آخرین مطالب

» پرونده » بیژن جلالی شاعر نابِ انزوا

بیژن جلالی شاعر نابِ انزوا

اقبال معتضدی جهان از آغاز تا پایان شعری است محزون* شعر ناب رؤیا، رؤیای شعر ناب؛ دغدغهٔ مدام بیژن جلالی در تمام زندگی. شعر بیژن جلالی پاکیزه و راستین بود مانند خود شاعر. به بیانی دیگر بیژن جلالی خودش را می‌نوشت بی‌نقاب، بی‌دروغ و بدون سانسور. … اگر کسی مرا خواست بگویید رفته باران‌ها را […]

بیژن جلالی شاعر نابِ انزوا

اقبال معتضدی

جهان از آغاز تا پایان شعری است محزون*

شعر ناب رؤیا، رؤیای شعر ناب؛ دغدغهٔ مدام بیژن جلالی در تمام زندگی. شعر بیژن جلالی پاکیزه و راستین بود مانند خود شاعر. به بیانی دیگر بیژن جلالی خودش را می‌نوشت بی‌نقاب، بی‌دروغ و بدون سانسور.

… اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند…

(پاره‌ای از یکی از شعرهایش)

بیژن جلالی روان بود به دنبال باران، به دنبال رؤیا، رنگین کمان. دنبال هر حقیقتی که نقطه پایانی ندارد، گستره‌های بی‌کرانه و ژرفای هر پدیده‌ای برای او جذاب بود. او مسافری بود آرام ولی کنجکاو و تا دستیابی به جوهر نابِ هر موضوعی ادامه می‌داد. گاه در جزیره‌ای دور یا تنها در قایقی در دل دریایی کرانه‌ناپذیر، در حرکت بود. اگر هم از پارو زدن خسته می‌شد، می‌گذاشت تا باد او را به حرکت درآورد؛ موقعیتی که خواسته یا ناخواسته در آن قرار گرفته و چندان خشم و اعتراضی هم به این موقعیت نداشت، او در سکوت نشسته و به دوردست‌ها چشم دوخته بود.

سکوت، تنهایی، حیات و مرگ، تنیده درهم در شعر او به سادگی قابل‌لمس است بی‌آنکه تفسیر و توصیفشان کند. همگی را به اندازۀ هستی واقعی‌شان می‌گذاشت که کنار هم باشند. او به شکلی ساده سخت ـ‌به قول دوست خوبم هیوا مسیح‌ـ واژگانی ساده در کنار هم قرار می‌داد و جمله‌هایی در ظاهر ساده و در باطن ژرف روی کاغذ می‌نوشت بی‌وزن. بی هیچ اصرار به صدور پیام عقلانی، اخلاقی و اجتماعی، با همان شعر موجز و ملایمش، تو را ـ‌اگر «آنِ» شعر را به مشام می‌کشیدی‌ـ شگفت‌زده می‌کرد و به ژرفا می‌برد و می‌توانستی لایه‌های پنهان آن کلمات ساده را لمس کنی. بی‌اغراق همهٔ شعرها و سطرهای شعرهای او شبیه خودش بود و تنهایی‌اش.

او با هستی به‌معنای فلسفی‌اش در گفتگو بود. اگر با دقت به جهان شعر بیژن جلالی وارد می‌شدی درمی‌یافتی که خلق شاعرانه، زیبایی‌شناسی فضا و واژگان و در پایان، پیوند این سویه‌ها با هم، حاصلش شعری می‌شد در کلام، ساده با محتوایی عمیق از تمناها و حسرت‌ها و رؤیاهای بشری؛ شعری روان و تاثیرگذار که تو را وامی‌داشت به او خیره شوی شبیه یک گیاهِ بیابانیِ ساده اما فرهمند؛ یک تأثیر دلنشین و ناب که تو را با خود می‌برد.

به نظر من فرمِ زبانِ سادهٔ شعرش کلام شخصی و منحصربه‌فرد است و شبیه هیچ کس نیست اما در برخی شعرهایش که عرفان تازه‌ای (ترکیبی از نوع اروپایی و مشرق‌زمین) در آن پررنگ‌تر است، گاه تصاویر و فضای خلوت آن دسته از شعرهای جلالی مرا به یاد رابرت فراست می‌اندازد. البته این برداشت احساسی و شخصی من است که چندان استدلال و اصراری هم بر آن ندارم.

ازطریق یکی از دوستان نزدیکم که اهل فلسفه بود و از دوستان نزدیک و خانوادگیِ بیژن جلالی، فرصتی پیش آمد که در سال ۱۳۷۶ با بیژن جلالی از نزدیک آشنا شوم. چهار پنج بار دیدار داشتیم؛ بیشتر در همان کافه شوکا و دو بار هم در خانهٔ دوست. در همان دیدار اول ارتباط ذهنی و گفتگوهای ادبی‌ـ‌‌فلسفی جذابی بین ما ایجاد شد، برای من که همهٔ شعرهای چاپ‌شده‌اش را خوانده بودم فرصتی غنیمت بود که با شاعری چون او از نزدیک آشنا شوم و از صحبت کم ولی آموزندۀ او بهره جویم. تا آن زمان، سه کتاب شعر از من چاپ شده بود، در دیدار دوم کتاب‌های شعرم را به بیژن جلالی بزرگوار تقدیم کردم. با مهربانی از دست‌خط من تعریف کرد و در دیدارهای بعدی دربارهٔ برخی شعرهای منِ جوانِ آن سال‌ها، نظرات عالی و آموزنده‌ای را بیان کرد و گفت که با فضای شعرها ارتباط خوبی برقرار کرده که این برای من مایۀ مباهات و دلگرمی بوده و هست.

بیژن جلالی، شاعر و انسانی راستین و دوست‌داشتنی بود. آرام و ساکت با همان لباس آراسته و کراوات و کلاهش، حتی در تابستان. یکبار هم یادم است با همان پیکان کرم‌رنگ قدیمی ولی خیلی تمیز و مرتبش رفتیم به گربه‌هایش غذا بدهد، در همان حیاط خانۀ قدیمی پدری در خیابان هدایت‌ـ‌دروس.

آخرین تصویرم، چهرهٔ آرام اوست که در غروبی پاییزی در کافه شوکا نشسته بودیم و مانند شعرهایش به ابدیت چشم دوخته بود. بعد از دقایقی طولانی سکوت را شکست و از شعری تازه حرف زد که در آن شعر، کافه شوکا و فضای بزرگ حیاط‌مانند جلوی آنجا را به عرشۀ کشتی تشبیه کرده که آدم‌ها و کارگران کشتی از پله‌ها به پایین و بالا می‌آمدند و درهم می‌لولیدند و خیابان گاندی هم بندرگاهی شده که هوای شرجی‌اش، عشاق را بی‌قرار کرده و کافه شوکا در عرشۀ کشتی، شده بود پاتوق شاعران و آدم‌های تنها که دوستشان فقط دود سیگار بود که به هوا می‌رفت.

*برگرفته از پاره‌ای از شعر بیژن جلالی


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۴۳ , ویژه
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه