آخرین مطالب

» داستان » می‌خواهم بخوابم (زهرا مذنبی)

می‌خواهم بخوابم (زهرا مذنبی)

تا به فرعی برسم چند بار با خودم گفته‌ام که آدمش نیستم، این‌کاره نیستم و باید بی‌خیال بشوم. ماشین را روشن می‌کند، سوار می‌شوم. پا که از روی کلاچ برمی‌دارد، پشتی صندلی را می‌خوابانم و تکیه می‌دهم. مقنعه‌ام را در می‌آورم و مثل روسری، سرم می‌اندازم. لبه‌ی تاشده‌ی عکس دو نفره‌مان که زیر آینه جا […]

می‌خواهم بخوابم (زهرا مذنبی)

تا به فرعی برسم چند بار با خودم گفته‌ام که آدمش نیستم، این‌کاره نیستم و باید بی‌خیال بشوم. ماشین را روشن می‌کند، سوار می‌شوم. پا که از روی کلاچ برمی‌دارد، پشتی صندلی را می‌خوابانم و تکیه می‌دهم. مقنعه‌ام را در می‌آورم و مثل روسری، سرم می‌اندازم.

لبه‌ی تاشده‌ی عکس دو نفره‌مان که زیر آینه جا خوش کرده را چند بار صاف می‌کند. بعد حلقه‌اش را تا وسط انگشتش بالا می‌آورد و دوباره هلش می‌دهد سر جاش و می‌گوید: «نه نیار دیگه

دستمالی از جیبم در می‌آورم، صورتم را پاک می‌کنم و می‌گویم: «گفتن وقتی ببینیش مهرش به دلت می‌افته. من که هیچ‌چی حس نکردم

«ولی از قیافه‌اش می‌شد فهمید از ما خوشش اومده

نمی‌دانم چطور می‌شود این چیزها را از قیافه فهمید. آن هم از قیافه‌ی دختربچه‌ای که اولش دارد از پشت پرده‌ی پلاستیکی که جابه‌جایش رد کهنه‌ی کف دست و انگشت‌های کوچک کاکائویی، مربایی، شکلاتی و یا هر چیز رنگی دیگری مانده، نگاهت می‌کند. به لکه‌های کهنه که فکر می‌کنم، دلم به هم می‌خورد. می‌دانم وقتی برسیم باز می‌افتم به جان خودم و به جان خانه.

می‌گویم: «به نظرت کله‌اش خیلی کوچیک نبود؟»

می‌گوید: «فکر نکنم، این‌جوری به چشمت اومده

دکمه را فشار می‌‎دهم و رادیو روشن می‌شود: «فردا گرم‌ترین روز سال را خواهیم داشت. امیدوارم زندگی‌هایتان به گرمی…»

می‌گویم: «کاش می‌ذاشتن بچه‌های دیگه رو هم ببینیم

چشم از خیابان بر نمی‌دارد، مطمئنم شنیده اما به روی خودش نمی‌آورد. فکرهایم مثل مته مغزم را سوراخ کرده‌اند. اصلا این‌قدری که فکر می‌کنم دوستش دارم؟ اصلا این‌قدری که دوستش دارم بس است؟ اگر پشیمان بشوم چه؟

می‌گوید: «می‌تونستی حداقل یکم محبت نشون بدی. نمی‌تونستی؟»

نمی‌توانستم. پاهایم به زمین میخ شده بود. فقط ایستادم و نگاه کردم. پرده‌ی پلاستیکی کنار رفت. دختربچه‌ با چشم‌های درشتی که برای سر کوچکش زیادی بزرگ بود و به نظرم عجیب ‌آمد، از پشت پاهای زن مربی که تپلی‌شان از زیر شلوار هم دیده می‌شد، سرک ‌کشید و دست‌های زن را ول کرد. آن موقع بود که پیراهن آبی‌اش را دیدم، توی تنش زار می‌زد. معلوم بود پیراهنی است که هر روز تن بچه‌ها می‌کنند برای معرفی. عماد روبه‌روی دختر روی زمین نشست و پرسید: «می‌شه بغلت کنم؟» دختر به زن نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و خودش را توی بغل عماد انداخت. کاری نکردم که از من خوشش بیاید. حتی لبخند هم نزدم. سر جایم خشک شده‌ بودم و فقط به پیراهن آبی نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم دختر چند بار تا حالا آن را پوشیده.

می‌گویم: «مگه نشنیدی مشاور چی گفت. این چیزها زمان می‌بره

جوری نگاهم می‌کند انگار سنگدل‌ترین زن زمینم. می‌گویم: «من نمی‌تونم مثل تو بچه یکی دیگه رو اون‌جوری بغل کنمفکر کردم می‌تونم، نتونستم

انگشتش را به صفحه گوشی می‌کوبد، روشنش می‌کند و می‌گوید: «پس می‌خوای چیکار کنی؟»

«نمی‌دونم. می‌خوام بخوابم. الان فقط می‌خوام بخوابم..

سکوت می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم. تمام تنم درد می‌کند. چشم‌هایم را که می‌بندم صدای گریه بچه می‌پیچد توی سرم. مغزم دارد سرم بازی درمی‌آورد. باید مال بی‌خوابی این چند روز باشد. از دو روز پیش که زنگ زده بودند قرار امروز را بگذارند، درست و حسابی نخوابیده‌ام. هیچ کداممان نخوابیده‌ایم.

زیر لبی می‌گوید: «سوسنتنها می‌مونیم‌ها

هر وقت دیگری بود می‌گفتم چه قدر خودخواه است و یک سخنرانی حسابی تحویلش می‌دادم، ولی الان خسته‌ام. آن نیم‌ساعت ملاقات، کش‌دارترین نیم‌ساعت زندگی‌ام تا امروز بوده. انگار فیلم را گذاشته باشند روی دور کند.

یک‌دفعه می‌گویم: «صبر کنیم برای معرفی بعدی

«یعنی یاسی رو دوست نداشتی؟» از این‌که اسم دختربچه را این‌قدر با هیجان می‌گوید، لجم می‌گیرد. ادامه می‌دهد: «این‌همه صبر کردیم، دست‌دست کنیم می‌دنش به یکی دیگه، دوباره باید بریم تو صفِ انتظار…»

می‌گویم: «نه، نمی‌دونم

«وقتی بغلش کردم. دم گوشم گفت بابا

شاید فکر می‌کند دلم می‌سوزد یا قند آب می‌شود توی دلم برای شیرین‌زبانی‌اش؛ نمی‌سوزد، نمی‌شود. به جایش لرز گنگی می‌افتد توی تنم. فکر می‌کنم شاید تازه «بابا» را یاد گرفته باشد یا شاید هم به همه مردهای کمی که دیده می‌گوید «بابا».

می‌گویم: «بی‌خود ذوق نکن. هنوز هیچ‌چی معلوم نیست

می‌گوید: «چرا این‌جوری؟» بعد آرام‌تر می‌گوید: «شاید منم اگه جای تو بودم، شک می‌کردم

می‌گویم: «مزخرف نگوو از این احساس قدرت به‌دردنخوری که بعدش می‌آید، کیف می‌کنم. دوباره می‌گویم: «اگه اوضاع یه جور دیگه بود، بازم قبول می‌کردی بچه یکی دیگه رو بزرگ کنی؟»

می‌گوید: «نمی‌دونم. شاید

انتظار داشتم بگوید معلوم است، هیچ فرقی نمی‌کرد. بعد هم بگوید تو برایم مهمی نه بچه، ولی نمی‌گوید.

چشم‌هایم داغ می‌شود و اشک سر می‌خورد روی گونه‌ام. امیدوار بودم یک جای کار بلنگد، چیزی درست کار نکند، سایت خراب باشد، مدارک کامل آپلود نشده باشد، یک نفر دکمه ثبت نهایی را نزده باشد و خودبه‌خود از لیست خط خورده باشیم، این اتفاق‌ها همیشه می‌افتد.

می‌گویداَه سوسنگریه نکنمن که گفتم تصمیمش با خودته. بذار حداقل چند بار دیگه ببینیمش

پشت چراغ‌قرمز می‌زند روی ترمز. سرم را برمی‌گردانم وبه عددهای چراغ که یکی‌یکی کم می‌شوند، نگاه می‌‌کنم.

می‌گویم: «فکر می‌کنی قبل شیرخوارگاه رو یادش می‌آد؟»

«نه، مگه من و تو یکی دوسالگی‌مون یادمون می‌آد؟»

نمی‌دانم چند سالم بود ولی از وقتی یادم می‌آید، خواب می‌دیدم زنی توی شلوغی دستم را ول می‌کند. بعضی شب‌ها هم چمدانش را می‌بست و می‌رفت. صورتش را نمی‌دیدم، هیچ‌وقت برنمی‌گشت. جیغ می‌کشیدم و از خواب می‌پریدم. هنوز هم دیدن کسی که دارد چمدان می‌بندد، حالم را خراب می‌کند.

می‌گویم: «یه شب با مامان دعوام شده بود مثل همیشه. یادم نمی‌آد سر چی. گریه کردم و رفتم تو اتاقم و در رو کوبیدمبرمی‌گردد و نگاهم می‌کند. می‌داند که با مامان کنار نمی‌آمدم.

ادامه می‌دهم: «اومد تو. داد می‌زد. تو اصلا نمی‌دونی کی هستی. هاج و واج نگاش می‌کردم. یه‌دفعه گفت تقصیر منه نباید قبول می‌کردم زن بابات بشم که بخوام تو رو بزرگ کنم. مادرت خوب خودش رو نجات داد. نمک‌نشناس. بعد نشست لبه‌ی تخت و گریه کرد. ترسیده بودم. بچه بودم. یادمه هنوز مدرسه نمی‌رفتم

سرش را می‌چرخاند سمتم، مثل اینکه بخواهد بگوید شاید اشتباه شنیدی، شاید توی عصبانیت چیزی گفته ولی نمی‌گوید. دوباره برمی‌گردد و به خیابان نگاه می‌کند. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که می‌گوید: «چرا نگفتی تا حالا؟چرا به من هیچ‌چی نگفتی؟»

به هیچ‌کس نگفته‌ام.

«انگار راحت شده بودم. تو همون بچگی به خودم می‌گفتم اشکالی نداره چون مامانم نیست این‌طوری رفتار می‌کنه

شانه‌ام را محکم فشار می‌دهد و می‌گوید: «خودت رو اینقدر عذاب می‌دی که چی؟ هر چی بوده گذشته دیگه

نفسم را با صدا بیرون می‌دهم و می‌گویم: «می‌خوام بخوابمفکر می‌کنم شاید او هم آن‌موقع دلش می‌خواسته بخوابد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۳
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه