آخرین مطالب

برگ هنر شماره ۲۸
- گریختن به هستی، یا سفـر به درون؟
- علل و دلایل جزایر صحرایی
- دربارهی برتری ادبیات انگلیسی-آمریکایی
- فروید، دلوز، گاتاری و انسانشناسی سیاسی
- هنر و جوامع مراقبت -ژیل دلوز
- درباره والت ویتمن -نوشته ژیل دلوز
- تصویر فیلسوف در مقام سینمارو
- جامعهی انضباطی یا جامعهی کنترلی؟
- ادبیات در فلسفهی ژیل دلوز و مرگ منتقد ادبی
- نقد روانکاوی میل: فروید، لاکان، دلوز
- الن سیکسو یا نوشتن بارقهوار
- سوزنبان: ژولی، ژنرال و خاطراتِ نهان
- جادهی اجمانت (ای. ال. داکترو)
- سیاهِ عمیق (مهدی میلادی)
- روز چهل و سوم (خوشه شایان)
- کولی توی آینه (مریم علیاکبری)
- عذرخواهی (مائده قضاوی)
- بستنی (تومریس اویار)
- گفتمان پرسشگرانه دربارهی رمان خوانندهگرای «آخرین روزهای زندگی هلاله»
- گرایش اهریمنی، سیاست و جامعه در شیاطین داستایفسکی
- شهر در مدار: نگاهی به رمان «مدار صفر درجه» احمد محمود
- ققنوس آواز ایران
- مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد تو سرم
- درد سیاوش
- توصیف منطق عشق و عقل در زندگی جین ایر
- فلات سبز مهآلود
- امین فقیری؛ ستایشگرِ انسان و طبیعت
روز چهل و سوم (خوشه شایان)
نویسنده: خوشه شایان (همه مطالب این نویسنده) روی سکوی سنگیِ نزدیک دیوار دراز کشیدهام. چشمهایم را بستهام و به صدای آب گوش میدهم، آبی که انگار از یک شلنگ با فشار روی بدنم میریزد. چقدر خنک است، تمام گرمای تنم را میگیرد. مثل تابستانهایی که روی سکوی سنگی حیاط خانه مادر قمر دراز میکشیدم، پدرت […]

نویسنده: خوشه شایان
روی سکوی سنگیِ نزدیک دیوار دراز کشیدهام. چشمهایم را بستهام و به صدای آب گوش میدهم، آبی که انگار از یک شلنگ با فشار روی بدنم میریزد. چقدر خنک است، تمام گرمای تنم را میگیرد. مثل تابستانهایی که روی سکوی سنگی حیاط خانه مادر قمر دراز میکشیدم، پدرت باغچه را آب میداد و هرازگاهی هم سر شلنگ را به طرف من میگرفت، خیس آب میشدم و کیف میکردم از خنکی آب که گرمای تنم را میگرفت… صدای پاهایت را میشنوم، تند و کوتاه قدم برمیداری. میآیی بالای سر من میایستی، آرام صدایم میکنی: «مامان.»
دستت را روی صورتم حس میکنم. چقدر دستت سرد است! مثل آبی که انگار با فشار روی بدنم میریزد. نمیخواهم چشمهایم را باز کنم. دوباره صدایم میکنی: «مامان جان! مامان خانم!»
چشمهایم را باز نمیکنم، آه میکشی، چند قدم عقب میرود. یک ساک مقوایی بزرگ با خودت آوردهای. آن را روی صندلیِ کنار دیوار میگذاری و برمیگردی بالای سر من. دیگر صدایم نمیکنی. خیره شدهای به من. سنگینیِ نگاهت انگار بدنم را سوراخ میکند. پوست تنم گزگز میکند. انگار یک نفر با سنگِ پا بدنم را میسابد. یادش به خیر، بچه که بودم همیشه با خانم جانم میرفتم حمام خزینه علی قلی آقا. روی یکی از سکوهای سنگیِ کنار دیوار مینشستیم. خانم جان سنگِ پا را برمیداشت و آنقدر محکم کف پاهایم میکشید که انگار میخواست پوستِ کف پایم را کامل بکند و به گوشت برسد. همیشه اول کف پاهایم را سنگ پا میزد. میگفت: «از بس پابرهنه دویدی وسط حیاط، پاهات کِبٍرِه بسته.» بعد سرم را میشست، آنقدر محکم که انگار دو خروار لباسِ چرک مرده را توی تشت مسی چنگ میزند و میسابد. جیغ میکشیدم، دست و پا میزدم و میخواستم از زیر دستش در بروم اما آنچنان محکم پاهایش را دور بدنم حلقه کرده بود که نمیتوانستم تکان بخورم. بعد کیسه لیف را برمیداشت و بدنم را میسابید. داد میزدم: «خانم جان تورو خدا یواشتر!»
میخندید و میگفت: «تموم شد، تموم شد. ببین چقدر تمیز شدی، سفید شدی.»
«پوستم کنده شد خانم جان، تو رو خدا…»
«پوست آدم که به این راحتی کنده نمیشه دختر، زبون به دهن بگیر.»
«خانم جان آتیش گرفتم، آب خیلی داغه…»
«جیغ نزن! دختر که نباید اینقدر کولی باشه!»
«خانم جان! کولی چیه؟! چرا آخه اینقدر سفت میشورین؟!»
:دختر باید تمیز باشه، سفید باشه، بوی گُل بده…»
این را میگفت و بعد یک لقمه بزرگِ نان و سیبزمینی و ترشی از توی بقچهاش درمیآورد و میچپاند توی دهانم. دهانم پر میشد و دیگر نمیتوانستم حرف بزنم. تا لقمه را بجوم و قورت بدهم و نفس بگیرم، آنقدر تنم را سابیده بود که مثل لبو، سرخ شده بودم. مادر قمر هم روی سکوی کناری کلهی کچل عمو مصطفایِ خدابیامرزت را کیسه میکشید. کلهی مصطفی هم مثل لبو سرخِ سرخ شده بود… پیش خودم فکر میکردم اینجا زیر بازارچهی علی قلی آقاست و من و مصطفی دو لبو هستیم توی گاری لبوفروشهای زیر بازارچه. سقف حمام شبیه طاقیهای بازارچه، بلند و گنبدی بود و سوراخِ گردِ کوچکی داشت که نور از آن میتابید روی دیوارها و کاشیهای زشت و چرکی که درز بینشان انگار خزه بسته بود. با گرد وغبارهای معلق در ستون نور میچرخیدم و میخندیدم و میخوردم به دیوار. دیواری که زشت و چرک و خاکستری بود اما تکههای نور در چشم من زیبایش میکرد، کاشیها را آبی فیروزهای و لاجوردی میدیدم، چشمانم را میبستم وغرق در رؤیا میشدم … با صدای خانم جان به خودم میآمدم: «خودتو نمال به دیوار مادر، نجسه…»
بعد سه تا کاسه آب داغ، پشت سرِهم میریخت روی سرم و صلوات میفرستاد، چشم که باز میکردم همه جا را بخار گرفته بود و نفسم تنگ میآمد و سرفه میکردم. خانم جان، لبِ کاسهی آب یخ را میگذاشت دمِ دهانم و آب یخها را جرعه جرعه فرو میدادم و دلم حال میآمد. خدا بیامرزدش، یک دفعه آنقدر سفت، پشت دستهایم را کیسه کشید که زگیلِ پشت دستم کنده شد و خون راه افتاد. ترسیدم و جیغ کشیدم. گفت: «آروم دختر، چیزی نشد که!»
«داره خون میاد خانم جان!»
«اووووو همچین میگه خون میاد انگار زخم شمشیر خورده.»
«زگیلم کنده شد خانم جان.»
«خوب بهتر ننه، یهدفه کنده شد راحت شدی، خوب بود نخ ببندی دورش یه هفته طول بکشه تا بیفته؟!»
«خانوووم جاااان، کُشتی منو.»
«با دو قطره خون کسی نمیمیره مادر.»
همان طور که اشک میریختم و غر میزدم، چشمم افتاد به مصطفی که از زیر دستِ مادر قمر فرار کرده و با چشمانی گِرد، کنار سکوی ما ایستاده بود و به دستِ خونیِ من زل زده بود؛ هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود. یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش را گذاشته بود زیر شکمش بین پاهایش و زیر پایش پر از شاش بود. بلقیس دلاک همان موقع از کنارمان رد شد، یک تشت آب خالی کرد روی سر مصطفی و به مادر قمر توپید: «این اینجا چیکار میکنه دوباره؟! میخوای دفه بعد باباشم بیار…» مادر قمر، ریزریز خندید و به خانم جان گفت: «دختر عمه! آخرش این نوهتو میگیرم واسه پسر بزرگم، ماشالله خیلی سفید و خوشگله…» خانم جان هم خندید و رو به من گفت: «ننه تو چطوری میخوای بزای اینقد ناز داری؟!»
