آخرین مطالب

» داستان » اشکِ سگ (محسن توحیدیان)

اشکِ سگ (محسن توحیدیان)

خوب یادم نیست کجای کار بود که فهمیدم خودش است. دست گنده‌اش را بالا آورد و همان‌طور که با ریش پروفسوری لبخند خجالت‌زده‌ای می‌زد، به من گفت که باید آن عدد به دست آمده از ضرب و تقسیم دوره‌ها را در تعداد روزها ضرب کنم تا سهم هرکس مشخص بشود. میانگین مصرفی دوره‌ی اول را […]

اشکِ سگ (محسن توحیدیان)

خوب یادم نیست کجای کار بود که فهمیدم خودش است. دست گنده‌اش را بالا آورد و همان‌طور که با ریش پروفسوری لبخند خجالت‌زده‌ای می‌زد، به من گفت که باید آن عدد به دست آمده از ضرب و تقسیم دوره‌ها را در تعداد روزها ضرب کنم تا سهم هرکس مشخص بشود. میانگین مصرفی دوره‌ی اول را از ضرب و تقسیم دو دوره‌ی قبلی به دست می‌آورم و بعد که به تعداد نفرات تقسیم کردم، باز در تعداد روزها ضرب می‌کنم. بعد سرش را بالا آورد و با شرمی که توی صورتش بود، دزدکی توی چشم‌هایم نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. از دست‌های آفتاب‌سوخته و زمختش فهمیدم. شاید هم از لحن صدایش. بچه‌اش را که داشت از بغل‌اش می‌افتاد، بالا داد و همان‌طور با گردن کج عقب‌عقب رفت. نصفه‌شب‌ها همین صحنه چند بار توی سرم تکرار می‌شد؛ خجالت‌زده عقب‌عقب می‌رفت و دزدکی توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد. بلند می‌شدم و می‌رفتم توی بالکن سیگار می‌کشیدم. وقتی برمی‌گشتم، منیژه هنوز خواب بود. خوابش جوری بود که حتما باید چیزی می‌گفتی تا بیدار شود. بیخ گوشش توپ در می‌کردند، خبر نمی‌شد، اما همین که کلمه‌ای می‌گفتی از خواب می‌پرید. من مثل گربه‌ای خانگی با خودم راه می‌رفتم. از ایستادنم جلوی آینه وقتی با تکرار سر کج و خنده‌ی خجالت‌زده‌اش هم‌زمان می‌شد، مطمئن می‌شدم که خواب دیده‌ام. کشف می‌کردم که در این سال‌ها الهاماتی که بهم می‌شود، پر از خطاهای محاسباتی و سرنوشت‌ساز است. توی خواب پاهایم را بغل می‌زدم و فکر می‌کردم به این‌که این صحنه را کجای بیداری‌‌ام دیده‌‌ام. بعد که بیدار می‌شدم، نمی‌توانستم تشخیص بدهم کدام صحنه مربوط به خواب بوده است. او همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفت، با شرمندگی دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت که معذرت می‌خواهد. محض تعارف گفتم که بچه‌ی خوشگلی دارد. بچه‌اش مثل کپه‌ی خمیر بی‌شکلی که دست درآورده باشد به من نگاه می‌کرد. تی‌شرت آستین‌حلقه‌ای قرمزش مرا یاد بازیکن‌های بسکتبال می‌انداخت. مثل همان‌ها هم مغرور و عنق بود. دست سفیدش را بالا برد و گوش پدرش را گرفت و کشید و یکی توی سرش زد. صورت پدرش تا آن‌جا که ته‌ریش خاکستری اجازه می‌داد، سرخ شد. با شرمندگی گفت غلام شماست. اسمش محمدصادق است. بعد دست شل و ولش را بالا گرفت و به او گفت با من بای‌بای کند. بچه ابروهایش را در هم کرد و رویش را برگرداند. در را که بستم، پاهایم شل شدند. منیژه آمد و گفت چه می‌گفت؟ گفتم چیزی نمی‌گفت. قبض برق را آورده بود که سهم‌مان را بدهیم. تا بیست و دو مرداد سهم مستاجر قبلی است، ولی حساب‌های پیچیده‌ای دارد. باید بنشینم و بنویسم‌شان. نمی‌خواستم منیژه بویی ببرد. ترسیدم هول برش دارد و تصمیمات ناجور بگیرد. از بالکن خانه خوشش آمده بود. جای گلدان‌ها را مشخص کرده بود. گل‌دان‌های مقدس سن‌پدرو، دست‌پرورده‌های بی‌حیای خودم که بیست سال یک بار گل می‌دادند و گل‌دان‌های دیگری که فقط آب و خاک مصرف می‌کردند. به این‌جور چیزها دل بسته بود. باید می‌گذاشتم درون خودم وول بخورد و تاثیرش را فقط توی خون من بگذارد. باید می‌توانستم حداقل همین یک‌بار را کمی پختگی نشان بدهم. جلوی آینه بایستم و از ترکیب چشم‌ها و چانه‌ام که گویا خیال نداشتند مردانه بشوند، خجالت نکشم. دستی از حفره‌ی روی دیوار بیرون آمد و دسته‌ای کاغذ روی پیشخوان گذاشت. خودکاری را که به تسمه‌ی چرکمرده‌ای گیر کرده بود برداشتم و هرچه خواسته بودند نوشتم. بعد دسته‌ی کاغذ را تُو فرستادم که ببیند. نمی‌دانستم هست یا رفته است. اگر حفره‌ی روی دیوار بالاتر بود می‌توانستم صورتش را ببینم. اما هرچه از او دیده بودم فقط یک دستِ راست آفتاب‌سوخته و پُرمو بود. صدایی گفت که چشم‌بندم را بگذارم. بعد در پشت سرم باز شد. دستی بازویم را گرفت و از جا بلندم کرد. فشار دستش را می‌شناختم. همه‌چیز را با فشار می‌فهمیدم. فشار کم، فشار زیاد، فشار تیز، فشار نرم. فکر می‌کردم این فشار همان دستی است که کاغذها را جلویم می‌گذارد. همان دستی که توی تاریکی گلویم را فشار می‌دهد و وقتی چشم‌بندم را برمی‌دارم غیب می‌شود.
