرما؛ بچه‌تو قراره بفرستی وسط ناز و نعمت. به خیالت اگه نگه‌ش داری، بهش لطف کردی؟» کمر شلوارش را دو دستی گرفت و کشید بالا. «نه والا. باور کن وقتی بزرگ بشه، روزی هزار دفعه دعا به جونت می‌کنه که سپردیش دست اینا

زن گفت: «اصلا هر وقت دلت هواشو کرد، میاریم ببینیش. خوبه؟»

مرد با آرنجش به پهلوی زن سقلمه زد. زن اعتنا نکرد.

«می‌دونم چقدر دوستش داری. بچه‌ته خب؛ حق داری. ولی یه‌کم به فکر آینده‌ش باش

فخار باز خودش را قاطی حرف کرد: «فکر کردی تا کی می‌تونی از پس خرج‌ومخارجش بربیای؟ سال دیگه که موعد تمدیدِ همین چهار دیواری‌ برسه، صاحبخونه‌ت چند برابر می‌کشه رو رهن و اجاره‌ش. از کجا می‌خوای جور کنی؟! اگه همین امشب یکی‌تون مریض بشه، پول تو دست‌وبالت هست که برید دکتر؟»

زن دست گذاشت روی شانه‌ام.

«تو داری به خاطر خودش این کار رو می‌کنیو باز لبخند زد.

مرد، ساکت ایستاده بود به سیگار کشیدن.

زن گفت: «این‌طوری هم آیندۀ بردیا تأمینه، هم یه گوشه‌ای از مشکلات شما حل می‌شه. ما هم دورادور هواتونو داریمآمد نزدیک‌تر. دست انداخت زیر بغل‌های بچه. نرم از آغوشم کشیدش بیرون. تا بچه از بغلم جدا شد، فخار نفس بلندی کشید. زن، عرفان را توی بغلش جابه‌جا کرد و راه افتاد. مرد هم ته‌سیگارش را انداخت کنار راه‌آبِ حیاط. سری تکان داد و بعد از زن رفت بیرون. فخار جوری ایستاده بود نگاهم می‌کرد، انگار می‌ترسید نکند دوباره بزند به سرم. کمی این‌پا و آن‌پا کرد. عاقبت او هم رفت و در را چفت کرد.

برگشتم توی خانه. همان دمِ در نشستم و به دیوار تکیه دادم. تمام تنم خیس عرق بود و باوجوداین، لرز افتاده بود به جانم. اشک‌هایم تندتند روی صورتم افتادند. زانوهایم را جمع کردم و سرم را تکیه دادم بهشان. نفهمیدم چقدر گذشت که صدای بسته شدنِ در آمد. سرم را بلند کردم. احسان پرده را کنار زد. آمد توی خانه و شانه‌به‌شانه‌ام نشست. «باز داری گریه می‌کنی؟»

بی‌حرف نگاهش کردم.

صدای حنانه درآمد که گفت: «بده به عرفان

سرم را بالا بردم و به دستی که سمتم دراز شده بود، نگاه کردم. به بستنی نیمه‌خورده‌ای که شیرش شرّه کرده بود تا روی انگشتان دخترم.

احسان بلند شد. دست حنانه را گرفت و همان‌طور که می‌بردش سمت آشپزخانه گفت: «بریم دستتو بشورم


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۳
ارسال دیدگاه