آخرین مطالب

برگ هنر شماره ۲۸
- گریختن به هستی، یا سفـر به درون؟
- علل و دلایل جزایر صحرایی
- دربارهی برتری ادبیات انگلیسی-آمریکایی
- فروید، دلوز، گاتاری و انسانشناسی سیاسی
- هنر و جوامع مراقبت -ژیل دلوز
- درباره والت ویتمن -نوشته ژیل دلوز
- تصویر فیلسوف در مقام سینمارو
- جامعهی انضباطی یا جامعهی کنترلی؟
- ادبیات در فلسفهی ژیل دلوز و مرگ منتقد ادبی
- نقد روانکاوی میل: فروید، لاکان، دلوز
- الن سیکسو یا نوشتن بارقهوار
- سوزنبان: ژولی، ژنرال و خاطراتِ نهان
- جادهی اجمانت (ای. ال. داکترو)
- سیاهِ عمیق (مهدی میلادی)
- روز چهل و سوم (خوشه شایان)
- کولی توی آینه (مریم علیاکبری)
- عذرخواهی (مائده قضاوی)
- بستنی (تومریس اویار)
- گفتمان پرسشگرانه دربارهی رمان خوانندهگرای «آخرین روزهای زندگی هلاله»
- گرایش اهریمنی، سیاست و جامعه در شیاطین داستایفسکی
- شهر در مدار: نگاهی به رمان «مدار صفر درجه» احمد محمود
- ققنوس آواز ایران
- مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد تو سرم
- درد سیاوش
- توصیف منطق عشق و عقل در زندگی جین ایر
- فلات سبز مهآلود
- امین فقیری؛ ستایشگرِ انسان و طبیعت
سوزنبان: ژولی، ژنرال و خاطراتِ نهان
محسن توحیدیان (همه مطالب این نویسنده) □ در چهارراهی به انتظار چراغ سبز ایستادهام. ساعتی میشود که قرمز مانده است. سربازی که پشت دود و غبار کنار جعبهی فرمان ایستاده، میخواهد با کشآوردنِ زمانِ توقف به رودخانهی ماشینها مجال عبور بدهد. سرش به گوشی گرم است و انتظار طولانی آدمها برایش اهمیتی ندارد. غروب دلانگیزی […]

محسن توحیدیان
□ در چهارراهی به انتظار چراغ سبز ایستادهام. ساعتی میشود که قرمز مانده است. سربازی که پشت دود و غبار کنار جعبهی فرمان ایستاده، میخواهد با کشآوردنِ زمانِ توقف به رودخانهی ماشینها مجال عبور بدهد. سرش به گوشی گرم است و انتظار طولانی آدمها برایش اهمیتی ندارد. غروب دلانگیزی است و درخشش پاییزی آفتاب روی آپارتمانهای بلند، مردگان بسیاری را به شهر و خیابان فرا میخواند. مردی که نفسش پشت ماسک بهشماره افتاده میگوید:
«اریکا را چون کلرادو میپرستم، اما مادرم را بیشتر.»
از صدایش میشناسم، بیآنکه برای دیدنش سر بگردانم. خوزه است. و درستتر اینکه بگویم؛ ژنرال خوزه رودریگز سوا است. قهرمانی با شانههای خمیری و پیشانی گشن. نفسش بوی مزارع برشته میدهد و در کلاه مردانهاش همیشه یکی دو تخم قرقاول هست. مردی که تمام عمرش را در «خاطراتِ نهان»، رمان جادویی آلوارو فونتالا سپری کرد. اسبها و سربازان خشن را رام کرد. مزارع آرژانتین را از دشتهایی ویران به چشماندازهایی برشته بدل کرد. به دنبال یاغیان جنوبی تا ستیغهای کوردوبا بالا رفت و هنگامی که سرجوخه سن مارتین با ابروهای درهم و نگاهی شرمزده به او گفت: «محض وصیت یا هر کوفت دیگری چیزی بگو»، او همان جملهی مشهورش را گفت:
«اریکا را چون کلرادو میپرستم، اما مادرم را بیشتر.»
آنوقت، سرجوخه سن مارتین، دستش را شق و رق بالا برد و به آتش فرمان داد. سربازها از فاصلهی دومتری به فرماندهی سابقشان شلیک کردند. گلولهها همهجای خوزه خصوصاً پایینتنهاش را سوراخ کردند. از بین بردن سراسری پایینتنه، سفارش همسر افسانهای خوزه، اریکا ساترانیو به سرجوخه بود و خودش هم شخصاً از تراس باغ زیبای رافائل پرون شاهد از دسترفتن مردانگی و همچنین جان همسرش بود. خوزه آنجا بیضهها، بازوها و رانهای نیرومندش را از دست میدهد و بهشکلی نمایشی بهزمین میافتد. خونش سراسر میدان را سرخ میکند اما چند صفحه پیشتر، او زنده است و در بستر پربار و رشکانگیزش سرگرم خوردن صبحانه است. با قامتی بلند و استوار چون ژنرالی که از بستری پیروز برخاسته است، به دایرهی سوزان چراغ راهنمایی چشم دوخته است و بیوقفه همان جمله را تکرار میکند:
«اریکا را چون کلرادو میپرستم، اما مادرم را بیشتر.»
