آخرین مطالب

» پرونده » بیژن جلالی : چند نمای دور و نزدیک

بیژن جلالی : چند نمای دور و نزدیک

کامیار عابدی اوایل تابستان سال ۱۳۷۳ بود که از بوشهر به تهران برگشتم. بیست‌وشش‌ساله بودم. هفت‌هشت مقاله دربارۀ شعر و شاعران معاصر نوشته و منتشر کرده بودم اما علاقه داشتم که در کنار تدریس در دبیرستان‌ها به نحو گسترده‌تری به تحقیق و تحلیلم ادامه دهم. در آن روزها تمایل داشتم منتخبی تاریخی از شعر و […]

بیژن جلالی : چند نمای دور و نزدیک

کامیار عابدی

اوایل تابستان سال ۱۳۷۳ بود که از بوشهر به تهران برگشتم. بیست‌وشش‌ساله بودم. هفت‌هشت مقاله دربارۀ شعر و شاعران معاصر نوشته و منتشر کرده بودم اما علاقه داشتم که در کنار تدریس در دبیرستان‌ها به نحو گسترده‌تری به تحقیق و تحلیلم ادامه دهم. در آن روزها تمایل داشتم منتخبی تاریخی از شعر و شاعران از دورۀ مشروطه تا دهۀ۱۳۶۰ فراهم آورم. مقدمات کار را هم فراهم آورده بودم اما منابع و مآخذ کتابخانه‌ای برای بخش زندگی‌نامۀ شاعران کفایت نمی‌کرد. مجبور شدم که با پرس‌وجو از این و آن، از شاعرانی که درباره‌شان آگاهی‌ام کم بود، مطلع شوم. به برخی از شاعران زنده هم زنگ می‌زدم. یکی از کسانی که به آنان زنگ زدم بیژن جلالی بود.

جلالی وقتی متوجه شد که از شعر و شاعران معاصر و آثار خود او بی‌اطلاع نیستم، با خوشرویی از تلفن من استقبال کرد. پیشنهاد کرد که قراری بگذاریم. به‌طبع، خوشحال شدم. لابی هتل هما در خیابان بالای میدان ونک را پیشنهاد کرد. وقتی به آنجا رفتم و منتظرش شدم، از روی عکس‌ها تصورم این بود که باید منتظر مرد لاغراندام قدبلندی باشم. او لاغراندام بود اما قدبلند نبود. راستش قدری حیرت‌زده شدم. آن روز به‌طور ضمنی با خودم عهد کردم که دیگر عکس‌ها را ملاک شناخت قدوقامت شاعران و نویسندگان ندانم! در همان لحظه‌های اول متوجه شدم که در عین رأفت و مهر، انسانی است بسیار حساس: وقتی گارسون‌های کافۀ هتل با قدری بی‌مبالاتی نتوانستند یا نخواستند موقعیت مناسبی برای نشستن ما پیدا کنند، او که از سال‌ها قبل در آنجا قرار ادبی و دوستانه می‌گذاشت، از این رفتار بسیار رنجید و گفت به کافه شوکا برویم. اندکی دورتر از هتل، سوار پیکان بژ او شدیم که با وجود گذشت لااقل دو دهه بسیار شیک و تمیز به نظر می‌رسید.

کافه شوکا کافۀ کوچکی بود در مرکز خرید گاندی در خیابان گاندی. از میدان گاندی چندان دور نبود. آن موقع مراکز خرید هنوز در تهران چندان زیاد نبود. وقتی به آنجا رفتیم به‌سرعت با یارعلی پورمقدم نویسنده که صاحب کافه بود، آشنا شدم. اولین دیدارم با جلالی تا اول شب به صحبت دربارۀ شعر و ادبیات و عرفان و تاریخ گذشت. یارعلی هم به‌سبب انسی که با جلالی داشت، چندبار در گفت‌وگوها شرکت کرد. من از دیدارم با او، که شاعر و انسانی بسیار متفاوت بود، بسیار خوشحال بودم. با کمال فروتنی بگویم که او نیز از این دیدار و دوستیِ تازه آغازشده خوشنود بود. وقتی که در حوالی خیابان شریعتی از اتومبیلش پیاده شدم جمله‌های مهرآمیزی گفت که نشان می‌داد علاقه‌مند است دیدارهایمان ادامه پیدا کند. بعدها متوجه شدم که در آن دوره به تدریج از دو سه دوست ادبی و شخصی‌اش هریک به دلایلی به‌طور کامل گسسته بود. احساس تنهایی می‌کرد.

