آخرین مطالب

» داستان » گل‌های کاغذی صورتی (وحید گودرزی)

گل‌های کاغذی صورتی (وحید گودرزی)

اتاق‌خوابشان عجیب است. بعد از در ورودی اتاق سقف کوتاه است، اما از وسط اتاق ارتفاع پیدا می‌کند و بلندتر می‌شود. تختخواب همان وسط گذاشته شده. مرد لبۀ سمت راست تخت نشسته، درست روبروی کتابخانه‌ای که تازه آن را به اتاق آورده و پشت به دیوار کنار پنجره گذاشته است. از وقتی که زن به […]

گل‌های کاغذی صورتی (وحید گودرزی)

اتاق‌خوابشان عجیب است. بعد از در ورودی اتاق سقف کوتاه است، اما از وسط اتاق ارتفاع پیدا می‌کند و بلندتر می‌شود. تختخواب همان وسط گذاشته شده. مرد لبۀ سمت راست تخت نشسته، درست روبروی کتابخانه‌ای که تازه آن را به اتاق آورده و پشت به دیوار کنار پنجره گذاشته است. از وقتی که زن به اتاق دیگر رفته و همانجا مانده بود، هر چند شب یک‌بار می‌آمد و وسایلی را که احتیاج داشت می‌برد. مرد فقط کتابخانه و میزتحریر را به این اتاق آورده و کتاب‌ها را در هم روی هم چیده است. مرد سرش را توی گوشی می‌برد و لم می‌دهد روی تنها بالش روی تخت که هالۀ چربی ملافۀ سفید آن را زرد کرده، سیگار لای دو انگشت دست چپش را در جاسیگاری روی تنها پاتختی توی اتاق می‌تکاند، پاتختی دوم و میزتوالت را زن به همان اتاق کوچک برده است. روی میزتحریر مجله، کتاب و سررسید پهن است و چند خودکار و مداد افتاده کنار یک جعبۀ نقره‌ای کوچک. جعبه‌ای که حلقه‌های ازدواجشان را توی آن می‌گذارند. زن فقط وقت‌هایی سروقت جعبه می‌آید که می‌خواهد به خانۀ پدر و مادرش برود اما مرد گاهی در جعبه را باز می‌کند و نگاهی به حلقه‌ها می‌کند که سر جایشان است. جعبه تنها شیء تمیز و خاک‌نگرفتۀ سر میز است. مرد سرش را از گوشی درمی‌آورد، بالش را به‌سمت بالای تخت پرت می‌کند و رو به سقف دراز می‌کشد و ساعدش را به پیشانی‌اش می‌چسباند و به سقف خیره می‌شود. به قسمت کم‌ارتفاع‌تر سقف نگاه می‌کند که شبیه دیواری کوچک است. توی نوری که از پشت پنجره به اتاق راه پیدا کرده ترک روی سقف معلوم است. از وقتی که تنها توی اتاق می‌خوابد چیزهایی را حس می‌کند که قبلا متوجه آن‌ها نشده بود؛ مثل همین ترک روی سقف یا صدایی که شبیه صدای جوی آب است که از دل دیوار می‌شنود. بعضی شب‌ها آن‌قدر صدایش زیاد بود که فکر می‌کرد ملات لای آجرهای دیوار را آب می‌شورد و می‌برد، آن وقت می‌ترسید و سر می‌کشید توی اتاقی که زنش بود و نور کم موبایل را می‌دید و کمی راحت می‌شد و برمی‌گشت و می‌خوابید.

غلت می‌خورَد و به پهلوی چپ دراز می‌شود، پاهایش را دوباره جمع می‌کند و لبۀ تخت می‌نشیند. نمی‌تواند لحظه‌ای آرام دراز بکشد، خیلی وقت است که خبر ندارد زنش کی می‌رود و می‌آید، شب‌ها دیر می‌آید و مثل یک همسایۀ بی‌آزار و بی‌سروصدا آرام به اتاقش می‌رود. فکر کرد که امشب خیلی دیر شده است.

صدایی مثل باز شدن درمی آید، بلند می‌شود و به‌طرف پنجره می‌رود،نور لامپ پشت پنجره نقش شاخ‌وبرگ روی پرده را روی صورت مرد می‌اندازد، پرده را کنار می‌زند، توی حیاط را نگاه می‌کند. نگاهش به بوتۀ گل کاغذی روی دیوار می‌افتد، کنار باغچه ته حیاط سایۀ گربه‌ای را می‌بیند که با دم بلندش آهسته قدم برمی‌دارد. کمی سرش را می‌چرخاند به‌طرف در زردرنگ ورودی حیاط. کسی را نمی‌بیند. گردنش را می‌کشد تا طرف راست حیاط را کامل ببیند، تا جلوی در ورودی پذیرایی نگاهی می‌اندازد اما چیزی نمی‌بیند، فقط کفش‌های خودش جلوی در است. نگاهش را روی کفش‌ها نگه می‌دارد. کفش‌های کهنۀ چرمی رنگ‌ورو رفته، یاد حرف زنش می‌افتد که می‌گفت: «خجالت‌آوره که اینا رو می‌پوشی

یادش آمد که گفته بود: «با اعتمادبه‌نفس کاذب همین کفش‌های درب‌وداغون رو با یک جین رنگ‌ورو رفته می‌پوشه و شونه به شونۀ من راه میاد

این‌ها و یک‌عالمه دری‌وری‌های دیگر را جلوی مشاور گفته بود.