خوزه میتواند به رودخانهی تابان ماشینها فرمان توقف بدهد. میتواند با هیپنوتیزمِ چشمهای گوگردیاش به سرباز آن سوی رودخانه دستور ایست بدهد یا با قدم گذاشتن در رودخانه، رانندگان عاصی و خشن را وادار به ایستادن کند. عرق بر پیشانیاش نشسته و ماسکی که به صورت کشیده خیس و شور است. خوزه نهنگی است که از آبهای امن کتابش بیرون پریده است و برای بازگشت به آن راهی جز مردن ندارد. سنگین نفس میکشد. با هر نفس شانههایش تا خط گوشها بالا میرود. عرق از زیر کلاهش راه کشیده و لباسهای زیبنده و مدالهای سینهاش را خیس کرده است. ایستادن در مانداب دود و غبار، پشت چراغی که سوزان و دوار است، کاری نیست که از او ساخته باشد. دوباره میگوید:
«اریکا را چون کلرادو میپرستم، اما مادرم را بیشتر.»
صدایی مهیب شنیده میشود. ستونها میشکنند. سرجوخهای از دوردست فرمان آتش میدهد. اریکا از پنجرهی نکبتی یکی از آپارتمانها تماشا میکند و ژنرال خوزه رودریگز سوا، فاتح دهکدهها و زنان، کمر میشکند. با در هم شکستن خوزه، سرباز آنطرف رودخانه فرمان حرکت میدهد. دایرهی سوزان سبز میشود. آدمکی در گردونهی سبز شروع به رفتن میکند. جماعت خوابآلود پا بر کمر خوزه میگذارند و هراسان به آنسوی خیابان میدوند.
□ دستهایم را روی لبهی بالکن میگذارم و بهسادگی میتوانم بگویم که آن سکوت بخشی از من یا تصویر من بوده است. سکوتی که برای ساختن آن به صداهای بلند، صداهای میانه و صداهای خاموش نیازمندم. سکوتی که برای ژولی یادآور پاتریس است و با درخشش نورِ آبی روی دیوار خودش را نشان میدهد. اگر آن صداها و آن سطرها نبودند، سکوت هرگز با درخشش آبی، ژولی را از خواب عصرگاهی بیدار میکرد؟ و اگر روحی در کار باشد، جز در ازدحام کالبدها و اندامهای خواهنده میتوان نشانی از آن گرفت؟ در کتابی که میخوانم یا شعری که آن را در ذهنم تکرار میکنم، آیا کلام ِناگفته بااهمیتتر نیست؟ سکوت طولانی در یک قطعهی موسیقی شنوندگان را دستپاچه و آشکارا دلنگران میکند. با وحشتی بیاندازه به نوازندگان خیره میشوند. از اینکه در چشمهای هم تماشا کنند طفره میروند. عشاق، دست همدیگر را میفشارند. پدر از فرط شرم دست روی دهانش میگذارد تا دخترش بیشکلیِ هراسآورِ لبهایش را نبیند. مادر از اینکه پسرش برهنگی افسونگر بدنِ هیچ را میبیند شرمگین است. پیشانی عرق میکند. گلو خشک میشود. قلب از پمپاژ میایستد. نفس در سینه منتظر میماند. شنوندگان از شنیدن سکوت سراسیمه میشوند. رویارویی ناگهانی با عدم وقتی هیچکدام آنها مردن را باور ندارند، هراسآور است. صداها که نشانهی زیستن بودهاند، ناگهان خود را به چیزی مهیبتر تسلیم کردهاند؛ پا در رختخواب سکوت گذاشتهاند. با تسلیم خود به عدم، با انکار خود، درِ مخفیِ آن اتاق روشن را باز کردهاند و حالا شنونده در سفیدیِ کورکنندهیِ اتاقِ هیچ، سراسیمه، بیپناه و بیکس بر جای مانده است. دو گربه آن پایین، روی پلهها در آفتاب پاییزی سرگرم بازیاند. لَخت و تنبل همدیگر را بو میکشند و نوازش میکنند. فاصلهی بین دو گربه، مرز بین بدنهای شل و ملوس آنها فقدانِ چیزی است که بهتنهایی تمام هستی را دستپاچه میکند. بهرام آن بالا و دماوند این پایین به هیچِ بین بدنهای دو گربه خیره میشوند. هیچِ ملایمی که وجود آنها را زیر پا میگذارد. نقطهی پایان، نبودنِ چیزهایی است که با بودن، مرئی، روزمره و معمولی میشوند. باید همانگونه که هستند، تنداده به دریای اثیر، چون مردگانی نامرئی در جهان زندگان قدم بگذارند و چون نسیمی ژرف و سنگین بر گلدانهای نشسته در شط نور دست بسایند. سفیدی بین سطرها، سکوت بین جملهها و خاموشی بدن، معنایی به هستی میدهد که با سادهانگاری محض آن را مرگ نامیدهاند اما من برای آن صفت «هیچ» را برمیگزینم. صفتی که جویندهی اسم است و در همنشینی با کلمات دیگر، مجروح میکند.
□ دکمهای که از لباس کنده میشود و پشتِ شانهی تختخواب میافتد، بشقابپرندهای است که به آینده پرتاب میشود. یابندگان دکمه، در لایههای دیگر زمان، یک یا چند سال بعد، آن را یوفویی درخشان میبینند که از چهار دریچهاش پرتوهای زمان ماضی میتابد. میتوان گریست بر دکمهای که لامسهی گذشته روی آن رودخانههای خشکی بر جای نهاده است. میتوان از چهار دریچهی خاموش آن، سیمای درگذشتگان دیروز را بهجا آورد. چهرهی آن آدمهای لرزان را که چون سایههایی با نشان گلوله، با سرها و سینههای سوراخ به آسمانِ زردِ غروبِ آبان میاندیشند. هر چیزی که از آدمیزاد بر زمین میافتد، ناگزیر بر برکهای میچکد که آن را از ابدیت پرداختهاند. موجها فرو مینشینند. لرزشها از خاطر میروند اما اشیا ته برکه رازورانه به انتظار میمانند.
برچسب ها : سوزنبان , شماره ۲۷ , محسن توحیدیان
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۲۷