آخرین مطالب

» پرونده » سخت ساده، به سادگی شعر سعدی

در پی بیژن جلالی

سخت ساده، به سادگی شعر سعدی

هیوا مسیح • اگر کسی مرا خواست بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند. و اگر اصرار کرد، بگویید برای دیدن طوفان‌ها رفته‌است! و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید رفته‌است تا دیگر بازنگردد «به عقیدهٔ سنکای فیلسوف وظیفهٔ فلسفه این است که ما را آرام و‌ ملایم ناامید کند، پیش از آنکه زندگی فرصت کند […]

سخت ساده، به سادگی شعر سعدی

هیوا مسیح

اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند.

و اگر اصرار کرد،

بگویید برای دیدن طوفان‌ها

رفته‌است!

و اگر باز هم سماجت کرد،

بگویید

رفته‌است تا دیگر بازنگردد

«به عقیدهٔ سنکای فیلسوف وظیفهٔ فلسفه این است که ما را آرام و‌ ملایم ناامید کند، پیش از آنکه زندگی فرصت کند این کار را با خشونت و دفعتاً انجام دهد

«هر چه کمتر انتظار داشته باشیم، کمتر رنج می‌کشیم. به مدد بدبینیِ تسلی‌دهنده، تلاش می‌کنیم خشم و اشک را به ترکیبی رقیق‌تر مبدل سازیم که کمتر ما را به هم می‌ریزد و آن غم است. سنکا دنبال این نبود که ما را ناامید کند، همان‌طورکه آن نوع امید را هم به ما ارزانی نمی‌کند که وقتی ناکام می‌ماند در جان‌مان تلخی می‌نشاند و فریادهای دلخراش از نهادمان بر می‌آوَرَد.» (آلن دوباتن)

جهان از آغاز

تا پایان

شعری‌ست

محزون.

کسی در خواهد زد

و خواهد آمد

که چشمان تو را

خواهد داشت

و همان حرف تو را

خواهد زد

ولی من او را

نخواهم شناخت

بله، حدستان درست، انگار شعر بیژن جلالی یادآور این نظریۀ سنکا و شرح آلن‌دوبلاتن است. اگرچه جلالی فیلسوف نیست اما شعرش به فلسفه پهلو می‌زند بیشتر از شعر ضیا موحد که خود استاد فلسفه و منطق هم هست و بسیاری از اشعارش رویکرد فلسفی دارد به‌ویژه در کتاب «نردبان اندر بیابان».

اما وقتی شعرهای بیژن جلالی را با دقت و با حوصله و آرامی بخوانی یک سنکا پشتش ایستاده که ازقضا شاعر است و اسمش بیژن جلالی است. بگذریم که شعرش آن‌قدر که باید مورد توجه عامه مردم قرار نگرفت مثل سهراب و فروغ. چون شعر آن دو در ابتدای خواندن یا خوانده شدن بلافاصله قابل درک و دریافت است به‌ویژه با طعم و چاشنی وزن عروضی دلنشین که هردو داشتند، اگرچه در برخورد دوم حتماً و می‌بایست اشعارشان تفسیر شود که کرده‌اند اما شعر بیژن جلالی از همان برخورد اول مخاطب را به فکر وامی‌دارد و برای فهم لایه‌های عمیقش حتماً باید از پوستۀ ساده‌اش عبور کنی. وزن هم از نوع فروغ یا سهراب وندارد که لذت متن آغازین را به مخاطب ببخشد. مثل خودش رک‌وراست و بی بازی با کلمات است. مرز بین هستۀ شعرش و پوسته به نازکی خود شعر است، معنای پنهان در شعر او همان است که در ظاهر کلمات وجود دارد

بیژن جلالی که از طرف مادر به خاندان هدایت بود و پدرش اهل تفرش و تحصیل‌کردۀ رشتۀ کشاورزی بود پس از جدایی آن دو با مادر و در بستر خانوادۀ هدایت بزرگ شد. حداقل دو زبان بلد بود، در فرانسه زندگی می‌کرد و با دایی بزرگش صادق هدایت معاشرت زیادی داشت بنابراین زیرساخت ذهن شاعری‌اش در چنین جایی شکل گرفته بود و این‌طور به نظر می‌رسید که کاملاً ذهنی مدرن از نوع اروپایی دارد و ظاهراً هیچ تأثیر یا اطلاعی از ادبیات کلاسیک ندارد، هیچ ردی مثلاً از حافظ و سعدی ودر شعرش انگار وجود ندارد اما در حقیقت یک دوره به‌طور جدی به ادبیات و شعر کلاسیک می‌پردازد و این دورۀ مطالعاتی‌اش با بخش اروپایی به‌ویژه شعر و ادبیات فرانسه از او انسانی گوشه‌گیر و پر از سکوت ساخته بود همچون دایی‌جانش. اما کافی بود دایی و خواهرزاده به هم برسند.

مادر بیژن دراین‌باره گفته: «شما دوتا زبون‌بسته‌اید اما وقتی به هم می‌رسید کسی جلودارتون نیست

همنشینی هدایت و بیژن هم خیلی جالب است. روزی بیژن از هدایت دربارۀ بوف کور می‌پرسد: «دایی جان بوف کور را چطوری شد که نوشتین؟»

هدایت می‌گوید: «چیه دایی، می‌‌خوای بدونی خودم فهمیدم چی نوشتم؟

روحیۀ طنز و گوشه‌گیری هدایت تأثیر زیادی بر شخصیت بیژن جلالی و طبیعتاً شعر او گذاشته است. در فرانسه، هدایت پاتوقی داشت که مثل همۀ کافه‌های روشنفکران نبود. پاتوق هدایت کافۀ رنگین‌پوستان بود و با بیژن یا بعضی دوستان دیگرش آنجا قرار می‌گذاشت. باری! پاسخ هدایت نکتۀ مهمی را در خود دارد؛ او خوب می‌داند که نویسندۀ یک داستان یا رمان می‌داند دربارۀ چه چیزی می‌نویسد، حتی رمان سه سال طول می‌کشد اما در زبان و روح شاعر برعکس است، خود شاعر بعداً می‌شود مخاطب شعرش. جلالی از این گروه بود. در آغاز هم حتی با چاپ نخستین کتابش چندان مورد توجه قرار نگرفت. بعد از یک دهه به شعر بیژن توجه شد. آن هم زیر سایۀ دایی. اما وقتی توجه شد فهمیدند چه شاعر بزرگی است ولی مردم خیلی نمی‌شناختد به دلیل تنهایی‌اش، گوشه گیری‌اش و البته شعر سخت آسانش. خودش می‌گوید: «من دنبال این نیستم بفهمم چی می‌گم. بعداً که سروده می‌شه به زندگی من معنا می‌ده

از انسان نپرداخته بودم

که به گیاه رسیدم

با سنگ گفتگو را آغاز کردم

و همچنان در دل تاریکی‌ها

 پیش رفتم

 و اینک در افقِ روحم

 انسان

چون ستاره‌ای

کورسو می‌زند

یا در این شعر:

شاعر با شعرش

یک بار قبل از خودش

زندگی می‌کند

و آنچه را که می‌گوید

بعدها خواهد دانست

و آنچه را که نوشته است

بعدها زندگی خواهد کرد

نگاه بیژن جلالی به ماهیت شعر همین است اما در آنچه می‌گوید او نیز یکی از شاعران مرگ‌اندیش است.

بر خاک من

گلی می‌گذارید

خوشا که من نیستم

و فقط گلی هست

که دست شما

بر خاک می‌نهد

مرگ، هستی و زندگی سه عنصر اصلی شعر اوست، با نگاهی عاشقانه و حتی عارفانه البته نه از نوع عرفان تذکرهالاولیایی‌. از طرفی به‌شدت طبیعت‌گراست. طبیعت‌گرایی او تفاوت زیادی با طبیعت‌گرایی سهراب سپهری دارد. مثلاً نگاه

سهراب این‌طور است: انسان علف سیب سنگ معنا. برای همین می‌گوید: «شاخه‌ای را بکنم خواهم مرد». اما بیژن جلالی از نظر زیست و زندگی به فروغ نزدیک‌تر است. شاعر شهری است، دارای نگاهی متفکر، فلسفی و عارفانه از نوع عرفان شیک شهری است. این عبارت عرفان شیک شهری هم چیز عجیبی است می‌دانم. او در ذات خودش عارف است اما در زیست مثل خرقانی یا بایزید نیست، بروی پاریس یا کافه شوکا، قهوه بنوشی و با دیگران به‌اندازۀ همان قهوه معاشرت کنی وولی فیلسوف عارف باشی همه‌جا، در خانه‌ات و در شعرت. بیژن جلالی این‌گونه بود، لااقل آن‌طور که بنده از نزدیک می‌شناختم. بگذارید مثالی بزنم.

او در شعرش اصلا نمی‌پرسد: «از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟» نسبت نگاه بیژن با هستیِ سؤال‌برانگیز از اینجا به بعد است. از این سؤال بزرگ شمس و مولانا به بعد است.

جهان از آغاز

تا پایان

شعری‌ست

محزون.

همه‌چیز هستی مثل شعر است آشکار اما پنهان، او با همین شعر حتی همۀ هستی را سرودۀ خدا می‌داند و خودش هم در این شعر زندگی می‌کند پس در این جهان زیستنتش در شعر زیستن است. اگر جهان یک شعر است پس موجود زنده‌ای هم هست، برای همین حتی گاهی جهان را با شعر بیدار می‌کند که در واقع شعر را بیدار می‌کند. جهان با شعر طلوع می‌کند و با شعر غروب. با خود فکر می‌‌کردم او سبک هندی را هم خوب بلد بود. درصورتی‌که شعرش این را کمتر نشان می‌دهد یا به‌عبارتی مثل تأثیر سبک هندی در شعر سپهری نمود ندارد.

شاید لیوان

از شکسته شدن

درد می‌کشد

و دیوار از خراب شدن

می‌بینید که چگونه به‌سادگی به اشیا شخصیت انسانی می‌دهد! لیوانی که درد می‌کشد و دیواری هم. این تکنیک سبک هندی در شعر ایران است که بزرگ‌ترین شاعرانش بیدل دهلوی و صائب تبریزی است.

عاشقانه‌هایش هم متفاوت است:

تو صدای پایت را

به یاد نمی‌آوری

چون همیشه همراهت است

ولی من آن را به‌خاطر دارم

چون تو همراه من نیستی

و صدای پایت بر دلم

نشسته است.

یا:

عشق ما

صدایی شد 

در دهان پرنده‌ای

و به دور دست‌ها رفت

و بین شاخ‌وبرگ درختان 

گم شد.

واقعاً فکر می‌کنید نیازی به توضیح و تفسیر دارد؟ نه؛ مگر به‌دلیل تکنیک. وگرنه به سادگی شعر سعدی است.

زندگی کردن را

به کس دیگری واگذار

کرده‌ام

آیا سایه‌ای است

از خود من

یا سایۀ بیگانه‌ای است

که زندگی مرا

می‌بلعد

...

روحیه و نگاه عارفانه در هرجا و هر کتاب او موج می‌زند.

ای مردم

آنچه را که یادگار دریاست

به دریا باز دهید

و آنچه را که از آسمان

در دل من مانده است

به آسمان بازگردانید

زمزمۀ جنگل

و صدای آبشارها را

به جنگل و آبشارها

برگردانید

و اگر ستاره‌ای

در دست‌های من مانده است

آن را به آسمان باز فرستید

و آنگاه تن مرا به زمین

باز دهید

و قلب مرا به سکوت و تاریکی

بسپارید

و سپس به آهستگی

از من دور شوید

تا هرگز از آمدورفت شما

با خبر نباشم

خورشید را نیز

از جهان برگیرید

تا ما را از دست‌های خود

که از خزیدن در تاریکی

خون‌آلود شده‌اند

شرم نیاید

و چهره‌های پریده‌رنگ

و چشم‌های هراسانِ یکدیگر را

نبینیم

همچون عارفی می‌خواهد همه چیز به آغازش در هستی برگردد و خودش به گوشۀ خلوتش رفته دور از جماعت باشد.

به نظرم بیژن جلالی تنها شاعری است در دوران ما که نگاه بسیار متنوع موضوعی به جهان و انسان دارد ولی متأسفانه آن‌قدر که باید به او اهمیت نداده‌اند. اگر هم مورد توجه عدۀ اندکی جوان قرار گرفته و کم‌کم از شعرش استقبال شده به‌دلیل شعرش است، شعر راستینش. یک ترم در کلاس‌های شعردرمانی‌‌ام به شعر و زندگی بیژن جلالی پرداختم، به‌طرز باورنکردنی همۀ کلاس از طیف خانه‌دار تا دکتر به‌شدت به بیژن جلالی علاقه‌مند شدند. حال فکر کنید اگر امکانی در کشور بود که به شاعران خوبمان بدون هرگونه نگاه ایدئولوژیک و تعصب بپردازیم چه زنجیرۀ محکمی از نیما تا فردا شکل می‌گرفت و شاعران جوان تربیت‌یافتۀ مکتب‌های شعری ایران از رودکی تا نیما و از نیما تا فردا پا به عرصه می‌گذاشتند که امید دارم خواهند آمد.

به‌راستی بیژن جلالی بی هیچ حاشیه‌ای یکی از ناب‌ترین شاعران و انسان‌هایی بود که می‌شناختم. درود و بدرود با او.


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۴۳
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه