آخرین مطالب

» شماره ۴۳ » خنده‌های هراس و تنهایی

خنده‌های هراس و تنهایی

نام کتاب: خنده‌های هراس و تنهایی نویسنده: مسعود بربر ناشر: نشر چشمه نوبت چاپ: اول ۱۴۰۳ تعداد صفحه: ۱۸۲ چاپ اول: ۱۴۰۳ قیمت: ۲۲۰هزار تومان مسعود بُربُر نویسنده ایرانی متولد ۱۳۶۱ در تهران است. او داستان‌نویس، روایت‌پژوه و مدرس ادبیات داستانی است. «خنده‌های هراس و تنهایی» بعد از دو کتاب «مرزهایی که از آن گذشتی» […]

خنده‌های هراس و تنهایی

نام کتاب: خنده‌های هراس و تنهایی

نویسنده: مسعود بربر

ناشر: نشر چشمه

نوبت چاپ: اول ۱۴۰۳

تعداد صفحه: ۱۸۲

چاپ اول: ۱۴۰۳

قیمت: ۲۲۰هزار تومان

مسعود بُربُر نویسنده ایرانی متولد ۱۳۶۱ در تهران است. او داستان‌نویس، روایت‌پژوه و مدرس ادبیات داستانی است. «خنده‌های هراس و تنهایی» بعد از دو کتاب «مرزهایی که از آن گذشتی» و «اینجا خانۀ من است» سومین اثر داستانی بُربُر است.

نویسنده کتاب را با گسستی زمانی آغاز می‌کند. طوری که خواننده از همان اول خود را در رفت و برگشت مداوم و موازی میان دو زمان مختلف از تاریخ می‌بیند. در ابتدا به نظر می‌رسد با اثری مواجهیم که به سبک رایج امروزی قرار است در دو جهان موازی روایت ‌شود. یکی در سرزمین پهناور ایران کهن با ویژگی‌هایی اساطیری و نام‌هایی مشابه با اسامی که پیشتر در شاهنامه فردوسی خوانده و شنیده‌ایم و دیگری در جهان کنونی با مختصات ایران باقی‌مانده از آن امپراطوری بزرگ. با پیشبرد قصه، ربط‌ها و نشانه‌هایی میان دو روایت برای خواننده آشکار می‌شود. پیوندهایی میان انسان‌ تنها و رها شده‌ امروز با آدم‌های ساختارمند و اصیل جهان دیگر که گویی به طرز شگفت‌آوری در زمان امتداد یافته‌اند.

هر چه پیشتر می‌رویم، خودمان را بخشی از پروژۀ تحقیقاتی راوی داستان می‌بینیم. همچنان که وسوسۀ خواندن روایتی از جهان‌های موازی در گوشۀ ذهنمان باقی مانده، شخصیت‌های جهان کهن را بیشتر می‌شناسیم. بهشان نزدیک می‌شویم و تلاش می‌کنیم به درک درستی از موقعیت زمانی و مکانی‌شان برسیم. هرچند چنان جهان ناملموسی، همچنان برای خوانندۀ امروزی بسیار دور از دسترس می‌نماید، یافتن نقطۀ اشتراکی میان هر دو روایت که عشق است و خواب، وسوسۀ کافی را برای ادامه در خواننده ایجاد می‌کند.

«خنده‌های هراس و تنهایی» روایتگر زندگی فروپاشیدۀ نویسنده‌ای با گرایش‌های آزادی‌خواه سیاسی است که زمانی حرف‌هایش بر جامعه تاثیر داشته. کسی که به ناگه صدایش خفه شده و حالا سعی دارد پس از تباهی همه چیز، فرصتی هرچند کوچک برای بازگرداندن عشقش پیدا کند.

راوی بیهوده دنبال زنده کردن عشقی است که به گمان خودش در برهه‌ای مجبور به ترک آن شده. زمانی که درمانده و مستأصل بوده. توجیهات ذهنی راوی برای فرار از حس تنهایی و رهاشدگی. چنان که خودش هم می‌‎داند آنچه از کف رفته هرگز به دست نمی‌آید. ولی سعی‌اش را می‌کند. در مجاز و واقع، در جهان‌های گوناگون و پیوند دادن هر چیز باربط و بی‌ربطی به هم از چند هزار سال پیش تا کنون. در گشودن راز قصه‌ای مرموز و فراموش‌شده برای باز کردن گره‌های ذهنی خود. راوی به‌شدت در خودش گیر کرده. می‌شود دید که چطور زمان و زندگی را از دست داده. از سوگواری برای سگش گرفته تا گدایی محبت از کسی که زمانی دیوانه‌اش بوده. دیالوگ‌هایش با ترنم به‌شدت احساس زده است. دیالوگ‌هایی اغراق‌شده از جنس تنهایی مفرط با دختری که دیگر شرم دارد حتی حقیقت کنونی خود را برایش آشکار کند. به‌راحتی دروغ می‌گوید. پنهان‌کاری می‌کند و چیزهایی می‌گوید که حرف خودش نیست. تظاهر است. ما می‌دانیم، ترنم هم می‌داند.

نقطۀ جالب توجه، شاید آن بخشی از روایت باشد که به ماهیت وجودی حقیقت می‌پردازد. یعنی چیزی که واقعی هست و در عین حال نیست، مجاز است. مثل رابطۀ مجازی راوی با عشقش از خلال تماس‌های تصویری فراوان که در آن‌ها نویسنده با ترفندهای نوشتاری، مرز میان مجاز و واقع را از بین می‌برد. همان کاری که به نوعی دیگر در روایت کهن رمان هم انجام می‌دهد و در جایی اشاره می‌کند که زریر برای رسیدن به معشوقش آتوسا، یا باید آن راه دور و دراز را برود و دیر برسد و یا باید راه شهر دیوها را برگزیند که می‌شود آن را به مجاز تعبیر کرد. اشاره‌ای به معجزۀ عصر دیجیتال که هر چند مصنوعی، راهی است برای پیمودن مسیرهای طولانی در کسری از ثانیه و وصالی مجازی با معشوق.

به نظر می‌رسد مسعود بربر با توجه به پیشینۀ مطالعات و پژوهش‌های ادبی خود در حیطۀ متون کهن، روایت‌شناسی و اساطیر ادبی، خود را ملزم به ادای دینی هرچند کوچک به آن بخش از ادبیات ایران دانسته که برای نسل امروز به شدت ناآشنا و ناملموس است.

در زیر بخشی از رمان را می‌خوانید:

«کنارۀ نهر را پی گرفتیم تا رسیدیم به درختی کهن‌سال، اما زنده و سبز. پشت درخت چینه‌ای گِلین بود و پشت چینه پرهیبِ تاریک خانه‌ای در چشم‌دیدار. آن‌سوتر تیرهای چوبی سقف خانه‌ای دیگر پیدا بود و بعد نمایی گنگ و تاریک از خانه‌هایی دیگر. گویی به آستانۀ روستایی بر بلندای کوه درآمده بودیم؛ روستایی در بالاترین مرز زمین با آسمان، تکیه‌کرده به دیواره‌ای سنگی؛ و شگفت که گویا سبز هم بود. توبره‌ها از اسب‌ها برداشتیم و اسب‌ها را یله کردیم. توبره‌ها را که بر زمین گذاشتیم، سرمان به توبره نرسیده خوابمان برد. زریر را نمی‌دانم، من خوابم برد

سمانه خادمی


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : شماره ۴۳ , معرفی کتاب
ارسال دیدگاه