جلالی، چنان که من در این دوره او را شناختم، انسانی بود آرام و با رفتاری پخته. نه زود از موضوعی به هیجان می‌آمد، نه به‌آسانی هرسخنی را می‌پذیرفت. گفت وگو از شعر و شاعران را دوست داشت اما شاید قدری بیش از آن -‌نه، بهتر است بگویم خیلی بیش از آنعلاقه‌مند بود دربارۀ مسایل کلی بشری بحث و گفت‌وگو کند. به نظرم می‌آمد او شعر را نه بِماهُوَشعر که به‌عنوان یکی از اصلی‌ترین راه‌های اندیشیدن به انسان، جهان، هستی، خدا، ابدیت، مرگ و آینده در نظر می‌آورد. ازاین‌رو، هنگامی که به قلمرو فلسفه و اندیشه و عرفان می‌رسید، با شکفتگی و گشودگی بیشتری سخن می‌گفت. ناگفته نگذارم که جلالی به‌سبب پیوند با کلام و علاقه به شعر و هنر، چشم‌ودلی زیبایی‌شناس داشت. در برابر زیبایی طبیعت و زندگی و زنان بی‌تاب می‌شد. البته بی‌تابی‌اش از نوع خاص خود و همراه با طمأنینه بود.

او با شاعران فرنگی به‌ویژه فرانسه آشنایی عمیقی داشت. بر زبان فرانسوی مسلط بود و با زبان انگلیسی آشنا. در دورۀ جوانی به ضرورت مدتی انگلیسی درس داده بود. گاه مقاله‌ای به انگلیسی بر روی میزش می‌دیدم اما بخش اعظم کتاب‌هایش فارسی و فرانسوی بود. عادت داشت با مداد کتاب بخواند. یعنی زیر جمله‌های مهم خط بکشد یا در حاشیه یادداشت کند. در شرح احوال آندره ژید خوانده‌ام که او نیز با دقت و با مداد کتاب می‌خواند. کتاب‌های فارسی‌اش، گذشته از ادبیات معاصر، به‌طور عمده متن‌های منظوم و منثور عرفانی کهن فارسی بود. نوع مطالعه و رجوع او به این متن‌ها از نوع واکاوی محتوا و ایده بود. هم از نوع خط کشیدن و یادداشت‌ها و هم از گفت‌وگوهایی که با او داشتم، درمی‌یافتم که با شکل و صورت و وزن و قافیۀ شعر کهن چندان گیروداری ندارد. درواقع، باید بگویم که اصل و ساختار هر حرف به لحاظ نوع محتوا و ایده برایش اهمیت داشت.

جلالی از اوایل دهۀ ۱۳۴۰ به بعد شعرهایش را با هزینۀ خود چاپ می‌کرد. گاهی اسم خود او به‌عنوان ناشر می‌آمد و گاهی نه اما در هردو حال هزینه را خودش پرداخته بود. اما نکتۀ جالب‌توجه این بود که دفترهایش در همۀ این سال‌ها بسیار به‌آرامی خریده و خوانده می‌شد. حتی دو سه دفترش به مرحلۀ تجدید چاپ رسید. این نکته در حوزۀ شعر سپید غیرشاملویی در دهه‌های ۱۳۷۰-۱۳۴۰ پدیده‌ای کمیاب و شاید تا حدودی منحصربه‌فرد بود. دلیلش شاید آن بود که شعرهای او بیرون از جریان رایج شعر نو هم می‌توانست دیده و خوانده شود: جلالی به‌خلاف اغلب شاعران نوگرای هم‌عصرش با جهان و هستی در مناجات و زمزمه بود. مناجات‌ها و زمزمه‌هایش هم کوتاه و شفاف بود. خواننده‌هایش آن را متفاوت و دل‌نشین می‌یافتند و از ابتذال دور.