راست میگفت، خیلی سخت زایمان کردم. وقتی تو را به دنیا آوردم نزدیک بود بمیرم از شدت درد و خونریزی. دو هفته در تب میسوختم و هذیان میگفتم. خودم که یادم نیست اما خاله ایران میگفت که مشاعرم راهم از دست داده بودم. میگفت حرفهای عجیب و غریب میزدم، به دیوار روبرو اشاره میکردم و میگفتم: «این آقاهه کیه اینجا واساده؟! بهش بگو بره… » به سقف نگاه میکردم و میخندیدم و سلام و تعارف میکردم و به خاله ایران میگفتم: «چایی و شیرینی بیار واسه مهمونا خاله…» به پنجره نگاه میکردم و اخم میکردم و میگفتم پاتو نذار رو رختخواب زنونهها…» خاله ایران و مادر قمر و پدرت فکر کرده بودند روبهموتم و عزرائیل و ملائک را میبینم که این حرفها را میزنم. دست به دعا شده بودند بعد هم خانم جان را با هزار سختی با ویلچر آورده بودند بالای سرم. خانم جان گفته بود آلزده شدهام، قرآن گذاشته بود بالای سرم و یک قیچی هم زیر بالشتم. کنار لباسم را هم با نخِ دعا خوانده چندتا کوک زده بود… آل زده نشده بودم، یک تکه جفت توی رحمم مانده بود و ماما نفهمیده بود… بالاخره بعد از کلی آزمایش فهمیده بودند و جراحیام کردند، تکه جفت را درآورده بودند اما عفونت در بدنم پخش شده بود و طول کشید تا خوب شوم. برای همین هذیان میگفتم. درست مثل این دفعه، چهل و سه روز در بیمارستان نگهم داشتند تا خوب شدم و برگشتم خانه. وقتی هم که آمده بودم خانه، اول تو را پس زده بودم و بغلت نکرده بودم. دوسه هفته طول کشیده بود تا از حال و هوای بیمارستان بیرون بیایم و قبولت کنم. اما بعدش از آنطرف بوم افتادم. آنچنان چسباندمت به خودم که دیگر نمیتوانستند از دستم بگیرندت… تا مدتها نمیگذاشتم کسی نزدیکت شود؛ تا وقتی که راه افتادی و خودت دویدی اینطرف و آنطرف و دیگر حریفت نشدم که یکجا نگهت دارم. عاشق آببازی بودی. وقتی میبردمت حمام، آنقدر شیطنت میکردی و از سر و کولم بالا میرفتی که نگو. اصلا نمیگذاشتی بشورمت. تو میخواستی من را بشوری. از حمام هم که بیرون میآمدیم، تو همچنان میدویدی اینطرف و آنطرف و من گوشه اتاق، بیرمق روی کاناپه میافتادم. درست مثل وقتهایی که از حمام خزینه از زیرِ دستِ خانم جان برگشته بودم. نا نداشتم که حتی یک لیوان آب بردارم بخورم. چهار پنج ساعت میخوابیدم تا حالم جا بیاید…
«مامان!»
«جوابتو نمیدم اینقدر صدام نکن.»
«مامان خانم!»
«نمیبینی خوابیدم؟!»
«مامان جانم.»
:بالاسرم نایست، میخوام یکم استراحت کنم.»
«مامان جانم، مامانِ قشنگم…»
وقتی میگویی “مامانِ قشنگم” بند دلم پاره میشود، دهانم را باز میکنم که جوابت را بدهم اما یک نفر یک لقمه گنده میچپاند توی دهانم، خیلی بزرگ است نمیتوانم بجوم. انگار دندان هم ندارم، شاید وقتی میخواستم بخوابم دندانهایم را درآوردم و به شیوه خانم جان گذاشتم توی کاسه آب. حالا باید لقمه را آنقدر در دهانم نگه دارم که خوب خیس بخورد و نرم شود. دهانم اما خشکِ خشک است. کاش کمی آب به من میدادی. دوباره دست سردت را روی صورتم حس میکنم و روی بدنم. مثل بچگیهایت در حمام، مثل همین چند روز پیش در بیمارستان، انگار میخواهی من را بشوری و مثل خانم جان خشکم کنی. با خانم جان که از حمام برمیگشتیم، با یک تکه پارچهی کرباس که به آن گلاب و سدر مالیده بود، گوش و بینی و چشم و تمام سوراخسُنبههایم را خشک میکرد. میگفت “صواب دارد”، پارچه کرباس را لوله میکرد و میکرد توی گوشم. باز هم میخواستم از زیرِ دستش فرار کنم اما نا نداشتم؛ مثل الان، خیلی خستهام، نمیدانم چرا اصلاً نا ندارم بلند شوم. اینقدر صدایم نکن. بگذار کمی بخوابم. به این خانم هم که شبیه بلقیس دلاک است بگو این پارچهی کرباس را مثل خانم جان در همه سوراخسنبههایم فرو نکند. ناراحت شدی؟! با چشمان سرخ از بالای سرم رفتی کنار، رفتی