آخرین مطالب

» داستان » راننده (توماس مک‌گوئن)

راننده (توماس مک‌گوئن)

توماس فرانسیس مک‌گوئن در ۱۱ دسامبر ۱۹۳۹ در ایالت میشیگان آمریکا به دنیا آمد. از شانزده سالگی با عزمی راسخ شروع به نوشتن کرد و در سال ۱۹۶۲ برای ادامه ی تحصیل در رشته ی نمایشنامه‌نویسی و ادبیات دراماتیک، به دانشگاه میشیگان وارد شد و در دانشگاه با جیم هریسون شاعر و نویسنده ی سرشناس آمریکایی آشنا شد. […]

راننده (توماس مک‌گوئن)

توماس فرانسیس مک‌گوئن در ۱۱ دسامبر ۱۹۳۹ در ایالت میشیگان آمریکا به دنیا آمد. از شانزده سالگی با عزمی راسخ شروع به نوشتن کرد و در سال ۱۹۶۲ برای ادامه ی تحصیل در رشته ی نمایشنامه‌نویسی و ادبیات دراماتیک، به دانشگاه میشیگان وارد شد و در دانشگاه با جیم هریسون شاعر و نویسنده ی سرشناس آمریکایی آشنا شد. سپس در سال‌های ۱۹۶۶-۱۹۶۷ با برخورداری از بورسیه ی تحصیلی به دانشگاه استنفورد رفت و تحصیلاتش را به تکمیل رساند. در سال ۱۹۶۹ نخستین رمان او با راهنمایی دوستش جیم هریسون انتشار یافت. جاناتان یاردلی پس از انتشار رمان دومِ مک‌گوئن که آن زمان سی‌ودوساله بود او را “استعداد بالقوه فالکنرمآبانه” خطاب کرد، همچنین سال بلو از او به عنوان “ستاره ی زبان” تقدیر کرد، رمان دوم او مفتخر به دریافت جایزه ی روزنتال آکادمی آمریکا و مؤسسه هنر و ادبیات شد. در سال ۱۹۷۵ دیگر کتاب او با عنوان “نود و دو درسایه” نامزد دریافت جایزه ی ملی کتاب آمریکا شد. تا به حال از مک‌گوئن ده رمان، داستان‌های کوتاه و فیلم‌نامه و سه مجموعه مقاله درباره ی طبیعت‌گردی و شرح زندگی او منتشر شده است. در داستان‌های او چیرگی و تسلّط به زبان (به خصوص در آغاز رمان) کاملاً محسوس است. مک‌گوئن در آثارش تصویری مضحک از دست‌وپا زدن‌های بی‌فایده ی بشر در زندگی و اجتماع ترسیم می‌کند و به عمیق‌ترشدن پیوندهای خانوادگی علی‌رغم تغییر و تحولات جوامع بشری می‌پردازد.

 

خانم کوانتریل در خانه‌ باغ زیبایی زندگی می‌کرد که بنای آن به دهه‌ی بیست می‌رسید و با کمک آقای کوانتریل، که وکیل انحصاری وابسته به صنعت پررونق گاز طبیعی مونتانا بود، آن را به وقار اولیه‌ی خود بازگردانده بود. خانم کوانتریل به هر دری زده بود تا این خانه را به ثبت ملی خانه‌های تاریخی برساند. خانواده‌ی کوانتریل به خیرخواهی و برپایی ضیافت‌های مفصلشان مشهور بودند، از همان مهمانی‌های پرزرق و برقی که اسب در اتاق نشیمن می‌آورند و اسلحه‌کشی‌های دروغکی در باغ ترتیب می‌دهند. صاحبان موروثی این ملک که دیگر در آنجا زندگی نمی‌کردند، مرتباً برای گرفتن اجاره‌ی گاز به آنجا سر می‌زدند. آن‌ها تا مدت‌ها بعد از این‌که آخرین گاوشان هم به فنا رفت، دست از سر نشان‌های گله‌داری‌شان برنداشتند، نشان‌های داغ زیبایی که یادگار دوران قلمرویی منطقه بود. وقتی سال‌ها بعد خانه به اسپنسر، پسر کوانتریل‌ها، رسید، آن را کوبید و به جایش چند واحد انباری ساخت که حتی آن هم به حال خود رها شد و پولی از آن حاصل نشد، زیرا اسپنسر که خود مدتی موقتاً در یکی از آن‌ها زندگی می‌کرد، خیلی وقت بود که از آنجا نقل مکان کرده بود.
خانم کوانتریل از چنین مقام و منزلتی برخوردار بود و همین باعث می‌شد حضورش در دفتر مدیر دبستان، به همراه اسپنسر که آن‌موقع نُه ساله بود، حسابی به چشم بیاید. رفتار خودش هم بی‌تأثیر نبود وقتی پالتویش را درمی‌آورد و انگشت‌های دستکش زیبایش را تندتند و یکی یکی بیرون می‌کشید. آن‌وقت‌ها که مردم هنوز عادتِ به رُخ کشیدن را ترک نکرده بودند، عجیب نبود کسی در مناسبت‌های کوچکی مثل این لباس‌های فاخر بپوشد. خانم کوانتریل بلندقدترین فرد در اتاق بود، با اندامی کشیده و چشمان آبی گشاد. اسپنسر دور و برش می‌پلکید که آقای کوپر، مدیر مدرسه، با آن کت و شلوار کرم‌رنگ و سوتش، تعارف کرد روی صندلی بنشینند. بعد خودش هم آهسته به پشت میزش رفت و نشست و انگشت‌هایش را زیر چانه گره کرد.
“سلام اسپنسر.”
“سلام.”
“ممنون که آمدید خانم کوانتریل. اسپنسر بازیگوشی می‌کند. مگر نه اسپنسر؟”
“بله، فکر می‌کنم.”
اسپنسر با کفش‌های کتانی، پاهایش را روی هم دراز کرده بود و موهایش را عقب می‌زد. نمی‌دانست با پاها و چشم‌ها و دست‌هایش چه‌کار کند.
خانم کوانتریل به تندی پرسید: “یعنی چه بازیگوشی می‌کند؟”
“خودت بگو اسپنسر.”
“یعنی گوش نمی‌دهم؟” به مادرش نگاه کرد تا ببیند آیا جواب درستی داده است یا نه.
خانم کوانتریل پرسید: “آن سوت برای چیست؟”
آقای کوپر بدون اینکه جوابی بدهد سوتش را گرفت، انگار اولین بار بود آن را می‌دید. “من فکر می‌کنم اسپنسر دلش می‌خواهد در کارها مشارکت کند و لذت ببرد، اما اغلب انگار … گیج است.”
خانم کوانتریل گفت: “گیج است؟ چه حرف‌ها!” اسپنسر ترتیب پاهایش را عوض کرد و این بار کفش چپ را روی کفش راست گذاشت.
“به هر حال من فکر می‌کنم به نفع اسپنسر باشد که مدتی را در مدرسه‌ی استثنایی سپری کند تا کمی فشار از رویش برداشته شود و بتواند آزادانه‌تر عمل کند.”
“مدرسه‌ی استثنایی؟” خانم کوانتریل از جایش بلند شد و در حالی که تندتند پلک می‌زد، پالتویش را از پشت صندلی برداشت و گفت: “مگر اینکه من مُرده باشم.”
“خوب، شما راه حل بهتری سراغ دارید؟”
“به روش خودم سطحش را بالا می‌آورم. یک بلیت برای بایرویت دارم. امسال اسپنسر را هم با خودم می‌برم. واگنر کارش حرف ندارد.”
“کی؟”
“واگنر!”
“آهان.”
در ماشین، خانم کوانتریل یک‌بند حرف می‌زد. به امتداد خیابان اصلی نگاه می‌انداخت و می‌گفت: “عجب گرفتاری شدیم.” هوا تقریباً تاریک شده بود و بیشتر مغازه‌ها تعطیل کرده و رفته بودند. “اسپنسر، آقای کوپر منظوری ندارد. می‌خواهد کمکت کند. راست هم می‌گوید، نمره‌هایت آن‌طور که باید باشد نیست. این فروشگاه تشک‌آبی هم بالاخره دارد درش را تخته می‌کند، مرده‌شور برده! ولی هرکسی با یک سرعت پیشرفت می‌کند. من، به سن تو که بودم، قدبلند و قوی و محبوب بودم و پدرت ریزه‌میزه و ترسو. حالا پدرت را نگاه کن. درخت بلوط را نمی‌گویی با آن عظمتش میوه‌ی بلوط می‌دهد به آن کوچکی؟ فرشته‌ی من، اگر بایرویت را ببینی عاشقش می‌شوی. مخصوصاً امسال که قرار است “پارسینال” را ببینیم. آن‌وقت می‌فهمی مامان چه می‌گوید. قوی و قبراق برمی‌گردی به مدرسه، با یک چیز جدید که همه متوجه‌اش می‌شوند، بچه‌ها، معلم‌ها، حتی آقای کوپر نازنین، با آن سوت مسخره‌اش که می‌گفت باید بروی مدرسه‌ی استثنایی. خبرش را این‌طور به بابات می‌دهیم: اینجا در باواریا برای همه‌مان تابستان است. اِ، نگاه کن اسپنسر. این همان جایی است که بابا آن لاستیک یخ‌شکن ایتالیایی‌ها را خرید. نمی‌دانم چرا بابا فکر کرد ایتالیایی‌ها از لاستیک یخ‌شکن سر در می‌آورند. وقتی جلوی در فرودگاه ماشین سُر خورد و از جاده خارج شد، حالش حسابی جا آمد! یک‌وقت فکر نکنی رفتارم با مدیر مدرسه، آقای نمی‌دانم چی، تُند بوده. نه، اسپنسر، من فقط حرفم را رُک زدم. من همچون آدمی نیستم، فقط فکر کردم هرچه زودتر احساسم را بگویم بهتر است. بگذار این پلیس‌ها را رد کنیم، هیچ خوشم نمی‌آید پلیس مُلیس دنبالمان کند. اسپنسر چرا اینقدر ساکتی؟ نکند حرف‌هایم را قبول نداری، هان؟ آن پشت خوابت برده؟”
اسپنسر بعد از این‌که مادرش را دید که چطور بدون او از پارکینگ مدرسه بیرون آمد و رفت، به سرش زد به مدرسه برگردد. ولی وقتی فکرش را کرد که چطور باید به آقای کوپر، یا بقیه، توضیح بدهد که مادرش غرق در افکار خود بوده، منصرف شد. مطمئن بود اگر صبر کند مادرش بالاخره متوجه می‌شود که او را جا گذاشته است. اما تنها ایستادن در آنجا هم توجه دیگران را جلب می‌کرد. بنابراین، با اینکه هوا دیگر تاریک شده بود و رو به سردی می‌رفت، شروع کرد به راه رفتن. اگر مادر پایش را این‌طور روی گاز نمی‌گذاشت، او الان روی تختخوابش خوابیده بود و چراغ آکواریومش هم روشن بود و گوپی‌ها و فرشته‌ماهی‌هایش داشتند دور حباب‌ساز شنا می‌کردند و دنبال خرده‌غذاهایی می‌گشتند که برایشان ریخته بود.
قبلاً این خیابان را ندیده بود. از تمام خانه‌های کنار خیابان فقط چراغ دوتایشان آن‌قدر روشن بود که بتوان پیاده‌رو را تشخیص داد. اسپنسر پشت سرش را نگاه کرد و سعی کرد به خاطر بسپارد چند پیچ را رد کرده و اینکه چرا فکر کرده است باید به سمت نور بیشتر برود تا کمتر. ایستاد. کلاهش روی نیمکت مدرسه بود و سرش داشت یخ می‌زد. ولی فکر اینکه درِ خانه‌ی یک غریبه را بزند و درخواست کلاه کند او را دچار حس خجالت و درماندگی می‌کرد.
ماشینی از سر خیابان تاریک به داخل پیچید و همان‌طور که چراغ‌های جلویش چشم اسپنسر را می‌زد، سرعتش را کم کرد. چراغ‌ها آنقدر پُر نور بود که چشمش را گرفت تا وقتی‌که ماشین کنارش ایستاد. اسپنسر که هنوز خوب نمی‌دید شکل سر مردی را در پنجره‌ی سمت راننده تشخیص داد. انگار خیلی طول کشید تا راننده به حرف آمد و گفت: “سلام پسر، می‌خواهی برسانمت؟ بیا بالا.”
اسپنسر در را که باز کرد چراغ داخل ماشین روشن شد و پیرمردی با موهای بغل‌کوتاه سفید سیخ‌سیخی نمایان شد که پلیور دکمه‌دار با طرح گوزن پوشیده بود. اسپنسر فقط یک نگاه سریع کرد، چون در را که بست، چراغ خاموش شد و مرد دوباره یک تصویرِ محو شد.
“خوب، کجا برویم جوان؟”
اسپنسر نمی‌دانست چه باید بگوید و چیزی نگفت. و…

(برگ هنر شماره ۸ ویژه نامه بهرام صادقی)


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان
ارسال دیدگاه