*

به‌طور کلی، بیژن جلالی در دهۀ ۱۳۷۰ هنوز به آن شهرتی که بعدها یعنی پس از رفتنشبه آن رسید، نرسیده بود. درواقع، نوع شعرهایش با فضای سیاسی‌–‌اجتماعی عصر، که دهه‌ها در ادبیات ایران غالب بود، همخوانی نداشت. او راه خودش را می‌رفت. البته فضای ادبی در حال تغییر بود و اتحاد شوروی هم در حال فروپاشی بود. هرچند هنوز شاعران و نویسندگان چپ‌گرا مرجعیتشان را از دست نداده بودند. شاید بعد از درگذشت شاملو در سال ۱۳۷۹ وبه‌ویژه از دهۀ ۱۳۸۰ نوع زیست ذهنی شاعران و نویسندگان ایرانی متنوع‌تر و گسترده‌تر شد. البته این ویژگی به‌هیچ‌وجه به آفرینش آثاری برتر و بهتر از دوره‌های قبل منجر نشد اما فضا تغییر کرد.

وقتی به آن دوره فکر می‌کنم می‌بینم نمونه‌ها و نمادهای تغییر از همان دهۀ ۱۳۷۰ آغاز شده بود. توجه به شعرهای سهراب سپهری در این دهه به تدریج به حالت فورانی رسید. کتابی که خود من دربارۀ او در سال‌های ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۴ نوشتم و در سال ۱۳۷۵ منتشر شد، چند بار پی‌درپی تجدید چاپ شد. نکته‌ای که حتی در نیمۀ دهۀ ۱۳۷۰ برای خود من شگفت‌آور بود. اما گفتمان‌های ادبی روی به تغییر داشت. سپهری نماد و نمونۀ مهم این تغییر بود. توجه به او که شاعری گوشه‌گرفته بودپس از درگذشتش در سال ۱۳۵۹ شروع شد. این که دو شاعر درجه‌اول قلمرو نو، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث در این دوره از شعر او به نیکی یاد نکردند، نشانۀ آن بود که این دو تحول در فضای گفتمانی شعر فارسی را با شمّ نیرومندشان دریافته بودند وگرنه شاملو و اخوان، که در دهه‌های ۱۳۵۰-۱۳۳۰ با سهراب دوستی یا آشنایی یا سلام‌علیکی داشتند، هرگز نکته‌ای در نقد او نگفته بودند.

در فضای چپ‌گرایانه‌ای که در دورۀ محمدرضاشاه بر بخش عمده‌ای از آفرینش ادبی حاکم بود، نوع شعر جلالی هم چندان دیده نمی‌شد. بهتر است بگوییم در حاشیه قرار داشت. شعرهای سپهری هم که به‌لحاظ صورت اغلب نیمایی بود، همچنان که اشاره شد، به همین دلیل در حاشیه قرار داشت. ناگفته نماند که حتی در همان دوره هم کسانی بودند مانند احسان طبریِ فقید که اندکی پس از بازگشت به ایران و شناخت شعر سپهری، آن را ستودند اما شمار چنین ادیبانی که بیرون از فرهنگ اجتماعی مارکس‌گرایانه به خود شعر به‌عنوان کلامی بیرون از ایدئولوژی توجه می‌کردند، بسیار اندک بود. جلالی حتی در دهۀ ۱۳۶۰ در فضای مخالفت با نشانه‌های غرب نیز نمونه‌ای از عرفانی غیرخودی تلقی می‌شد.

