آخرین مطالب

» داستان » هفتِ خبیث (سعید بنایی)

هفتِ خبیث (سعید بنایی)

سعید بنایی زنم نگاه ‌‌کرد که اگر «هفت» بگذاری، نه من، نه تو. «دو» انداختم و از سوسن خواستم یکی بردارد. گفت: «با ما هم؟» گفتم: «دیر برداشتی؛ یکی جریمه!» نوک‌پایی زد از زیر میز. هنوز حواسم به‌پرده‌ی روشنِ آن‌ورِ سالن و سایه‌های پشتش بود؛ گاهی یکی می‌رفت تو، یکی درمی‌آمد. این‌طرف همه گرم صحبت […]

هفتِ خبیث (سعید بنایی)

سعید بنایی

زنم نگاه ‌‌کرد که اگر «هفت» بگذاری، نه من، نه تو. «دو» انداختم و از سوسن خواستم یکی بردارد.

گفت: «با ما هم؟»

گفتم: «دیر برداشتی؛ یکی جریمه!»

نوک‌پایی زد از زیر میز.

هنوز حواسم به‌پرده‌ی روشنِ آن‌ورِ سالن و سایه‌های پشتش بود؛ گاهی یکی می‌رفت تو، یکی درمی‌آمد. این‌طرف همه گرم صحبت بودند؛ چهره‌ها را توی تاریک‌وروشن سالن نمی‌شد کاملاً واضح دید؛ تنها نوک سرخ سیگارها تو چشم می‌زد و گاهی برق لیوان‌های پایه‌بلند. و آن‌طرف،‌ پرده‌ی روشن بود و سایه‌های پشتش.

موسیقی که اوج می‌گرفت، دیدم سایه‌ی مردی روی پرده دستش را بالابرد و زنی مثل قلاب از آن آویزان شد و ماهرانه چرخید و هنوز نایستاده بود که مرد دیگری که در رقص بود شعبده‌گونه به آن‌ها پیوست؛ انگار با تردستی از میانِ دوسایه بیرون آمده ‌باشد.

زنم سری تکان داد که چه داری؟ چشمکی زدم که با «هفت» کارش را می‌سازم.

سوسن گفت: «های های! وقتِ بازی دیگه زنت، زنت نیست.»

زنم نگاهم کرد. به ‌شانه‌اش تکیه کردم و ‌کفش راستم را تا نیمه درآوردم؛ بدجوری پایم را می‌زد. و همین‌طور چشمی هم به‌سایه‌ها داشتم که انگار آن‌طرفِ پرده مشغول اجرایی بودند که ما از این‌طرف تماشایشان کنیم.

و لحظه‌ای بعد صدای جنون‌آمیزِ جیغی از پشتِ پرده‌ در صدای جمعیت -که انگار یک صدای گَنگِ واحد بود- گم شد.

سوسن یک‌لحظه سرش را چرخاند سمت پرده و برگرداند؛ خیلی فرز ورق‌ها را یکی‌یکی از این دست می‌داد به آن‌یکی.

زنم بلند شد و گفت می‌رود زنگی بزند به دخترمان. و رفت.

سوسن گفت: «می‌آوردیدش با خودتون.»

گفتم: «چی بگم.»

گفت: «بهتره؟»

گفتم: «فعلاً که تحت نظر همون دکتره‌س.»

گفت: «خب، چی می‌گه؟»

گفتم: «می‌گه همون قرص‌ها رو فعلاً منظم بخوره… ارتباطاتش رو هم بیش‌تر کنه و این‌حرفا.»

گفت: «همین‌رو من نگفته بودم؟»

گفتم: «با این‌جایی‌ها که زیاد اُخت نمی‌شه. یه دوست ایرونی پیداکرده، گاهی می‌ره پیشش؛ گاهی اون می‌آد.»

گفت: «انقدر نگرانش نباش.»

باز یادم افتاد قرص‌هاش را نخورده رفت بیرون. نکند دوباره همان‌طوری…

زنم برگشت. پرسیدم: «چی گفت؟»

گفت: «جواب نداد.»

گفتم: «پس با کی حرف می‌زدی؟»

گفت: «خونه‌ی دوستش رو گرفتم. اون‌جا نرفته.»

نگاهم ماند روی ورق‌ها؛ و وقت‌هایی که قرص‌هاش را نخورده؛ که اگر کسی آن‌طرف‌ها نباشد به‌دادش برسد…

سوسن، دسته‌ی ورق‌هاش را مقابل چشمانم تکان می‌داد: «های! کجایی؟ الکی نگرانید… بازی کن!»

ورق‌ها را گرداند؛ ساعت‌گرد. برگ‌های وسط را هم گذاشت. گفتم: «جریان اون پرده چیه؟»

با لحن آمرانه‌ای گفت: «تو بازی‌ کن!»

ورقی انداختم. 

زنم گفت: «سه‌بار گرفتمش…»‌

مدتی به‌پرده خیره شدم و با لیوانم بازی می‌کردم. پاهام را هل‌ دادم توی کفش، بلند شدم لیوانم را برداشتم و از بین میز و صندلی‌ها خودم را رد کردم؛ بااحتیاط. با دوسه‌تا عذرخواهی که نمی‌دانستم به‌فارسی بگویم یا فرانسه، خودم را رساندم ‌پشت پرده. دو سه انگشتی لای پرده را باز کردم. سی‌چهل‌تایی زن‌ و مرد و پسر و دختر چپیده بودند تو چندمتر جا و سه‌تا کاناپه. میزی وسط بود و صد مدل شیشه روش؛ و شاید چیزهای دیگری که خوب ندیدم. سرم را برگرداندم سمت میز، دیدم سوسن روبه‌زنم انگار حرف می‌زند.

برگشتم نشستم روبه‌روی سوسن. زل زدم توی چشم‌هاش. چیزی نگفت. گفتم: «مرده‌شور این جمع‌هاتون رو ببره»

خز کت‌وکلفت را از دور گردنش باز کرد و گفت: «چقدر دم ‌کرده هوا.»

باز از زنم پرسیدم که دخترمان جواب داده یا نه؛ که گفت نه… دستمالی دادم که عرق صورت‌ش را بگیرد.

 گفت: «کاش لااقل قرصاشو با خودش برده بود.»

به ‌اصراری از سوسن جدا شدیم که برگردیم. دَرِ سالن را که بستیم هیاهو خفه شد. یک‌ سالنِ کوچک‌تر بود و بعد یک راه‌روِ باریک بین سالن و راه‌پله‌ای که به همکفِ ویلا می‌رسید. توی پله‌ها زنم لحظه‌ای ایستاد. دو سه پله آمدم بالا کنارش. دودستی نرده را گرفته‌بود و یک‌لحظه انگار خواست همان‌جا بنشیند که گرفتمش. پیشانی‌اش سراسر قطره‌های ریز عرق بود.

صدایش کردم. گفت: «بریم.» و آرام یک‌پله رفت پایین‌ و باز ایستاد؛ و دست کرد گوشی را از کیفش دربیاورد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۵
ارسال دیدگاه