کیوان می‌خواست برود سوادکوه. دوستی داشت که توی جنگل‌های لاجیم زندگی می‌کرد. از خودش بزرگ‌تر بود و آن‌جا مرغ و خروس و سگ و گربه‌ای داشت. به گمانم گاو و گوسفندی هم نگه می‌داشت که اموراتش بگذرد. کیوان را ول می‌کردی می‌رفت آن‌جا. نمی‌دانم چه می‌کردند. اما همین که آن‌جا اخلاقش بهتر می‌شد، برای ما کافی بود. به او گفتم حتما لباس گرم بردارد. آن‌جا باید سرد باشد. گفت برداشته‌ام و رفت. نمی‌دانم راست می‌گفت یا نه. خواستم به او بگویم وقتی کوله‌ات را از آن آت و آشغال‌ها پر می‌کنی مگر جای چیز دیگری می‌ماند؟ وقتی رفت به منیژه گفتم آن‌جا سردتر است. رطوبت و سرما وقتی با هم قاتی می‌شوند استخوان آدم را می‌سوزانند. منیژه هنوز وسیله‌ها را این طرف و آن طرف می‌برد. سری تکان داد و به من گفت کتاب‌ها را جابه‌جا کنم و توی قفسه‌ها بگذارم. دستور بود. کتاب‌های روی زمین را دسته کردم و توی کتابخانه گذاشتم. بعد وقتی به دسته‌ی بعدی کتاب‌ها توی دستم نگاه کردم، مطمئن شدم خودش است. این صحنه را توی خواب هم دیده بودم. دست از جایی که نمی‌دانستم کجاست، سر می‌رسید و کاغذی دستم می‌داد و می‌گفت بنویسم. می‌خواست چیزی را که توافق کرده بودیم بنویسم. منیژه داشت خاطره‌ای از جنگل‌های سوادکوه می‌گفت. صدایش توی آشپزخانه‌ی خالی می‌پیچید. باید سررشته‌ی چیزی را دستش می‌دادی. همین بس بود. آن‌وقت چندتا جنازه از تویش درمی‌آورد. چایی‌ام را هورت کشیدم. جمله‌های بی‌ربطی گفتم تا نشان بدهم گوش می‌کنم. بعدازظهر آرام پاییزی بود. آفتاب روی دیوار کنار پنجره‌ی آشپزخانه، با همان زور سابق، اما اریب‌تر می‌تابید. فهمید و چندبار از من پرسید که حواسم هست؟ سیگاری روشن کردم و کارتن بعدی را باز کردم. داشت از سگی حرف می‌زد که آن‌جا نگه می‌داشته‌اند. سگ شبانه‌روز بی‌وقفه پارس می‌کرده و هیچ‌کس محلش نمی‌گذاشته. تا این‌که یکی که نفهمیدم کی بود، دنبال سگ می‌رود توی انباری و جسدی پیدا می‌کند که چشم‌هایش را درآورده‌اند. سال و ماهش را هم گفت. گفتم حواسم هست. سوالی پرسیدم که مطمئن بشود حواسم هست. از سوالم رنجید. گفت که همان اول گفته است که درِ انباری را سالی یک بار باز می‌کرده‌اند. سگ بیچاره که فکرش را هم نمی‌کرده چنین صحنه‌ای ببیند، گوشه‌ای کز می‌کند و صدایش درنمی‌آید. پاییز بود یا اول‌های زمستان، یادم نیست. به او گفتم خودم می‌دانستم به دردتان نمی‌خورد. فکر می‌کنید به عمد این‌طور می‌نویسم. اما واقعن خطم همین است. چرا صدایم را ضبط نمی‌کنید؟ ته دلم خوشم آمد که مثل آن های دیگر نگفت شلوارم را می‌کشد روی سرم یا مثلا می‌دهند مرا به چیزی ببندند. با چیزی که نفهمیدم چیست، توی صورتم کوبید. پرت شدم توی تاریکی پشت چشم‌بند و آن‌جا چند خورشید مصنوعی شروع کردند به درخشیدن. هنوز حرفم تمام نشده بود. نمی‌دانم زبانم لای دندان‌هایم چه می‌کرد. بعدها هم خیلی زور زدم بفهمم کدام حرف است که برای اداکردن‌اش زبان باید برود لای دندان‌ها. شاید هم چند حرف با کمک هم زبان را لحظه‌ای سُر می‌دادند زیر دندان‌ها و آن لحظه، یک لحظه‌ی معمولی بود مثل لحظه‌های دیگر. زبانم پاره شد و خون توی دهانم جمع شد.زیر بازویم را گرفت و روی صندلی نشاند. چشم‌بندم را جابه‌جا کرد تا خیالش راحت باشد که نمی‌بینم‌اش. بعد گفت که باید همه‌ی چیزهایی را که نوشته‌ام، خوش‌خط پاک‌نویس کنم. با مزه‌ی خون توی دهانم گفتم باور کنید من دست‌خط دیگری ندارم. بروید تمام برگه‌های مدرسه و دانشگاهم را در بیاورید. از هرکس که برایش چیزی نوشته‌ام بپرسید. و…

(برگ هنر شماره ۶و۷ ویژه نامه ماریو بارگاس یوسا)


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان
ارسال دیدگاه