پس از دورۀ جنگ وضعیت به‌تدریج تغییر کرد. نسل جدیدی هم در حال رشد بود که می‌کوشید از تلخی‌های جنگ خود را دور کند. یکی از شاعرانی که می‌توانست زهر زندگی سیاسی یا سیاست‌زده را بگیرد، البته سپهری بود. به خاطر می‌آورم که اندکی مانده به پایان جنگ شهرام ناظری شماری از اشعار سپهری را به آواز بلند و احمدرضا احمدی با کلام گرم خود خواندند. اندکی بعد، نوار کاستی از شعرهای شاعر هشت کتاب در دسترس ما دانشجویان آن دوره قرار گرفت که گفته می‌شد صدای خود سپهری بود اما دو سه سال بعد دریافتیم که صدا صدای تب‌آلود خسرو شکیبایی است. در آن سال‌ها با فقدان اینترنت چنین آگاهی‌هایی چه به‌سختی و چه دیر به دست می‌آمد!

*

جلالی هم در چنین فضایی به تدریج بیشتر به چشم آمد. در مجله‌های ادبی شعرها و نیز گفت وگوهایی با او منتشر شد. البته، برخی از گفت‌وگوها مربوط به دایی نامدارش، صادق هدایت، بود و بخشی مرتبط با خود او. اعطای جایزۀ مجله گردون به او در سال ۱۳۷۴ شهرت او را دست‌کم تا حدی در جامعۀ روشنفکری ادبی بیش از پیش کرد. در هنگام دریافت این جایزه، جلالی ضمن سپاسگزاری از داوران، با فروتنی ذاتی خود اشاره کرد که هرچند من در همان جای فکری خودم هستم، این روشنفکران ادبی ایران هستند که سرانجام مرا دیدند یا به من رسیدند! علاوه‌براین، چون با لبخند و ملایمت -‌خوی همیشگی اوگفته شد، نه‌تنها واکنشی به وجود نیاورد که حتی به‌آرامی پذیرفته شد. حرف حقی هم بود.

جلالی انسانی بود با جثۀ کوچک. بسیار آراسته لباس می‌پوشید. به سبک دهۀ ۱۳۵۰ اهل کت‌وشلوار و کراوات بود. بیرون از خانه هیچ‌وقت او را بی‌کراوات ندیدم. در خانه فقط وقتی که دوستی بسیار نزدیک از او دیدن می‌کرد،ممکن بود عصرهای دیر او را با عبایی خاص ببیند که در حیاط خانه یا داخل کوچه به گربه‌ها خوراک می‌دهد. سگ بزرگی داشت به نام توتو. محافظ خانۀ ویلایی نه‌چندان بزرگ مادری‌اش بود. این خانه باقی‌مانده از حدود دهۀ ۱۳۳۰ بود، در کوچه‌ای در ضلع جنوبی چهارراه دروس. مدت‌هاست گذارم به آن طرف‌ها نیفتاده است. نمی‌دانم الان آنجا چه شکلی است. در دهۀ ۱۳۷۰ هنوز خانه‌های ویلایی در آن حوالی اندک نبود. البته، آپارتمان‌های بلندمرتبه هم به‌سرعت در حال رشد بود. کمااینکه حدود هشت‌نه ماه پس از درگذشت جلالی هنگامی که از آنجا گذشتم، خانۀ جلالی تبدیل به آپارتمانی هشت‌نه طبقه شده بود.

پدر و مادر جلالی خیلی زود از هم جدا شده بودند. او پس از مدتی زندگی با پدر، پس از دیپلم برای ادامۀ تحصیل به فرانسه رفته بود. پس از بازگشت در اوایل همین دهه با مادر زیست. او در فرانسه در چند رشته درس خواند بی‌آنکه هیچ‌یک را به پایان برد. می‌گفت مادرش همیشه از این بابت او را سرزنش می‌کرد اما خودش تأکید می‌کرد که در انتخاب رشتۀ تحصیلی اشتباه کرده بود. فیزیک و شیمی با ذوق ادبی و هنری‌اش همخوانی نداشت. بی‌علاقگی به علوم سبب ضعف اعصاب و افسردگی او شده بود.