طرف صندلیِ کنارِ دیوار؛ از توی ساک دستیِ مقوایی، حوله و چادر احرامم را درآوردی و به طرفم آمدی، امروز چقدر رفتارت عجیب شده! دوتا خانم کنارم ایستادهاند! پرستارند؟! چقدر لباسهایشان عجیب است؟! پیشبندِسفیدِ بلندِ پلاستیکی بستهاند و چکمهی بلندِ پلاستیکیِ سفید هم پوشیدهاند. دستکشهای ساقبلندِ سفید هم دستشان کردهاند! اینها را قبلا هم انگار دیدهام، شاید در خواب… با شلنگ آب میریختند روی تنم و سنگِپا میکشیدند روی همهی بدنم. آن که شبیه بلقیس است، کتفهایم را میگیرد و آن یکی هم پاهایم را. بلندم میکنند و میگذارندم روی برانکارد! مگر هنوز بیمارستانیم؟! فکر میکردم بعد از چهل وسه روز، دیگر مرخص شدهام؛ آخر دیگر دردی ندارم، جای سینهام هم دیگر نمیسوزد، نفسم هم که خوب شده، خودم بدون کمکِ دستگاه نفس میکنم، لولهها را هم که از پهلوهایم درآوردهاند… چرا پارچهی کرباس را توی سوراخهای کنار سینههایم فرو میکنند؟! چادر احرامم را چرا دورم میپیچی؟! چه بوی عجیبی میدهد! شبیه بوی کرباسی که خانم جانم بعد از حمام میمالید به همه بدنم. چکار میکنی دختر! هنوز لقمه توی دهانم است، آبنبات نمیخواهم؛ آبنبات را به زور فرو میکنی زیرِ زبانم. خانم جان دستم را میگیرد و میگوید: «چقدر غُر میزنی دختر!»
«اِ خانم جان شما کجا بودی؟!»
خانم جان لبخندی میزند، سرش را برمیگرداند، مادر قمر پشت سرش ایستاده، خانم جان فیس میکند و تو را به مادر قمر نشان میدهد و میگوید: «الحق که نتیجه خودمه. ببین قمرآغا! سنگ عقیق داده اسم پنج تن رو روش حک کردهن و گذاشته زیر زبون مادرش.»
مادر قمر لبخند میزند و میگوید: «هزارماشاللا پسرم عجب دختری تربیت کرده! ببین چوب انجیرارو، روشون شهادتین و وانیکاد نوشته و گذاشته زیر بغل مادرش، جریدِتِینه، منم دارم ببین.»
بعد عصاهایش را کمی میآورد بالا و ریزریز میخندد. خانم جان خم میشود روی من، نوشتههای روی چوب انجیرها را میخواند و به صورتم فوت میکند، بعد هم با نخِ دعاخوانده چندتا کوک میزند کنارِ چادرم. تو یک مشت خاک با یک تسبیح کوچک گِلی از توی یک کیسهی کوچک درمیآوری و میگذاری روی سینهام، به آن زنی که شبیه بلقیس است میگویی: «تربت امام حسین است.» بعد چادر احرامم را مثل وقتی که میخواهم نماز بخوانم دورِ سرم میبندی. دوتا خانمی که من را روی برانکارد گذاشتند، نوار پارچهایِ بلندی را که مثل بند قنداق است دور بدنم میبندند، دستهایم را دیگر نمیتوانم تکان بدهم، مثل تو شدهام وقتی که نوزاد بودی و خانم جان و مادر قمر، سفت قنداقت میکردند. تو پیشانیام را میبوسی و پارچهی ترمهای را که خانم جان روی جهیزیهام گذاشته بود، میاندازی رویم. دوباره خانمها بلندم میکنند، من را توی یک جعبهی فلزی میگذارند که مثل تخت دستگاهِ امآرآیِ بیمارستان است. تندتند میدوی و از بالای سرم دور میشوی. خانم جان و مادر قمر هنوز کنارم ایستادهاند، عمو مصطفایت هم پشت سر مادرقمر ایستاده، بلقیس هم آمده، میخندد و به مصطفی میگوید: «دوباره که تو اومدی تو زنونه! برو بیرون خوبیت نداره.»
انگار دوباره توی دستگاهِ اِمآرآی هستم، روی ریل حرکت میکنم و از دالانی رد میشوم. تو بیرونِ دالان ایستادهای. دستت را روی پاهایم میگذاری و بلندبلند گریه میکنی، پدرت هم کنارت ایستاده و آرام اشک میریزد.
خانم جان دستم را میکشد و میگوید: «خودت را به دیوار نمال، نجس میشوی دختر.»
با خانم جان روی سکوی سنگیِ کنار دیوار نشستهام و به اطراف نگاه میکنم. دیوارها چه کاشیهای زشت و چرکمردهای دارند، مثل کاشیهای حمام خزینهی علی قلی آقا. اینجا اما سقفش سوراخی برای عبور نور ندارد که به دیوار بتابد و کاشیها را زیبا کند.
بهار ۱۳۹۸
برچسب ها : خوشه شایان , روز چهل و سوم , شماره ۲۷
دسته بندی : داستان , شماره ۲۷