گل‌های صورتی کاغذی را باد تکان می‌دهد. به‌خاطر زنش گل کاغذی کاشته بود. برمی گردد و خودش را به روی تخت می‌اندازد، گوشی‌اش را برمی‌دارد و دکمۀ سبز تماس را می‌زند تا شماره‌ای بگیرد. پشیمان می‌شود و دکمۀ قفل صفحۀ گوشی را می‌زند و رو به سقف چشم‌هایش را می‌بندد و دست راستش را روی شکمش می‌گذارد. صدای افتادن چیزی مثل سنگریزه روی سقف شیروانی را می‌شنود و بعد صدایی که انگار پرنده‌ای روی شیروانی پنجه می‌کشد. میوۀ خشک‌شدۀ درخت کنار قدیمی است که روی شیروانی می‌افتد و شاخۀ خشک‌شدۀ درخت را باد به روی شیروانی می‌کشد. زنش این صدا را دوست داشت. منتظر بود باد و باران شروع شود، خودش را در بغل مرد جا می‌داد و می‌گفت حرف نزند تا به صدا گوش کند اما بعداً توی همان اتاق مشاور حتی سر قطع کردن درخت هم شاکی بود و گفت: «چقدر ازش خواستم اون درخت لعنتی رو قطع کنه که تمام زندگی رو به گند کشیده اما اصلا نمی‌شنوه چی می‌گم

همۀ این‌ها را که گفته بود مشاور با لبخندی که از روی لبش محو نمی‌شد و بعضی وقت‌ها پخش می‌شد توی تمام صورتش، انگشت‌های دست چاقش را به ریش زیر چانه‌اش می‌کشید و نگاهشان می‌کرد. زن یکهو صدایش بالا رفته بود: «حتی دیگه نمی‌شه به این آدم اعتماد کرد. خودم دو سه بار با پیج‌های فیک امتحانش کردم، آقا سریع وا داد

همان وقت زن بلند شده و از اتاق مشاوره بیرون زده بود. تنها که شده بودند مشاور از مرد پرسیده بود: «راست می‌گه؟»

مرد با بی‌اعتنایی و انگار که موضوع برایش اهمیتی ندارد گفت: «یه نفر مرتب پیام می‌داد و من بعد از چند ماه یه جواب الکی دادم، همین

و سرش را پایین انداخته بود و دستی توی موهایش کشیده و به مشاور نگاه کرده و گفته بود: «الان باید چی کار کنم؟»

مشاور که به صندلی تکیه داده و پشتی آن را به عقب هل می‌داد، خمیازه‌ای کشید و دست مشت‌شده‌اش را جلوی دهان نیم‌بازش گرفت. چیزی نگفت تا خمیازه اش تمام شد. دست‌هایش را به جلو کش داد و آن‌ها را روی میز گذاشت و گفت: «سعی کن راضیش کنی تا دو سه جلسه دیگه بیایید اما اصرار نکن

بلند که شده بود بزند بیرون، مشاور از پشت سر صدایش کرده بود و گفته بود: «بعضی وقت‌ها بهترین راه اینه با واقعیت کنار بیای

مرد رو به مشاور برگشته و منتظر نگاهش کرده بود.

«فکر کن دوستت نداره

چشم‌هایش را باز می‌کند. کمی به سقف نگاه می‌کند که صدای چرخاندن کلید در قفل در حیاط را می‌شنود. از تخت پایین می‌آید. پشت پنجره می‌رود و در را می‌بیند که نیمه‌باز می‌شود، می‌نشیند زیر پنجره و کنار کتابخانه‌ای که پشت دیوار کناری پنجره است قایم می‌شود. با شست و انگشت اشاره‌اش گوشۀ پایین پرده را کمی بالا می‌برد و زن را می‌بیند که در را می‌بندد و به‌طرف در ورودی خانه می‌آید. نرم و باوقار راه می‌رود. از صدای پاشنۀ کفش‌هایش روی موزاییک خوشش می‌آید. سرتاپا مشکی که می‌پوشد بلندتر به چشم می‌آید. صدای باز و بسته شدن در را که می‌شنود گردنش را بالا می‌کشد و از گوشۀ پنجره کفش‌های پاشنه‌بلند زن را می‌بیند که روی هم افتاده‌اند جلوی در ورودی. بدون مرد که بیرون می‌رود پاشنه‌بلند می‌پوشد. با عجله می‌رود روی تخت آرام دراز می‌کشد و روتختی را روی خودش می‌کشد. به پهلوی راست برمی‌گردد. چشمش را نیمه‌باز می‌کند و نگاهش به در نیمه‌باز اتاق است. صدای قدم‌های زن جلوی در اتاق قطع می‌شود. مرد چشم‌هایش را می‌بندد. بوی عطر زن اتاق را پر می‌کند صدای خش‌خش کیف چرمی زن می‌آید که آرام چیزی از آن بیرون می‌آورد و لبۀ میزتحریر جلوی در ورودی اتاق می‌گذارد و بعد صدای قدم‌هایش بلند می‌شود و دور می‌شود. مرد چشم‌هایش را باز می‌کند و توی تاریک‌وروشن اتاق برق دسته‌کلید زن را گوشۀ میز می‌بیند. می‌چرخد و رویش را به طرف پنجره می‌کند. به سایۀ شاخ‌وبرگ درخت‌ها که روی پرده افتاده است نگاه می‌کند. دست می‌برد و تلفنش را از روی پاتختی برمی‌دارد. خیلی وقت‌ها که زن جواب سؤال‌هایش را نمی‌داد به او پیام داده بود و زن هم جواب کوتاهی داده بود. صفحه را باز می‌کند. می‌خواهد چیزی برایش بنویسد. نگاهش به پیام‌های آخرش می‌افتد که ارسال کرده بود و زن هیچ جوابی نداده بود. کلید قفل تلفنش را می‌زند و آن را بالای سرش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد.


برچسب ها :
دسته بندی : داستان , شماره ۴۲
ارسال دیدگاه