دربازگشت به ایران، دورۀ لیسانس زبان فرانسوی را در دانشگاه تهران به‌سرعت گذراند. استادانش اغلب فرانسوی بودند. استاد فارسی‌اش هم پرویز ناتل خانلری بود. رابطۀ او با ناتل خانلری تا دهۀ ۱۳۶۰ حفظ شده بود. پس از مدتی کار در مقام دبیر، و نیز مترجم زبان فرانسوی به کار در شرکت پتروشیمی مشغول شده بود. اوایل انقلاب، در فضای انقلابی، جزو فهرست اخراجی‌ها قرار گرفته بود تا آن که به پایمردی چند دوست قدیم و نیز لطف دکتر رحیم عابدی، اولین مدیر پتروشیمی در دولت مهدی بازرگان، توانسته بود حکم بازنشستگی بگیرد.

من گاه هر هفته یا اغلب هر دو هفته یک بار جلالی را می‌دیدم. در نیمۀ آذر ۱۳۸۷ دو سه روزی از او بی‌خبر ماندم. عصر چهارشنبه‌ای بود که با مطالعۀ یکی از روزنامه‌های عصر متوجه شدم ناگهان دچار عارضۀ مغزی شده و در بیمارستان بستری است. بسیار منقلب شدم. با پسر جوانی به نام فرهاد که در ماه‌های آخر در اتاق کوچک طبقۀ دوم خانه‌اش تلفنی صحبت کردم. فرهاد برادرِ پسرخواندۀ جلالی به نام شهریار بود که در دهۀ ۱۳۵۰ در تصادف رانندگی درگذشت. جلالی حدود یک ماه در بیمارستان شریعتی در اغما بود. هرهفته به دیدنش می‌رفتم اما معالجه‌ها و کوشش یکی از خویشاوندان پزشکش به نام دکتر داریوش کمال هدایت (درگذشتۀ۱۴۰۰) و مراقبت خانم فروزندۀ اربابی و همسرش، از دوستان جلالی، بی‌سود بود (با فروزندۀ اربابی، گویندۀ رادیو، اشتباه نشود). جلالی در ۲۴ دی سرد ۱۳۷۸ زندگی را بدرود گفت. جلالی در کنار مادر محبوبش، اشرف‌الملوک هدایت، در آرامستان بهشت زهرا به خاک سپرده شد. یادش همیشه با من همراه بوده است. همراه خواهد بود.

مهر۱۴۰۳

از نوشته‌های پیشین:

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

زبان نثر در شعر جلالی ساده، بی آلایش و دور از هرگونه پیچیدگی است. از نمودهای کهن در زبان خبر چندانی نیست. البته، گاه و به ندرت واژه ای مانند «گوییا» بسامد درخور ملاحظه ای در شعرهایش پیدا می‌کند. علاوه براین، اگر برخی کاستی‌ها یا نادرستی‌ها از نطرهنجار شناخته شدۀ شکل و ساخت در شعر او وجود داشته باشد، سرانجان در دفتر عمده و پایانی او یعنی روزانه ها(۱۳۷۳) نوعی پختگی و کمال در شیوۀ شعری اش پدیدار می‌شود.

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

شعر جلالی شعر مراقبه و مکاشفه است و از هر نوع پیچیدگی لفظی، معنایی ، تصویری و موسیقیایی، دور. اقلیم شعر او اقلیم اشراق است. شاعر گیر وداری با اندیشۀ شعری ندارد. حس شعری وی بازتاب حیات ذهنی شاعری است که با هستی در هستی و به هستی می‌اندیشد.

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

هنگامی که در سال ۱۳۴۱ دفتر روزهای بیژن جلالی منتشر شد، بر تحیر نسل هایی که با شعر سنتی از سده‌ها پیش به طور کامل و حتی شعر نو سنتی و نیمایی از چند دهه قبل خوگر شده بودند، افزود:شعرهای جلالی که یکسره به نثر بود تا حدود چهار دهه تداوم یافت.

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

در کلام جلالی فکر و شعردر انطباق با یکدیگر است. به عبارت دیگر، این دو قلمرو اغلب پا به پای هم پیش آمده است. با این همه،چون شعر او فاقد ویژگی ادیبانه است، خود شاعر هم تا مدت‌ها هم قبل و هم بعد از انتشار شعرها در «شعر » نامیدن تامل هایش تردید داشت.

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۴۳
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه